بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست...

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۴۵ ب.ظ

آخرین چیزایی که یادم می‌اومدن، حوله‌‌ی پیچیده شده دور سرم، موهای خیسم، خستگی بی‌دلیلم، داستانی که بهنام درخشان واسم می‌خوند، صدای باز و بسته شدن در و خاموش شدن چراغ اتاقم بودن.

پرت شده بودم تو یه خونه‌‌ای که مثل قصر بود و یه حیاط بزرگ داشت که تا چشم کار می‌کرد ادامه‌ داشت و تَهِشو نمیشد دید. آدمای متحد الباسی رو می‌دیدم که با هول و هراس و عجله از کنارم رد میشدن و انگار خَدَم و حَشَم صاحب خونه بودن. بین این همه جنب و جوششون، وجود غریبه‌ای مثل من، اصلن براشون عجیب و غیرمنتظره نبود. انگار که اصلن منو نمی‌دیدن! حس نامرئی بودن داشتم! (( اینکه تو خوابت فکر کنی نامرئی شدی؛ مسخره و مضحک نیست؟)) دلم می‌خواست برم سمت یکیشون و ازش بپرسم که این‌جا کجاست! ولی نمی‌تونستم. یه حسی بهم می‌گفت که همه‌ی این آدما از دم کر و لالن. رفتم سمت خونه. یک عالمه در ورودی داشت. از یکیشون رفتم تو. وارد یه سالن بزرگ شدم. دور تا دورشو تابلو نقاشی‌های بزرگ گرفته بود. یه بخشایی از اتاق تاریکِ تاریک بود و جاهای دیگه‌ش روشنِ روشن! هیچ حد وسطی هم نبود! مرز بین تاریکی و روشنی با یه پرده‌ی نازکی که معلوم نبود از کجا آویزون شده، مشخص شده بود! اونجام تنها نبودم. بازم همون آدما با همون هول و هراس و قدمای سریع و بی‌تفاوت نسبت به من، از کنارم رد میشدن.

ساعت ۴ صبح بود و من با پاهای جمع شده توی‌ سینه‌م نشسته بودم روی تخت. خواب مسخره‌م برعکس شبای قبلی، بدون ‌هیچ اتفاق شوکه کننده‌ای که باعث شه وحشت زده از خواب بپرم، با یه پایان باز تموم شده بود و من بیدار شده بودم. از روی تختم بلند شدم و نشستم روبروی بخاری و خیره شدم به شعله‌های آبی در حالِ سوختنش. یک ساعت تمام و بدون هیچ دلیلی و مثل یه احمق،  بالا و پایین پریدن شعله‌ها رو نگاه می‌کردم. 

ساعت ۵ و نیم صبح و بیدار شدن مامان و صدای جنب و جوشای اول صحبیش.

ساعت ۷ شده شده بود. تصمیم گرفتم که بعد از ۲ ۳ ماه صبحونه نخوردن، صبحونه بخورم! خامه و عسل انتخاب خوبیه واسه شروع؟ نه؟

ساعت ۷ و نیم. یه دفعه‌ای به سرم زد که شال و کلاه کنم و از خونه بزنم بیرون. در خونه باز شد و یه باد سردِ مطبوع و دلپذیر وزید به صورتم. حس می‌کردم که انگار یه جون تازه گرفتم. اولین صحنه‌ای که دیدم پیرزن قد کوتاهِ چادر به سر و کیف به دستی بود که اونور خیابون داشت راه می‌رفت. از روبروی مغازه‌ی آقای ق رد شدم. اگه پنج ماه قبل بود الان بهش سلام می‌کردم و اونم جوابمو می‌داد. کرکره‌ی خاکستری و قدیمی مغازه‌ی آقای ق پنج ماهی هست که بالا نرفته. آقای ق پنج ماه پیش مرد. شیشه‌های کله‌پزی محل، حسابی بخار گرفته بود و هیچی از توش معلوم نمی‌شد. بدترین و کارنابلدترین کله‌پز دنیا، پشت این شیشه‌های بخار گرفته نشسته و منتظر آخرین مشتریای روزشه! حتمن که هنوزم همون پیرهن زردِ بدرنگِ چرب و چیلیشو  پوشیده. عجیبه که صدای رادیوشو اونقدر زیاد نکرده ک تا هفت محل دیگه‌م بره! 

هندزفری تو گوشم بود و فرهاد برام (( گنجیشکک اشی مشی))می‌خوند و منم زیر لب باهاش همخونی می‌کردم.

رفتم خودپرداز و کار بانیکیمو انجام دادم. به سرم زد که راهمو کج کنم سمت نونوایی محل و سه تا سنگکیِ کنجدی بخرم. 

وایسادم تو صف. پنج شیش نفری بیشتر نبودن. نونواها دو نفرن. رضایی که خمیر میگره و حمیدی که خمیرا رو میزاره تو تنور و درمیاره و خودش میده دست مشتری! رضا آرومه و کم حرف و جدی، حمید شلوغ و وراج و دائما در حال مزه پروندن و مسخره‌گی! اما امروز حمید بی‌اعصاب و کم حوصله و ساکت شده بود! صورتش قرمزتر و گُر گرفته‌تر از همیشه شده بود و آتیش ازش می‌بارید. خبری از اون قیافه‌ی شاد و همیشه خندونشم نبود! موهاشم که در نامرتب‌ترین و مضحک‌ترین وضعیت ممکن قرار داشت! همیشه تنها سرگرمیم تو صف سنگکی، تماشا کردن لودگیا و مسخره‌بازیای حمید بود! باور کن عصبانی بودن اصلن بهت نمیاد حمید! 

تو همین فکرا بودم که به طور خیلی ناگهانی، رضا و حمید شروع کردن به خوندن:

(( زردها بیهوده قرمز نشدند،

قرمزی رنگ نینداخته بیهوده بر دیوار.

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست.

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست.))

بیخیال کارشون شدن و اومدن جلوی مشتریا وایستادن و چشماشونو بستن و ادامه دادن:

(( گرده‌ی روشنی مرده‌ی برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه‌‌ی هر پنجره بگرفته قرار))

حمید پاروی چوبی‌ای که باهاش نون میزاره تو تنورو برداشت و مثل یه میکروفون گرفت جلوی دهنش:

((من دلم سخت گرفته‌ست از این

میهمان‌خانه‌ی مِهمان کُشِ روزش تاریک!

من دلم سخت گرفته‌ست از این

میهمان‌خانه‌ی، مهمان کُشِ روزش تاریک!))

رضا میکروفونو از دست حمید قاپید و اورد جلوی دهن خودش:

((که به جان هم نشناخته، انداخته است.

چند تن خواب آلود، چند تن ناهموار، چند تن ناهشیار))

حمید اومد کنار رضا و دوباره هر دو با هم شروع کردن به خوندنِ ادامه‌ش، این بار با تمام وجود و صدای بلندتری که شبیه فریاد زدن بود:

(( که به جانِ هم نشناخته، انداخته است.

چند تن خواب آلود، مُشتی ناهموار، چند تن ناهشیار، چند تن خواب آلود.))

اجرای بی‌نظیرشون تموم شد و مشتریام دست زدن واسشون. یه تعظیم بلند بالا کردن و برگشتن سر کارشون!

نوبت من شد و سه تا کنجدیم رو از دستای حمیدی گرفتم که روحشم خبر نداشت که تا همین چند ثانیه پیش داشته تو خیالات من فرهاد می‌خونده و جنگولک بازی درمی‌اوره. برگشتم خونه. مامانو دیدم که وایساده پای گاز و‌ چای دم می‌کنه. به محض دیدنش با یه ذوق بچگونه‌ی احمقانه گفتم:(( سه تا سنگک کنجدی خریدم برات!))

برگشتم اتاقم و شروع کردم به تمیز کردنش. 

مرتب کردن میز و تخت و کتابخونه، جمع کردن لباس چرکا و انداختنشون تو ماشین لباسشویی و در نهایت تمیز کردن شیشه‌ی پنجره!

کارای اتاق تموم شدن! عودِ کندر روشن کردم و پرده‌ی اتاقو کنار زدم و از پشت شیشه‌ای که برعکس چند دقیقه پیش که با کثافت یکی بود، تمیز شده بود و بیرونو بهتر نشون می‌داد، به آسمونی که پیدا نبود خیره شدم و چایی خوردم و خندیدم و قهقهه زدم!

 

شاید آخرین دست و پاهاییه که داری میزنی! غرق میشی. غرق میشم. به تموم شدنت بخند. به تموم شدنم می‌خندم!

+برف

  • موافقین ۵ مخالفین ۱
  • يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۴۵ ب.ظ
  • محسن

نظرات  (۲)

  • لیلا هستم
  • محسن تو هنوز هم نصفه شب میخوابی یا نه؟

    پاسخ:
    آره! هنوز همون آدم مسخره و عشقِ شوآف قدیمم! نمیدونم یادت هست یا نه که چقدر درباره همین شب بیداری‌های احمقانه، چرت و پرت می‌نوشتم و خودمو میکشتم خیالات و توهمای مضحک و بی‌معنای ذهنمو به زور کلمات، قشنگ و جذاب کنم. 

    چه حس خوبی گرفتم از این پست ... امروز زادروز فرهاده ...

    پاسخ:
    ممنون به خاطر وقتی که گذاشتی:))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی