سلام سعید.
از دیروز تا همین لحظه که این نامه را مینویسم، به هیچ کدام از پیامکهایم جوابی ندادهای. از این که نسبت به متنهای بلند بالایی که برایت مینویسم بی توجهی میکنی، لجم در نمیآید، پس بیخود و بیجهت فکر نکن که برای من اهمیتی داری. اصلا به درک که جواب نمیدهی.
ساعت نزدیک دو نصفه شب است و من در همان اتاقی که یک بار برای صرف چایی و گپ زدن به آن دعوتت کردم، نشستهام. یادت که میآید؟ اوایل آشناییمان بود! ابتدا قبول نمیکردی. دلیلش را که میپرسیدم فقط سرت را تکان میدادی! چند باری اصرار کردم و نتیجه نداد و من هم بیخیال ماجرا شدم! هنوز ده دقیقهای نگذشته بود که بی هوا گفتی:«باشه میام! هفت اونجام!» و بدون خداحافظی راهت را کشیدی و رفتی! برگشتم خانه و با شور و ذوق وصف ناپذیری، شروع کردم به تر و تمیز کردن اتاق. جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم، شیشههای پنجره را دستمال کشیدم، تختم را مرتب کردم و آخر از همه، روی میزم را که پر از خرت و پرت بود، حسابی خلوت کردم. ساعت نزدیک هفت شد. میدانستم که زنگ خانه را نمیزنی پس خودم پیش دستی کردم و دقیقا سر ساعت هفت، در خانه را باز کردم. پالتویی سیاه و بلند پوشیده بودی و کلاه بافتنی قهوهای سوخته به سر داشتی! با حالت شق و رقی ایستاده بودی پشت در و با پاهایت روی زمین ضرب گرفته بودی. به یکدیگر خیره شدیم، من با شور و هیجان و تو لاقید و بی تفاوت. با یک دست کنارم زدی و وارد خانه شدی. خواستم به سمت اتاقم راهنماییات کنم که گفتی خودم میدانم! در را باز کردی و وارد اتاق شدی و چراغ را روشن کردی! من هم وسط راهرو ایستاده بودم و کمی گیج شده بودم. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم و آمدم سمت اتاق. نشسته بودی روی تخت. دستهایت را در سینهات جمع کرده بودی و با دقت و وسواس زیادی اتاق را ورانداز میکردی. انگار که به دنبال نشانهای از یک جرم یا جنایت بودی. میز کوچک عسلی را که از قبل به اتاق آورده بودم، گذاشتم روبرویت. سینی را روی آن گذاشتم و پرسیدم که با قند میخوری یا خرما؟ ولی تو اصلا حواست نبود و غرق تماشای دیوارهای اتاق شده بودی. ناگهان خیره شدی به چند قاب عکس روی دیوار. چشمهایت گرد شد و خون در صورتت دوید! انگار همان چیزی که منتظرش بودی را پیدا کردی! خشمی کل وجودت را گرفت و لبهایت در هم پیچید و چشمهایت تنگ شد. ناگهان بلند شدی و بی هیچ مقدمهای گفتی:«حاضرم تا آخر عمرم تو یه طویلهی پر از کثافت زندگی کنم ولی یک ثانیه اینجا نمونم!» کلاهت را به سر کردی و با عجله و آشفتگی و قدمهای بلند از اتاق بیرون رفتی. چند ثانیه بعد هم صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید. ماتم برده بود و حیران و مبهوت به همان جایی که تا چند لحظه قبل نشسته بودی زل زده بودم. گهگیجه گرفته بودم و هنوز درست قضیه را درک نکرده بودم. کم کم به خودم آمدم. برگشتم و نگاهی به عکسها انداختم. طوری نگاهشان میکردم که انگار بار اولی است که متوجه وجودشان شدهام. هر چه با خودم فکر میکردم نمیفهمیدم که چرا چهار عکس از چهار آدم مشهوری که دوستشان دارم، تا این حد تو را خشمگین و متلاطم کرد!
فردا که آمدم دانشگاه، دیدم که تنها روی یک نیمکت نشستهای و طبق عادت ناخنهایت را میجوی. صورتم را کج کردم و با سرعت از روبرویت رد شدم. جوری هم رد شدم که بفهمی از دستت ناراحت و رنجیده و حتی کفریام. آن موقع هنوز درست و حسابی نمیشناختمت و گرنه باید میدانستم که ناراحت شدن یا نشدن بقیه، برای تو پشیزی اهمیت ندارد. مطمئنم که مرا دیدی و به حدی بی اعتنایی کردی که انگار اصلا مرا نمیشناسی! دو سه روز به همین منوال گذشت. نه من به تو اهمیت میدادم و نه تو به من. واضح بود که بیتفاوتی تو واقعی بود و از من ساختگی. طاقت نیاوردم. روز چهارم بود که بالاخره آمدم سمتت و بدون هیچ حرف اضافهای پرسیدم:«چرا اون روز اون چرت و پرت رو گفتی و بعد هم دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی؟» انگار که از قبل منتظرم بودی! بدون اینکه از ظاهر شدن ناگهانیام جا بخوری، به سرعت و با لحنی محکم جواب دادی:
-از آدمای سست و ضعیف متنفرم.
-منظورت منم الان؟
-تو هم یکیشون هستی!
-دقیقا چطور به این نتیجه رسیدی که من سست و ضعیفم؟
-اون اتاق، اتاق یه آدم سست و ضعیف بود.
-یعنی از اتاقم فهمیدی؟
-آره دیگه!
-اتاق آدمای سست و ضعیف با اتاق آدمای محکم و قوی چه فرقی دارن مگه؟
-خیلی فرقا دارن! حوصله ندارم همهشون رو بگم که!
-چیه اتاق من تو رو به این نتیجه رسوند که من ضعیفم؟ که اونطور بهم توهین کنی و بری؟
-چون عکس آدما رو میزنی رو دیوارت!
-خب؟
-آدمایی که مشخصه تو ذهنت ازشون یه اسطوره و قهرمان ساختی و میپرستیشون و دائما به اونا فکر میکنی و تمام دغدغهت تو زندگیت دونستن سرگذشت اوناست.
-هر کسی تو زندگیش یه سری قهرمان داره خب! چیز غیرعادیای هست مگه؟
-دقیقا! آدمای عادی و احمقن که واسه خودشون قهرمان سازی میکنن! احمقام که همیشه اکثریتاند!
-چرند نگو! خودت رو هم حتما جز خواص و اقلیت عاقل میدونی!
-اینکه من جز چه دستهای هستم فعلا دردی از تو دوا نمیکنه! به اوضاع بیریخت خودت برس!
مکالمه به بدترین وجه ممکن پایان یافت و از هم جدا شدیم. آتشی در وجودم برافروخته شده بود و دلم میخواست که برگردم و مشتی محکم به دهانت بزنم و دندانهایت را خرد کنم! به خودم قول شرف دادم که دیگر سمتت نیایم! نه تنها از آن رفتار زشتت شرمنده نبودی که خودت را صاحب حق هم میدانستی و موعظهام میکردی! تک تک جملههایی که میگفتی مدام در ذهنم تکرار میشدند و هر بار به خودت و جد و آبادت بدترین فحشها را میدادم. با خودم میگفتم امکان ندارد که دیگر سراغی از تو بگیرم! اصلا چقدر احمق بودم که به انسان خودشیفته و بیادبی مثل تو نزدیک شدم و حتی به اتاقم دعوتت کردم! خاک بر سرم که انقدر زود با آدمها صمیمی و پسرخاله میشوم.
زیر سقف اتاق و پشت میزم نشسته بودم و فکر کردن به حرفهای گستاخانه و بیشرمانهات داشت مرا تا مرز جنون میکشید! از طرفی تصمیم قطعی گرفته بودم که دیگر کاری به کارت نداشته باشم و از طرفی دیگر تشنهی این بودم که جوابی درخور و شایسته به خزعبلاتت بدهم و پوزهات را به خاک بمالم. اینکه میدانستم، تو همزمان در بیقیدی محض به سر میبری و به من فکری نمیکنی، آتشم را تندتر میکرد. ناگهان مشتی روی میز کوبیدم و داد زدم:«مرتیکهی خودپرستِ پرادعا!» و همان لحظه تصمیم گرفتم که فردا بیایم و با یک پاسخ ویران کننده، تحقیرت کنم تا حساب کار دستت بیاید. شروع کردم به آماده کردن جواب و انتخاب جملات و کلمات. میخواستم بگویم که هر انسانی در زندگیش به یک یا چند آدم که برای او نقطه مرجع وجودی باشند، نیاز دارد. آدمهایی که هروقت به آنها فکر میکند وجودش تشنهی معنا و مفهوم شود. آدمهایی که او را به سمت متعالی بودن نزدیک کنند و به کارها و افکارش ارزش و اعتبار بدهند. آدمهایی که بتوانند جلوی طوفانزدگی زندگی را بگیرند و از گم گشتگی و بلاتکلیفی نجاتش دهند. البته که این آدمها برای هر کسی متفاوت است. ممکن است برای کسی یک شاعر یا نویسنده باشد و برای دیگری یک دانشمند یا فیلسوف و یا حتی یک ورزشکار! و صد البته که قرار نیست، تمام جنبههای فکری و رفتاری آن ها نیز برای ما دلیل و حجت باشد. شاید یک جمله از آنها نیز برای ما حکم همان نقطه مرجع وجودی باشد!حالا تو میخواهی اسم این آدم ها را بگذار قهرمان یا اسطوره یا هر زهرمار دیگری که دلت خواست. من هم مثل بقیه چندتایی از این نقطه مرجعها برای خودم دارم. اینکه فکر میکنی آنها را میپرستم هم مهمل است و حاصل یک تفکر معیوب و بدبین!
لحنم به شدت تند و زننده شده بود و از این بابت احساس منزجرکنندهای داشتم. نباید آن حرفها را میزدی و این طور رابطهمان را شکرآب میکردی! بیتفاوت بودن و گاهی نیش و کنایه زدنت چیز تازهای نبود. آن را به عنوان بخشی از شخصیتت پذیرفته بودم. تصور میکردم که یکی دو رفتار بد داری و هزار رفتار خوب. البته هیچ کدام از آن رفتارهای خوب را نمیتوانستم نام ببرم ولی با خودم میگفتم که حتما وجود دارند و به زودی پیدایشان میکنم.
روز موعود رسید. از دور دیدم که سربالاییِ به طرف دانشکدهی جدید را گرفتهای و با گامهای بلند و ریتم دار راه میروی. دنبالت آمدم. وارد دانشکده شدی. از پلهها بالا رفتی. رسیدی طبقهی اول و روی یکی از آن صندلیهای فلزی نشستی. آرام آرام نزدیکت شدم و با فاصلهی دو صندلی کنارت نشستم. آمادهی حمله و یورش بودم و منتظر یک جرقه. برگشتی سمتم و صمیمانه سلام و احوال پرسی کردی! اصلا انتظار این لحن گرمت را نداشتم. صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودی و هیچ شباهتی به سعید قبلی نداشتی. خشکم زده بود و جواب احوال پرسیهایت را با مکث و تاخیر میدادم. گرم صحبت شدیم و من هم کم کم یخم باز شد. از موضوعات بیربط و پراکنده حرف میزدی! مثل اوضاع کلاسها، وضعیت آب و هوا، غذای سلف، فیلمهای در حال اکران، بازیهای فوتبال هفتهی قبل و...
با خودم فکر میکردم که احتمالا با این حرفها میخواهی به من بفهمانی که کدورتها و اختلافات را فراموش کنیم و به رفاقتمان ادامه دهیم. عمیقا خوشحال شده بودم و احساس سرزندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. تازه صحبتهایمان گل انداخته بود که ناگهان حالت چهرهات عوض شد و شبیه حیوان وحشی و درندهای شدی که موفق به یک شکار بزرگ و لذیذ شده است . قهقهی خنده را سر دادی و با صدایی بلند و لحنی پیروزمندانه شروع کردی به سخنرانی!
-میبینی؟ حالا دیگه خودت فهمیدی؟
-چی رو؟
-درباره هر چیزی که حرف میزنیم، تو توش یه آدم رو بت میکنی و میپرستیش! تو ذاتا حقیری و دائما به فکر آدما. میمیری واسه اینکه تا حد پرستیدن بالا ببریشون و یه ریز مجیزشون رو بگی. متعصبی و نفهم. اگر فرض کنیم اون قهرمانای خیالیت نباشن یه روز هم نمیتونی زندگی کنی! به چنان وضع رقتانگیزی میافتی که خودت کار خودت رو تموم میکنی!
خشکم زده بود و لال شده بودم. تمام حرفهایی که میخواستم بزنم را فراموش کرده بودم. البته که اگر به یاد هم میآورم توفیر چندانی نداشت.
حقهی کثیف و رذیلانهات گرفت! با آن حال و احوال پرسی پر شور و حرارت و مطرح کردن موضوعات پراکنده و بیربط، حالت تهاجمیام را از بین بردی و حواسم را پرت کردی. افسار گفتگویمان را به دست گرفتی و دقیقا به همان جایی که از قبل نقشهاش را کشیده بودی بردی و به موقع زهرت را ریختی.
با شکوه و جلال، مانند فرمانده ارتشی که شهری را فتح کرده و دشمنش را به خاک سیاه نشانده، از صندلیات بلند شدی. آرام و با طمانیه خم شدی و سرت را نزدیک گوشم آوردی و با صدایی نجوا مانند گفتی:«اصل اول: هیچ قهرمانی وجود نداره!» و هم زمان با نوک انگشت اشارهات، سه بار به پیشانیام ضربه زدی!
نور لپتاپ در این تاریکی چشمهایم را میسوزاند. انگشتان دستانم هم دیگر یاری نمیکنند. حوصلهام هم دیگر نمیکشد!
پس فعلا برو به درک!
- ۶ نظر
- ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۲