بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

دوا

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۲ ق.ظ

رگ‌های روی دستمو با انگشت دنبال می‌کنم. تا یه نقطه‌ای معلومن و بعد غیبشون میزنه. تا یه جایی جریان داشتنشون رو بهم نشون میدن و بعدش محو میشن که مثلا به تو ربطی نداره مسیر و مقصدمون کجاست! بدبختا نمی‌دونن که مسیر و مقصدشون هر گورستونی که باشه، تهش قراره به من خدمت کنن. شماها هم برده‌ای بیش نیستین و تمام وجودتون وابسته به بودن یا نبودن منه! شماهام مثل خود منین! سرنوشت مشترک! 

+دیگه اتاقم رو مثل قبل دوست ندارم. یه زمانی چقدر بهش علاقه داشتم و براش متنای عاشقانه می‌نوشتم. حتی یه بار یادمه راهنمایی بودم و موضوع انشا این بود که به هر کسی که دوستش دارید یه نامه بنویسین. منم برای اتاقم نامه نوشتم. بهترین و امن‌ترین و خاطره‌انگیزترین جایی که می‌شناختم اتاقم بود. اتاقی که همه‌ی حال و احوال من رو دیده بود و منو بهتر از هر کسی می‌شناخت و همیشه تحملم می‌کرد و به حرفام گوش می‌داد و با سکوتش بهم آرامش می‌داد. بعد از تموم شدن انشا، معلم واسم توضیح داد ک باید برای یه "شخص و آدم" نامه می‌نوشتی! اتاق یه مکانه! و تاکید کرد که اول موضوع انشا رو مثل بچه‌ی آدم، دقیق بخون و بعد شروع کن به نوشتن! تا یه مدتم سوژه‌ی بچه ها شده بودم که محسن دیوونست و با دیوارای اتاقش حرف می‌زنه! منم به این فکر می‌کردم که اینا چرا فکر می‌کنن اتاق من زنده نیست و درک و فهم نداره و نمیشه در حد یه آدم روش حساب باز ‌کرد؟ این من بودم که بیشترین وقت رو باهاش می‌گذروندم. من صدای نفس کشیدنش رو می‌شنیدم. من چشماش رو می‌دیدم و حس و حالش رو همیشه درک می‌کردم. مثلا وقتایی که پوستر یا عکسی می‌زدم روی دیواراش می‌تونستم حس کنم که الان از کاری که کردم راضیه یا نه. حتی ازش درباره‌ی اینکه تخت و میز و کمدم رو کجاش بزارم هم سوال می‌پرسیدم. این اتاق زنده بود. الان دیگه نیست. صدای نفس کشیدنش رو نمی‌شنوم. چشماش رو نمی‌بینم. دیگه به حرفام گوش نمی‌کنه. بوی جسدش رو حس می‌کنم. اتاقا هم خب می‌میرن و قرار نیست تا ابد زنده بمونن. قاتلشون هم کسی نیست جز صاحباشون. من این اتاق رو کشتم. اتاق مهربون و وفاداری بود. نتونست این موجود کثافتِ سراسر لجنی که بهش تبدیل شدم رو تحمل کنه. شاید زودتر از خودم، انتهای مسیری که داشتم می‌رفتم رو فهمید. شاید تمام سعی خودش رو کرد که بهم بفهمونه. مثلا همین که لامپا زود به زود می‌سوختن یه نشونه بود. اینطوری می‌خواست آینده‌ای که پیش روم بود رو بهم نشون بده. کم نور شدن، سیاه شدن و در نهایت برای همیشه خاموش شدن. من این اتاقو دق دادم. حالام منتظرم یه روزی تو همین روزا سقفش خراب شه روی سرم و تموم شه بره پی کارش. سرنوشت مشترک من و اتاقم!

++زنجیرایی ک به دست و پاهامن رو می‌بینم و حس می‌کنم. جای کبودی و دردشون آزارم میده. نمی‌دونم این زنجیرا به کجا وصلن. تا چشم کار می‌کنه ادامه دارن.

+++از آخرین باری که موهامو کوتاه کردم نزدیک دو سال می‌گذره. انگیزمم از بلند کردن موهام این بود که شبیه رگنار لاثبروک بشم. چه انگیزه‌ی چرندی! مثلا شاید به سرم بزنه تو همین روزا از ته بزنمشون! شاید یکی از زنجیرا به همین مربوط باشه. مثلا شاید سر یکی از این زنجیرا برسه به میل و علاقم برای شبیه بقیه شدن!

++++میگه زندگی شبیه یه مسیره پر و پیچ و خمه. میگم مقصدش کجاست؟ میگه برای هر کسی یه جاست. میگم برا من کجاست؟ میگه خودت باید بفهمیش. میگم نمی‌فهممش، تو بهم بگو. میگه من نمی‌تونم بهت بگم، فقط و فقط خودت باید بفهمیش. میگم از خودت رو فهمیدی؟ میگه تقریبا. میگم کجاست؟ چرت و پرت تحویلم میده. میگم قبول کن که داری چرند میگی. قبول کن که خودتم مقصدتو هنوز نفهمیدی. قبول میکنه. میگم خب پس چرا هنوز ادامه میدی؟ میگه اصلا بیخیال مقصد! سعی میکنم از خود مسیر لذت ببرم، چاره‌ای جز این ندارم. باور کن مسیر خودش به حدی جذاب هست که نخوای به مقصد فکر کنی. میگم احمقی که از مسیر بی‌مقصد می‌خوای لذت ببری. مسیر بی‌مقصد تهش میشه نیستی و نابودی. مثل وقتی که یکی بخواد پرتت کنه توی چاه! از مسیر رسیدن به کف چاه هم می‌خوای لذت ببری؟ حتی وقتی خبر  نیست و نابود شدنت رو از زبون قاتلت می‌شنوی؟ پس شاید همون چیزی که اول بار بهت گفتم بهترین انتخاب باشه؟ حذف کردن خودمون از این مسیر بی مقصد؟

+++++نصفه شبا رو دوست دارم. میدونم هزار بار گفتم. بازم می‌خوام بگم. نصفه شبا تنها وقتاییه که دنیای پر سرعت و بی‌معنای اطرافم وایمیسه. یه مکث چند ساعته. حالا بهترین وقته که از برزخی که تو طول روز تجربش می‌کنم، فاصله بگیرم. یه آرامش شیرین و همزمان دردناک. و تو همین آرامش، یه شکاف زمانی به وجود میاد و اراده‌م نابود میشه و کنترلم رو یکی دیگه به دست میگیره و منو میبره به دل یه فکرا و کارای مزخرفی که حتی نمی‌تونم تو ذهنم دربارشون حرف بزنم. وقتی که تموم بشه هم به حدی لگدمال و تحقیر شدم که ترجیح میدم تا چند ساعت کلا نباشم. یه حذفی که با تصمیم خودم شروع میشه  ولی با تصمیم خودم تموم نمیشه. نبودنی که پایانش دست خودت نباشه یه ریسک احمقانه‌ست. بالاخره یه بارم به یه سقوط بی‌باز‌گشت منتهی میشه. چرا هر بار دارم این ریسک رو به جون می‌خرم؟ اصلا شاید باید برای یه بارم که شده سقوط کنم؟ شاید همین ریشه‌ای که منو به زمین وصل کرده یکی از زنجیرا باشه؟

++++++داشتم می‌جنگیدم. با یه دشمنی که شناخته بودمش. از یه جایی که خودمم نفهمیدم کِی بود تسلیم شدم. حالا اون داره فرمانروایی میکنه و من هیچ کارم. حتی از شکست خوردنم، خوشحال هم نشد. عادت کرده به این بردای تکراری! دنبال یه حریف قدرتره.

+++++++مُسَکِّن دَواست؟ ‌

  • موافقین ۴ مخالفین ۱
  • شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۲ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی