این شبِ مسخره!
ساعت ۹ شبه و با خودم میگم این ۱۴ ساعت پر فراز و نشیم باید با یه پایان هیجان انگیز همراه بشه. گوشیمو برمیدارم. دو تا گزینه بیشتر ندارم. سجاد و عرفان. همین دوتان که فقط ماشین دارن! عرفان که دو هفتهای میشه سرد و کمحوصله شده. پس گزینهای جز سجاد باقی نمیمونه! قرارمون میشه ۹ و ربع دم در خونهی ما!
با سمند درب و داغونش وایساده دم در و تکزنگ میزنه! میپرم بیرون و سوار میشم و بدون هیچ سلام و علیکی سرش داد میزنم:((ببین! امشب یه انرژی عجیب و غریبی دارم که نمیدونم از کجا اومده! باید بترکونیم امشبو! یه کار جدید باید بکنیم. یه کار احمقانه! یه کار خطرناک! یه جای جدیدم باید بریم! خسته شدم از این همه جاهای تکراری رفتن!)) دنده رو عوض میکنه و با یه لحن جدی و محکم میگه:((پس سفت بشین!))
میافتیم تو جاده و از شهر خارج میشیم. وسط یه جای بینام و نشون و تاریک و ساکت وایمیسه.
:(( بیشتر از این از دستم برنمیاد! البته الان تاریکه و چیزی معلوم نیست! ولی خب اگه تاریکم نبود چندان توفیری نداشت! این جا بیابونه و تا چشم کار میکنه فقط خاکه و خاکه و خاک! هیجانش مورد قبولت هست یا نه؟))
چقدر این پسر احمق و کودن و بیمزه و دوست داشتنیه! نشستیم رو کاپوت ماشین. یه تاریکی سنگین و سکوتی که هر چند وقت یه بار، با صدای سگای ولگرد شکسته میشه! چونم گرم میشه و شروع میکنم به چرت و پرت گفتن و یاوه سُراییدن و سیگارو با سیگار روشن کردن! اونم فقط گوش میکنه و بعضی وقتام یه مزهی بیمزه هم میندازه! بهش سیگار تعارف میکنم! مثل همیشه رد میکنه و با یه نگاه عاقل اندر سفیه میگه:(( تو هنوز یاد نگرفتی به کسی که اهل دود و دم نیست، سیگار تعارف نکنی مرتیکه الدنگ؟)) به صندوق عقب ماشینش اشاره میکنم و جواب میدم:(( تو هم هنوز یاد نگرفتی به کسی که اهل الکل و این جور مزخرفات نیست، الکل تعارف نکنی؟)) کُفری میشه:(( چرند میگی چرا؟ من کی تعارف کردم به کسی؟ نه!! تو مثل این که خودت دلت میخواد!))
برمیگردیم شهر! بهش میگم چطوره زنگ بزنیم به یکی دیگه از بچهها و برش داریم ببریم و یه تابی بخوریم؟ سریع موافقت میکنه!
دم در خونه علی وایسادیم و منتظرشیم! علی یه پسر فوقالعاده خوشتیپ، جذاب، خوش صحبت و به شدت دوست داشتنیه. پنج دقیقه اول دیدارمون به حرفای علی میگذره که میگه چطور یادِ ما فراموش شدهها افتادید و چقدر خوشحاله که میبیندمون و تو این مدتم هی میخواسته بهمون زنگ بزنه ولی شمارههامونو نداشته! حالا سه تا رفیقی که از هفت سالگی همو میشناسن، تو یه ماشین زهوار در رفته، کنار هم نشستن!
میرسیم به جایی که سجاد بهش میگه بام شهر!! یه جای خاکی مرتفع و درندشت که کل شهر زیرِ پاته! سه چهار تایی ماشین دیگه هم هستن! پیاده میشیم. سرمای سگی و باد استخون سوز و نور نارنجی تیرای چراغ برق! ترکیب قشنگی میشد اگه صدای موزیک ماشین بغلی انقدر زیاد و تو مخ نبود!
یه مثلث تشکیل میدیم و شروع میکنیم به حرف زدن! وای اگر تو این جور موقعیتا چونهی من گرم شه! وای اگر کسی نباشه افسارمو بکشه و بهم دستور خفه شدن بده!
پشت هم سیگار میکشم و مهمل میبافم و چرت و پرت میگم و حرفای بی سر و ته میزنم! سجادو متهم میکنم به حماقت و رذالت و نگاه ابزاری به بقیه داشتن! علیو متهم میکنم به برده و ترسو و گدای توجه دیگران بودن! هر دو رو مشترکا آدمای ساده انگار و ابلهی خطاب میکنم که دنبال مسکن و سرابایی هستن که موقتا حواسشون رو از این حجم از تضاد و دلواپسی و سوالای درونیشون پرت کنه! چه علاقهای دارم به این حرفای چرت و پرت و گندهتر از دهنم که هیچ کدومو هم نمیفهمم و مثل یه طوطی تکرارشون میکنم؟ حتا تو این تکرار کردنه هم سوتی میدم و تپق میزنم! سجاد ضمن رد اتهامات وارد شده به خودش، منو متهم میکنه به بت سازی از آدما و تندروی و تلخیِ ساختگی و مصنوعی داشتن! علی هم که یه گوشه وایمیسه و بدون هیچ موضع گیری خاصی و حتی دفاع از خودش، هر از چند گاهی یه سوالی میپرسه و باز دوباره ساکت میشه! شروع میکنیم به داد و فریاد و فحش و فحش کاری و قهقهه زدن! وای اگر شخص چهارمی بود که این گفتگوی احمقانه رو بببنه!
سوار ماشین میشیم و شروع میکنیم به گشتن تو خیابونای خلوت شهر! میریم تو گذشتههای مشترکمون! خاطراتی که قبلن هزار بار تعریفشون کرده بودیم رو دوباره مرور میکنیم و مثل این که اولین بار باشه که داریم میشنویمشون؛ میخندیم و ولو میشم کف ماشین! تو جزئیات بعضی خاطرهها با هم به مشکل میخوردیم و گاهی هم لایهها و اتفاقای جدیدی ازشون کشف میکنیم! علی از مسابقه موشکای آبی و بدشانسیاش و ناظم دوران راهنمایی میگه. سجاد از ترقهای که سر کلاس عربی زد و اردوی قم و مشهد میگه! من از تنفرم از معلم ریاضی اول راهنمایی که دفتر کلاسیو خطی خطی کردم و معلم فیزیک اول دبیرستان و خوابیدن سجاد سر کلاسش میگم! میرسیم به کلاس رباتیک دوم راهنماییمون و علی میگه:(( یادته محسن؟ سر کلاس رباتیک، یه دفعهای زدی زیر گریه که من نمیتونم قطعهها رو لحیم کنم؟)) با چشمای گرد شده خیره میشم بهش و جواب میدم:(( مرتیکه پفیوز! تو جدی جدی یادته اون قضیه رو! حذفش کن از اون حافظهی شخمیت!)) با هیجان ادامه میده:(( یه بارم سر امتحان ریاضی پنجم دبستان گریه کردی! یه بارم که تو زنگ آزمایش شیمی سوم راهنمایی سر گندی که زده بودی اشکت دراومد! معلمه بدبخت هی میگفت بابا طوری نیست! اشکالی نداره! اتفاق خاصی که نیافتاده! ولی مگه تو وِل کن بودی!)) با کف دستم میزنم رو پیشونیم :(( بابا تو دیگه چه بیشرفِ دریوزهای هستی! چه همه چی دقیق و با جزئیاتم یادشه!)) هر هر میخندیم!
صدای فرهاد و سکوت خیابونا و دود سیگار و حرفای ما که دیگه انرژی چند لحظه پیشو نداره! سجاد اول منو میرسونه! اُدکلونو از جیبم درمیارم و خالی میکنم رو خودم که بوی سیگارو از بین ببره! علی میوفته به سرفه و قسم میخوره که این حشره کشه نه ادکلن! تاریخ تولدمو بهش اعلام میکنم و میگم که از سگ کمتره اگه یه ادکلنی که فکر میکنه بوش خوبه رو واسهم کادو نیاره! جواب سوال ((چه ربطی داره؟ )) رو هم با جواب بیربطترِ (( پس گوه نخور)) میدم!
ولو شدم روی تخت و معدهم درد میکنه! سرم سنگین شده و میخواد منفجر شه! به خاطر سیگاراست! اگه اون آخریه که نصفه ولش کردمو حساب نکنیم، دوازده نخی کشیدم.
این شبِ فوقالعاده، این شب بینطیر، این شبِ پر از هیجان و حسای مختلف، این شبِ مسخره، این شبِ احمقانه!
- سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۰ ق.ظ