بذار سِرّت بکنه!
خیلی دارم سعی میکنم یه نشونهای از حیات داشتنش بگیرم. هیچ نشونی نمیده اما. یا یه خواب خیلی خیلی عمیق یا مرگ و نیستی. البته فرق چندانی با هم ندارن. یعنی میشه معجزهای رخ بده و من این اتاق مرده رو زنده کنم؟ چی میشه که مثلن از دست منم یه معجزه بربیاد؟
+اصلن نمیفهمم زمان چطور داره میگذره. این سرعت سرسام آوار در عین کُندی داره گیجم میکنه. انگار هم سریعه و هم کند. هم میگذره و هم نمیگذره. هم جریان داره و هم یه جا متوقف شده.
++عجیبه که امروز هیچ توهم و خیالی سراغم نیومده. ولی باز انگار همه چی رو دور تکراره. شاید امروز اولین روز بدون خیالپردازیای مالیخولیایی، تو چند ماه اخیره. امروز روز بی حسی بود. سر شده بودم. ساعت دوازده از خواب پریدم و یه بار پلک زدم و شد الان. بازیچهی زمان شدم. اصلا شاید دلیل این که توهمی نزدم هم، همین باشه. شاید که نه! قطعا!
+++چطور میشه تو یه اتاق بیست متری، هر روز، سه بار عینکمو، پنچ شیش باری موبایل و دو سه باری هم هندزفریم رو گم کنم؟ به نظرت اینا طبیعیه؟ نکنه اینا نشونهی زنده بودن اتاق باشه؟ شاید داره وسایلمو هی جا به جا میکنه که بهم بفهمونه که هنوز زندهست! نه فکر نکنم! این اتاق اهل آزار دادنِ من نبوده و نیست. این وصله به تنش ابدا نمیچسبه.
++++میدونستی فقط یه موجود سادهلوح و ضعیف و تا حدی احمق میتونه حرف از تغییر ناگهانی با یه حرف یا یه اتفاق یا اومدن یه آدم به زندگیش، بزنه؟ اوج سادگیه که فکر کنی با یه همچین اتفاقات جزئی تغییر میکنی. مضحکه و بی پایه و اساس. اصلن تغییر یعنی چی؟ میخوای نغییر کنی که چی بشه؟ اون ایدهآلی که تو ذهنته چیه؟ اصلن چرا باید یه ایدهآل تو ذهنت داشته باشی؟ ایدهآله از کجا به وجود میاد؟ خودت میسازیش یا محیط از قبل بدون دخالت خودت برات تعیین میکنه؟ چقدر بهش مطمئنی؟ از کجا معلوم بهش برسی و ببینی که عمری تو بلاهت و حماقت گذروندی و اون چیزی که بهش تبدیل شدی اصلن چیزی نیست که انتظارش رو داشتی! بفهمی که فریب خوردی، اونم از خودت! البته که میدونی علی رغم میل باطنیت نمیتونی هیچ کسی رو هم مقصر جلوه بدی و شروع کنی به چسناله کردن و جلب توجه! چقدر مسخره میشه که جنگ خودتو با خودت ببازی و به نقطهای برسی که هیچ احساس آشنایی و یگانگی با خودت نداشته باشی! ببین سرنوشتت وقتی بیوفتی تو یه جادهی بیمقصد چقدر ترسناک میشه؟ میبینی حرف از تغییر وقتی تو یه جادهی بیسرنوشت گیر افتادی، چقدر خنده دار و گیج کنندهست؟! میبینی فقط یه احمقِ کودنِ ضعیف میتونه به مسیر دلبسته شه و فکر مقصد رو از ذهنش بیرون کنه؟ پس چرا از مسیر کنار نزنیم؟ چرا سقوط نکنیم؟ چرا خودمونو حذف نکنیم؟
+++++آلبالوخشکههایی که طعمشون داره کم کم عوض میشه. شلغمایی که با عجله و کثیف کثیف خورده شدن، عود کندری که هنوزم نیمه سوختهست. بشقاب پر از پوست تخمه. لباسای تازه شسته شدهای که پخش و پلا افتادن وسط اتاق. نمکدونی که بدنش چسبناک و حال به هم زن شده. یه قاب تکراری! میبینی همه چی رو دور تکراره؟
++++++دنبال یه جوابی یا یه سوال؟ اصلن سوال چیه جواب چیه؟ چرا باید دنبال یکیشون یا حتی هر دوشون باشی؟ کی چی بشه؟ ببین هیچ مقصدی ته این جاده نیست! درباره مکانی که وجود نداره، چه سوالی میخوای بپرسی؟ یا به چه جوابی برسی؟ چشماتو ببند. پوچیتو با تمام وجود حس کن. سقوط کن.
+++++++باز میرم عقب. میرسم به محسنی که ایستگاه تختی پیاده میشه. همین دیروزش بوده که «غلامرضا تختی» رو برای بار هشتم تو سینما دیده. واسه مجسمهی تختی دست تکون میده. تختی جوابشو میده. محسن با تختی رفیقه. هر روز میبیندش. صبح که از خواب پامیشه رو دیوار اتاقش، تو طول روز روی صفحهی موبایلش. بقیه هم محسن رو با تختی میبینن. یه پیکسل رو کیف محسنه که عکس تختی روش نقش بسته. مهم نیست که چرا با آدمی که هیچ شباهتی بهش نداره این طور انس گرفته. مهم اینه که اون آدمه شده نقطهی اتکاش و مرجع زندگیش! ازش قدرت و انگیزه میگیره. چقدر محسن احمقه که واسه مسیر بیمقصدش دنبال انگیزهست. راستی محسن اون روزا به کیفش پیکسل میزد. چه کار مزخرف و چرندی! چه خوب که دیگه این کار مسخره و بیمعنا رو انجام نمیده.
++++++++حس میکنم فردا یه روز خاصیه! نمیدونم چرا! شاید یه اتفاق انتظارمو میکِشه.
+++++++++یه دفعهای در هشت کتاب رو باز میکنم و از سهراب سپهری یه جواب میخوام. جواب به سوالی که وجود نداره.
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید درمیآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.»
اگر این حرف زدن با آدمی که سالهاست مرده، معجزه نیست پس چیه؟ دیدی همین الان یه معجزه تو همین اتاق پژمرده اتفاق افتاد؟ شاید مثل یه پرتوی نازک نور از ته یه غار تاریک! شایدم هیچ. شاید بازم توهم و خوشخیالی!
++++++++++فعلن مُسَکِّن دَواست. بذار سِرِّت بکنه!
- سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۹ ب.ظ