نزدیک بینی یا دوربین؟
- سلام!
- سلام!
- شما فکر کنم تو همین پاستیل فروشیه کار میکنی؟ درسته؟
- کار که نه! مغازه رفیقمه! صبحها و عصرا که شاگردش هست. بعضی شبا که خودش نمیرسه بیاد، من میام به جاش!
- آها! آخه بعضی وقتا میبینمت این اطراف! آتیش داری؟
- بله! بفرما!
- دمت گرم! من تو همین مغازه روبروییه کار میکنم! همین کیف فروشیه!
- چه خوب! سرتون شلوغه همیشه!
- شلوغ که نه! 80 درصدشون میان تو ولی چیزی نمیخرن و میرن! ملت بدبخت شدن بابا! نون ندارن بخورن، کیف میخوان چیکار؟
- آره دیگه!
- چند ساله باهاش رفیقی؟
- شیش هفت سالی میشه فکر کنم!
- کجا آشنا شدید باهم؟
- تو مدرسه!
- بعد چطور شد که دوست شدید با هم؟
- یعنی چی؟!
- یعنی نقطه شروعش کجا بود؟
- خیلی نقطه شروع خاص و به خصوصی نداشت راستش! صبحا قبل صبحگاه مدرسه، از این بحثا و کری خونیای فوتبالی بین بچهها داغ بود! اون زمانم هر دومون رئالی بودیم، سر همین قضایا نزدیک شدیم به هم! تیکه پروندن و کری خونیای سنگین واسه بارساییای مدرسه و ایول عجب تیکهی کلفتی انداختی بهشون و چقدر اطلاعاتت خوبه و نون قرض دادن به هم دیگه و خلاصه از این صحبتا دیگه!
- آها! چه باحال! چندتا رفیق داری کلا؟
- رفیق صمیمی سه نفر!
- خوبه! رفیق خوب داشتن خیلی عالیه! مگه نه؟
- آره!
- باورت مشه من با این که الان نزدیک 28 سالمه هیچ موقع یه رفیق درست و حسابی نداشتم؟
- چرا خب؟
- نمیدونم! شاید آدم جذابی نیستم واسه هیچ کس! شاید خیلی خسته کننده و تکراریم! شایدم یکم احمقم و بلد نیستم با آدما چجوری حرف بزنم! خیلیم تلاش میکنم به آدما نزدیک شما. یعنی هر کاری که به فکرت برسه انجام دادم. اون زمانا که مدرسه میرفتم یه همکلاسی داشتم، درسش افتضاح بود! شری بود واسه خودش. بیست چاری پا دفتر بود! مثل سگ کتک میخورد از مدیر و معاون همیشه! خیلی ازش خوشم میومد! پسر شجاع و با جربزهای بود. هر کاریش میکردن دست بردار نبود! میزدنش، اخراجش میکردن، جلو بچهها و سر صف ضایعش میکردن؛ انگار نه انگار! یه ذره هم تغییر نمیکرد! حتا وقتی جلو بچهها تا میتونستن تحقیرش میکردن کر کر میخندید! مدیرم هی بهش پَسی میزد که نخنده، لج میکرد و بیشتر میخندید! قهقهه میزد حتا! بعضی وقتا حس میکردم تو زمانایی که داشت میخندید به نقشهی بعدیش واسه خرابکاری و انتقام گرفتن فکر میکرده! منم با این که بچهی آرومی بودم شدم پایهی همه کثافت کاریاش تا باهام رفیق شه! نمیدونی چقدر سرش کتک خوردم! هم از مدیر و معاون هم از بابام! تهش که دبستانمون تموم شد رفت و هیچ خبری ازش نشد! هر چی پیگیرش شدم، فایده نداشت! با زبون بیزبونی میخواست بهم بگه برم پی کارم!
- که این طور!
- بعدشم همین آش و همین کاسه بود! هم تو راهنماییم و هم تو هنرستان! هر چند وقت یه بار سعی میکردم به یکی نزدیک شم ولی نمیشد! همه مثل این که یه تیکه کثافت باشم، تا میدیدنم دماغشونو میگرفتن و درمیرفتن! نمیدونی چقدر خرج این و اون کردم! خودم بدبخت عالم بودما! بابام یه ریال پول نمیذاشت کف دستم. میگفت حیف و میل میکنی! هر چی نیاز داری بگو خودم واسهت میخرم. هر پولی داشتم، بیچاره مادرم یواشکی میداد بهم! منم همهشو خرج این و اون میکردم. بعدش که رفتم سربازی، اونجام همین وضع بود! انگار همه فرار میکردن ازم! آخه کیو دیدی تا حالا تو پادگان دغدغهش این باشه که با یکی رفیق شه جز منِ گاو؟ نه جدی تا حالا شنیدی همچین چیزیو؟
- نه حقیقتش!
- از سربازی برگشتم. بابام زیرزمین خونهمون که یه آشپزخونه و دستشویی و حموم و یه حال و اتاق کوچیک دراورده بود ازش، به اضافهی موتور زیر پای خودشو داد بهم. گفت اینم سهم تو از ارث و میراث من! هر کار دلت میخواد باهاشون بکن! خونه رو میخوای خودت تنهایی برو توش زندگی کن، میخوای زن بگیر بیار توش یا میخوای اصلا اجارهش بده! موتورم میخوای باهاش کار کن، میخوای ولگری بکن و اگرم دلت خواست بندازش ته دره، در هر صورت از این به بعد خرج و مخارجت از ما جداست! خودتی و خودت! دمش گرم البته! خیلیا همین کارم نمیکنن واسه بچههاشون! قبول داری؟
- آره خب!
- منم دیگه افتادم تو مسیر کار پیدا کردن! اولش پیک موتوری بودم! خیلی حال نکردم باهاش! پول نبود توش! همهش حمالی بود، تهش یه چسه پول میذاشتن کف دستت با هزار تا منت. یه مدتم زدم تو ویزیتوری! ولی راستش گند زدم! نمیتونستم اصلا! کار سختیه خدایی! بقیه خیلی گرگ بودن. نمیتونستم رقابت کنم باهاشون! بعدش رفتم تو یه کارگاه مبل سازی. پولش بد نبود. خرجمو درمیاوردم و پس اندازم میکردم. سر یه قضایای مسخرهای با صاحب کارم به مشکل خوردم و اونم اخراجم کرد! بعدشم که اومدم تو همین مغازهای که الان هستم و 4 ساله که توش موندگار شدم. تو تمام این مدت زندگی من شده بود دو قسمت. صبح تا شب کار، شب تا نصفه شب تو اینترنت و گروههای دوست یابی و این جور چیزا! راستش دلم میخواست با یه دختر دوست بشم! آخه تا اون موقع من اصلا دوست دختر نداشتم! نمیدونستم چی هست اصلا! دلم میخواست مثل بقیه منم دوست دختر داشته باشم! چیم کم بود از اونا مگه؟ با چند نفریم دوست شدم. بعضیاشون پسر از آب دراومدن، بعضیاشونم ول کردن و رفتن! دیگه داشت حالم از همه چی بهم میخورد! خیلی جای مسخرهای بود! همه دروغ میگفتن توش! فضای عجیبی بود اصلا! هیچ جوره نمیفهمیدمش! گوشیمو فروختم و یه دکمهای ساده خریدم. خلاص کردم خودمو! کار خوبی بود به نظرم! دیگه داشتم کم کم بیخیال میشدم! با خودم فکر کردم مشکل از منه حتما! یه چیزی تو من هست که بقیه رو فراری میده. حرف بقیه رو نمیفهمیدم، اونام منو نمیفهمیدن. پیش هر کی بودم حس میکردم کره! نمیشنوه منو اصلا. حس روح بودنو داشتم. نه کسی میدیدم، نه کسی میشنید که چی میگم، نه کسی اصلا میفهمید که بابا منم هستم! دیگه سرمو بند کرده بودم به کارم. صبح تا شب کار و سر وکله زدن با مشتری، بعدشم تا نصفه شب وقت گذروندن تو این پارک و اون پارک و ول چرخی تو شهر! تا یه اتفاقی افتاد! مغازه بغلی ما رو میشناسی؟ همین که بلوریجات میفروشه؟
- نه نمیشناسم!
- این یارو یه پسری داره به اسم حمید! هم سن خودمه. بعضی وقتا میومد پیش باباش کمکش کنه. با من آشنا شد! سلام و علیک داشتیم با هم. کم کم مکالمههامون یه کمی فراتر رفت و رفیق شدیم. خیلی تحویلم میگرفت! خیلی احترام میذاشت بهم! ولی من خوشبین نبودم! با خودم میگفتم اینم همون چیزی که بقیه توم دیدنو فرار کردنو میبینه و بعد دمشو میذاره رو کولشو الفرار! ولی خب قضه اونجوری نشد! روز به روز با هم صمیمیتر میشدیم! حمید دانشجو بود تو دانشگاه آزاد همین جا! یه روز اومد بهم گفت که ما تو دانشگاه یه اکیپ داریم! تعجب کردم گفتم اکیپ چیه دیگه؟ گفت چندتا دختر پسریم که بعضی وقتا با هم میریم این ور و اون ور! تو هم بیا تو اکیپ! گفتم آخه من که دانشجو نیستم! گفت طوری نیست بابا! عوضش بچه باحال و با معرفتی هستی! خلاصه ما رو برد تو اکیپشون! نمیدونی چقدر اضطراب داشتم! اولین باری بود تو یه جمعی میرفتم که دختر بینشون بود! روزای اول مثل لبو سرخ میشدم. اصلا نمیتونستم حرف بزنم! هی با خودم میگفتم نکنه یه سوتی بدمو آبرو حیثیتم بره! اولین باری که یکی از دخترا دستشو اورد جلو که باهام دست بده، به حدی جا خوردم که خشکم زد و همون جا قفل کردم! گذشت و گذشت و منم یخم کم کم داشت آب میشد! حرف میزدم، مسخره بازی درمیاوردم، بقیه رو میخندوندم، شام و بستنی و قهوه مهمونشون میکردم! خلاصه دیگه داشتم تو ابرا سیر میکردم. فکر میکردم خیلی محبوب شدم بینشون! خیلی تغییر کرده بودم! دیگه خجالتی نبودم! دیگه از حرف زدن با دخترا نمیترسیدم. به خودم میگفتم پس مشکل هیچ وقت از تو نبوده! اگه تو یه عیب و ایرادی داری پس چرا حالا این همه آدم دورتو گرفتن؟ اون آدمای قبلی بودن که یه مشکلی داشتن حتما! منظقی نبود حرفم؟
- نمیدونم! شاید!
- یکی از دخترای اکیپ اسمش سارا بود. ازش خوشم میومد. از همه آرومتر و کمحرفتر بود. قد کوتاه، ریزه میزه، چشم و ابرو مشکی! خیلیم صاف و ساده بود و بیشیله پیله. هر بار که یه کاری میکردم که همه بخندن، خودم تمام مدت حواسم به اون بود. نمیدونی چقد خندههای قشنگی داشت. دستشو میگرفت جلو دهنش و چشماشو میبست و ریز ریز میخندید. چندین بار شد که چشمامون به هم گره خورد. حس میکردم اونم احتمالا از من بدش نمیاد. به حمید چندباری گفتم منو باهاش بیشتر آشنا کنه و بهش بگه ازش خوشم میاد! حمید قبول نمیکرد ولی! میگفت خودت باید پا پیش بذاری، از من کاری برنمیاد. منم نمیتونستم! میترسیدم که نه بشنوم و قضیه لو بره و دیگه نتونم تو اکیپشون باشم. همیشه هم نگران بودم نکنه یکی دیگه بهش پیشنهاد بده و از دستم بپره! یه مدتم به سرم زده بود که با مادر و پدرم بلند شم برم خواستگاریش.
- رفتی؟
- نه! نشد. یه اتفاقایی افتاد که نشد.
- ای بابا! طوری نیست! دختر زیاده!
- نمیخوای بدونی اون اتفاقا چی بودن؟
- اگه خودت دلت میخواد بگو.
- من شمارهی اکثر بچههای اکیپو داشتم. بعضی وقتا میشد به سرم میزد که مثلا یه روز قرار بذاریم بریم فلان جا. بعد با شوق و ذوق زنگ میزدم که هماهنگ کنم باهاشون. گاهی میشد که هیچ کدوم جواب نمیدادن. عجیب بود واسهم. مگه میشه یه دفعهای واسه همهشون کار پیش اومده باشه؟! طولانیش نمیکنم. فهمیدم چندین بار بدون این که منو آدم حساب کنن بلند شدن رفتن سفر یا مهمونی یا ویلای این و اون! اولش گفتم حتما همهی بچههای اکیپ نبودن و چند نفر با هم دیگه خارج از اکیپ رفتن! ولی بعد فهمیدم که دقیقا همه بودن جز من! رفتم و به حمید گفتم که خیلی نامردید! خیلی بیمعرفتید! چرا به من نمیگفتید کجاها میرید؟ کسر شانتون بود منم باهاتون باشم؟! اول افتاد به تته پته کردن. بعدش ولی به همه چی اعتراف کرد. گفت بچهها میگفتن که تو پسر خوبی هستی ولی پیشت یکم معذبن. بعضیاشونم میگفتن یکم عجیب غریبی! حس خیلی خوبی نداشتن بهت. خیلی سربسته حرف میزد. دقیق نمیفهمیدم چی میگه! آخه من چیم عجیب و غریبه؟ مثل بقیه آدمام دیگه! آب میخورم، غذا میخورم، لباس میپوشم، کار میکنم، پول درمیارم. شمارهی سارا رو داشتم. تا حالا بهش زنگ نزده بودم. پیامم نداده بودم حتا. واسهم مهم بود که اونم مثل بقیه دربارهم فکر میکنه یا نه؟ زنگ زدم بهش و باهاش قرار گذاشتم که بعد دانشگاهش ببینمش. جا خورده بود. اولش داشت بهونه میورد که یه جوری بپیچونه. هر جوری بود راضیش کردم که بیاد. حتا شده واسه پنج دقیقه! بالاخره اومد سر قرار. بهش گفتم که فهمیدم بدون من کجاها میرفتن. خودشو کشید کنار و گفت من کارهای نبودم تو این قضایا! گفتم دنبال مقصر نیستم. فقط میخوام بدونم تو هم مثل بقیه فکر میکنی من عجیب و غریبم؟ تو هم پیش من معذبی؟ تو هم بهم حس بدی داری؟ جوابی نداشت. البته نه که جوابی نداشته باشه! با زبون بیزبونی میخواست بگه من اصلا به تو فکر نمیکنم! آدمی که برام انقدر مهم شده بود، حتا واسه یه ثانیه بهم فکر نکرده بود! واسه دلخوشیمم که شده و حتا به دروغ بهم نگفت نه! کی این حرفا رو زده اصلا؟ تو خیلیم پسر خوبی هستی! چرا دلش به حالم نسوخت؟ چرا یکم باهام همدردی نکرد؟ چرا انقدر عجله داشت که فقط بره؟ انقدر یعنی من آدم مزخرفی هستم که نمیتونست چند دقیقه بیشتر تحملم کنه؟ دیگه نرفتم تو اکیپ! اونام خیلی سراغی ازم نگرفتن. فهمیدم تمام اون مدت داشتم تو توهم زندگی میکردم. من اون جا هیچ اهمیتی نداشتم. من فقط واسهشون یه دلقک بودم. اونم نه دلقکی که بتونه تو هر موقعیتی سرگرمشون کنه! اگه هیچ سرگرمی و سوژه خندهی دیگهای نداشتن، اون موقع تازه انتخابشون من بودم. کارشون نامردی نبود خداوکیلی؟
- چی بگم والا!
- از اون به بعد دیگه حالم از همه بهم میخوره. فکر میکنم همه باهام دشمنن. نه! دشمن چیه؟ اصلا منو نمیبینن! ای کاش حداقل در حد همون دشمن روم حساب باز میکردن و بهم یه شخصیتی میدادن! البته از همون اولم همین فکرو میکردم ولی بعد اون قضیه دیگه مطمئن شدم. مسخرهست! روزی با این همه آدم تو مغازه سر و کله بزنی بعد یه نفر نباشه که بتونی باهاش چهار کلوم حرف بزنی! همین شد که... همین شد که بعضی وقتا... بعضی وقتا از مردن آدما خوشحال میشم. هر وقت یه اعلامیه رو دیوار میبینم ناخودآگاه نیشم باز میشه و لبخند میزنم. بعد به خودم هی سیلی میزنم. هی به خودم فحش میدم که خاک بر سرت که با مردن بقیه این جور ذوق میکنی. هر وقت تلویزیون مغازه روشنه و رو اخباره و آمار کسایی که کرونا گرفتن و مردنو میده یا نمیدونم خبر این که یه جا زلزله اومده، سیل اومده یا جنگ شده و بعضیا مردنو میگه، باز خوشحال میشم! هی دلم میخواد این عددای فوتیهای کرونا بیشتر و بیشتر بشه. به نظرت آدمی به لجنی منم هست تو این دنیا؟
-نظری ندارم واقعا! نمیدونم چی بگم!
-الان داری بهم رحم میکنی که هیچی بهم نمیگی! و الا مطمئنم تو ذهنت داری حسابی بهم فحش میدی که این دیگه چجور جونوریه! یا نمیدونم پیش خودت میگی ببین مرتیکه خرس گنده چه دغدغههای چرت و پرتی داره! کی آخه تو این سن و سال و این وضع مملکت به فکر اینه که چرا یه دوست صمیمی نداره؟!
-نه من حقیقتا هیچ فکری نمیکنم دربارهت!
-مگه میشه؟ آدما چه بخوان و چه نخوان حتا شده از رو قیافه درباره هم دیگه هزار جور فکر و خیال میکنن! همین حرفایی که الان دارم به تو میزنمو چند وقت پیش به یه غریبهی دیگه گفتم! بنده خدا خیلی رک بود! حرفام که تموم شد پرسید اخیرا فیلمای جوکرو دیدی؟ تعجب کردم! گفتم من تنها فیلمی که تو عمرم دیدم برره بوده! جوکر دیگه چه زهرماریه؟ باور نکرد حرفمو! فکر کرد دروغ میگم! گفت امثال تو زیاد شدن تو این دنیا! دنبال جلب توجه و تقلیدید! یه شخصیت تخیلی مسخره شده واسهتون الگو! گدای ترحم و دلسوزی بقیهاید! واسه خودتون هزار جور داستان ماستان میسازید که تو همهشون قربانی و مظلوم و طرد شدهاین! بعدم یه چرتا پرتایی درباره این که از آدما بدتون میاد و میخواید همه رو بکشید و انتقام بگیرید ازشون میزنید و با خودتون فکر میکنید که مثلا الان خیلی آدمای خشن و خفنی هستید! این بین هزارتا کلمهی خارجکی هم گفت که من هیچ کدومو نفهمیدم! از حرفاش چیزی سر در نیوردم ولی همه رو یادم موند. میدونی چرا؟ چون اولین نفری بود که داشت دربارهم نظر میداد. اولین نفری بود که داشت میدیدم و بهم اهمیت میداد! اولین آدمی بود که واسه چند ثانیه هم که شده بهم فکر کرد و دربارهم حرف زد! با خودم گفتم شاید این نقشهی خوبی باشه که برم پیش غریبهها و سرگذشتمو براشون بگم و اونام دربارهم نظر بدن! میشه تو هم دربارهم یه چیزی بگی؟ حتا شده فحش بده! فقط یه چیزی بگو! حالا چی باشه مهم نیست!
-خب ببین... به نظرم تو خیلی پسر خوش تیپی هستی. صداتم خیلی خاص و قشنگه. هیچ چیز عجیب و غریبی هم نمیبینم توت. آدم شریفی هستی و داری نون بازوی خودتو میخوری. طبیعتا مثل هر آدم دیگهای یه سری اخلاقا و رفتارای بدی هم داری که باعث نمیشن خوبیات دیده نشه. شاید آدمای این دنیا بیش از حد واسهت مهمن. تو دنیای خودت زندگی نمیکنی. دائما تو فکر و ذهن بقیهای که ببینی چی دربارهت فکر میکنن! این طوری میشی بردهی بقیه. هر مسیری که بقیه رفتنو میری صرفا چون همه اون وری رفتن، تو چرا نری! اگه قدرت تشخیص خوب و بد خودتو داری، پس این که بقیه چه فکری بکنن دربارهت چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟ کاری که باید انجام بدی رو انجام میدی و فکر و نظر بقیه به هیچ جات نیست. حالا وجود داشتن یا نداشتن آدمای اون اکیپه چقدر رو کیفیت زندگیت تاثیر داره واقعا؟
-نمیدونم! واقعا نمیدونم! شاید من تو یه زمان اشتباه یا یه جای اشتباه به دنیا اومدم! خیلی از رفتارا و حرفای آدما رو نمیفهمم. اصلا خیلی چیزای این دنیا رو نمیفهمم! در هر صورت ممنونم ازت که به حرفام گوش دادی! فقط این که عینکت خیلی باحاله! نزدیک بینی یا دوربین؟
- سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ق.ظ
این خیلی خارق العاده بود.. من واقعا نمیدونم چی میشه در وصفش گفت..