بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیینه» ثبت شده است

عادت کردی به همیشه بازنده بودن و شکست خوردن. اصلا انگار معتاد شدی بهش! اگه هر بار شکست نخوری و از شکستات داستان سرایی نکنی و واسه خودت ترحم نخری، پس دیگه چه حرفی داری واسه گفتن آخه بدبخت؟

میشینی واسه یه جنگ خیالی، کلی نقشه می‌ریزی و رجز می‌خونی و حتا جشن پیروزیت رو هم پیش پیش، می‌گیری! ولی سر بزنگاه و شروع جنگ، فرار می‌کنی و تا توان داری دور میشی! یه جوری که کل میدون مبارزه واسه‌ت تبدیل بشه به یه نقطه! تو راهم باز دست از رجر خوندن و شاخ و شونه کشیدن برنمی‌داری و ادعا می‌کنی که این دفعه رو که قسر در رفتید، دفعه‌ی بعدی زنده‌تون نمی‌زارم! 

خیلی دنبال یه دشمن واسه جنگیدن می‌گردی؟ نه؟ خیلی علاقه‌مندی که خودتو یه جنگجوی شکست ناپذیر و کار کشته تصور کنی، نه؟ یه چیزی تو مایه‌های رگنار لاثبروک؟ یا رولو؟ یا حتا بیورن؟ خیلی حال می‌کنی عالم و آدمو تو ذهنت به یه دشمن خونی تبدیل کنی و ازشون کینه به دل بگیری و نهایتا یه جنگ خیالی رو باهاشون شروع کنی، نه؟ 

خب، تو آیینه نگاه کن! از پسِ این غول بی شاخ و دم هم برمیای؟ نقشه‌ای واسه جنگیدن باهاش به ذهنت نمیاد؟ نمی‌خوای واسه‌ش رجز بخونی؟ یا فحش بدی؟ یا تحقیرش کنی؟ دیدی؟ دیدی واسه این یکی حتا جرئت همون رجز خوندنه رو هم نداری؟ دیدی تا چشمت به چشمای زشت و نفرین شده‌ش میخوره، لال میشی و یه کلمه هم نمی‌تونی حرف بزنی؟ حتا می‌ترسی مثل بچه‌ها یه فحشی بدی و فرار کنی! دستاشو ببین! داره میاد سمت گلوت! گرمای دستاشو حس نمی‌کنی؟