بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

آتش بس...

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ب.ظ

ساعت 2 نیمه شب بود. لامپ اتاق را خاموش کردم و پرده را کشیدم تا نور تیر چراغ برق، مزاحم کارم نشود. اتاق تاریکِ تاریک شده بود. وضع گوارشم یکی دو روزی می‌شد که بهم ریخته بود و دل درد داشتم. خودم را روی تخت رها کردم. طاق باز دراز کشیدم و پتو را تا زیر گلو بالا آوردم. دردِ شکمم کمتر شد. چشمانم را آرام بستم. بدن منقبض شده‌ و یخ زده‌ام را گرمای اتاق آب می‌کرد. دنیای سیاهی که می‌دیدم را نقاط سفیدی که دائما جایشان را با هم عوض می‌کردند پر کرده بودند. به هر فکری که می‌خواست تمرکزم را از بین ببرد یک نه محکم می‌گفتم. بعضی وقت‌ها هم نه ای که می‌گفتم به اندازه‌ی کافی محکم نبود و ذهنم را افکاری پر از نگرانی و اضطراب، اشغال می‌کردند. افکار مزاحمی که همه‌شان را تو به جانم می‌انداختی. معلوم بود، از کاری که قصد انجامش را داشتم حسابی ترسیده بودی. ببین که حاضر به جنگ در شرایط برابر نیستی و به چه تقلایی افتادی که مبادا من هم کمی تو را بشناسم تا کمی نبردمان عادلانه‌تر شود! 

کم کم شروع می‌کنم با صدای آرام و کشدار«mind awake body asleep» را با خودم زمزمه کنم. نقاط روشن با رنگ‌هایی که دائما تغییر می‌کنند، به نقاط سفید قبلی اضافه شدند. روی هدفی که داشتم تمرکز کردم. باید تا چند لحظه‌ی دیگر به همان ناظر بی‌صدای نامرئی که حرفش را زده بودم، تبدیل می‌شدم. 

mind awake, body asleep

mind awake, body asleep

آخرین تلاش‌هایت را هم کردی و خاطره‌ای از دو سال پیش را دوباره برایم زنده کردی. ولی اگر فکر می‌کنی با این کارهایت می‌توانی تمرکزم را از بین ببری، کور خوانده‌ای! با خودم گفتم:«تو این یکی قضیه دیگه اراده‌ی من صد برابر از تو بیشتره. باور نمی‌کنی؟ تا چند دقیقه‌ی دیگه همه چی مشخص میشه!» 

mind awake, body asleep

mind awake, body asleep

نگو که نگران لپ‌تاپم شده‌ای! یک فکر وسواسی مزاحم که نکند شارژر لپ‌تاپ را از برق نکشیده باشم؟ با این حربه‌ی احمقانه نمی‌توانی مجبورم کنی که چشم‌هایم را باز کنم! فشار برق ضعیف و قوی شود و لپ‌تاپ بسوزد؟ به درک! هیچ اهمیتی ندارد!

mind awake, body asleep

mind awake, body asleep

ساعت هشت صبح. صدای گوش آزار آلارم موبابل و نور آفتابی که از لای پرده به صورتم می‌تابید، پیروزی تو را خبر می‌دادند. هیچ اتفاقی نیافتاد و من باز هم شکست خوردم. دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و بی‌اراده می‌خندم. 

می‌شود از این لحظه تا فردا صبح، یک آتش بس موقت داشته باشیم؟ می‌شود بیایی و کنارم بنشینی تا کمی با هم درد و دل کنیم؟ خب مگر چه اشکالی دارد که با دشمنی که قصد نابودی‌ام را کرده درد و دل کنم؟ شاید تو زبان الکنم را بهتر از همه بفهمی؟ شاید بتوانیم برای چند دقیقه هم که شده تمام کینه‌ها و تنفری که از یکدیگر داریم را کنار بگذاریم؟ نمی‌خواهم هیچ حرفی بزنی فقط گوش کن.

چند روز پیش بود که یکی از استادهای دانشگاهم، به همه پیام داد که کرونا گرفته و طبق دستور پزشک، تا دو هفته‌ی آینده، هیچ کدام از کلاس‌هایش برگزار نمی‌شوند. باورت می‌شود که از ته دل خوشحال شدم و شروع کردم به مشت زدن به هوا و بعد هم بشکن زدن؟ مثل دیوانه‌ها دور اتاقم می‌چرخیدم و احتمال مرگش را می‌سنجیدم. با خودم می‌گفتم که اگر بمیرد چه اتفاق جالب و مضحکی می‌شود! اصلا استادی دارند که جایگزینش کنند؟ یک لحظه به خودم آمدم. ماتم برده بود. گیج شده بودم و هنوز نفهمیده بودم که دقیقا چه اتفاقی افتاده! آن لبخند پهن روی صورتم محو شده بود. سراسیمه به سمت دستشویی دویدم و روبروی آینه ایستادم و مشت مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. حیرت زده و با چشمانی ترسیده و از حدقه در آمده به صورتم در آینه خیره شدم. به صورت آدم پستی که آرزوی مرگ کسی را کرده بود و از غم خانواده‌اش خوشحال شده بود و بشکن زده بود. به صورت موجودی رذل و وحشتناک! یک جانی به تمام معنا! نه! ممکن نیست که این من باشم. بگو که در آن لحظه تو تمام آن کارها را انجام دادی. بگو که آن بشکن زدن‌ها کار تو بود. بگو که آن فکرهای جنون آمیز را تو به جانم انداختی. دلیلش مهم نیست، فقط بگو که همه‌ی آن اتفاقات زیر سر تو بود.

امروز ظهر، نفهمیدم چطور شد که کف اتاق دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و ناخودآگاه شروع کردم به خیال پردازی. شده بودم یک پا الیوت آلدرسون! البته هدف من هک کردن ای کورپ، اف بی آی یا دارک آرمی نبود. هدف اولم این بود که سامانه‌ی گلستان و lms دانشگاه را هک کنم و برای همیشه نابودشان کنم. هر کسی هم که خواست وارد هر کدام از این دو سایت شود با پیام«هشدار هشدار! روزهای بسیار بد و غیر قابل باوری در انتظار این دانشگاهه! اتفاقی که دنیا رو تکون میده. البته این اولشه و فقط در حد یه ترقه بازی. اینجا محکوم به نابودیه، هر چقدر بیشتر دست و پا بزنید بیشتر غرق میشید. ما  FIU  هستیم. Fuck Isfahan University. یا به ما بپیوندید یا شما هم غرق شید.» هدف بعدی نفوذ به سیستم‌ها و حریم شخصی تک تک استادهاست، تا از هر کدام یک آتویی گیر بیاورم. بعد برای تک تک‌شان پیامی تهدید آمیز بفرستم و مدارک رسوا کننده‌ای که از هر کدام‌شان به دست آورده‌ام را ضمیمه‌اش کنم. بگذارم یکی دو روزی بگذرد و بعد تنها راهی که می‌توانند از مهلکه‌ای که برایشان ساخته‌ام، جان سالم به در ببرند را برای‌شان ایمیل کنم. باید در فلان ساعت و فلان سالن دانشگاه، بدون هیچ همراه یا وسیله‌ی الکترونیکی حاضر شوند. همه‌شان می‌آیند و از دیدن همدیگر حسابی تعجب می‌کنند. هیچ کس جرئت نمی‌کند با دیگری حرف بزند و دلیل آمدنش را بپرسد. سکوتی سنگین و کشنده برقرار می‌شود. همه‌شان به حدی ترسیده‌اند که چیزی نمانده خودشان را خیس کنند. ناگهان در سالن قفل شود. همه با ترس برمی‌گردند و به در بسته نگاه می‌کنند. پروژکتور سالن تصویر من با ماسکfsociety را روی پرده می‌اندازد. شروع می‌کنم به خندیدن. بعد از چند ثانیه دست از خندیدن می‌کشم و صدایم را صاف می‌کنم «آقایون خانوما، خیلی خیلی خوش اومدین! می‌دونم که از دیدن هم دیگه حسابی جا خوردید و گیج شدید که این جا چه خبره! خبر خاصی نیست عزیزان! فقط باید بگم زمان مرگتون رسیده! چیه؟ الان با چشمایی که چیزی نمونده اشک ازشون سرازیر شه و دست و پایی که به لرزه افتاده، دارین از من می‌پرسین که چرا؟ مگه چیکار کردین که لایق این مرگ باشید؟ باید بهتون بگم که هیچ کاری نکردید! راستش فقط من فکر می‌کنم که هر چقدر تا الان زندگی کردید براتون کافیه! تشخیص من اینه که زمان مرگتون فرا رسیده! تا چند لحظه‌ی دیگه این سالن پر از گاز سیانوژن میشه! اگر نمی‌دونید سیانوژن چیه بهتره به اساتید گروه شیمی دانشکده علوم پایه مراجعه کنید. فکر کنم چندتایی الان بینتون باشن! حتما تصدیق می‌کنن که حسابی بهتون لطف کردم که قراره با این گاز بمیرید! چون فرآیند سقط شدنتون، دو سه دقیقه بیشتر طول نمیکشه! اصلا تو استشمام سیانوژن، عجله نکنید و هول نزنید! به اندازه‌ی همتون هست! مرگ خوشی رو براتون آرزو می‌کنم. راستی اگه اشهد خوندن یادتون رفته می‌تونید به اساتید محترم گروه معارف مراجعه کنید! اونا تو این مسئله خیلی واردن! و در آخر، ما FIU هستیم!» صدای ضجه و ناله‌شان را هم ضبط کنم و برای تک تک دانشجوها ایمیل کنم و دعوت‌شان کنم به یک جشن همگانی وسط محوطه دانشگاه. همه هم یکی از آن ماسک‌های fsociety پوشیده باشند و با هم شروع جنبش FIU را فریاد بزنند. در حین جشن هم تک تک دانشکده‌ها که با همکاری دارک آرمی، از قبل بمب گذاری شده‌اند، منفجر شوند و گرما و شادی جشن‌مان را چند برابر کنند.

بگو که این خیال پردازی‌های جنون آمیز و مسخره هیچ کدام مال من نیستند. بگو که این افکار پریشان از ذهن تو بیرون می‌آیند و به دلایل نامعلومی مرا مجبور به تصور کردنشان می‌کنی. این بار از این که بفهمم افسارم را به دست گرفته‌ای اصلا ناراحت نمی‌شوم. بیا و مرا از این برزخ نجات بده. نگذار بیشتر از این از خودم متنفر شوم! 

این حد از پوچی و بی معنایی خنده دار نیست؟ باور می‌کنی دلم می‌خواهد همین الان سرم را روی میز بگذارم و تا می‌توانم گریه کنم؟ می‌دانم که اعتراف ننگین و حقارت آمیزی بود، ولی چه کنم که عین حقیقت بود؟ چه کنم وقتی واقعا دلم گریه کردن می‌خواهد؟ چه کنم که دیگر بریده‌ام و به آخر خط رسیده‌ام؟ چه کنم که از ناله کردن و یاوه گفتن هم دیگر خسته شده‌ام؟ چه کنم که از هر حرفی که بوی امید به آینده و تغییر شرایط را بدهد بیزارم؟

  • موافقین ۳ مخالفین ۱
  • سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ب.ظ
  • محسن
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.