بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

زنده بودن!

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۸ ق.ظ

دلم می‌خواد برگردم عقب. کلاس چهارم ساعت دوازده صبح یکی از روزای بهمن ماه، مسابقات فوتبال مدرسه! کلاس ما دو تا تیم شده بود. باید روبروی هم بازی می‌کردیم و یکیمون می‌برد و می‌رفت واسه بازی با اون یکی کلاس چهارم! مربی ورزش‌مون قویا رو گذاشته بود تو یه تیم و اونایی که یا چاق بودن یا لاغر مردنی یا تا حالا لگد به گربه نزده بودن تو یه تیم. یه تیم از پیش بازنده مقابل تیم برنده‌ای که بیشتر داشت به بازیای بعدیش فکر می‌کرد تا بازی‌ای که هفته‌ی بعدیش مقابل بازنده‌ها داشت! روز تقسیم بچه‌ها به دو تا تیم، من سردرد داشتم و غایب کرده بودم. ظهر وقتی زنگ زدم به رفیقم که بپرسم واسه فردا تکلیف چی داریم قضیه رو بهم گفت. منم مثل خودش افتاده بودم تو تیمی که قرار بود ببازه! بهم برخورده بود. با یه حالت عصبی آب می‌خوردم و به مامانم می‌گفتم تو اون مدرسه کسی اندازه من فوتبال بلد نیست! ببین کی می‌تونه مثل من اسم همه‌ی بازیکنای رئال، بارسا، یونایتد، میلان و... رو بگه! کدومشون مثل من هر هفته نود می‌بینه. کدومشون مثل من تو اتاقش انقدر پوستر فوتبالی داره! پوسترا البته مال داداشم بود که تو اتاقی که مال جفتمون بود، به در و دیوار چسبونده بودشون. ولی خب تو اون لحظه من شده بودم صاحبشون! بعدش یه دفعه‌ای شروع کردم به مربی ورزش فحش دادن که غلط کرده فکر می‌کنه من بازیم بده!

از فرداش که رفتم مدرسه خودم خودمو کاپیتان تیم بازنده‌ها اعلام کردم و شروع کردم به جمع کردن بچه‌ها تو زنگ تفریح و واسه‌شون حرف زدن! حتا واسه تیم اسمم انتخاب کرده بودم! دیگه واسه‌م مهم نبود که مربیمون چی درباره من فکر می‌کنه. من باید اون مسابقه رو می‌بردم! هر چقدرم که می‌خواد غیرممکن باشه، من باید ببرم! تو ذهن خودم یه جنگی علیه مربیمون راه انداخته بودم! اون فکر می‌کرد من بازیم بده؟ اون فکر می‌کرد تیم ما از قبل قراره ببازه؟ حالا من میشم اون کسی که تمام نقشه‌هاشو نقش بر آب می‌کنه! 

روز مسابقه قبل از این که بریم تو زمین، بچه‌ها رو دور خودم جمع کردم و گفتم:«میریم تو زمین و می‌بریمشون و بعد مسابقه به تک تکشون می‌خندیم!» اون زمان زنده بودم. همین که می‌جنگیدم و کاپیتان یه تیمی بودم که از قبل قرار بود ببازه ولی می‌خواست همه چیو به نفع خودش عوض کنه، یعنی زنده بودم و نفس می‌کشیدم و مجبور نبودم بوی تعفن یه مرده‌‌ی متحرکی رو تحمل کنم که هر روز ساعت 11 از خواب بلند میشه و میشینه پشت میزش تا نصفه شب و حول و حوش ساعت 2 و 3 با سردرد و حالت تهوع می‌گیره می‌خوابه!

باید حتما یه روز اتفاقای اون مسابقه و مسابقه‌ی بعدیشو همین جا بنویسم. اگه یه روز بچه دار شدم این خاطره رو انقدر براش تعریف می‌کنم که بالاخره یه روز از دستم کفری شه و تا خواستم شروع کنم به حرف زدن، حمله کنه به سمتم و دستاشو بذاره رو گلوم و فشار بده و بگه:«یه کلمه‌ی دیگه درباره‌ی اون خاطره‌ی مزخرف و مسخره حرف بزنی، همین جا و همین لحظه کارتو می‌سازم!»

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۸ ق.ظ
  • محسن

نظرات  (۱)

خوبه که اون بازی رو بردین :)) احتمالن خیلی بهتون چسبیده!

پاسخ:
وحشتناک بود حسم بعد بازی! یه حرکتی تو مایه‌های حرکتی که مارتین کیون تو اون بازی معروف آرسنال و یونایتد تو الدترافورد، بعد از این که ون نیستلروی پنالتیشو خراب کرد زد، انجام می‌دادم و بی‌وقفه فریاد می‌زدم و مشت می‌کوبیدم تو هوا! هیچ وقت حسی شبیه اون روزو تجربه نکردم حقیقتا.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی