اینگونه گذشت3/31
روزهایی تکراری که پشت سر هم میگذرند و من چقدر این تکراری بودن را دوست دارم. از امروز کارهایی جدیدی را هم به این روزهای تکراری اضافه میکنم.
دیواری دور خودم کشیدهام و به این زودیها قصد بیرون آمدن از آن را ندارم. قبلا هر نیم ساعت یکبار چندین سایت خبری و هر بیست دقیقه یکبار هم واتساپ و تلگرامم را چک میکردم. چقدر احمق بودم و چقدر خودم را بیدلیل آزار میدادم. فعلا میخواهم در بیخبری محض نسبت به عالم و آدم زندگی کنم.
این روزها بیشتر از همیشه فرهاد گوش میکنم. برای گل یخی هم که به تازگی مهمان اتاقم شده، «گل یخ» فرهاد را پخش میکنم.
بیصبرانه منتظر رسیدن لباس آرسنالی که پنجشنبه سفارش دادم، هستم. دیشب برای لحظاتی به رویابافی مشغول شده بودم. خیلی جدی نشسته بودم پشت میزم و با رائول سانلهی و میکل آرتتا برای عقد قرارداد پنج ساله با آرسنال مذاکره میکردم. آرتتا میگفت که به من اعتماد کامل دارد و سبک بازیم توجهش را جلب کرده و قطعا من میتوانم جایگاه ویژهای در برنامههای آتی باشگاه داشته باشم و یاد و خاطرهی تری آنری را برای همه زنده کنم! اطمینان داشت که میتوانیم در سالهای آینده جایگاه قبلی خودمان را به دست بیاوریم و تازه به دوران رسیدههای جزیره را سر جایشان بنشانیم و دوباره آقای جزیره شویم! سانلهی از شرط و شروط من پرسید و من هم تنها شرطم را مطرح کردم. شماره 29 را که اکنون در اشغال گندوزی است را از او بگیرید و به من بدهید. من با هیچ شمارهای جز 29 نمیتوانم بازی کنم! هر دو قبول کردند و بعد از معین شدن میزان دستمزد هفتگی، پاداشها، شرایط فسخ، بند آزادسازی و مسائل جزئی دیگر، توافق حاصل شد و قرارداد هم امضا! قرار شد تا روز رسیدن لباس آرسنال، قضیه را رسانهای نکنیم! با آرتتا دست دادم و او هم به من چشمکی زد و پیشبینی کرد که شمارهی 29 که اکنون مال من است، به شمارهای حتی محبوبتر از 14آنری تبدیل شود! به این معنا که بازیکنی به مراتب بزرگتر از تری آنری به باشگاه اضافه شده! و من با همین رویاها زندگی میکنم!
ماجرای پسرخالهام علی هم به بدترین شکل ممکن پیش رفت. پیرمرد مرگ مغزی شد و علی هم به دلیل سرعت زیاد و بیاحتیاطی در جریان تصادف، صد در صد مقصر شناخته شد. غمنامهای که به مرور در حال تکمیل است آن هم برای پسری هجده ساله و لعنت به این بخت و اقبال سیاهش. خانوادهی پیرمرد هم دائما در حال تهدید و فحاشی هستند و عجیب این که هنوز شکایت نکردهاند. علی را از بیمارستان مرخص کردهاند و الان خانهی خودشان است. دماغش شکسته و چشمش کبود شده و هنوز از مرگ مغزی پیرمرد بیاطلاع است. نمیدانم این چه حماقتی است که نمیگذارند که هر چه زودتر با ابعاد فاجعهای که ناخواسته به بار آورده آشنا شود و خودش را برای مکافاتی که انتظارش را میکشند، آماده کند و امید واهی برای بهبودی پیرمرد نداشته باشد. خاله هم دوباره قلبش مشکل پیدا کرده و وضعیتش تعریفی ندارد. و خانوادهای که پس از شوک سکتهی قلبی دایی و سرطان زندایی، به دردی تازه دچار شده و روزهایی که دیگر رنگی از آرامش ندارند. فردا به عیادتش میرویم. با این پیام که تنها نیست و آدمهایی هستند که او را دوست دارند و فراموشش نمیکنند و قطعا این مشکل را هم پشت سر میگذاریم و زندگی هنوز به سر نرسیده و ادامه دارد.
یکی دو ساعت پیش، خانمی از دانشگاه برای طرحی که فکر کنم اسمش «پایش سلامت» بود، زنگ زد. سوال کرد از اینکه زندهای؟ کسی از خانوادهتان کرونا گرفته یا نه؟ و بعد هم که میخواست از کیفیت کلاسهای آنلاین بپرسد که پیشدستی کردم و گفتم حذف ترم کردهام. از دلیلش پرسید و گفتم شخصی است و شعورش را داشت که دیگر ادامه ندهد. بعد هم از این گفت که دعا کن که امام زمان بیاید و مشکلات را حل کند و سخنرانی پنج دقیقهای کرد و در نهایت هم خداحافظی. زنی که پشت تلفن حرف میزد را میشناختم. ترم اول بود که دانشگاه قرآن رایگان هدیه میداد و من هم رفتم که یکی بگیرم. قرآن را به دستم داد و گفت که شرطش این است که روزی یک صفحه بخوانی. نمیفهمم چرا وقتی قصد داری که هدیهای بدهی، چرا دیگر باید شرط و شروط وضع کنی و ارزش کارت را پایین بیاوری!
دیروز سه قسمت از پادکست «سمیکالن» را گوش دادم. یک داستان جنایی جالب با روایت نسبتا خوب و جذاب.
یک ساعت و نیم دیگر بازی آرسنال شروع میشود. پیش به سوی 90 دقیقه حس خوب!
- شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۱ ب.ظ
از فرهاد بهترم مگه هست؟
من که خودم به شخصه، آینه و Windmills of your mind رو، به هر چیزی ترجیح میدم:)