میدونی؟ همه چی رو دور تکراره.
تا حالا هزار بار همین جملهی «همه چی رو دور تکراره» رو نوشتم. مسخرهست نه؟ احتمالا چند هزار بار دیگه هم دقیقا همین کلمهها و جملهها رو نوشتم و تو همین وبلاگ هم پستشون کردم. زمان جلو نمیره. فقط یه سری اتفاقات مشخص، پشت سر هم تکرار میشن. زندگیم مثل یه تلهای شده که توش گیر افتادم و هیچ راه فراری هم نداره. با این که میدونم این تله هیچ راه در رویی نداره و تا ابد توش گرفتارم ولی باز دنبال یه راه نجات میگردم. به یه قسمت مشخص تله حمله میکنم تا خرابش کنم و یه راه فرار واسم باز شه. نمیشه! تله خیلی محکمتر از این حرفاست. شکست میخورم. بعد تازه یادم میوفته که هیچ راه فراری نیست و نبوده و نخواهد بود و تلاشم واسه نجات پیدا کردن، از پیش شکست خورده بوده و من فقط یه احمق خوش خیال بودم. و این رویهی احمقانه و مضحک هر روز تکرار میشه. چرا هِی یادم میره؟ چرا باز تلاش میکنم واسه فرار کردن؟ یه چیزی این وسط درست نیست. یه چیزی اشتباهه که من ازش بیخبرم.
الان دوران بیخیالیمه. یه زندگیِ پر از تکرار و ابتذال! آلبوم جدید سورنا رو پیش خرید کردم و در به در منتظر اومدنشم. True Detective رو بعد از مدتها باز دوباره دارم میبینم. کلاسای دانشگاه که دو هفتهای میشه شروع شده رو مرتب شرکت میکنم. بیشتر کتاب میخونم. بیشتر موزیک و پادکست گوش میکنم. کمتر میخوابم. کمتر سایتای خبری رو بالا پایین میکنم. عرفان رو بیشتر میبینم. با کنت خداحافظی کردم و رفتم سمت مارلبرو. عرفان از این تصمیمم استقبال کرد. امشبم که آرسنال برد و اوبا هم هتریک کرد. اوبامیانگی که داره برمیگرده به دوران اوجش و این اتفاق نوید روزای بهتری رو واسهمون میده. هر وقت اوبا تو اوج بوده، آرسنال هم تو اوج بوده! چی از این بهتر؟
اوضاع و احوال آرومی که حسابی گیجم کرده. من همون آدم احمقیم که 18ام ماه پیش، طی یه حرکت پر از شوآف و خودنمایی، یه تیغ اورده بودم تو اتاقم و میخواستم نصفه شبی همه چی رو تموم کنم؟ مسخره نیست؟ چطور همه چی با این سرعت عجیب و غریب تغییر کرد؟ چی شد که همه چی انقدر آروم شد؟
باور کن باز دوباره برمیگردم به همون اوضاع و احوال تخمی سابق! مطمئنم. این زندگی آروم و بیدغدغهی الانم رو هیچ و پوچ استواره. با یه فوت از پا میافته و خراب میشه. منتظر یه طوفان دیگهم. نمیدونم چی یا کی از قبلیه نجاتم داد ولی اینو خوب میدونم که طوفان بعدی سهمگینتر و وحشیتره و من هم ضعیفتر و فرسودهتر. مسخرهست اگه بگم ته دلم اشتیاق دارم واسهش؟ الان تو مرحلهای هستم که میدونم هیچ راه فراری واسه رهایی از تله نیست. دلم میخواد دوباره همه چی یادم بره و بجنگم واسه نجات پیدا کردن و باز دوباره شکست بخورم. نکنه دارم به این «تکرار» دلبسته میشم؟
- ۳ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۳۴