در شیشهای
صحنهی ۱: احتمالا چهار پنج سالش بیشتر نیست. موهاش خرماییه و لباساش سراسر آبی. با مادرش چند دقیقهای پشت ویترین وایمیسن و با انگشتاشون پاستیلا رو به هم نشون میدن. دو سه دقیقه میگذره و بالاخره تصمیم میگیرن بیان سمت در ورودی. پسر بچه عجله داره و حسابی هم ذوق زدهست. در شیشهای رو نمیبینه و با صورت میخوره بهش. چند ثانیهای گیج و منگه و هیچی نمیگه ولی بعد یه دفعهای صدای گریهش بلند میشه. مادرش درو باز میکنه و میاردش تو. اول به من سلام میکنه. بعد رو زانوهاش خم میشه و دستای بچهشو که که باهاشون دماغش رو پوشونده میزنه کنار. نگرانه و مشخصه که عذاب وجدان گرفته! بهش میگه:((خون نمیاد. چیزی نشده. من که هنوز درو باز نکرده بودم مامان! من که هنوز نگفته بودم بری تو! حالا بگو کدوم پاستیلا رو میخوای؟)) میپرسم:(( دستمال بدم بهتون؟)) سرشو میاره بالا و جواب میده:((نه، لازم نیست! فقط اگه الکل دارید یکم بزنید کف دستاش!)) و بعد دستای بچه رو میاره جلو. صدای گریهی بچه هیچ جوره قطع نمیشه. کم کم داره اعصابمو خرد میکنه! مامانش چند بار دیگه ازش میپرسه که کدوم پاستیلا رو میخواد و اونم جواب نمیده و فقط صدای جیغ و داد و گریه کردنش بیشتر میشه. مادرش باز میگه:((من که نگفتم بهت بری تو عزیزم! چرا عجله میکنی آخه!)) کاملا مشخصه که خودشو مقصر میدونه. بچه به طور کاملا ناگهانی، انگار که همه چی رو در عرض یه ثانیه یادش رفته باشه، گریهش بند میاد و با انگشتش به پاستیل خرسی و پاستیل بستنی قیفی اشاره میکنه و میگه:((از اینا!)) تو صداش البته هنوز یه لرزشی هست. احتمالا همون لحظه یه قانون ذهنی واسه خودش وضع میکنه! وارد هر مغازهای که خواستی بشی تا وقتی مامان نگفته نباید بری تو و گرنه ممکنه باز دوباره با صورت بخوری به در شیشهای! یا اصلا هر در دیگهای!
صحنهی ۲: احتمالا هفت هشت سالشه. شال سفید و مانتوی لی آبی. خواهرش که از خودش کوچیکتره پشت سرش وایساده. با اصرار به باباش میگه:((میشه یکم از اینا بخریم؟ یکم فقط؟)) باباش سریع جواب میده:((بیا بریم! ول کن تو رو خدا!)) بیتوجه به جواب رد باباش میاد سمت در. در شیشهای رو نمیبینه و با صورت میخوره توش. میترسم و از جام میپرم بالا! خودش، خواهرش و باباش با صدای بلند شروع میکنن به خندیدن. از خندهشون منم خندهم میگیره! باباش میگه:((ببین اصلا قسمت نیست بخریم. بدو بیا بریم مامانت منتظره!)) کماکان میخندن! بعد یکی دو ثانیه بیخیال پاستیل میشن و میرن. مقصد: مامانی که الان منتظرشونه!
صحنهی ۳: نشستم و منتظرم! به خودم میگم وقتی در عرض نیم ساعت دو بار این اتفاق افتاده، پس سومیشم قطعا میوفته! یاد روز اولی میافتم که عرفان میخواست مغازه رو بهم نشون بده. دقیقا همین اتفاق واسه منم افتاد. حتا در مشکل پیدا کرد و از جاش یکم اومد بیرون! یادش بخیر! انگار همین دیروز بود.
- دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۳ ق.ظ
😂😂😂😂
چه جالب