بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

این‌گونه گذشت 3/29

جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۹ ق.ظ

ساعت 23:45 و آغاز جنگ از پیش‌باخته‌ی آرسنال و سیتی! خودم را آماده‌ی حرص خوردن و فحش دادن می‌کنم. دوربین تصویر آرتتا را نشان می‌دهد و در ذهنم این مرد خوشتیپ اسپانیاییِ دوست‌داشتنی را ستایش می‌کنم. مثل روز برایم روشن است که با او می‌توانیم دوباره به روزهای طلایی خودمان برگردیم. روزهایی که به ما می‌گفتند شکست ناپذیران و شکست دادن توپچی‌های لندن شده بود آرزوی 18تیم دیگر جزیره. 

پابلو ماری مصدوم می‌شود و داوید لوییز جای او را می‌گیرد. دوربین چهره‌‌ی مضحک لوییز را نشان می‌دهد که مثلا می‌خواهد وانمود کند که خیلی انگیزه دارد و آمده که کولاک کند و حتی به یک مگس هم اجازه‌ی ورود به محوطه‌ی تیم را ندهد! به تکیه‌گاه مبل مشت می‌نم و با صدایی پر از خشم و نفرت، خطاب به مادرم که در رخت‌خوابش دراز کشیده و با بی‌میلی تمام به تلویزیون خیره شده می‌گویم:«این دراز مو زرد احمق حیفِ نون رو می‌بینی؟ تا چند ثانیه دیگه یا کارت قرمز می‌گیره یا پنالتی میده! بی شرفِ کثافت! پوند به پوندی که می‌گیره حرومه به خدا! با این قیافه زشت حال بهم زنش» مادرم هم می‌خندد و با اطمینان کامل، از بی‌عقلی و بلاهت من حرف می‌زند!

پیش‌بینی‌ام درست از آب درمی‌آید. یک اشتباه منجر به گل و یک پنالتی و در نهایت کارت قرمز، می‌شود کارنامه‌ی داوید لوییز در این بازی. لعنت می‌فرستم به پدر و مادر اونای امری احمق با این خرید ابلهانه‌اش!

بازی را سه بر صفر می‌بازیم. در حالی که زیر لب به عالم و آدم فحش می‌دهم، وارد اتاقم می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!  همیشه بعد از باخت‌های آرسنال و استقلال این کار را انجام می‌دهم! یک واکنش دفاعی برای آرام کردن خودم. به محض اینکه روی تخت می‌افتم عصبانیتم فروکش می‌کند و حالا اگر شب باشد می‌خوابم و اگر روز باشد نیم ساعت چشمانم را می‌بندم و بعد بلند می‌شوم و کارهایم را انجام می‌دهم.

این بار خوابم نمی‌برد. ساعت خوابم هنوز درست تنظیم نشده. پادکست را باز می‌کنم و از «رادیو داستان» داستانی به نام «دیگران» به نوشته‌ی جلال تهرانی را پخش می‌کنم. هنوز ده دقیقه نگذشته خوابم می‌برد. 

ساعت 11 صبح از خواب بلند می‌شوم. چه خوب که هیچ خوابی ندیده‌ام. صبحانه بیسکوییت مادر و چایی می‌خورم. بوی کلم پلوی مادر هم به مشام می‌رسد. روزی که با بوی مست کننده‌ی کلم پلو آغاز می‌شود، قطعا روز فوق‌العاده‌ای می‌شود!

چند روزی می‌شود که به سرم زده کیت اول آرسنال را بخرم، آن هم با سفارش چاپ نام خودم و شماره‌ی محبوبم یعنی29 پشت پیراهن. چند سایتی را می‌گردم و بالاخره یکی را انتخاب می‌کنم. تصمیم را با برادرم درمیان می‌گذارم. ابتدا با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:«این همه لباس آرسنال می‌خوای چکار؟ مثلا به عالم و آدم می‌خوای بفهمونی که آرسنالی هستی؟ ای کاش حداقل طرفدار یه تیم درست و حسابی بودی دلم نمی‌سوخت!» پاسخ می‌دهم که این یکی فرق می‌کند. کیت رسمی این فصل  باشگاه است و چرا من نباید یکی داشته باشم؟ آن هم با اسم و شماره‌ی اختصاصی خودم؟ نفهمیده بود که می‌خواهم اسم خودم را پشت پیراهن چاپ کنم! شروع کرد به خندیدن! فکر می‌کرد که لباس را می‌خرم که بیرون از خانه بپوشم. چند روزی است که تصمیم به ورزش کردن مستمر و روزانه‌ گرفته‌ام، آن هم در خانه! دیروز هم روز اولش بود! لباس را می‌خرم برای ورزش! برادرم می‌گوید:« باز جوگیر شدیا! ورزش؟ تو؟ به این حرفا نمی‌خوری، جمع کن خودتو! حداقل بیا بدون شماره بگیر که ورزشم باش نکردی،که قطعا نمی‌کنی، بتونی بیرون بپوشی! احمق نشو پولاتو هدر نده!»

لباس را بالاخره سفارش می‌دهم. تا پنج روز دیگر به دستم می‌رسد. یک روز صرف چاپ اسم و شماره می‌شود و چهار روز دیگر هم صرف پروسه‌ی ارسال.

کلم پلوی شیرازی با سالاد شیرازی! ترکیبی دیوانه کننده‌تر از این هم مگر وجود دارد؟

بالاخره اشتراک یک ماهه‌ی فیلیمو را می‌خرم. مستند «شکست ناپذیران» را که یک هفته‌ای می‌شد قصد دیدنش را داشتم، می‌بینم! شصت دقیقه گزارش از آرسنال سال2004! با صدای عادل و روایت‌های ونگر و ینس لمن و تری هانری و مارتین کیون و سون کمپبل. فصلی پر افت و خیز و در نهایت پایانی غروربخش و افسوس که این نسل بی‌نظیر، قهرمانی سی ال را نگرفت که اگر می‌گرفت قطعا بهترین تیم تاریخ جزیره می‌شد.

نوبت ورزش روزانه می‌رسد. لباس هایم را عوض می‌کنم. کیت پارسال آرسنال را می‌پوشم و شروع می‌کنم با صدای بلند سرود رسمی باشگاه را خواندن! یک هفته‌ای می‌شود که ‌home workout را نصب کرده‌ام و چالش4*7 را از امروز شروع می‌کنم. جلسه‌ی اول را با  بدختی،تمام می‌کنم. مربی دو بار از من می‌خواهد که هشت بار شنا بروم! برای من تقریبا غیرممکن است!

می‌روم سراغ تردمیل. پلی لیستی از «زدبازی» پخش می‌کنم و کار آغاز می‌شود. از سرعت 2 شروع می‌کنم و به مرور تا 7 می‌رسانم و بعد دوباره پله پله کمش می‌کنم. نیم ساعت طول می‌کشد. دو کیلومتر مسافتی‌ست که رفته‌ام و 115 کالری هم سوزانده‌ام.

پنج دقیقه دوش می‌گیرم. مادر کاسه‌ای با محتویات قارچ آب‌پز شده و سس مایونز به دستم می‌دهد و با لحنی بامزه ورزشکار خطابم می‌کند و  با هم می‌خندیم. به اتاقم می‌روم و داستانی که دیشب خوابم برد و نتوانستم کامل گوش کنم را پخش می‌کنم. ترکیب قارچ خوردن و داستان گوش دادن! تا به حال به فکرم نرسیده بود!

در آشپزخانه بالای سر سبدی پر از گیلاس ایستاده‌ام. رسیده ها را از کال‌ها جدا می‌کنم. هندزفری در گوشم است و فرهاد گوش می‌کنم. با بشقابی پر از گیلاس‌های رسیده می‌نشینم روی مبل و شروع می‌کنم به خوردن. هندزفری را درمی‌آورم. مادرم با برادرم، از یک تصادف حرف می‌زند. موتور سواری که به یک پیرمرد برخورد کرده و پیرمرد در آی‌سی‌یو بستری است و خود موتور سوار هم با این که در بخش است ولی وضعیت خوبی ندارد. با خودم فکر می‌کنم حتما درباره‌ی شوهر و یا پسر یکی از همکارانش حرف می‌زند. به انتهای حرف هایش که می‌رسد می‌گوید:« حالا خاله و شوهرش و دایی اون‌جان!» هسته‌ی گیلاس در گلویم می‌پرد و وحشت زده می‌پرسم:«چی شده؟ خاله چرا اونجاست؟ کی تصادف کرده مگه؟»

پسرخاله‌ی 18 ساله‌ام علی،موتور سوار اخیرالذکر بوده! پسرک احمق کله‌خر بدشانس! از دو سه سال پیش شروع کرد به ماشین راندن و موتور سواری! پدرش هم نه تنها از این کارش ناراحت نبود که احتمالا به خودش افتخار می‌کرد که چنین پسر مثلا با عرضه و شجاعی دارد و سوییچ موتور و ماشین را بدون هیچ مقاومتی، دستش می‌داد! مادرش هم اگرچه مخالف بود ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد جز نگرانی و اضطراب بعد از هر بار بیرون رفتن پسرش!

 مادرم همیشه سرکوفتش را به سر من می‌زد که علی دو سال هم از تو کوچک‌تر است ماشین می‌راند و توی دیلاق بیست سالت شده و هنوز نمی‌توانی!  برادرم اما به دفاع از من برمی‌خاست و می‌گفت که کار درست را من می‌کنم و این کار علی حماقت محض است و اعتماد به نفس بیش از حدی به او می‌دهد و او هم نوجوان است و جوگیر و ماجرا می‌تواند به یک فاجعه ختم شود! هر بار که علی را می‌دید می‌گفت که دست از این کله خر بازی‌ها بردار! این‌که قبل از کلاس رفتن، رانندگی بلد باشی امتیاز که نیست هیچ، زیان و حماقت است! موتور سواریت که دیگر هیچ! آخرین درجه از بلاهت است! چون چهار تا از رفیق‌های کله‌خرتر از خودت موتور سواری می‌کنند دلیل نمی‌شود تو هم مثل آن‌ها خر باشی! حالا هم نشسته و از پیش‌بینی قبلی خودش و تقصیرات پدر علی حرف می‌زند و حرص می‌خورد!

 علی با یک پیرمرد شصت ساله که بی‌هوا پریده وسط خیابان، تصادف کرده. خودش هم صورتش به جدول کنار خیابان خورده و چشمش خونریزی دارد و حداقل تا شنبه بستری است! پیرمرد هم که عمل شده و فعلا بیهوش است و هوشیاری‌اش هم به شدت پایین است. ثانیه‌ای فکر کردن به مرگ پیرمرد هم لرزه به تنم می‌اندازد! آغاز یک ماجرای شوم و پر از بدبختی و بلاتکلیفی برای پسری 18 ساله‌ای که تازه در ابتدای جوانی خودش ایستاده. حال خاله‌ اما بیشتر نگرانم می‌کند. زنی با مشکل قلبی و دائما مضطرب، زندگی پسرش را می‌بیند که تار مویی با یک فاجعه فاصله دارد. بعد از طلاق یکی از خاله‌ها و سرطان گرفتن یکی از زندایی‌ها و سکته‌ی قلبی یکی از دایی‌ها، این تصادف علی هم ویترین بلاها و بدبختی‌های این چند وقته‌ی خانواده را تکمیل می‌کند. احتمالا باید منتظر باشیم که ببینیم بلای بعدی کجا و در خانه‌ی کدام یک از عزیزان‌مان نازل می‌شود!

مادرم صلوات شمار دستش گرفته و با چشمان نگران به موبایلش چشم دوخته که آخرین خبرها را بگیرد.

شامم را که باقی مانده‌ی کلم پلوی ظهر است را می‌خورم و بعد از چایی پناه می‌برم به اتاقم. از هفته‌پیش تصمیم گرفته‌ام که قرآن را از روی تفسیر مبین، کامل بخوانم. امروز هم از آیه61تا68 بقره را می‌خوانم. بعد می‌روم سراغ «جنایات و مکافات» به خودم فحش می‌دهم که چرا خواندش را انقدر طولانی کرده‌ام و دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم! چهل پنجاه صفحه‌ای می‌خوانم و در آستانه‌ی ورود راسکلنیکف به مهمانی رازومیخین، کتاب را می‌بندم.

 

پایان 30امین روز خرداد. می‌روم سمت تخت خواب و با صدای بهنام درخشان که برایم داستان می‌خواند و تصویر علی در ذهنم و فکر و خیال آینده‌ی نامعلوم ماجرایش، خوابم می‌برد...

 

پ.ن: روزانه نویسی رو از امروز شروع می‌کنم. هیچ وقت از روزانه نوشتن خوشم نمی‌اومد! نمی‌دونم چرا دارم این کارو می‌کنم!

 

 

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۹ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۲)

ای بابا، امیدوارم پیرمرده حالش خوب بشه :(

 

ینی هر فصل یه پیرهن آرسنال می‌خرید؟ :))

راستی فک نکنم سس مایونز بعد از ورزش خوب باشه😅

پاسخ:
ای کاش می‌شد هنوز امیدوار بود

دو سالیه که این کارو می‌کنم. گرمکن و سوییشرتش رو هم می‌خرم. دلم می‌خواد در آینده کلکسیونی از این لباسا برا خودم داشته باشم!

 طوری نیست! با قارچ می‌چسبید!:))

1: چند وقتی بود از شر فوتبال راحت شده بودیمااااااااا  ، نمی ذارن....

یه دعوای حسااابی سر این فوتبال پیش اومد که نزدیک به طلاق بود /////: ( اغراق )

 

2: نیاز بهخریدن اشتراک فیلیمو نبود... اگر اینترنت از مودم دارید با مراجعه به سایت  ictgifts.ir

یک ماه اشتراک رایگان  بدون مصرف نت برای فیلم دیدن می دادن بهتون :)  ( الان ما اشتراک فیلیمو داریم :)

 

3: به قول دوستمون مایونز روی ورزش.... نمی شه :)

 

4: ان شالله مشکل خانواده خاله تون حل بشه :) دعا کنید...

 

5: خیلی دلچسب می نویسید :)  ادامه بدید :)

 

6: جدی نمی شه رنگ متن و مشکی کرد ؟ :(

 

پاسخ:
1. :) همانا شکرگزار خداوند منان باشید که یورو لغو شد! وگرنه با حجم عظیمی از بازیا روبرو بودید!
2. تف به این زندگی! نمی‌دونستم قضیه رو! 25تومن افتادم عقب!
3. :)
4. امیدوارم
5. خیلی خیلی لطف داری و ممنونم از وقتی که می‌ذاری
6. شدن که میشه. ولی فکر کنم ترکیب رنگی قالب بهم بریزه. امتحانش میکنم ببینم چی میشه. ممنون به خاطر پیشنهادت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی