بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

هیچ فرقی نداره!

شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ

انگار بود و نبودت فرقی نداره. چه کله‌ی سحر و زودتر از خروس همسایه از خواب بیدار شی و چه تا 1 بعد از ظهر لش کنی رو تختت و هی از این پهلو به اون پهلو بشی، قراره یه سری حرفا، کارا و اتفاقای تکراری رو از آدمای تکراری بشنوی و ببینی! انگار یه مسیر مشخص و یکسانی هست که قراره دنیای اطرافت، همه بر اساس اون جلو برن. پس همه چی تکراریه! توهم منحصر به فرد بودن حاصل یه مشت حرفای چرت و پرت انگیزشیه. تنها تفاوت بین آدمای دنیای اطرافت، اسم و قیافه و قد و جنس و هیکل‌شونه! وقتی یکی‌شون باشه انگار همه هستن. وقتی یکی‌شون حرف بزنه، انگار همه‌شون حرف زدن! وقتی یکی‌شون بمیره، انگار همه‌شون مردن. با این وجود چرا از مرگ می‌ترسی؟ چرا از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا از پاره شدن این نوار که تمام آهنگاش تکرارین، می‌ترسی؟ این چه تضاد احمقانه و خنده داریه؟

+ از اول صبح منتظر یه ایمیل بودم. آلبوم جدید «او و دوستانش» که اسمش اسب چوبیه. بالاخره ساعت 1 ظهر ایمیل میرسه. شروع می‌کنم به گوش دادن. محشره. تا همین الان یه سره تو گوشمه.

++ تو اتاقم یه حس خفگی عجیبی داشتم. حمله کردم سمت جعبه‌ی سیگارم. آروم دست می‌کشیدم به بدنه‌ی فلزی سردش. بازش کردم و بوی محشرشو دادم تو دماغم. به سجاد پیام دادم که شب بیا بریم بیرون. می‌خواستم بریم یه جای ساکت و موزیک بزارم و سیگار بکشیم. سجاد که دیگه نمی‌کشه البته! چند دقیقه گذشت و پشیمون شدم. بیخیال! اینم یه کار تکراری مسخره‌ و مضحک و بی‌معنای دیگه. 

+++ تو ماشین نشسته بودم و خیره شده بودم به پسر دایی 10 ساله‌م، علی که با رفیقش بیرون از خونه‌شون وایساده‌ن و منتظر بقیه رفیقاشونن که بیان و تو کوچه فوتبال بازی کنن. چند تا آجر بر‌میدارن 2 تا دروازه‌ی ده قدمی درست می‌کنن. رفیقش رو آسفالت استوک پوشیده! جفتشون ماسک زدن و هر چند وقت یه بار میدنش پایین و یه نفسی می‌گیرن و باز دوباره میارنش بالا! پرت میشم به ده دوازده سال پیش! زمانی که هم‌سن و سال علی بودم. لباس قرمز خوش رنگ اون سالای یونایتد که پشتش اسم برباتوف و شماره 9 بود رو می‌پوشیدم و می‌زدم بیرون! چه خیالپردازیای بامزه‌ای داشتم! انگار جدی جدی می‌خواستم برم تو یه زمین بازی واقعی! تا سر حد مرگ بازی می‌کردم و می‌دوییدم. از همه بیشتر داد و قال می‌کردم، حرص می‌خوردم و بعضا دعوا هم می‌کردم. فوتبال برام مهم بود! خیلی مهم بود! بهم هویت می‌داد. بهم معنا می‌داد. فوتبال خیلی راحت می‌ذاشت تا هر جا که می‌تونم خیالپردازی کنم. آسفالت خشن واسه‌م میشد زمین چمن! بچه محلام می‌شدن بازیکنای حرفه‌ای. صدای سوت و تشویق و هیاهوی هوادارا رو می‌شنیدم. حتا صدای گزارشگر که داره از من به عنوان یه استعداد وستاره‌ی نوظهور فوتبال دنیا یاد می‌کنه! بعد مسابقه تو ذهنم با خبرنگارا مصاحبه می‌کردم. اگه می‌باختیم تو مصاحبه‌م به داوری ضعیف و خشن بودن بازیکنای حریف و وضعیت بد چمن اعتراض می‌کردم. اگه می‌بردیم و منم گل می‌زدم از همه‌ی هم‌تیمی‌هام و کادر فنی و هوادارا تشکر می‌کردم و از آرزوهای بزرگ تیم و برنامه‌های آینده حرف می‌زدم. هر چند وقت یه بارم خودمو آقای گل یا وقتایی که زیاد دروازه وایمیسادم، بهترین دروازه‌بان فصل معرفی می‌کردم! یه دیوونه‌ی خیالاتی الکی خوش که تو اون محله، فوتبال از همه براش مهم‌تر و جدی‌تر بود! یادمه حتا شادیای مخصوص گل خودمو هم اختراع کرده بودم! 

++++ کشتی؟ کاپیتان؟ خدمه؟ دریا؟ طوفان؟ توهم؟ چرت و پرت؟ 

 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی