آخرش یه روز خودتم یه جایی جا میذاری بچه!
از یک ساعت پیش تا همین الان، لحظات به شدت بحرانی و پر التهاب و البته مضحک و خنده داری رو پشت سر گذاشتم. شاگرد مغازهی عرفان امروزو ازش مرخصی گرفته بود. قرار شد من جاش برم و چند ساعتی مثل تابستون پارسال فروشندهی شهر پاستیل باشم. از 5 عصر تا 9 شب. عرفان حول و حوش 8 اومد و بعد یه ساعت کرکره رو دادیم پایین و رفتیم که شام بخوریم. واسه شام خوردن و سیگار کشیدن بعدش، با بلوتوث موبایلم به ضبط ماشین عرفان وصل شدم که موزیک بذارم. بعدش گوشیو انداختم رو صندلی عقب ماشین و لم دادم رو صندلی خودم و مشغول لمبودن اسنکهای چرب و چیلی شدم. بعد یکم دور شهر تاب خوردیم و نزدیک 11 بود که عرفان دم خونهمون پیادهم کرد و رفت. رسیدم تو اتاقم. اول جعبه سیگارمو دراوردم و گذاشتمش تو جاساز همیشگیش. بعد فندک و کیف پول. بعد دستمو بردم واسه بیرون اوردن گوشی که دیدم نیست! در صدم ثانیه یادم اومد که رو همون صندلی عقب ماشین عرفان جاش گذاشتم. خندهم گرفت! چقدر تو احمقی پسر! هیچ راه ارتباطی به عرفان نداشتم. طبیعتا شمارهشو هم حفظ نبودم. یعنی این گوشی لعنتی نباشه من دیگه هیچ راه ارتباطیای به بهترین رفیقم ندارم! با گوشی خونه چند باری به موبایلم زنگ زدم تا عرفان که احتمالا هنوز تو ماشینه بشنوه و جواب بده ولی یادم اومد که مثل اکثر اوقات سایلنته. با این که چند صد بار با خود عرفان رفتم دم خونهشون و حتا تابستون پیرارسال دو هفته تمام خونهشون بودم ولی از اون جایی که جغرافیام افتضاحه، آدرس خونهشونو بلد نیستم. با خودم گفتم که مشکلی نیست، فردا صبح زود میرم دم مغازهش و شمارهشو از رو تابلوی سر در مغازه برمیدارم و بر میگردم خونه و بهش زنگ میزنم. یکم فکر کردم و باز یه اضطراب جدید افتاد به جونم. نکنه عرفان ماشینو بذاره بیرون و نبره تو پارکینگ و بعد یه دزدی بیاد گوشیو ببینه و شیشهی ماشینو بشکونه و موبایلمو کش بره! احتمالش پایین بود ولی خب باز 1 درصد که ممکن بود یه همچین بدشانسی بدی بیارم! قلبم به تاپ تاپ کردن افتاد و تن و بدنم یخ زد! شروع کردم به مغزم فشار بیارم که شمارهشو یه جوری پیدا کنم. لپ تاپمو روشن کردم و شروع کردم به سرچ کردن که چطور از رو اسم افراد شمارهشونو پیدا کنم!! با این که میدونستم همچین چیزی کاملا غیرممکنه ولی باز با امیدواری زیاد داشتم سایتا رو زیر و رو میکردم. تو همین حین پیج اینستاگرام شهر پاسیتل یادم اومد. اون وقت که پیج دست خودم بود، شمارهی عرفانو زده بودم تو بیو پیج. الان ولی خبری از شماره نبود. پستای صفحه رو زیر و رو کردم و چیزی عایدم نشد. رفتم سراغ استوریا. تو یکی از استوریا، پلاستیک مخصوص شهر پاستیل که لوگوی فروشگاه روش بود رو دیدم. شماره زیر لوگو بود ولی خیلی واضح نیوفتاده بود. شماره رو برداشتم ولی از یکی دوتا از اعدادش خیلی مطمئن نبودم. از طریق تلگرام مادرم چکش کردم و فهمیدم که درسته. زنگ زدم بهش. خدا رو شکر که شماره خونهمونو داشت و واسهش ناشناس نبود که یه وقت جواب نده. سریع گوشیو برداشت. تا صدای الوشو شنیدم مهلت ندادم حرف دیگهای بزنه و با یه سرعت عجیب و غریبی بهش گفتم که موبایلمو تو ماشینت جا گذاشتم و بدو برو برش دار بیارش تو خونهتون. سه طبقه رو نفس نفس زنان رفت پایین و برش داشت و قرار شد فردا صبح بیاردهش دم خونهمون. خلاصه که هیچ وقت با خودم فکر نمیکردم تو همچین شرایط احمقانه و خنده داری گیر کنم و دهنم این طوری سرویس بشه. روزهای بیشتر و تجربههای پر از بلاهت و حماقت بیشتر!
محسن احمقِ خیره سرِ فراموشکار! دیدی تو خلق موقعیتای احمقانهای که هی دور خودت بچرخی و گیج باشی و ندونی باید چه غلطی بکنی، خلاقیت عجیبی داری؟! این بار از پسش براومدی. دفعهی بعدی چه گوهی میخوای بخوری گوساله؟
قضیه رو به مامان گفتم. سرشو تکون داد و نوچ نوچ کنان گفت:«آخرش یه روز خودتم یه جایی جا میذاری بچه! تو این سن و سال انقدر فراموشکاری؛ پیر که شدی میخوای چیکار کنی؟ هر بار که میام یکم بهت امید ببندم و روت حساب باز کنم به یه طریقی میزنی و خرابش میکنی!» با تمام وجودم قهقهه زدم! اونم خندهش گرفت. بعد چند ثانیه داشت با لبخند بهم نگاه میکرد و کماکان سرشو تکون میداد.
- يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ