بریم عقبتر!
بیا یه چند سالی بریم عقبتر!
منِ ۱۸ ساله که دو سه ماهیه وارد دانشگاه شدم و حس میکنم هیچ گونه تعلقی به رشتهم ندارم و حتا ازش متنفرم. میگذره و میگذره تا به طور خیلی ناگهانی رویای داستان نویس شدن میوفته به جونم و با خودم میگم که اصلا من از اول هم به دنیا اومدم که بنویسم و یه ماموریت مهمی تو این جهان دارم که باید انجامش بدم!! از قبل هم این موضوع رو تو اعماق وجودم حس میکردما! چطور فراموشش کرده بودم؟ شروع میکنم با دلیلای چرت و پرت خودمو توجیه کنم. سه چهار سال دبیرستانو به یاد میارم و با خودم میگم که یادته سه بار تو داستان نویسی شهر و یه بارم تو استان رتبه اوردی؟ اون حس و حالِ فوقالعاده و کمنظیری که موقع نوشتن داشتی رو یادت میاد؟ میشدی برا خودت یه پا خالق!! چه جادگریهای میکردی با قلمت!! یادته معلم ادبیات سوم دبیرستانت بهت میگفت که شخصیتای داستانات، یه شکل زنده و ملموس و دور از کلیشهای دارن که مشخصه هر کدوم سرگذشت و نگرش و تفکر مخصوص خودشون رو دارن و یه شبه شکل نگرفتن! یادته با تعجب نگاهش میکردی و نمیفهمیدی که اصلا منظورش چیه؟! چقدر احمق بودی پسر! اون فهمیده بود که تو توی داستان نویسی استعداد داری! اون داشت تشویقت میکرد که ادامه بدی و بیشتر بنویسی! اون یه چیزی توت دیده بود! ولی تو چیکار کردی؟ تمام اون عشق و علاقهت به خوندن و نوشتن داستان رو لگدمال کردی و اومدی به رشتهای که هیچ جوره بهت نمیخوره! خودت با اراده و خواست خودت این کثافت کاری رو کردی! حالا باید برگردی! برگردی به اصلِ خودت! تو نویسنده به دنیا اومدی پسر! بفهم اینو! یه روزی یه دنیا تو رو میشناسن و رمانها و داستانای کوتاهتو به چند ده زبون دنیا ترجمه میکنن! منتقدا مجیزت رو میگن و هر روز از یه مجلهی معروف و معتبر درخواست مصاحبه داری! هزاران جلسهی نقد وبررسی آثارت تو دنیا برگزار میشه. تو بزرگترین دانشگاههای دنیا سخنرانی میکنی و استادا و دانشجوها خودشونو میکُشن که یکی از کتاباتو بهت بدن که واسشون امضا کنی! یه لقب جدید هم واست میذارن! ((داستایفسکی زمانهی ما)) -باورم نمیشه تا این حد آدم مضحک و ابلهی بودم! - خلاصه که شُهرتت گوش فلک رو کر میکنه و تا ابد اسم همیشه جاودانت تو تاریخ ادبیات جهان زنده میمونه و تو آغازگر یه نسل جدیدی از ادبیات دنیا میشی! تو هیچ وقت نمیمیری و اسمت همیشه تو ذهن مردم دنیا باقی میمونه و هیچ وقت فراموش نمیشی!
"پسری در حال شکل گیری" رو درست کردم و شروع کردم به چرت و پرت نوشتن! تشنهی این بودم که ملت بیان و ستایشم کنن و بگن چقدر خوب مینویسی! هر کامنتی با این موضوع میگرفتم تا چند روز شارژ بودم. اگرم کسی رو ستایش میکردم ازش انتظار داشتم که تو پست بعدیم اون باشه که همین کار رو برام انجام میده!! تهوع آوره! چندشه!
خزعبلاتی که مینوشتم هیچ کدوم از زبون خودم نبودن! نه که از یه جایی کپی کنم! تا این حدم دیگه الاغ نبودم! ولی هر کدوم از اون کلماتی که میخواست از ذهنم بیاد روی صفحه، از هزارتا فیلتر خودساخته و بی مورد، رَدِش میکردم و تبدیلشون میکردم به یه متن مزخرف و پر از تقلید و به شدت مضحک و خنده دار! توجه طلبیم روز به روز بیشتر میشد و نوشتههام ابلهانهتر و این رویهی احمقانه داشت بهم مزه میکرد.
به مرور میرسم به نقطهای که دیگه هیچ حسی نسبت به داستان نویس شدن ندارم و هیچ معنا و مفهومی توش نمیبینم. تو یه حیرت و شگفتییی افتادم که اصلا چی شد که افتادم تو این مسیر بیمقصد و بیسرانجام. چی شد که به این موجودِ به شدت توجه طلب و تشنهی ستایش شدن، تبدیل شدم. من میخواستم بنویسم که دیده بشم. "داستان نویس شدن" واسه من ابزاری بود که به اون تمایلم واسه دیده شدن و شهرت پیدا کردن، یه جلوهی پذیرفتنیتر و قشنگتری بدم که اون چهرهی زشت و کریهش اذیتم نکنه! که یادم بره چه موجود بدبخت، فلک زده، ضعیف و گدای توجهی هستم! کم کم داشتم اینا رو میفهمیدم و دیگه حالم از وبلاگ و نوشتههام به هم میخورد! لعنت به اون معلم ادبیات احمق و کودن و بیسوادی که با اون تعریف و تمجیدای اغراق آمیزش، تو همون چند سالِ پیش ،جرقهی این فکرِ احمقانه رو زد تو سرم.
وبلاگو بستم. وبلاگ جدید زدم و به خودم گفتم که به مرور زمان خودمو از این منجلابی که توش گیر افتادم، بیرون میکشم! رویای داستان نویس شدنم رو مچاله کردم و انداختم دور. انقدر دور که حتا اگه باز تمایلی بهش پیدا کردم دیگه نتونم پیداش کنم. البته این جام کم چرت و پرت ننوشتم. هنوزم که هنوزه اون آتیش نابودکنندهی شهرت طلبی، تو وجودم شعله میکشه؛ ولی خب حالا خودم بهش آگاهم. میخوام خاموشش کنم. شاید مثل همیشه یه تلاش بیهوده و از قبل شکست خورده باشه! ولی خب چیکار میتونم بکنم؟
محسنی که الان داره این کلمهها رو مینویسه، بیشترین شباهت به خودِ واقعیش رو داره. این کلمهها از زبون خودش بیرون میاد. محسن همین موجودِ فحاش و احمق و کم عقله، با یه زبون الکن و مسخره و تلاش خندهدارش برای استفاده از کلمهها و حرفای قلمبه سلمبهای که هیچ کدومو نمیفمهمه و البته غلط املاییای زیاد. محسنِ بدون هیچ رویا و آرزوی احمقانهای. محسن و سبک زندگی تهوع آور و مسخرهش. محسن و تصمیمای ابلهانهای که یا از روی احساسات غیر قابل کنترلش یا از روی ترس و بزدلیش گرفته میشن. شاید هم باز دوباره رفته تو یه توهم دیگه و داره کرسیشعر میگه. سادهلوحترین آدم دنیایی اگه بخوای به حرفای این محسنِ متوهم و جوگیر و احمق اعتماد کنی. امشب محسن در بیخیالترین حالت ممکنشه و فقط به چند دقیقه آینده و بازی آرسنال فکر میکنه و تنها دغدغهش نرسیدن تیرنی به بازی و نگرانیش بابت سوتیهای احتمالی لوییز و پپهست و بدجوری منتظره که اولین بازیه اودگارد تو لباس آرسنال رو ببینه. روی مبل لم داده و هندزفری تو گوششه و زیر لبش همراه با سورنا میخونه:((امشب بدجوری بیخیال قبلا و بیخیال بعدا، مهم اینه هنوزم میخونم و هستم!))
- شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۰۱ ب.ظ
به نظرم اینکه کسی بتونه خودش رو بدون نقاب و تظاهر نگه داره و کسی که هست رو انکار نکنه توانایی بزرگیه که خیلیا ندارن