The dream is over
+صبحا، بلافاصله بعد از بیدار شدن و بدون این که حتا یه آبی به صورتم بزنم، میپرم جلو آینه و زل میزنم به صورتم و هی از خودم میپرسم:«این منم؟ یعنی واقعا این منم؟» بعد از یکی دو دقیقه، یه دفعهای انگار که یکی محکم زده باشه تو گوشم و هوشیارم کرده باشه به خودم میام و جواب میدم:«خفه شو بابا! ادای آدمایی که مثلا الان تعجب کردنو درنیار مرتیکه احمق! اینو خودت ساختی! خودِ خودت! هیچکی چاقو نذاشت زیر گلوت که این راهو انتخاب کنی. بیخودی پیاز داغشو هم زیاد نکن! هیولا نیستی که این طوری داری به خودت نگاه میکنی!»
++تو طول روز هیچ کلمهای نمیاد رو زبونم. حتا تو ذهنمم حرف نمیزنم. انگار کم کم دارم لال میشم. حتا بعضی کلمهها کم کم دارن از یادم میرن. حس میکنم روز به روز مغزم داره کوچیک و کوچیکتر میشه و یه روزی بالاخره به کل نیست و نابود میشه.
+++تمایل به بیباوری مطلق نسبت به همه چی داره توم روز به روز زیادتر میشه. تمایل به این که به خودم بگم تو نسبت به هیچ کس و هیچ چیز، به جز خودت، هیچ تعهدی نداری هم همین طور. شاید بعدش یه حس رهایی و آزادی خوبی رو تجربه کنم. رهاییای که البته تهش فرورفتگی بیشتر تو لجنزار عمیق دورمه. آدم بیتعهد و بیباور وجود داشتن یا نداشتنش فرق چندانی نداره. ارزش یه سیب زمینی گندیده هم ازش بیشتره.
++++ ترم تابستونم سه روز پیش تموم شد! در کمال ناباوری جفتشو بیست شدم! دومین و سومین بیستای تو طول این شیش ترم! جفت درسایی که پاس کردم عمومی بودن و الان دیگه جز یه واحد ورزش1، عمومی دیگهای ندارم. چهارشنبه ساعت 4 ظهر هم امتحان خودم بود و هم امتحانی که قرار بود واسه عرفان بدم. قرار شد لپ تاپمو بردارم و عرفان بیاد دنبالم که بریم خونهشون تا اون جا ده دقیقه امتحان خودمو بدم و ده دقیقه امتحان عرفان. چه صحنهای مضحکتر از این که دو تا نره خر نشتسن جلو یه لپ تاپ و سیگار به لبشونه و دو تا چایی نبات و یه بسته بسکوییت و یه بشقاب انگور هم جلوشون و دارن "دانش خانواده" و "تاریخ تحلیلی صدر اسلام" امتحان میدن؟!
- شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۴۹ ب.ظ