درخواست حذف ترم با احتساب در سنوات
ترم اول: تلاش برای معدل الف شدن
ترم دوم:تلاش برای پاس شدن ریاضی
ترم سوم:تلاش برای مشروط نشدن
ترم چهارم:حذف ترم
دیروز بود که بالاخره انجامش دادم. درخواست حذف ترم با احتساب در سنوات. کارشناس گروه هم که انگار از قبل منتظر چنین درخواستی باشد، در کسری از ثانیه موافقت کرد.
با خودم فکر میکنم که حتی اگر اوضاع کنونی و آموزش مجازی هم نبود،این کار را انجام میدادم. شاید حتی زودتر! انتظار داشتم که بعد از قطعی شدن حذف ترمم،اضطراب و انفعال را از خودم دور کنم که نشد. سر خودم فریاد میزنم که لطفا هیچ چیز را درباره خودت پیش بینی نکن!
حذف ترم من یک نوع فرار بود. فرار از شرایطی که نسبت به آن هیچ حسی نداشتم. نه دوستش داشتم و نه از آن متنفر بودم. شرایطی که خودم انتخاب کردم و به خاطر آن نه پشیمانم و نه خوشحال! یک موجود مصنوعی مثل من، مگر احساسش اصلا اعتباری هم دارد؟
نمیدانم که ترم بعدی کی شروع میشود. زودتر از سالهای قبلی یا دیرتر؟! اهمیتی هم ندارد. در هر صورت من سه ماه بیکارِ بیکارم.
دیگر چیزی مرا به وجد نمیآورد. بچه که بودم فوتبالیست شدن بود که ضربان قلبم را تند میکرد. دبستان که رفتم مکانیک شدن! راهنمایی که رفتم،اوایل پزشک شدن و اواخر وکیل شدن، دبیرستان هم که رفتم یک سره به فکر پولدار شدن و مدیر شدن بودم و مدیریت و سازماندهی انسانها بود که از خود بیخودم میکرد.
این بیحسی این روزها را به فال نیک میگیرم. اصلا چه خوب که دیگر هیچ چیزی مرا به وجد نمیآورد. برادرم میگوید اینکه به دنبال به وجد آمدن باشی یعنی دنبال انگیزهای! انگیزهای که با شور و حرارت زیاد شروع شود و به محض خوابیدن جَوَت،از بین برود. این از بین رفتن یک دفعهای آن انگیزهی آتشین اولیه هم بی هزینه نیست. حس بیارزشی و کم شدن عزت نفس حداقل هزینه آن است! سه روز پیش بود که گفت:«تو داری تو توهم زندگی میکنی! همزمان هم هیچ گوهی نیستی و هم احساس شاخی خاصی داری! به زبون نمیاری ولی دقیقا همینه اوضاعت! بهت میگم بشین بورس یاد بگیر میگی برام جذابیت نداره! میگم بشین حسابداری یاد بگیر میگی کار بیهوده و مسخرهایه! میگم بشین زبان یاد بگیر میگی دلیل برای یاد گرفتنش نمیبینم! تو هنوز مثل دوران جوگیری دبیرستانتی که چسبیده بودی به کتابای برایان تریسی و کیوساکی و روندا بایرن! تو واسه هر کاری که میخوای انجام بدی دنبال یه انگیزه و دلیل خیلی بزرگ و دهن پرکنی! عاشق سخنرانی و خودنمایی و حرفای گندهتر از دهنتی! انقدر غز نرن! بزرگ شو! تحمل داشته باش! به فکر انگیزههای بزرگ نباش! تو هر چیزی یه وجه سیاه ببین و دقیقا خودتو برای اون آماده کن! چون حقیقت ماجرا همینه! هیچ چیزی توی دنیا وجود نداره که تو رو صد در صد جذب خودش کنه! از توهم بیرون بیا!»
بعد از دو هفته واتساَپ را باز میکنم. به عرفان که جوکهای مسخره میفرستد فحش میدهم. میبیند و سکوت میکند. حسین پرسیده که «ترک تحصیل کردی دادا؟» جواب میدهم که تقریبا! پوریا لینک گروه مخصوص تقلب امتحان آمار را فرستاده! محمد هم فقط نوشته «سلام»!
ایستادهام روبروی آینه و با خودم کلنجار میروم که برای نرم شدن و از بین رفتن حالت وزی بعد از حمام موهایم، اسپری دوفاز کراتین گلد یانسی بهتر است یا سرم موی آنتی فریز سینره! تل کشی زدن خوش تیپ ترم میکند یا از پشت بستن موها! دقیقا مثل رانندهای که سنگی بزرگ در حال نزدیک شدن به ماشینش باشد و او به فکر جنس کفپوش و آفتاب سوختگی رنگ ماشین باشد!
نشستهام پشت میزم و در دفتر پارچهای محبوبم، حس و حال همان لحظهام را ثبت میکنم. پر از ناله و نفرین و فحش و اغراق! صدایی از پشت سرم میشنوم. اصلا نمیترسم. در کمال آرامش برمیگردم. عینکم را از روی میز برمیدارم و به چشمانم میزنم. رازومیخین را میبینم! دقیقا همانطور که اولین بار خود داستایفسکی توصیفش کرده بود! «ارخالق کهنه نخ نما به تن، دمپایی به پا، با موهای ژولیده، ریش نتراشیده و سر و صورت نشسته» سرش را با خشم تکان میدهد و با پایش روی زمین ضرب گرفته! ناگهان به سمتم حمله میکند و شانههایم را محکم میگیرد. صورتش قرمز شده و دود از گوشهایش بیرون میزند! شروع میکند به فریاد زدن. این بار نه خطاب به راسکولنیکف بلکه خطاب به من:«گوش کن ببین چه میگویم! اولا بگداز صاف و پوستکنده بهت بگویم که من امثالِ تو را یک مشت وراج توخالی، یک مشت لافزنِ مسخره میدانم! شماها به محض اینکه به کوچکترین مشکل برمیخورید مثل مرغ کرچ میخوابید روی مشکلتان و شروع میکنید به قدقد کردن! حتی آن موقع هم یک مشت سارق ادبی بیشتر نیستید! حتی یکیتان فکر مستقل ندارید! دل و جرئت ندارید! موجودهای بیارادهای هستید که توی رگهایتان به جای خون، آب جریان دارد! من هیچ کدامتان را قبول ندارم! همهی هم و غمتان این است که با دیگران فرق داشته باشید و تافتههای جدابافته باشید!» بعد از چند ثانیه سکوت و خیره ماندن به یکدیگر، بالاخره شانههایم را رها میکند! لباسم را که به خاطر فشار دستانش مچاله شده بود مرتب میکند، زیر لب چندتایی فحش میدهد و در حالی که سعی میکند به موهایش سر و سامانی بدهد به سمت در حرکت میکند. در آستانهی در متوقف میشود و دوباره به من نگاه میکند:
«من بازم میام!»
- يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۲ ب.ظ
درک میکنم
یه دوران من هم احساس راسکولنیکف بودن داشتم (البته از یه وجه دیگه ولی در کل حس خوبی نیست:/ )
مشورت گرفتن یا صحبت با یه مشاور در این شرایط میتونه خیلی مفید باشه، کمک میکنه خودتون رو پیدا کنید