به همین راحتی!
وسط یه ظهر تابستونی معمولی با یه آفتاب وحشی و گرمای شدید و کور کنندهش و بعد از دو ساعت و نیم قطعی برق، پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و حالا باد خنک کولر میزنه تو صورتمو حالمو جا میاره و این حس خواب آلودگی مسخره رو از سرم میپرونه. دیشب بعد از مدتها یه خواب درست و حسابی داشتم. حول و حوش 12 بود که اپیزود 4 فصل 3 true detective رو دیدم و تموم شد! از اون نوع پایانایی داشت که به حد وحشتناکی خمارت میکنه واسه دیدن قسمت بعد. ولی من به خودم قول داده بودم دیگه تو هیچ شبی بیشتر از دو قسمت سریال نبینم. خلاصه که تو یه دوراهی احمقانه و در عین حال سختی قرار گرفته بودم و نمیدونستم چی کار کنم که یه دفعهای به سرم زد بی هیچ مکث و معطلی و حتا بدون یه ثانیه فکر کردن بیشتر لپ تاپو خاموش کنم و ازش فاصله بگیرم! مطمئن بودم اگه یکم بیشتر فکر کنم و تردید داشته باشم نه تنها قسمت بعد بلکه تا آخر فصلو میبینم! آره! همین جوری باید با خودم رفتار کنم. خشن و بی رحم و حتا بدون هیچ اعتمادی! محسن احمقه و غیرقابل اعتماد! هنوز بچهست و سر به هوا و خیال باف! با حرف و استدلال نمیشه آدمش کرد! باید هر بار بزنم پس گردنش و هزار جور فحش و دری وری بهش بگم تا درستو از غلط بشناسه.
نزدیک 1 شب بود که پریدم رو تختم و آلارم گوشیو واسه 8 صبح تنظیم کردم. آخرین قسمت قصههای محیدو گذاشتم و صداشو بلند کردم. یه ماهی میشه که اگر احیانا شبا خوابم ببره، این اتفاق خجسته و مبارک فقط و فقط با قصههای مجید و صدای مهدی پاکدل ممکن میشه! خلاصه که قصههای مجید پروندهش بسته شد و باید از فردا برم سراغ قصههای دیگه که باهاشون خوابم ببره! یه هفتهی پیش بود که چند تایی از هزار و یک شبا رو با صدای شیوا خنیاگر خریدم و از امشب میرم سراغ همونا!
صبحم با نون و خامه و عسل و گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی شروع شد. بعد هم زنگ زدن به دانشگاه قم و پرسیدن دربارهی ترم تابستونیشون! بعد از 5 دقیقه سوال و جواب طرف اعتراف کرد که خودش هم حقیقتا گیج شده و نمیدونه دقیقا چه خبره و شروع کرد به نالیدن که «این بیمعرفتا برداشتن شمارهی منو به عنوان روابط عمومی گذاشتن و یه سری اطلاعات چرت و ناقص هم بهم دادن که همین طور مثل طوطی تکرارشون کنم! هر روزم دارم بهشون میگم که بابا لیست دروسو مثل بچهی آدم اعلام کنید که ملت از این سردرگمی دربیان و تکلیفشونو بدونن! اما هی امروز و فردا میکنن! ولی خب چون دانشکده معارف لیستشو گفته نهایتا تا یه هفتهی دیگه بقیه هم اعلام میکنن و جمع بندی میشه و میره رو سایت! از همون اول اگه مثل بچهی آدم این کارو کرده بودن منم این همه دردسر نمیکشدم و هر روز صدتا تلفن جواب نمیدادم! کارو به کاردونش نمیسپارن همین میشه دیگه!» خلاصه که طرف حسابی گر گرفته بود و عصبانی بود و یه گوش مفت هم گیر اورده بود واسه غرغر کردن! دیگه کم کم احساس کردم اگه یکم بیشتر جلوه بره این منم که باید دلداریش بدم و بگم طوری نیست و میگذره و اصلا من غلط کردم ازت چیزی پرسیدم و گور پدر ترم تابستونی، تو حرص نخور فقط! به همین خاطر با یه «بله درسته، در هر صورت خیلی ممنون» سعی کردم مکالمه رو تموم کنم و اونم در واپسین لحظات تماس، پیشنهاد کرد یه هفتهی دیگه صبر کنم و بعد از این که لیست دروسی که قراره ارائه بشه اعلام شد، درخواست مهمانی بدم به دانشگاه خودمون.
مادرم از صبح رفته بود خونهی مادربزگم و قرار بود تا دو و سه بعد از ظهر بمونه همون جا! داداشم ناهار ماکارونی پخت! حقیقتا عالی شده بود!
ظهر صدای مامانو میشنوم که به محض این که پاشو میزاره تو خونه منو صدا میزنه. عادتشه. اگر بیشتر از دو ساعت خونه نباشه، به محض این که برسه اولین کلمهای که از دهنش خارج میشه اسم منه. کار خاصیم نداره باهام. فقط میخواد ببیندم! برق تازه اومده بود و نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کارامو انجام میدادم! به همین خاطر بیمحلی کردم و صدای موزیکو بیشتر کردم و جواب ندادم. یه ربع نگذشته بود که عذاب وجدان گرفتم و از خودم بدم اومد. با عجله پریدم بیرون و محکم بغلش کردم و بوسیدمش و برگشتم تو اتاقم.
تو ذهنم دارم واسه محسن یه مسیر تقریبی میکشم. میدونم که هیچ علاقهای به این مسیر و مقصدش نداره ولی مهم نیست! این تنها راهیه که میتونه زنده نگهش داره. پس غرغرای احتمالیش هیچ تاثیری رو تصمیمم نداره! اگرم دیدم زیادی داره حرف میزنه و با چرت و پرتاش رو مخم رژه میره، با یه «خفه شو دیگه» ساکتش میکنم! به همین راحتی!
- دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۱ ب.ظ