بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

همیشه...

شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ

گوشیمو با دست راستم محکم می‌گیرم و فشارش میدم. دلم می‌خواد با تمام توانم پرتش کنم سمت در و دیوار و خورد شدنشو نگاه کنم. وایمیسم روبروی کتابخونه. دلم می‌خواد شیشه‌هاشو با مشت بشکونم و تک تک کتابای توشو پاره کنم و آتیش بزنم. به عکسا و تابلوهای روی دیوار خیره میشم. وسوسه میشم که بیارمشون پایین و بعد توری پنجره رو پاره کنم و تک تک شونو پرت کنم تو کوچه. دلم می‌خواد میزو از وسط بشکونم، لباسامو آتیش بزنم-حتا تمام لباسای آرسنالمو- ادکلنامو محکم بزنم کف زمین و نابودشون کنم، با یه چکش بیوفتم به جون ایکس باکسم و تیکه تیکه‌ش کنم. دلم می‌خواد این اتاق و هر چی که توش هست و من بهش دلبستگی دارم، واسه همیشه نیست و نابود شه. بعدش من میشم یه غریبه‌ی بی پناه! دیگه جایی نیست که برم توش قایم شم و خودمو توش زندانی بکنم. دیگ جایی نیست که ازم محافظت کنه. دیگه جایی نیست که ساعت‌ها وجود سراسر تباهی و بیهودگیمو تحمل کنه و بهم اعتراضی نکنه! بعدش من گم میشم، چون جایی جز این اتاق لعنتیو بلد نیستم! بعد که گم شم دیگه به هیچ چیزی دلبستگی ندارم. دیگه هیچکسیو و هیچ جاییو نمی‌شناسم. اون وقته که خیلی راحت می‌تونم نقطه‌ی پایانی خودمو بذارم. مطمئنم که قرار نیست بعد از این نقطه‌ برم سر خط یا صفحه‌ی بعد! این نقطه آخرین نقطه‌ی دفتر میشه!

دقیقا ساعت 1 شبه. نور لپ تاپ، اتاق تاریکمو روشن می‌کنه. صدای دکمه‌های کیبورد سکوت اتاقو میشکنه. هوا گرمه. نور تیر چراغ برق کوچه که هر چند وقت یه بار خاموش و روشن میشه، میوفته روی دیوار اتاق، دقیقا بالای میز.

نشستم رو صندلیم و  پشت میزی که روش لیوان چایی، ظرف بستنی با یه قاشق کوچیک، چند تا تیکه کاغذ یادداشت، چند تا کتاب، هندزفری، یه مام نیوِآ، یه ماگ که توش پر از خودکار و مداد و ماژیکه، اکشن فیگور کریس رونالدو، یه مجسمه‌ی لاکپشت کوچولو، منگنه، جا چسبی و یه عود کندر که تا وسطاش سوخته هستن! الان تو هفته‌ی جدیدیم. یه شنبه‌ی دیگه. شروع یه چرخه‌ی تکراری بی‌پایان دیگه. دارم وسوسه میشم که اول با مشت بزنم وسط مانیتور لپ تاپ و بعد هر چی که رو میز هستو به یه طریقی نابود کنم. دلم می‌خواست بیشتر بنویسم! ولی الان فقط باید سریع گزینه‌ی «ذخیره و انتشار» رو بزنم و لپ تاپو از برق بکشم و بپرم رو تختم و بخوابم. میدونی؟ هر بار که این وسوسه‌ی زدن و خراب کردن و شکوندن افتاده به جونم، همین کارو کردم! همیشه جواب میده. همیشه!

  • موافقین ۴ مخالفین ۱
  • شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۲)

سلام

 فکر کنم بدونم چه حسیه. یادمه یه بار که این حس بهم دست داد بسم الله اول اون کتابی که حرصمو در آورده بود رو اول جدا کردم بعدشم تا میتونستم خود کتابو زدم ترکوندم و پرتابش کردم ابنور اونور تا دلم خنک شد😅

+دوست دارم مجسمه لاکپشت کوچولو رو ببینم، نمیشه تو یه پست بذارینش :) ؟

+بوی کندر. نمیدونستم همچین عودی وجود داره و نمیتونم حدس بزنم چجوریه عطرش😌

پاسخ:
:)
+چیز خاصی نیست. اصلا نمیدونم میشه اسمشو مجسمه گذاشت یا نه! یه زمانی بین دست فروشا زیاد شده بود فروششون! سوغاتی یکی از رفیقام از قشمه!
+ ترک "خواب در بیداری" فرهاد رو گوش کنید، دقیقا بوی کندر میاد دستتون.

بعد که از خواب بلند می شی بی روح نیستی؟ گاهی فکر می کنم اگر تو لحظه بشکنم و فحش بدم و بزنم چی می شه؟ به نظرت حس رهایی داره؟.

پاسخ:
حماقت هیچ موقع حس رهایی نمیده به آدم. این جنون آنی، چیزی جز خورد شدن عزت نفس و تمایل بیشتر به ابله موندن با خودش نداره. باید باهاش جنگید و تا قدرت نگرفته و مسلط نشده بهمون، نابودش کرد.  
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی