بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

کارتونی پر از خاطره!

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ

این کارتون، یه بخش مهمی از کودکی و نوجوونی منه! هر کدوم از وسایلی که توشه یادآوره یه دوران خاص یا یه اتفاق به یادموندنیه. آتاری دستی که کل تابستونای دبستانم باهاش می‌گذشت. دستکش دروازبانی که برمی‌گرده به اون تابستونی که می‌رفتم کلاس فوتسال و چقدر هر روز تو راه خیال پردازی می‌کردم که مثلا یه دروازه‌بان بزرگیم که رقیبای اصلیم بوفون و کاسیاسه و امروز یه بازی خیلی مهم و حساس دارم! بعد از تموم شدن کلاس هم که بساط مصاحبه‌های خبریم به راه بود و کارشناسای مختف فوتبال مدام مجیزمو می‌گفتن و ادعا می‌کردن که با درخشش‌های من شاید دیگه هیچ کسی در آینده چیزی از دروازه‌بانای دیگه یادش نمونه! مجموعه‌ی کامل «خانواده دکتر ارنست» که ظهرای تابستون با مادرم و برادرم میدیدم! مجموعه‌ی کامل پت و مت که با داداشم و پسرعمه و دختر عمه‌م یه شب تا صبح بیدار موندیم و یک عالمه‌ش رو دیدم! عروسک پت که چهارم دبستان با امتیازام از صندوق جوایز مدرسه گرفتم! دقیقا یادمه که 500 امیتاز می‌خواست و من 450 امتیاز داشتم! بابام اون موقع معاون پرورشی مدرسه بود. هی بهش می‌گفتم که بهم 50 امتیاز بده که بتونم بگیرمش و اونم می‌گفت نه و نمی‌داد! یه روز یه جشنی واسه یه روز خاصی که یادم نیست چه روزی بود قرار بود اجرا بشه! منم با هفت هشتا از بچه‌ها یه نمایشی که داستان و دیالوگش رو معلممون نوشته بود آماده کرده بودیم! من به عنوان کارگردان(!) و همچنین بازیگر بعد از اجرای موفقیت آمیز نمایش، برای پاسداشت از زحمات و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی گروه بازیگران خستگی ناپذیر نمایش، درخواست 50 امتیاز برای تمامی عوامل کارو کردم! بابام هم موافقت کرد! با این کار هم به عروسک پت رسیدم و هم امتیاز الکی نگرفتم! تفنگا و نارنجک و دوربین که معمولا وقتایی که با پسر خاله‌م که عشق تفنگ بازی بود و مغز خلاقی واسه خیال پردازی تو این زمینه داشت، باهاشون بازی می‌کردم! ساعت مچی‌ای که تو اولین روز تابستونی که داشتم می‌رفتم دوم راهنمایی با مادرم رفتیم و خریدیم! سربند سیاه که مال محرم و دسته و زنجیز زنی بود. عروسک دارا که لباس تیم ملی رو پوشیده بود و تو جام جهانی 2006 بود که بابام واسه‌م گرفته بودش. عروسک بابانوئل که دست ساز دختر یکی از همکارای مادرم بود. پرچم تیم ملی انگلیس که مال زمانی بود که طرفدار متعصبشون بودم و خودمم نمی‌دونم دلیل اون طرفداری و تعصب احمقانه‌م چی بود! پلاکی که وقتی رفته بودم راهیان نور خریدم و چیزای دیگه که الان خاطرم نیستن و اون زیر میرا جا گرفتن!

تا همین چند وقت پیش تمام این وسایل جلو چشمام بودن و هر روز می‌تونستم ببینمشون. ولی حالا بعد از این که تمام کتابای مربوط به زمان کودکی و نوجونیم رو ریختم تو چندتا کارتون و یه تعدادی رو دادم رفت و یه تعدای هنوز موندن و تو نوبتن که اتاقمو ترک کنن، وسایل مربوط به اون دوران رو هم به زودی میدم برن! شایدم نگهشون دارم ولی باید یه جایی بزارمشون که دیگه تو دیدم نباشن! دلم می‌خواد کلا هیچی از اون دوران به یادگار برام نمونه! دلیلش چیه؟ باور کن نمی‌دونم! 

  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ
  • محسن

نظرات  (۱)

نگهشون دار بابا...حیفه

پاسخ:
چهارتا وسیله‌ی تاریخ مصرف گذشته، حیف چی می‌تونه باشه آخه؟!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی