از جمله بلفهای سجاد!
چشماشو خمار میکنه؛ دستاشو از جیبش درمیاره و با صدایی که میخواد به زور، یه بیخیالی ساختگی رو تو خودش حل کنه، میگه:((من از مرگ نمیترسم! اصلن نمیترسم. آمادهی آمادهم. مهمم نیست کِی بیاد سراغم! واقعن برام ذرهای اهمیت نداره!)) بعدشم شروع میکنه نوع مرگی که دوست داره رو توصیف کنه! خودشو تبدیل میکنه به یه قهرمان تنها که همهی اطرافیانش رهاش کردن و اون مونده و تقدیر بیرحمش و دشمن شرورش با یه قدرت نامتناهی!! تا توان داره میجنگه. یه جنگی که سرانجامش از قبل مشخصه! شکست میخوره! دشمن میکوبوندش زمین. دیگه توانی برای بلند شدن نداره. حالا میرسه به یه دوراهی. یا تسلیم شدن و در نتیجه زنده موندن، یا مرگ. اون مرگو انتخاب میکنه. خیلی هم تاکید داره رو این که خودش مرگ رو انتخاب میکنه و از اون زندگی بزدلانهای که هر نفسش ننگ تر از خودِ ننگه، چشم میپوشونه! یه مرگ تراژیک!
بلند بلند میخندم و بهش میگم که داری بلوف میزنی! تو هم مثل سگ از مرگ میترسی! مثل علی، مثل خودم! تو هیچ فرقی با ما دو تا نداری. حتی شاید بیشتر از ما دو نفرم از مرگ بترسی! مرگ برات بیمعناست. پوچه! تاریکه! آدم از تاریکی میترسه. آدم از پوچی میترسه. آدم از بیمعنایی وحشت میکنه! به همین خاطره که دلت یه مرگ تراژیک میخواد. به همین خاطره که از خودت یه قهرمان و جنگجوی تنها و بیکسی میسازی که دل از دنیا بریده و دنبال یه مرگ شرافتمندانهست! میخوای یه جوری این تعارضِ علم داشتنِ به قطعی بودن مرگ و تمایلت به فناناپذیر بودن رو توجیه کنی! میخوای یه جوری به مرگ، یه معنا و مفهوم و رنگ و بوی تازهای بدی تا در ظاهر واست پذیرفتنیتر جلوه کنه! لاف نزن مَرد! تو هم از مرگ میترسی! خیلی هم میترسی! حتی بیشتر از من و علی!
- سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ
دیدگاه من به مرگ اینطوره که در واقع تولد صورت میگیره برای کسی که از این دنیا رفته . و در دنیایی دیگه متولد میشه . مرگ ترسناک نیست :) (برای خودم به شخصه ) نه نزدیکان