بازگشت به جزیره!
میدونی رو این دو سه روز اخیر، چه اسمی باید گذاشت؟ دورانِ «بازگشت به جزیره»! تو یه جزیرهای ساکن شدم که انقدر کوچیکه که هر لحظه فکر میکنی چیزی نمونده تا فقط با یه موج، برای همیشه بره زیر آب و جوری نابود شه که انگار اصلن از اولم نبوده! هفتهی قبل بود که جرئت کردم بیخیال آرامشِ مصنوعی و موقتی که جزیره بهم داده بشم و بیمحابا بزنم به دل آب. انقدر برم جلو که بالاخره به یه ساحل امن برسم. هنوز دو سه متری دور نشده بودم که یکی تو ذهنم فریاد زد:«هیچ ساحلی وجود نداره احمق! تا چشم کار میکنه فقط آبه. چقدر تو بدبخت و بیچاره و کم عقلی که داری با توهم وجودِ یه خشکی، پا تو همچین مسیر پر خطری میذاری! آخه کی اون خشکی توهمی که ازش دم میزنی رو دیده؟ برگرد جزیرهت! اونجا واسه تو بهترین جائه! خودتم اینو خیلی خوب میدونی! تا بیشتر از این دور نشدی برگرد! بدبخت! گم میشیا!» هنوز آخرین کلمهی جملش از دهنش بیرون نپریده بود که تو کسری از ثانیه مسیرمو عوض کردم و برگشتم! برای بار هزارم برگشتم! وقتایی که تو جزیرهم یه آرامش گیج کننده و تهوع آوری دارم که دلم میخواد یه حادثهی وحشتناکی اتفاق بیوفته و مجبورم کنه که دوباره از جزیره دل بکنم و ترکش کنم. ولی خب هیچ اتفاقی نمیافته. همه چی میوفته رو یه دور کند و کسل کننده! دیگه بیخیال میشم و ساکت و کم حرف. نه به چیزی فکر میکنم و نه چیزی میخونم و نه چیزی مینویسم. میشم مثل یه جسدی که بوی فاسد شدنش لحظه به لحظه بیشتر میشه. وای از اون روزی که بوی این جنازهی متعفن به مشام کسی برسه! وحشت دارم از اون روز. میدونی روزایی که دارم شنا میکنم هر چند خیلی آشفته و بیقرارم، هر چند زیادی حرف میزنم و مینویسم، هر چند کارای عجیب و غریب و احمقانه میکنم، هر چند فکرای چرت و پرت حمله میکنن به مغزم؛ ولی باز لحظه به لحظهش شرف داره به این دوران انفعال و آرامشِ دروغی! یه روند تکراری و مسخره! هی از جزیره دور شدن و باز دوباره برگشتن! اون صدایی که میترسوندم و نمیزاره جلو برم! صدایی که فقط یه صدای خشک و خالی نیست! کافیه یکم خلاف میلش عمل کنم تا اون روی خودشو نشونم بده. بعضی وقتا فکر میکنم حتی اگر نادیدهش بگیرم و باهاش بجنگم، باز کنترلمو دستش میگیره و برم میگردونه! پس چه فایده جنگیدن و مقاومت کردن؟ میبینی همه چی چقدر مسخره رو دورِ تکراره؟
+و آرسنالی که هیچ وقت قرار نیست رنگ آرامشو به خودش ببینه! شادی گل والکات دریوزهی بیشرف که عمری سر بازیای ضعیف و چرت و پرتش حرصمون داد و هیچی بلد نبود جز مثل خر دووییدن! حالا واسه ما آدم شده و بعد گل چرندی که زد به خودش اجازه داد که مقابل تیمی که ساختش و آدمش کرد خوشحالی کنه! خب نطفهی حرومو نمیشه کاریش کرد دیگه! پپهی پفیوز و لبخندای وقیحانهش وقتی موقعیتا رو مثل آب خوردن، خراب میکنه. ژاکای جوگیر و بیشرفی که بازی قبلی یه کارت قرمز بیدلیل و احمقانه گرفت و تو بازییی که چون توماس پارتی هم نبود و بهش نیاز مبرمی داشتیم، تیمو تنها گذاشت! حماقت از سر و روی این مرتیکه احمق میباره! یا اون لاکای بیمغز که انقدر عملکردش تو این فصل افتضاح بوده که چارهای نیست جز اعتماد به انکتیا و بالوگانِ جوون! و البته امالفساد واقعی یعنی استن کرونکهی حروم زاده که مثل یه زالو افتاده رو جسد نیمه جون باشگاه و تا آخرین قطرهی خونش رو نخوره بیخیال ماجرا نمیشه! کی میشه خبر مرگ خودت و اون پسرِ ابلهت رو بشنویم و جشن بگیریم؟ و آرتتایی که من هنوز بهش امید دارم. من هنوز به آرتتا امید دارم و اینو هزار بار دیگهم تکرار میکنم.
++نیازی نیست تکرار کنم که مثل سگ از جلو رفتن زمان میترسم؟ این جزیره بالاخره یه روز نمیره زیر آب؟
+++باور کن یه روزی بالاخره روی همین تخت خواب میمیمرم! من لایق این مرگ ذلیلانهم! شک ندارم کابوسی که دیدم به واقعیت تبدیل میشه. حالا باز فریاد بزن که من این مرگو نمیخوام! من این ذلت و خفتو نمیخوام! بخوای یا نخوای توفیری نمیکنه! این سرنوشت قطعیته! شاید وقتش رسیده که باهاش کنار بیای؟
++++باور کن دلم میخواد برم پیش روانشناس ولی باور کن میترسم! باور کن خیلی میترسم. باور کن خیلی خیلی خیلی میترسم!
+++++«منم آخرین لحظهای که تو قامتی، منم آخرین رنگی که رو شهامتی.
آغاز تا حالت رو تو پایانت انشا کردم، زنجیرتو وا کردی دستامو به روت وا کردم.
حقیقت شکست بود، خم شدن تو زندگی؛ در زندان ندیدن رو روی دیدنت وا کردن.
پای برگهی حقیقت رو که شکست بود و بس، با دست پر از بوی پارگی زنجیرت امضا کردم.»
- پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ق.ظ
شاید باید یه روز گوشاتو بگیری و بپری توی آب!