«نگم از جرئت چی بگم جاش؟»
مسئله به شدت واضح و روشنه. تو ترسویی! بزدلی! ضعیفی! جیگر نداری! کل دنیات شده همین اتاق بیست متری بدترکیبت. کل دنیات شده همین ذهن محدود و کوچیکت. کل دنیات شده همین چهارتا کر و لال و کوری که دور خودت جمع کردی. دنیا این چاردیواری دورت نیست. سرتو از پنجرهی اتاقت بکن بیرون. غریبگی و غریبه بودن توهم حاصل از زندانی بودن تو این چاردیواریه. دنبال یه جایگاه باش. جایگاهی که بتونی خودتو تعریف کنی. جایگاهی که از این همه بیمعنایی و بیهویتی و بیهودگی نجاتت بده. وابستگیاتو از بین ببر. به مرگ فکر کن. حتمی بودنشو باور کن! تو قرار نیست آدم بزرگی بشی! تو قرار نیست کارای بززگ و پرسر و صدایی بکنی. کی اصلا این وظیفهی سنگین و آزاردهنده رو گذاشته رو دوشت؟ تو فقط قراره اون کاریو بکنی که در حد ظرفیت و توانته. تو فقط باید قدم برداری به سمت اصیل زندگی کردن. باید تمام بتهای وجودتو بشکنی. دست از پرستیدن قهرمانای مصنوعی و پلاستیکی برداری. انقدر درگیر آدما نباشی!
- سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۵ ب.ظ
هعییییی ادما بلدن حرف درس کنن