بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

صرفا جهت گزارش وضعیت!

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ب.ظ

خیلی وقته که اینجا ننوشتم. کلا خیلی وقته نه چیزی نوشتم و نه چیزی خوندم. دو سه هفته‌ای میشه که مطلقا سر هیچ کلاسی حاضر نشدم. تمام اتفاقات شیش هفت ماه پیش در حال تکراره. من هم برده‌ای که دلش می‌خواد همیشه یه غلام حلقه به گوش باقی بمونه. نه این که از برده بودن خوشش بیاد! بیشتر به این فکر میکنه که خب حالا برده نباشم که چی؟ آزاد باشم که چی؟ مگر غیر اینه که تو این نزدیک بیست و یک سال زندگیم هر تصمیمی که گرفتم از روی ترس و فرار از شرایط همون وقت بوده؟ تا آخرشم قراره همین باشه دیگه! پس شاید برده بودن گزینه‌ی بهتری باشه. حداقل مسئولیتی در قبال هیچ تصمیمی ندارم! 

+تیرماه پارسال بود که تصمیم گرفتم هر خوابی که دیدم، هر چقدرم که چرت و پرت باشه، تو یه دفتر مخصوص ثبتش کنم. دو روزی میشه که یه کابوس مضحک می‌بینم. افتادم دنبال یه کوتوله شبیه کوتوله‌هایی که تو سفید برفی بودن. کوتوله با سرعت راه میره و منم همین طور. انگار داریم از یه چیزی فرار می‌کنیم. با هم دیگه یه سری دیالوگ داریم که اصلا یادم نمی‌مونه. بین حرفامون، یه دفعه‌ای دور و برمون رو آب میگیره. کم کم سطح آب بالا میاد و ما می‌مونیم زیر آب. چند دقیقه‌ میگذره و بعد چند تا ماهی از راه میرسن و می‌افتن به جون کوتوله و بدنش رو آروم آروم می‌خورن. منم هی سر  کوتوله فریاد می‌زنم که بدو، فرار کن، نزار بکشنت ولی اون خیلی ساکت و آروم سرجاش وایمیسه و به ماهیها اجازه میده که بخورنش! وقتی که ماهی‌ها تا نصف بدن کوتوله رو میخورن، از خواب می‌پرم. امروز رفتم سراغ دفتر و دیدم که مهرماه پارسال هم دو سه روزی پشت سر هم این کابوس رو دیدم. دقیقا همین کابوس رو! یادم رفته بود تا امروز! 

++عادتم شده که هر روز میرم اتاق طبقه پایین و برای ده پونزده دقیقه به عکس عروسی پدر و مادرم خیره میشم. عکسی که توش پدرم 25 سالشه و با یه کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و ساعت مچی طلایی رنگ و عینکِ شیشه مستطیلی و ریش و سیبیل آنکارد شده، داره تور سفید رنگی که روی صورت مادرم هست رو بالا میاره و هر دو شون به هم دیگه خیره شدن. مادرم چهره‌ش جدی و همزمان خجالتیه ولی پدرم یه لبخند ریز و دلپذیری داره میزنه. مادرم این عکس رو خیلی دوست داره و به همین خاطرم قابش کرده و گذاشته اتاق پایین یعنی جایی که بیشتر از همه خودش اونجا میره. شاید اونم به خیره شدن به این عکس عادت داره. من هر چند از لحاظ چهره‌ای شباهت زیادی به پدرم ندارم ولی دو تا چیز مشترک داریم. یکی از نوجوونی عینکی شدنمون و اون یکی هم جنس موهامون که لَخته. وقتایی که به عکس خیره میشم به این فکر می‌کنم که اگر پدرم الان زنده بود چهره‌ش چطوری بود؟ اصلا اگر الان بود زندگیش چطوری بود و چقدر فرق داشت؟ هنوز سبک زندگی قبلی خودش رو داشت یا فرق می‌کرد؟ در حین پروسه‌ی اثاث کشی به خونه‌ی جدیدمون بود که برای آخرین بار رفت بیمارستان و بعد از یکی دو ماه بستری شدن دیگه بیرون نیومد. به همین خاطر تو این خونه‌ای که الان هستیم، نمی‌تونم تصورش کنم. یعنی اگر الان زنده بود و باهامون تو همین خونه زندگی می‌کرد، اتاقش کجا بود؟ همین اتاقی که عکس عروسیش توش هست؟ شاید به همین خاطر مادرم عکس رو گذاشته تو این اتاق. 

+++این که کلاسای دانشگاه رو به کتفم گرفتم، دیگه برام مهم نیست. اضطرابی که قبلا داشتم دیگه وجود نداره. بی‌حسِ بی‌حسم. کثافت بزنن به سرتاپای دانشگاه و تک تک استادای تو خالیِ پر سر و صداش.

++++یعنی اگه فرهاد نبود زندگی چطوری میشد؟ بیش از حد مسخره نمیشد؟ عود و کندر و صدای فرهاد و بیخیال هر چیزی که بخواد این ترکیب قشنگو به هم بزنه.

+++++اتاقم شده دقیقا مثل یه مرداب پر از لجن که ماهی‌های مرده‌‌ روش شناورن. یه ور دو سه تا لیوان چایی، یه ور دو تا پوسته‌ی چیپس، یه ور بشقاب پر از پوسته تخمه، یه ور هسته‌های آلبالو خشکه که بعضی‌هاشون تو بشقابن و بعضی‌هاشونم رو فرش افتادن، یه ور هم دو تا بشقاب پر از پوسته میوه و یه ور دیگه هم یه عود کندر که تا نصفه مصرف شده. از یازده صبح که بیدار میشم تا دو و سه شب دارم فیلم می‌بینم. تو همین دو هفته‌ و نیم قبل mr robot، فصل اول true detective و فصل سوم west world و بیست سی تا سینمایی و چهار پنج تا مستند سریالی دیدم. البته گیم زدنم هم چند برابر شده. red dead 2 رو بالاخره تموم کردم و حالا رفتم سراغ call of duty wwii و بعد از اونم میرم سراغ assassin creed's odyssey. کل زندگیم شده فیلم و گیم و مثل گاو خوردن. و با وجود مثل گاو خوردن، وزنم همچنان در سراشیبی سقوطه. پارسال همین موقع 75 کیلو بودم و الان رسیدم به 62. البته هر وقت مادرم وزنم رو میپرسه به دروغ بهش میگم 68 که باز گیر نده باید بری آزمایش بدی و خاک بر سرت که داری خودتو الکی الکی مریض می‌کنی. با اضافه کردن 6 کیلوی ناقابل میشه جلوی یه دعوا و اعصاب خردکنی اساسی رو گرفت! به همین راحتی. پادکست و کتاب صوتی هم بعضا گوش میدم. قصه‌های مجید با صدای مهدی پاکدل رو تا نصفه گوش دادم. نمیدونم چرا بی‌دلیل به الهی قمشه‌ای علاقه‌مند شدم و هر روز یکی دو ساعت سخنرانی ازش گوش می‌کنم. رادیو داستان بهنام درخشانم که دیگه هیچی! صدای این بشر بینظیر و فوق‌العاده‌ست. هر اپیزود پادکستشو دو سه باری گوش دادم. چنل بی هم که جای خودش رو داره!

+++++به این فکر می‌کنم اگر تو همین ساعت، یعنی 2 و 13 دقیقه ظهر، من وسط این اتاق پر از کثافت که بوی نا و موندگی گرفته، برای همیشه نیست و نابود بشم چه اتفاقی می‌افته؟! مثلا تا شد 2 و 14 دقیقه دیگه نباشم، انگار که اصلا هیچ وقت نبودم؟ اصلا اتاق و بند و بساطمم با خودم غیب بشه بهتره. یعنی میشه غیب بشم؟ میشه خودم، خودمو حذف کنم؟ کی غیر خودم میتونه خودشو از این دایره‌ی سراسر بیهودگی و بی‌معنایی حذف کنه؟ 

  • موافقین ۷ مخالفین ۱
  • پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ب.ظ
  • محسن

نظرات  (۵)

  • سیمیا ‌‌‌‌‌
  • پسر تو واقعا چه‌جوری وقت می‌کنی برای همه‌ی اینا؟!

    شایدم وقت من بی‌برکت شده :/

    پاسخ:
    َالان این کنایه بود؟ لَش کردن جلوی لپ‌تاپ و فیلم دیدن کار خاصی مگه محسوب میشه که وقت بکنم براش یا نکنم؟ :))
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • روح پدرتون شاد باشه🙏

    پاسخ:
    ممنونم :)

    سلام من هم نسبتا تا دیروز همین احساس پوچی رو داشتم تا این که به این پادکست درنا گوش دادم  یک کم حالم بهتر شد 

    پیشنهاد می دم اگه دوست داشتی بهش گوش بدی ، :(

    و واقعا این دانشگاه های کل کشور رو نکبت بگیره حالا که مجازی شده بیشتر آدمو تحت فشار قرار می دن و هیچ درک و شعوری ندارن 

    👈🏻پادکست درنا

    پاسخ:
    خرابه لینک!
  • 𝓻𝓸𝓰𝓪 .🎼
  • یه موقعایی بیخیال شدن و بریدن از قید و بندا نیازه

    همین که مغزت از فضاهایی که حس میکنی اذیتت میکنه دور شه و خودتو با کارایی سرگرم کنی که فکرت رو مشغول کنه باعث میشه یکم تشویش ذهنی کمتر شه

    پاسخ:
    این بیخیال شدنا مگر چیزی جز فرار کردنه؟ و مشغول کردن و سرگرم کردن خودم هم مگر چیزی جز شیره مالیدن سر خودمه؟ این یه سیر تکراریه! خستم ازش.

     سلام 

    پادکست درنا

       اگه دوباره براتون باز نشد  پادکست درنا رو  می تونین در برنامه castbox گوش بدین  

    درنا افسردگی اپیزود یک 

    Dorna Podcast

    پاسخ:
    درسته لینک کار کرد. راستی دفعه قبلی هم یادم رفت تشکر کنم ازت! خیلی خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتی و پیشنهادی که دادی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی