سه و همچنین چهار از دوازده! به همراه اصغر!
دو روز تقریبا متفاوت. در کل ولی تکراری!
دیروز، از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر چیزی نبود جز درس و شرکت تو دو تا کلاسایی که داشتم. از 5 تا 8 اول رفتم بیرون و لوازم مربوط به کولرو خریدم-صحنهی مضحکی یه پسر با سه تا پوشال و یه تسمه به دست که داره تو پیاده رو راه میره!- بعدشم پشت بوم بودم و با داداشم داشتیم به کولر ور میرفتیم. همهی کاراشو کردیم و تهش که میخواستیم راهش بندازیم فهمیدیم پمپ گردش آبش سوخته! همزمان با ما دو نفر دیگه هم رو پشت بوماشون بودن و داشتن کولراشونو راه مینداختن! بعدش هم یه دوش حسابی گرم و در نهایت یه قسمت شرلوک نگاه کردم به همراه سوسیس بندریای که مامان درست کرده بود و بوش کل خونه رو برداشته بود!
امروز از 8 صبح تا 3 بعد از ظهر، باز هم چیزی نبود جز درس و کلاس. از 3 تا 5 هم خواب. از 6 تا 6:30 دوباره رفتم بیرون که واسه کولر سه ونیم متر شلنگ، سه تا آبریز و دو تا فیش برنجی واسه پمپ جدیدی که داداشم صبح خریده بود، بگیرم. واسه نصب پمپ و عوض کردن شلنگای داخل کولر هم نیازی به من نبود. از 7 تا 10 با محمد بیرون بودیم. شام پیتزا خوردیم. درباره همه چی حرف زدیم! یکم راه رفتیم و قدم زدیم. از 10:30 تا 1 هم با عرفان بیرون بودم. من و عرفان بسته سیگارمون مشترکه که البته همیشه پیش منه. یه نخ بیشتر نمونده بود. نصفشو من کشیدم و نصفشم عرفان. بعد رفتیم پیش اصغر! اصغر یه سوپری بزرگ داره و سیگارای اصل میاره. با عرفان خیلی رفیقه. تو طول این دو سال تقریبا از همه نوع سیگاراش امتحان کردیم. به این نتیجهی مهم و حیاتی رسیدیم که ریچموند از همهشون بهتر و مقرون به صرفهتره! یه بسته ریچموند ازش خریدیم. به همه میده 45 ولی به ما 35! سوپری اصغر یه جورایی خارج از شهره! کامیون دارا و مسافرا زیاد میان پیشش! جلوی مغازهش معمولا شلوغه. ملت چای و سیگار به دست یا نشسته یا ایستاده دور هم جمع میشن و با هم حرف میزنن. بعضیاشون هم بساط قلیون پهن میکنن برا خودشون! اصغر دو تا تخت با پشتی گذاشته جلوی مغازه که مشتریاش در رفاه و آسایش کامل باشن! منو عرفان هم دورتر از بقیه وایسادیم و شروع کردیم به کشیدن! عرفان هر ده دقیقه یه بار برمیگشت پیش اصغر و یه چیزی برمیداشت که بخوره! یه بار یه بسه ویفر! یه بار کیک! یه بار مارشمالو! یه بارم دلستر. یه یارویی با قد متوسط، کلهی تقریبا کچل، تیشرت چرک، شلوار لی چرکتر اومد پیشمون که آتیش بگیره! میگفت فندکشو جا گذاشته تو ماشینش و ماشین هم اون ور خیابونه و حال نداره بره برش داره! نگاهش افتاد با مارک سیگار من و عرفان! چشماشو تنگ کرد و گفت:«جدی؟ ریچموند؟ میسازه بهتون؟» گفتگومون از همین نقطه شروع شد! از تجارب 20 سالهش در زمینهی سیگار و قلیون و نظریات دقیق و راهکارهای آمون پس دادهش برامون گفت! در نهایت هم یه سیگار پیچ از جیبش دراورد و نحوه کار باهاشو یادمون داد! «یه کاغذ میذارید این جا، به مقدار کافی توتون میریزید توش، حالا با یه حرکت خیلی ساده سیگار آماده میشه. قبل این که سیگارو در بیارید باید از این جا به کاغذش تف بزنید! تف خیلی مهمه! جدی میگم! چرا میخندید؟» نزدیک یک سوم توتون سیگاری که پیچیده بود، از کاغذش ریخت بیرون! «البته این توتون من الان خشک شده و دیگه به درد نمیخوره! اصل سیگار اینیه که من دارم درست میکنم! در کل نکشید ولی اگرم میخواید بکشید برید یه نیم کیلو توتون مرغوب بخرید و بذارید تو یخچال خونهتون! یه سیگار پیچ هم بخرید و خودتون واسه خودتون سیگار بپیچید!»
با اصغر خداحافظی کردیم و رفتیم تو یه پارک کوچیک و خلوت! خیره شده بودیم به آسمون سیاه شب و معدود ستارههاش و تا یک شب هی حرف میزدیم و هی چرت و پرت میگفتیم.
الان ساعت 3 شبه و خوابم نمیبره و به این فکر میکنم که نظر اصغر درباره اسمش چیه؟ یعنی هر روز با خودش نمیگه:«تف تو این روزگار! آخه اصغرم شد اسم که گذاشتن رو ما؟ اسمی چرتتر و بیمعناتر از اسم منم هست یعنی؟»
الان باید حمله کنم به تختم و از دغدغهی ذهنی راضی بودن یا نبودن اصغر از اسمش رهایی پیدا کنم و سریعا بخوابم! باید سر 9 بیدار شم، حتا اگه تا خود 9 خوابم نبره!
- پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۲۶ ق.ظ
5 روز دیگه میشه یک سال!!!🔥💓
یک سالگی وبتون مبارک 😊🤞🏻