بزدلی
ای کاش انقدر واقعی نبودی! ای کاش صرفا یه توهم و خیالپردازی احمقانهای بودی که از سر بیکاری زیاد، به وجود اومده بودی و بالاخره یه روز تاریخ انقضات سرمیرسید و واسه همیشه گورتو گم میکردی! ولی چیکار کنم که بودنت مثل روز روشنه حتا اگه نشه دیدت! اصلا مگه دیدن یا ندیدنت اهمیتی داره وقتی لحظه به لحظه سنگینی وجودتو رو خودمو دارم حس میکنم؟ من خیلی ضعیفم جلو تو! خیلی! هر جور بهت حمله کنم، از هر سمت و جهتی و با هر وسیله و ابزاری، متوقف کردنم واسهت در حد آب خوردنه. مثل کف دستت میشناسیم. زودتر از خودم خبردار میشی که چی میخواد تو ذهنم بگذره و قراره چجوری از خودم دفاع کنم یا حتا حمله کنم بهت. داره لجم میگیره از این وضعیت! چرا انقدر راحت اجازه دادم که این طور کامل و بیتقص، بشناسیم و بگیریم تو مشتت و مثل یه عروسک این ور و اون ورم کنی! هر بار که پیش خودم فکر میکنم دیگه این بار کارو تموم میکنم و واسه همیشه نابودت میکنم؛ در عرض چند ثانیه با یه لبخند پهن و پر از تحقیر رو صورتت، میزنیم زمین و و زانوتو میذاری رو گردنم و فشار میدی! چند ثانیه مونده به خفه شدنم زانوتو برمیداری و میری! چه مرگته؟ چرا تمومش نمیکنی؟ نگه دار اون زانوی لعنتیتو! قراره تا ابد تو ببری و من ببازم؟ دیگه باید طعم بردن واسهت تکراری شده باشه! حقیقتش اینه که شکست دادن منم افتخار خاصی نداره. دیگه چی مونده تو این وجود سراسر رذالت و کثافت که بخوام ازش دفاع کنم؟ بیا و تمومش کن! میدونم اگه من نباشم تو هم دیگه وجود نداری پس بیا و واسه یه بارم که شده یه کار شرافتمندانه بکن. دفعهی بعدی زانوتو برندار. محکم فشار بده. محکمتر از همیشه. تا کبود شدن گردن و صورتم صبر کن. نفسم که بند اومد، بازم تو میبری. باور کن، این آخرین پیروزیت، شیرینترین و بزرگتریش میشه! یه مرگ شرافتمندانه، یه پایانِ باشکوه و پر افتخار نیست برات؟
تا همین دیروز فکر میکردم که تو مسیر درستیم و ته این جاده، میرسه به شکست خوردن تو و به پیروزی من. خودمو درگیر یه مشت خزعبل و چرت و پرت کرده بودم و دغدغهم شده بود همونا. حتا داشتم واسه خودم یه روتین میساختم. با خودم فکر میکردم همین کارای مسخره و تکراری باعث میشه نسبت بهت بیتوجه بشم و این بیتوجهی ضعیفت میکنه. ولی تو چجوری در عرض چند ثانیه همه چیو به نفع خودت عوض کردی بیشرف! خسته شدم دیگه. روحا و جسما خسته شدم. نمیتونم. هیچ جوره نمیتونم. دیگه داره حالم به هم میخوره از خودمو و تو این وضعیف افتضاح. دیگه داره حالم به هم میخوره از این حجمِ بزدلی و اعتراف به ضعف و ناله کردنای تموم نشدنی. تو میتونی تمومش کنی. التماس میکنم که تمومش کن! ببین دارم التماس میکنم! شرف داشته باش و رومو زمین ننداز. یعنی انقدر نامردی که نمیخوای آخرین خواستهی دشمن شکست خوردتو واسهش انجام بدی؟ این بار دیگه خودم منتظرم که بیای. این بار دیگه تسلیمِ تسلیمم. بیا و یه نقطهی سیاه پر رنگ بذار ته این داستان. باور کن که این داستانِ مسخره و پر از اتفاقای تکراری، دیگه لیاقت ادامه پیدا کردنو نداره.
- شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ب.ظ