مُسَکِّن دَواست؟
چرا این دو سه روزه انقدر زیاد حرف میزنم و بیش از حد مینویسم؟ انگار که دلم میخواد یه جوری منفجر شم! دائما تو توهمم. هر بار خودمو تو یه موقعیت عجیب و غریب و خیالی قرار میدم و شروع میکنم به سخنرانی برای آدمایی که نیستن! نیم ساعت که میگذره، انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، به بیهودگی و احمقانه بودن کارم پی میبرم و خالیِ خالی میشم. چند دقیقهای مات و مبهوت، بی اختیار به در و دیوار خیره میشم. همه چی بیمعنا و مسخره میشه مثل یه جوک تکراری که هزار بار شنیده باشیش. و این روند پوک و توخالی و تکراری، تو طول روز چندین بار تکرار میشه. میبینی همه چی چقدر مسخره و مضحک رو دور تکراره؟ مثل نواری که یه موزیک رو ده بار روش ریخته باشن. هر چی ببریش جلو بازم همونو میخونه.
+دیشب بازی آرسنال و تاتنهام بود. این بازی برای من مهمترین بازیه. باورت میشه با یکی از امتحانام همزمان شد و من بیخیال امتحان شدم و نشستم بازی رو دیدم؟ بهانهای بهتر از این برای فرار از وضعیتی که ازش متنفرم؟ میبینی دائما در حال فرارم و هر بار با بهانهای تازه تر؟ میبینی از چه مسائل چرند و بیاهمیتی فرار میکنم؟ میبینی همه چی رو دور تکراره؟ میبینی رو نوار زندگی رقتانگیز من، یه موزیک رو ده بار ریختن؟ کثافت بزنن به دانشگاه و متعلقاتش. نمیخوام بیشتر دربارش حرف بزنم.
++آرسنال باخت. بدترین شروع 39 سال اخیر باشگاه. چقدر همه چیزمون جفت و جور شد. میبینی چقدر من و آرسنالم شبیه همیم؟ اصلن انگار ما رو واسه هم ساختن! شروع با انگیزههای بالا و غیر قابل مهار و حرفای گنده گنده و پایان مسخره و تحقیر آمیز! این سرنوشت مشترک من و آرسنالمه! البته که تو یه مورد متفاوتیم. آرسنال آرتتا رو داره. آرتتا فرشته نجات این تیمه. مطمئنِ مطئنم که آرسنالو برمیگردونه به همون تیم شکست ناپذیر 2004. من به این مرد باور دارم و عجیب بهش مطمئنم. حالا بقیه هوادارا هر چرندی دلشون میخواد بگن. من از حرکات این بشر کنار زمین، از حرفاش، از تعویضاش و حتی از قیافش میفهمم که چقدر جسور و جنگنده و خوش فکره. نیاز به زمان داره و نتیجهگیریش زودتر از تصور همه شروع میشه. دارم رو دیوار اتاقم دنبال یه جا میگردم برای زدن عکسش. بعد از اولین قهرمانی لیگی که اورد عکسش میره رو دیوار اتاقم کنار عکس بقیه. مسخرهست که من و آرسنال این همه اشتراکات داریم ولی من یه آرتتا ندارم. اصلا شاید این قیاس چرته. هذیون گفتنای تکراری. مغز معیوب و فاسد وکرم خورده. همه چی رو دور تکراره.
+++تو بازی دیشب، هی خودمو از روی تخت پرت میکردم تو زمین. میشدم شماره 29یی که به جای لاکا تو زمین بود. هتریک کردم! شادیای گلمم هر بار یه جور بود. یه بار با دستای باز و مثل یه هواپیما تا کنار زمین آروم دوییدم. بار دوم محکم تو هوا مشت زدم و روی یکی از تابلوهای تبلیغاتی کنار زمین وایسادم و یه فیگور مسخره گرفتم. بار سومم با اوبا یه رقص آفریقایی از قبل تمرین شده رفتیم. نمیدونم چرا ولی وقتی سوت پایان بازی رو داور زد رفتم سمت ژوزه و باهاش چشم تو چشم شدم و یه فاک بهش نشون دادم و با دهن باز و صدای بلند خندیدم! نیمکت تاتنهام و بازیکناشون بهم حمله کردن و یه دعوای اساسی درست شد. با مشت زدم تو دهن اریک دایر. سیسوکو هم یه مشت زد به پهلوی راستم. ژاکا از راه رسید و جواب مشت سیسوکو رو با یه لگد به صورتش داد. یه بلبشویی شده بود که هیچ جوره نمیشد جمعش کرد. داور بهم کارت قرمز داد و آرتتا از دستم حسابی شاکی شد. کثافت زدم به خوشحالی آرتتا. باورت مشه واقعا تمام این خزعبلات از ذهنم گذشت و تصورشون کردم؟ توهمای احمقانه و چرند! میبینی همه چی رو دور تکراره؟
++++مثلن یکم برم عقب. منِ یه سال قبل که وسط زمستون و تو یه سرمای سگ کش، نشتم روی یکی از صندلیای چهار باغ و منتظر رسیدن وقت سانس سینما که از قبل از سینماتیکت خریدمم. قبلش از یکی از دکهها یه همشهری داستان و یه کرگدن و دو نخ کنت گرفتم. کیفم کنارمه و به معنای واقعی کلمه، لش کردم. یه احساس گنگی از آدمای دورم میگیرم. یه عده با یه آرامش عجیبی نشستن روی صندلیای روبروی مغازهها و یه چیزایی میخورن. یه عده با عجله و سرعت و بی توجه به همه چی رد میشن. یه عده آروم آروم راه میرن و همه چی رو دید میزنن. مخلوطی از سرعت و سکون. پوچ و مصنوعی و بیمعنا و تهوع آور. عینکمو از رو چشام برمیدارم. حالا همه چی تار میشه. همه چی قابل تحمل میشه. انگار اصلن همهی سر و صدا و شلوغیا هم خفه میشن. سکوت مطلق. دستامو پهن میکنم رو تکیهگاه نیمکت و سرمو هم میزارم رو همون تکیه گاه و به آسمونی که انگار برخلاف بقیه چیزا اصلا برام تار نیست، خیره میشم. مثل یه خط صاف میشم، بی حرکت و پژمرده. سیگار رو میزارم زیر لبم و روشنش میکنم. دود جمع شده پشت شُشام و آسمون بی انتها و منِ بیخیال و سبک و تهی از هر فکر و دغدغهای. چه قاب عجیب و خنده داری. میام جلوتر و میبینم این صحنه هر بار داره تکرار میشه. انگار خودمو اون جا جا گذاشتم. روی نیمکتی که فکر کنم الان دیگه وجود نداره. شاید منم باهاش رفتم و بیخبرم! میبینی همه چی رو دور تکراره؟
++++++امشب آسمون دیگه قرمز نیست. نمیدونم شایدم هست ولی خب یه قرمز رنگ پریده. شاید اصلا همیشه آسمون همین رنگ بوده. شایدم اصلا هیچ وقت قرمز نبود و من این دو سه شبه توهم زدم. نمیتونم به این چشما اعتماد کنم وقتی هر لحظه تو خیال و توهمم.
+++++++ زنجیرایی که باید باز شن. میبینی دارن بالا و بالاتر میان؟ سردی بالاترین زنجیرو نزدیک گلوم حس میکنم. به یه قدرت مطلق و برتر فکر میکنم. قدرتی که نجات میده. قدرتی که وجود داره. مگه میشه نداشته باشه؟ شاید رها شدن از این زنجیرا وابسته به تسلیم مطلق شدنِ در برابر اونه. شاید واسه آزادی باید سقوط کنم. شاید باید ریشههام کنده شه. شاید این نوار باید قطع شه. شاید این دور تکراری باید نابود شه. شاید باید از این جادهی بیمقصد کنار بزنم. شاید باید فقط بپرم. باید سقوط کنم. شاید با این سقوط بتونم از اون جادهی بیفرجام و بیانتها انتقام بگیرم. جنگی که باید شروع شه، هر چند قبلن هزار بار شروع شده و تو شکست خوردی. چرا باید یه شکست خورده رو تحویل گرفت؟ کی رگنار رو تحویل گرفت جز یه از پیش شکت خوردهای مثل آیوار که حتی اگه مالک تمام دنیا هم شه و بزرگترین فرمانروایی تاریخ وایکینگا رو داشته باشه بازم یه شکست خوردهی پست و ذلیله.
++++++++مُسَکِّن دواست؟
- سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۶ ق.ظ