چقدر احمقی! چقدر احمقم!
روی مردهها راه رفتن. استخونای پوکی که با یه اشاره، پودر میشن. جنازههای تازه و صدای له شدن گوشتاشون. بوی تعفن. سکوت مرگبار. هوای مرطوب و سنگین.
یه چرخهی تکراری. اول درختا رو میبینی. درختایی که با شاخه و برگای به ظاهر قشنگشون وظیفهی فریب دادنتو به عهده گرفتن. میری سمتشون. فکر میکنی یعنی پشت این درختا چی میتونه باشه! حتمن جای قشنگیه که درختا این طوری دور و ورش رشد کردن! چه دلیل چرتی! اون جای قشنگ همین باتلاقیه که توش گیر افتادی. غرق میشی. میمیری. باتلاقی یه جوری جونتو میگیره که انگار هیچ وقت وجود نداشتی. شاید اولش حسابی دست و پا بزنی و بخوای یه جوری نجات پیدا کنی! پس میگردی دنبال یه دستاویز! دستاویزی که نیست. دستاویزی که هیچ وقت نبوده. یکم که بگذره با خودت میگی بیام بیرون که چی بشه؟ مگه اون بیرون چه غلطی کردم که انقدر دوست دارم برگردم؟ مگه کجا میخواستم برم که حالا انقدر حرص و جوش میزنم که یه جوری جون سالم به در ببرم و برگردم به مسیر؟ سرگردونی اون بیرون و غرق شدن تو این باتلاق چه فرقی با هم دارن؟ مگه غیر اینه که جفتشون یه سرنوشت یکسانو برات میسازن.
شروع جنگ درونیت. اون قسمت احمق وجودت میخواد هر جوری که شده نجات پیدا کنه، امید واهی داره به معنا و مقصد پیدا کردن! امید واهی داره به سرابای دور جاده! قسمتِ مقابل اما سرت فریاد میزنه که همین جا تمومش کن. نذار باتلاق به زور غرقت کنه، خودت برو به استقبال غرق شدن. خودت تمومش کن. تا بوده به اون گوش دادی و مسیر بیمقصدتو ادامه دادی! خسته نشدی از اعتماد بهش؟ هنوزم نفهمیدی که یه عمر فریبت داده؟
به جفتتون بیاعتمادم! به وجود داشتن یا نداشتن این باتلاقم شک دارم.
منم یکی از همون جنازههام. تو هم جنازهای. اینجا اصلن وجود نداره. این کلمهها هیچ وقت نوشته نمیشن.
توهم زنده بودن داری. توهم زنده بودن دارم. میجنگی برای زنده موندن. میجنگم برای زنده موندن. مسخره نیست؟ خندهدار نیست؟ جنازههایی که میخوان زنده بمونن! چقدر احمقی! چقدر احمقم!
- سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۴۹ ب.ظ
چه متن خوبی. حس میشه قشنگ. عالی