با عینکی کثیف و پر از لکه به چشم و چایی نبات زنجبیل دار به دست، در اتاق را باز میکنم. وارد میشوم و هنوز در را نبسته، مارمولک خاکی رنگ و درشتی را روی میز و دقیقا کنار شارژر لپ تاپ میبینم. غافلگیر میشوم و جا میخورم و ناخودآگاه چند قدمی عقب میروم. دستم میلرزد و چند قطرهای از چایی نبات روی فرش میریزد. از اتاق بیرون میزنم و مینشینم روی مبل و چایی را با آرامش تمام میخورم و عینکم را تمیز میکنم. آرزو میکنم که مارمولک همان جا روی میز بماند تا برگردم و کارش را بسازم. آخرین جرعههای چایی را میخورم و به سمت اتاق حرکت میکنم.
همان جای سابقش مانده بدون هیچ حرکتی. آرام آرام نزدیکش میشوم و خدا خدا میکنم که تکان نخورد. پشهکش را بالا میآورم و محاسبات لازم برای خطا نرفتنش را انجام میدهم. نفسم را حبس میکنم و با تمام توان به مارمولک حمله ور میشوم. با اولین ضربه از روی میز پایین میافتد. خودش یک سمت و دم کنده شدهاش سمت دیگر. هم دُمش زنده است و هم خودش. با دست و پای چندش آورش آهسته فرار میکند. لرزیدن دم، رعشهی آزار دهندهای به وجودم میاندازد. مثلا میخواهد توجهم را به دم جدا شدهاش جلب کند و قسر در برود. عملیات فرارش که با موفقیت انجام شد، ماجرا را برای رفقایش تعریف کند و تا میتواند حماسه سرایی کند. به ریش من هم بخندد که چطور فریبم داده و تمرکزم را بهم ریخته و با زیرکی تمام فرار کرده. بعد همگی پیروزمندانه بخندند و بادی هم به غبغب بیاندازند و برای خودشان نوشابه باز کنند که میتوانند حتی هوشمندترین موجود دنیا را هم فریب بدهند، چه برسد به بقیه شکارچیها که بویی از هوش آدمیزاد هم نبردهاند! ماجرا دهان به دهان میچرخد و هر کسی هم به نوبهی خودش اتفاق جدیدی به آن اضافه میکند و هیجانش را بالا میبرد و همان یک کلاغ چهل کلاغ شدن! شاید هم چند نفری دور برشان دارد و ادعا کنند که اصلا چه کسی گفته انسانها از همه باهوشتر و تکامل یافتهترند، وقتی انقدر راحت میشود فریبشان داد؟ و من برایشان به نمادی از بلاهت و حماقت تبدیل شوم و هر وقت خواستند به یکدیگر اعتماد به نفس و جرئت بدهند، از ماجرای من و مارمولک خاکی رنگ یاد کنند و ثابت کنند که در بحرانیترین شرایط هم میشود با یک تصمیم عاقلانه و مناسب قضیه را ختم به خیر کرد! تعدادی هم یاغی شوند عزمشان را جزم کنند که اصلا علیه وضعیت قیام کنند و انسانها را از قدرت پایین بکشند و خودشان همه کارهی دنیا شوند.
با چند ضربهی دیگر تمام آرزوهایشان را نابود میکنم.
+
کم کم عادت میکنم.
به سگی که در کابوسهایم دنبالم میکند و من با تمام توان فرار میکنم و فریاد میزنم و کمک میطلبم.
به دیدن کابوس شکسته شدن دندانهایم.
به تا لنگ ظهر خوابیدن و با تنی غرق در عرق از خواب پریدن و حمله به سمت ساعت که نکند باز تا یک ظهر خوابیده باشم.
به خاطراتی که بیرحمانه نصفهشبها شبیخون میزنند من دیوانهوار با گامهای سریع و بینظم دور اتاقم راه میروم و با خودم حرف میزنم و آب یخ میخورم و یک دفعهای به خودم میآیم و حیرت میکنم که چرا چنین خاطرهی مزخرف و تاریخ گذشتهای اینطور از خود بی خودم کرد!
به احساس بیهودگی و بیتفاوتی.
به یک عذاب وجدان دائمی.
به احساسات مصنوعی.
+
بنشین روبروی من. با نفرت زل بزن به چشمانم. تحقیرم کن. بخند و مسخره کن. بیهودگی و بی خاصیتی و زندگی بی معنایی که دارم را هزار بار یادآوری کن. اصلا فحش بده و به صورتم مشت بزن و گلویم را فشار بده و نگذار نفس بکشم. قهقهی لاقیدانه و غیر قابل مهارم را ببین و با تاسف سری تکان بده و بعد هم بلند شو و برو!
ضعیفم و ناتوان. مسمومم و آلوده. پادزهرهای قدیمی دیگر اثری ندارند. خیلی وقت بود که تاثیرشان را از دست داده بودند. فهمیدم و به روی خودم نیاوردم و زهر قدرتش بیشتر و بیشتر شد.
میخواهم تمام خاطرات گذشته را از لای دفترهای خاطرات و روزمره نویسیام بیرون بکشم.
زنده میمانم.
- ۳ نظر
- ۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۳:۰۱