بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

مُسَکِّن

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ق.ظ

آسمون قرمزه. دیشبم همین طور بود. اولش فکر می‌کردم توهمه. دستامو ‌چسبوندم به پنجره و سرمو ‌بردم بینشون تا نور لامپی که انعکاسش تو پنجره افتاده بود محو بشه و بتونم آسمونو واضح‌تر ببینم. واقعا قرمز بود. هر نیم ساعت یه بار چکش می‌کردم که مبادا قرمزیش بپره. آسمون قرمز بهم حس خوبی میده. وقتی هر شب سیاهه، اگر یه شب پا بزاره رو عادتش و قرمز شه، معلومه که به آدم حس و حال خوب و تازه‌ای میده. 

 

+بعد از دو هفته بالاخره صورتمو اصلاح کردم. اولاش ماشین تو دستم می‌لرزید. نمی‌دونم چرا! ریش و سیبیلمو که کامل زدم رفتم سرغ ابروها. کوتاهشون کردم. کوتاه کردن ابرو همیشه برام یه کار پر اضطرابه. مطمئنم بالاخره یه روز یه گندی بالا میارم و کل ابروهامو از ته می‌زنم. ای کاش این اتفاق زودتر بیفته بلکه استرسش رفع شه. شاید بعضی وقتا خودتم باید به فاجعه‌ای که امکان وقوعش زیاده، کمک کنی که اتفاق بیافته. این طور یا رنجی که قرار بوده بالاخره یه روز تحملش کنی رو به جون می‌خری یا اصلا می‌فهمی عمری تو توهم بودی و فاجعه‌ای در کار نبوده و فقط یه اتفاق ساده بوده. در انتطار یه فاجعه و بلا موندن پیر و فرسوده‌ت میکنه. برو تو دلش، یا نابودت می‌کنه یا فقط باعث میشه به روزایی که ازش می‌ترسیدی بخندی. اون خندیدنه حس خوبیه. امروز روزی نبود که بخوام با فاجعه‌ی احتمالی روبرو بشم. از این که ابروهام به هم پیوستن متنفرم. همیشه خط اتصالشون رو از بین می‌برم. چند دقیقه‌ای بی‌اختیار به حفره‌‌ی روی صورتم که یادگار آبله‌ مرغون هفت سالگیمه خیره شدم.

 

++نمی‌دونم چرا ولی امروز یاد یکی از مشتریای شهر پاستیل افتادم، همون زمانی که  به ملت پاستیل می‌فروختم! یه خانوم احتمالا سی و خرده‌ای ساله با صورت آفتاب سوخته و چشمای ریزِ مشکی که معصومیت ازشون می‌بارید. کر و لال بود. با اشاره‌هاش به پاستیلا سعی می‌کرد بهم بفهمونه که چی می‌خواد. حواسشم بود از اون خط قرمزی که واسه نزدیک نشدن مشتریا به خودمون و شیشه‌های پاستیل کشیده بودیم رد نشه. هر بار که ناخواسته یه قدم می‌اومد این ور خط، سریع دستاشو بالا می‌برد و با لبخندی که کمرنگ‌تر از قبل می‌شد برمی‌گشت پشت خط. اول به پاستیلای قلبی قرمز اشاره کرد و بعد با دستاش بهم فهموند که پنج تا ازش براش بزارم. وقتی داشتم یکی یکی پاستیلا رو میزاشتم تو بسته، با حرکت دستاش بهم فهموند که یه کاریو دارم اشتباه انجام میدم. هر چی به حرکتاش خیره شدم نتونستم منظورش رو بفهمم. چند ثانیه‌ای مکث کرد و بعد دوباره شروع کرد به تلاش برای فهموندن حرفش به منِ زبون نفهم. پاستیل قرمزای قلبی دو نوع بودن. یه تعداد قرمز پررنگ و یه تعداد کم رنگ. اون می‌خواست هر پنج‌تاش قرمز پر رنگ باشه. اول به پررنگا اشاره کرد و سرشو به سمت پایین تکون داد و بعد به کم رنگا اشاره کرد و سرشو به سمت بالا تکون داد. منظورشو فهمیدم. بعد رفتیم سراغ پاستیل قلبی‌های بنفش، بعد شاه توت، بعد استخونی، بعد توت فرنگی، بعد هویجی و آخرشم پاستیل ترش نوشابه‌ای! از هر کدومم دقیقا پنج‌تا می‌خواست. واسه خودمم عجیبه که چطور نوع تمام پاستیلایی که می‌خواست و حتی ترتیبشون رو دقیق یادمه! تو تمام مدتی که سفارشش رو آماده می‌کردم هم خودم و هم خودش داشتیم لبخند می‌زدیم. هر بار که با یه ذوق و شوق دوست داشتنی که دل آدم براش غنج می‌زد به شیشه‌های پاستیل نگاه می‌کرد منم همراهیش می‌کردم و بهش پشنهاد می‌دادم که از کدوما براش بزارم. اونم اگر موافق بود لبخندش پهن‌تر می‌شد و با جنب و جوش خاصی سرشو تکون می‌داد. اگرم مخالف بود لبخندش برای یکی دو ثانیه کم رمق می‌شد و چشماش تنگ و یکی دو باری هم با سرعت زیاد سرشو بالا و پایین می‌برد. با آرامش و طمانیه‌ی کامل پاستیلا رو براش می‌چیدم تو بسته. بدون این که بهش بگم بقیه منتظرن می‌ذاشتم با صبر و حوصله انتخاباشو بکنه. چند باری هم واسه‌ی تست کردن، پاستیل دادم بهش تا مزه‌شونو بچشه و بعد تصمیم بگیره. همه کاراش دقیق و رو حساب کتاب بود. دو سه تا مشتری‌یی هم که منتظر بودند هیچ اهمیتی برام نداشتند چون اون لحظه داشت واقعا بهم خوش می‌گذشت. یه حس خوب واقعی رو داشتم تجربه می‌کردم. بین شلوغی بازار و سر وصدای ماشینا و آدما و اون همه حس و حال مصنوعی و تهوع آور، نیاز داشتم به این آرامش ناب و بینظیر. دوست داشتم اون لحظه هیچ وقت تموم نشه. سفارشش کامل شد و در بسته رو براش کیپ کردم و خودش کارت کشید و من فقط مبلغ رو زدم و بعد خودش رمزش رو زد و  اجازه گرفت از الکلی که گذاشته بودیم روی میز دستاشو ضدعفونی کنه. نزدیک در خروج شد و دست راستش رو گذاشت رو سینش و یکم خم شد و این جوری تشکر کرد و رفت. حس و حال معرکه‌ای که به مغازه داده بود ولی تا آخر شب باقی موند.

+++باید این اتاق رو زنده کنم. شاید هنوز نمرده باشه. شاید فقط به یه خواب عمیق فرو رفته باشه. شاید منتظر من باشه که یه کاری بکنم تا بیدار شه. من فعلا محکوم به موندن تو این اتاقم. راه دیگه‌ای ندارم. چطور تو یه اتاق مرده زندگی کنم؟ اصلا همین الان می‌خوام باهاش حرف بزنم و بهش بگم که ما فعلن فعلنا گیر همیم و باید با هم زندگی کنیم. شاید اون خودش بیشتر از من مشتاق دوباره بیدار شدن باشه. شاید  فقط منتظر یه نشونه از منه. ای کاش می‌دونستم چه نشونه‌ای!

++++دلم نمی‌خواد درباره دانشگاه و اوضاع احوال درسیم حرفی بزنم. اصلن دلم نمی‌خواد.

 

+++++فرو رفتن تو این لذتای بی‌رمق و کوتاه مدت و مزخرف. فریب و فریب و فریب.  لذتایی که ضعیف و اهلی و برده‌ت می‌کنه. اصلن دلیل وجود داشتنشون  همینه. جنگیدن و جنگیدن و به آغوش کشیدن رنج و رسیدن به گشودگی و سبک‌بالی. شاید این نسخه‌ی بهتری باشه. فکرای بی سرو وته و بی پایه و ‌اساسی که تو سرم می‌چرخن و منتهی میشن به حرفا و ادعاهای گنده‌تر از دهنم. بیا و بزن تو گوشم و بنشونم سرجام و بهم یادآوری کن که گوه نخورم و از چیزایی که هیچ وقت نمی‌فهممشون حرفی نزنم.

 

+++++به سرم زد چندتا از پستای وب قبلیم رو بخونم. چقدر چرت و پرت می‌نوشتم. بیهودگی و حماقت عجیبی تو تک تک کلماتم موج می‌زد. نمی‌خوام خودمو به خاطرشون سرزنش کنم. ماکار آلکسییویچ تو بیچارگانِ داستایفسکی، میون یکی از نامه‌هاش به وارنکا نوشته بود:«بالاخره گاهی هم پیش می‌آید که مهار احساسات آدم از دستش خارج می‌شود و مزخرفاتی می‌نویسد. علتش هیچ چیز نیست مگر این گرمای افراطی و احمقانه‌ی دلِ آدم.»

++++++چرا انقدر این روزا گیر دادم به "اشتباه خوب" بهرام؟ بیست و چهار ساعت تو گوشمه.

 

+++++++مُسَکِّن دواست.

  • موافقین ۴ مخالفین ۱
  • يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۱)

  • فاطمه ‌‌‌‌
  • چقدر خاطره‌ی اون خانومه دل‌نشین بود ^_^

     

    فکر کنم همون‌طور که قرنطینه باعث شده بعضیامون با اعضای خونواده به مشکل بخوریم چون بیش از قبل پیش‌شونیم :))، با اتاقامون هم همین قضیه برقراره. منم همه‌ش دارم سعی می‌کنم یه چیزی رو تو اتاقم تغییر بدم یا مرتب کنم که مثلا حس بهتری داشته باشم.

    پاسخ:
    :)

    من و اتاقم بیشتر هم دیگه رو فراموش کردیم. یا بهره بگم من اونو فراموش کردم! مسخره‌ست دائما پیشش باشی و فراموشش کنی! ای کاش زبون باز کنه و اصلن بگه باهات مشکل دارم!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی