برای جنگی که منتظرش بودی!
این اولین بار است که مستقیم و بی واسطه با تو حرف میزنم! تا همین دیروز به بودن یا نبودنت شک داشتم و همیشه از قید"احتمالا" استفاده میکردم، اما حالا بدون هیچ تردیدی میتوانم ادعا کنم که تو وجود داری! تو قطعا وجود داری! همیشه بیخ ریشم بودهای و هیچ وقت متوجه حضورت نشدم. یا شاید هم خودت خواستی که همیشه مخفی بمانی. نزدیکتر از هر کسی به من تویی. تو بهتر از هر کسی مرا میشناسی و از تمام رازها و خاطراتم باخبری. هزار و یک آتو از من داری و هر لحظه میتوانی رسوا و لجنمالم کنی. روی تک تک حرکاتم مسلطی و میتوانی به هر کاری که دلت میخواهد وادارم کنی. تمام نقاط ضعفم را به خوبی میدانی. اصلا سلاح و ابزار شکنجهات همین نقاط ضعف من است. ماموریتت چیزی نیست جز نابود کردن من، جز گذاشتن نقطهی پایانی موجود کم ارزش و سست عنصری که خودت به مرور ساختی. شاید داری به پایان ماموریتت میرسی. یک پایان موفقیت آمیز و پرافتخار! نمیتوانم باور کنم که بدون اجازهی خودت به وجود داشتنت پی برده باشم. تو قدرتمندتر و کاربلدتر از این حرفهایی. حتما خودت را به این دلیل نمایان کردی تا در این روزهای آخر ماموریتت، خوار و خفیفم کنی و با لحنی شبیه به فاتحان یک جنگ، رجز بخوانی که عمری از خون من تغذیه کردی و مخفیانه زنده ماندی و حالا بیصبرانه منتظر لحظهی آخری. لحظهای که من سقوط کنم و تو صعود. لحظهی زوال من و ابدی شدن تو. لحظهی شکست من و غلبهی تو.
همین امروز صبح بود که رسما اعلام وجود کردی. زیر دوش آب گرم، ساکن و بیحرکت ایستاده بودم. تو دست و پایم را بسته بودی و به زمین قفلم کرده بودی. ناگهان پرتابم کردی به هشت سال پیش. منِ دوازده ساله، نشسته بودم پشت یک میز شلوغ. کلاسِ رباتیک بود. مشغول لحیم کردن چند قطعه روی یک برد بودم. عجله داشتم. عرق میریختم. حسابی هول کرده بودم. کار من از همه عقبتر بود. نمیفهمیدم که چرا همه انقدر با آرامش و سرعت زیاد کار میکنند و من فقط فس فس میکنم. هر کاری میکردم فاصلهام با بقیه کم نمیشد که نمیشد. حسابی دستپاچه شده بودم. یک چشمم به برد خودم بود و یک چشمم به برد بقیهی بچهها. یکی دو قطعه را اشتباهی لحیم کردم. چشمانم را محکم بستم و با خشم و عصبانیت به پاهایم مشت زدم. اضطرابم به بالاترین حد ممکن رسیده بود. خواستم تا قبل از اینکه استاد متوجه شود، گندکاریام را یک جوری درست کنم. سراسیمه، دستم را به سمت لحیم دراز کردم. اشتباهی به جای دستهی لحیم، میلهی داغ پایینیاش را گرفتم. انگشتان سوختهام را داخل دهانم فرو کردم. یک لحظه خودم را ضعیفترین و مستاصلترین موجود دنیا دیدم. طاقتم طاق شد و همان جا شکستم. شروع کردم به هق هق گریه کردن. بچهها و استاد با چشمانی حیران و متعجب، ناباورانه نگاهم میکردند. سنگینی نگاهها را تحمل نکردم و بدون اجازه از کلاس بیرون رفتم. مشت مشت آب یخ به صورتم میپاشیدم و به نفس نفس زدن افتاده بودم. در آینه به چشمهای قرمز و پف کردهام خیره شده بودم. از خودم بدم میآمد. برگشتم به کلاس و یکی از بچههایی که سه چهار سالی از بقیه بزرگتر بود و برای کمک کردن به استاد آمده بود، کنارم نشست و کل برد را برایم لحیم کرد. در حین کار کردنش هم با همان صدای بم و کلفت و خشنش، از بیاهمیت بودن چیزی که تا چند لحظه پیش به خاطرش گریه میکردم، حرف میزد و دعوتم میکرد به قوی بودن و مثل یک مرد رفتار کردن. گیج شده بودم و نمیفهمیدم که چرا این واکنش احمقانه از من سر زده بود. دلم میخواست همان لحظه میتوانستم اتفاقی که افتاد بود را از ذهن همهی کسانی که در آن کلاس بودند، برای همیشه پاک کنم. هنوز هم نگاهها سرد بودند و تحقیرآمیز.
این تو بودی که در آن روز لعنتی مرا مجبور کردی که گریه کنم و حیثیتم پیش آن همه آدم از بین برود و همه فکر کنند که من چقدر ضعیف و ترسو و ناتوانم. آن روز تو تازه کنترل مرا به دست گرفته بودی و احتمالا آن کار رذیلانهات جز اولین اقداماتت برای تحقیر کردن من بود. و باز هم این تو بودی که خاطرهی لعنتیای که دیگر فراموشش کرده بودم را دوباره به یادم انداختی.
هدفت از این کار را درست نمیدانم! شاید یک نوع قدرت نمایی یا دادن یک فرصت مبارزهی دیگر، که در هر دو صورت منظورت چیزی نیست جز اعلان یک جنگ. جنگی که منتهی به نابودی همیشگی یکی از دو طرف میشود. هر چند این جنگ نابرابر و غیرمنصافانه است، ولی من آمادهی دفاع کردن و جنگیدنم.
- جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ