بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوربینو می‌گیرم رو سوالا. چهار تا بیشتر نیستن. سجاد یادداشتشون می‌کنه. سه تایی رو که بلده حل می‌کنه و بعد از رو جواباش می‌خونه برام تا بنویسم! ساعت 5 میشه و جوابا رو واسه استاد ایمیل می‌کنم. سجاد امتحان خودشو سپرده بود به چندتا از هم‌کلاسیاش که بتونه بیاد امتحان منو جواب بده. تماسو سریع قطع می‌کنم و بهش میگم که برو به امتحان خودت برس. سجاد هشتاد درصد زندگیش کچل بوده. باز دوباره کچل کرده بود خودشو. سجاد تو مواقع بحرانی آروم‌ترین آدم روی زمینه. عشق سرعته و گوشیش پر از عکسای ماشینه و می‌تونه چندین ساعت واسه‌ت درباره ماشینا سخنرانی کنه. عاشق راکیه! کَله خره و با موتورش تو خیابونا با یه سرعت دیوونه‌واری ویراژ میده و مهم نیست براش که بالاخره یه روز با این موتور خودشو به کشتن بده! هایده و مهستی و معین گوش می‌کنه و احتمالش خیلی کمه که تو پلی لیست گوشیش چیزی جز این سه تا پیدا کنی! تو معاشرتش با آدما دائما در حال خاطره تعریف کردنه. خاطره‌هاش هم هیچ وقت تموم نمیشن. اسم دو سه تا ماشینو میاره و میگه اگه یه روز به اینا برسم، دیگه هیچ چی از این دنیا نمی‌خوام. عاشق بسکتباله. اگه یه مشکلی برات به وجود اومده باشه تو نوع بیان مشکلت پیش سجاد باید خیلی احتیاط کنی. اگه تشخیص بده که حالت خیلی خرابه و وضعیتت داغونه، اوضاع خطری میشه! اون وقته که از رو خودش می‌گذره و تمام فکر و ذکرش میشه تو! اون وقته که خودشو کاملا فراموش می‌کنه و تا تو رو به یه وضعیت پایدار نرسونه و مشکلتو کامل حل نکنه دست بردار نیست! این وسط خودش به فنا بره و نابود شه؟ بی هیچ اغراقی اصلا مهم نیست براش! سمج‌ترین و احمق‌ترین آدم دنیاست! اینو هر روز بهش میگم! 

لش می‌کنم رو تخت. چشمامو می‌بندم. صدای ماشینا و موتورای خیابون تو سرمه. دو نفر تو کوچه دارن با هم حرف می‌زنن! صداشون بلندتر از حد معموله. حس می‌کنم دارن دعوا می‌کنن با هم! یا شاید بهتر بشه گفت یه بحث تند و تیز! صدای یکیشونو می‌شناسم. صاحب همین مغازه‌ی دیوار به دیوار اتاقم! صورت سیاه سوخته، عینک مستطیلی، سیبیل پرپشت و قد و وزن متوسط. ده دوازده سالی سوپرمارکت داشت و یکی دو سالی میشه که تبدیلش کرده به یه رستوران که توش فقط مرغ سوخاری، مرغ شکم پر و ماهی شکم پر درست می‌کنه. همیشه هم از رو خوشمزه بازی منو با اسم داداشم صدا میزنه و بعد یه دفعه‌ای میگه:«عه! راستی تو محسن بودی که!» صداها تو ذهنم کم کم محو میشن. خوابم میبره. افتادم بیرون از اتاق. صدای اون دو نفر بلندتر از قبل شده. برمی‌گردم و می‌بینم دقیقا روبروشون وایسادم. لباساشون یه شکله! لباس خودمم دقیقا مثل هموناست. می‌دووم سمت خیابون. ماشینا همه یه شکلن. درختای دور خیابونا یه شکلن. آدما یه شکلن. حس می‌کنم که شستم درد می‌کنه و کم کم داره از جاش کنده میشه. از خواب می‌پرم. نگاه می‌کنم به شستم! با تمام توان دارم فشارش میدم به دیوار کنار تختم! به خودم میام و آزادش می‌کنم از این فشار تحمیلی و بی‌دلیل! 

لباس تابستونیامو ریختم کف اتاق که جاشونو با زمستونیا عوض کنم. خبر بد اینه که باید با گرمکن آرسنالم خداحافظی کنم. خبر خوب اینه که به کیت 2018 و 2019 آرسنال که اسممو پشتش چاپ کرده بودم، دوباره سلام می‌کنم. 

گیج و منگم! هیچ جوره نمی‌فهمم که چطور زمان داره میره جلو! سرعتش واسه‌م عجیبه. بعضی وقتا خیلی کنده و بعضی وقتا خیلی سریع. هیچ تعادلی نداره. مسخره‌ست! مسخره‌تر اینه که همین موضوعو هزار بار دیگه گفتم.

انگار یه چیزی دوباره تو وجودم روشن شده و داره از جا بلندم می‌کنه و نمی‌ذاره کف این اتاق کپک بزنم. متنفرم از این موجود ضعیفی که تسلیم حس و حال لحظه‌ای خودشه و هیچ ثباتی توش نیست. این که بقیه هم اینطور باشن یا نباشن ذره‌ای اهمیت نداره. تو نباید این طوری باشی احمق!

خوردم زمین. نتونستم از روش رد شم! نتونستم لهش کنم. نتونستم دستامو حلقه بزنم دور گردنش و انقدر فشار بدم که به خِر خِر کردن بیوفته و زجر بکشه و جون بده. نتونستم زل بزنم به جسد بی‌جونش و انقدر رو جنازه‌ش برقصم که از شدت خستگی بیهوش شم. ولی دوباره میرم سمتش. نه این که چاره‌ای نداشته باشم و این تنها انتخابم باشه! من می‌تونم دوباره شکست خوردن و به لجن کشیده شدنو هم انتخاب کنم. ولی حالا می‌خوام با قلدری بگم که باز دوباره می‌خوام باهات بجنگم! واسه صد و پنجمین بار حتا!

گوش بدیم به مَری .

« آلارم گوشیتو بزار واسه 8. یکی هم واسه 8:05. یکی دیگه برا 8:10. یکی دیگه هم برای 8:15. ساعت 11 بیدار شو. به خواب چرندی که دیدی فکر کن. بعد با خودت بگو من که قبلنا اصلا خواب نمی‌دیدم، چطور شده انقدر دارم خواب می‌بینم الان؟ شونه‌هاتو بنداز بالا و یه نگاه بنداز به صفحه گوشیت! ساعت 11 شد پس چرا؟ ولو شو رو تخت و از شدت قهقهه زدن شکمتو بگیر و به خودت بپیچ! زمان آخه خیلی سریع پیش میره! خنده‌دار نیست؟ یه لحظه گفتم چشمامو ببندم و بعد شد 11؟ یه وقت به سرت نزنه پرده‌ها رو بکشی! نور آفتاب حالتو به هم می‌زنه و کل روزتو به کثافت میکشونه! ای کاش به جای این پرده‌های پارچه‌ای، کرکره‌های فلزی داشتی! محشر میشد پسر! اتاق تاریکِ تاریک میشد. دیگه خبری از این نور لعنتی و سمج نبود که حتا از بین پرده‌های کشیده هم بتونه تاثیر خودشو بزاره! فردا امتحان داری. کار خوبی کردی که از سجاد کمک خواستی. زنگ زدی بهش و با اون صدای خش دار تازه از خواب بیدار شده‌ت گفتی که OR1 رو قبلا پاس کردی دیگه؟ سجادم شبش با موتور اومد دم خونه‌تون و کتابو ازت گرفت که بره یه نگاهی بندازه بهش ببینه چیکار می‌تونه بکنه! خب عادت داری این جور موقع‌ها پناه ببری سمت سجاد! یادته زمان راهنمایی و دبیرستان، هر موقع واسه یه گنده‌تر از خودت پرو بازی در‌می‌اوردی و اون میوفتاد دنبالت، پشت کی قایم می‌شدی که ازت دفاع کنه؟ یا مثلا یادته یه بار هوس کردی بری شورای دانش آموزی مدرسه؟ سجاد می‌رفت بالا سر همه و به زور کاری می‌کرد که اسمتو بنویسن رو ورقه‌ی رایشون! نتیجه‌ها اومد و شدی نفر دوم، با این که کسی اصلا نمی‌دونست تو هم کاندید شدی!

پنجره رو باز کن. اتاق دم گرفته. صدای ماشینا چقدر رو مخه! خب مگه چاره‌ای هم هست؟ بهار و تابستون مجبوری هم صداشونو تحمل کنی و هم دودشونو! حالا صدای ماشینا به درک! صدای داد و قال این کاسبا رو چیکار میشه کرد؟ لامصبا از دو کیلومتری با داد و فریاد با هم حرف می‌زنن! مخصوصا آخر شبا که می‌خوان ببندن و گورشونو گم کنن خونه‌شون! یکی‌شون از اون ور اون یکیو پشت سر هم صدا می‌زنه! یکی دیگه بی‌دلیل هار هار می‌خنده. یکی دیگه اتفاقای عجیب روزشو واسه اون یکی تعریف می‌کنه. یکی دیگه‌شون هی هندل می‌زنه و موتور روشن نمیشه که نمیشه. بعد یکی دیگه از اون ور داد می‌زنه:«پس این عتیقه هنوزم کار می‌کنه مگه؟ خدابیامرز بابابزرگت از پنجاه سال پیش رُسِشو کشیده! تو دیگه بیخیالش شو!» و بعد همه‌شون یه دفعه‌ای منفجر میشن و بلند بلند می‌خندن. هر کدومم یه مزه می‌پرونن که عقب نمونن یه موقع! آدم سالم بین‌شون نیست. 

حواست باشه امروز یه وقت مچاله نشی. آب زیاد بزن به صورتت. میگن خاصیت ضد مچالگی داره. مخصوصا اگه یخ باشه. هوا چه یه دفعه‌ای گرم شد! آمادگیشو نداشتی فکر کنم! یه روز از خواب بلند شدی و دیدی که چقدر گرمه! مسخره‌ست نه؟ شکل لباسات از اون روز به بعد کلا عوض شد. پنجره دیگه 24ساعت باز بود! صداها باز برگشتن. میگه پنجره که باز و هوا در جریان باشه، نمیذاره دیگه کپک بزنی! پنجره که بازه! پس چرا مگسا بیشتر شدن؟ اصلا مگه مگسا کپک دوست دارن؟ اصلا مگه بین باز بودن پنجره و کپک زدن رابطه‌ای هست؟ چرت گفته یعنی؟»

«پنجره رو تا آخر باز نکن! تازه از حموم اومدی! سرما می‌خوری! حتما 7 ساعتو بخواب تو طول شبانه روز! مبادا یه دقیقه کمتر شه! ساعت خوابتو منظم کن! این جور ادامه پیدا کنه به فنا میریا! آب خوردن که دیگه خیلی خیلی مهمه! کم بخوری سر درد میگیریا! کاهو و سبزی زیاد بخور! یکم بیشتر برنج بکش واسه خودت! شبیه نی قلم شدی! هر روز برو خودتو وزن کن! هنوز همون 65؟ بیارش یکم بالا! مریض میشیا! استخونات داره میزنه بیرون! چقدر زشت شدی اصلا! همش افراط و تفریط! نه به پنج شیش سال پیش که تا مرز 90 کیلو رسیدی و نه به الان! چه وضعشه؟ انقدر لش نکن رو تختت! چی می‌خوای از جون اتاقت؟ بیا بیرون! بشین رو مبل! تلویزیون نگاه کن! آب هلو بخور با کیک یزدی! آلوچه‌ها و توت فرنگیا تازه اومدنا! کیلو خدا تومن! تا میتونی بخور ازشون! دهنتو باز کن ببینم؟ اوه اوه! سه تا پایین و سه تا بالا پر کرده داری که! مسواک بیشتر بزن! بسابون دندونا رو. نخ دندون خیلی مهم‌تر از مسواکه‌ها! البته باید روش درست استفاده کردن ازشو بدونی که نزنی لثه‌هاتو داغون کنی! دهان شویه هم استفاده کنی بد نیست! بابا انقدر چیپس نخور! اینا همه سمن! بیا به جاش بادوم بو داده بخور. هر بار پیتزا می‌خریم، پپرونی نخور! معلوم نیست چه گند و کثافتی می‌ریزن توش! به جاش سبزیجات یا مرغ بخور! انقدر آدامس نجو! معدتو داغون می‌کنه! چرا وقتی می‌خوای بخونی، خودتو می‌کشی صداتو شبیه فرهاد بکنی؟ خودت باش بابا! صدا خودت مگه چشه؟ چرا باشگاه نمیری؟ تنبلیت میشه؟ آره مطمئنم که تنبلیت میشه! از بچگیتم همین طوری بودیا! یادته تو فوتبال با بچه‌محلات، همیشه وایمیسادی دروازه؟ ببین حتا تو کلاس فوتسالم دروازه‌بان شده بودی! الکی هم می‌گفتی که من خودمم خیلی دروازه‌بانیو دوست ندارم! مثل بقیه دوست دارم فوروارد باشم و فقط گل بزنم ولی خب تو دروازه‌بانی نسبت به بقیه پُستا بهترم! آره ارواح عمه‌ت! مطمئنم حتا اون سه چهار سالی هم که بسکتبال می‌رفتی یه جوری کمتر از همه می‌دوییدی و عرق می‌ریختی! چه جوریشو نمی‌دونم ولی اطمینان دارم ازش! از این حالت خمودگی و تهوع آورت بیا بیرون! بلند شو برو یه تخصص یاد بگیر! یه ساز یاد بگیر! یه زبون جدید یاد بگیر! انگلیسی بیشتر یاد بگیر! یاد بگیر و یاد بگیر و یاد بگیر! انقدر پولاتو حروم خریدن این چرت و پرتا نکن! البته خب چون نمی‌دونی پول دراوردن چقدر سخته، طبیعیه قدرشو ندونی! برو یکم طبیعت گردی بکن! کوه برو یکم! کویر برو! جنگل برو! انقدر سیگار نکش! بابا فهمیدیم بزرگ شدی، نمی‌خواد با این دودا خودتو خفه کنی! انقدر ملتو سر هر قضیه‌ای مسخره نکن! خودت مگه چه گوهی هستی؟ این غروره از کجا میاد؟ انقدر سعی نکن از کلمه‌های قلبمه سلمبه استفاده کنی! خب گند می‌زنی و خودت ضایع میشی! اتاقت چرا همه‌ش به هم ریخته و نامرتبه؟ موهات انقدر بلند شده موخوره نمی‌گیری؟ نوچ نوچ! نگاه کن چقدر پول داره میده واسه دو تا شامپو و یه ماسک مو! گفتم قدر پولو نمی‌دونی دیگه! می‌ارزید واسه جلب توجه چهارتا دختر، این همه وقت و هزینه‌ صرف موهای کوفتیت بکنی؟ ای کاش به جای این همه چسبیدن به این Xbox زهرماریت، میرفتی دنبال یه کسب و کاری! فلانیو ببین چه قشنگ داره حمالی می‌کنه تو مغازه باباش! یا اون یکی حمالو ببین داره از همین سن و سال پول جمع می‌کنه که بتونه تا چند سال دیگه بره خارج و درس بخونه و زندگی کنه! ببین چقدر رویا بافه و قشنگ برنامه ریزی می‌کنه واسه خودش! چرا تکلیفتو با خودت روشن نمی‌کنی؟ چرا انقدر گیج و منگی؟ چی می‌خوای از این زندگی؟ هدفت واسه ده سال آینده چیه؟ اصلا هدفت واسه پنج سال آینده چیه؟ اصلا واسه سال آینده؟ اصلا واسه فردا؟ چرا نمیری پیش یه روانشناس؟ بشین جلوشو و اعتراف کن به یه تیکه کثافت بودنت و اونم با کمال میل می‌شنوه و راه‌های خروج از این وضعیت سگیو نشونت میده! آخه می‌دونی؟ آدما بعضی وقتا نیاز دارن به حرف زدن با بقیه! تو تنهایی نمی‌تونی خیلی کارا رو بکنی که! همه نیاز دارن به یه تراپیست که دست بکنه تو اعماق ناخودآگاه‌شون و تمام اون فکرا و حسای متضاد و ترسای مختلفو بکشونه بیرون و نشونشون بده! واسه این که خودتو بشناسی باید از دور به خودت نگاه کنی! اگر نمی‌تونی این کارو خودت بکنی بسپارش به یکی دیگه! دو دو تا چهارتا میشه دیگه؟ نه؟! البته ببین همه چی باز بستگی به خوت داره! اون فقط می‌تونه کمکت کنه! طلب کمک از بقیه که به معنای ضعیف بودن نیست! تو بعضی وقتا از عهده یه کاری، به هر دلیلی، برنمیای یا تو یه بن بستی گیر می‌کنی که هیچ راه خروجی ازش نمی‌بینی! خب این جا باید  کمک بخوای از بقیه! این ضعف نیست که! هر چی اسمش هست ضعف نیست! راستی تو چرا شنا بلد نیستی؟ چرا مثل سگ از آب می‌ترسی؟ فلانیو ببین 9 سالشه ولی مثل غورباقه تو آب ورجه وورجه می‌کنه! اندازه اونم نیستی یعنی؟ چند بار بگم ریش و سبیلت الان ناقصه! وقتی یه هفته اصلاح نمی‌کنی نمیشه دیگه تو صورتت نگاه کرد! راستی تو چرا مولتی ویتامین نمی‌خوری؟»

ای کاش انقدر واقعی نبودی! ای کاش صرفا یه توهم و خیالپردازی احمقانه‌ای بودی که از سر بیکاری زیاد، به وجود اومده بودی و بالاخره یه روز تاریخ انقضات سرمی‌رسید و واسه همیشه گورتو گم می‌کردی! ولی چیکار کنم که بودنت مثل روز روشنه حتا اگه نشه دیدت! اصلا مگه دیدن یا ندیدنت اهمیتی داره وقتی لحظه به لحظه سنگینی وجودتو رو خودمو دارم حس می‌کنم؟ من خیلی ضعیفم جلو تو! خیلی! هر جور بهت حمله کنم، از هر سمت و جهتی و با هر وسیله‌ و ابزاری، متوقف کردنم واسه‌ت در حد آب خوردنه. مثل کف دستت می‌شناسیم. زودتر از خودم خبردار میشی که چی می‌خواد تو ذهنم بگذره و قراره چجوری از خودم دفاع کنم یا حتا حمله کنم بهت. داره لجم می‌گیره از این وضعیت! چرا انقدر راحت اجازه دادم که این طور کامل و بی‌تقص، بشناسیم و بگیریم تو مشتت و مثل یه عروسک این ور و اون ورم کنی! هر بار که پیش خودم فکر می‌کنم دیگه این بار کارو تموم می‌کنم و واسه همیشه نابودت می‌کنم؛ در عرض چند ثانیه با یه لبخند پهن و پر از تحقیر رو صورتت، می‌زنیم زمین و و زانوتو می‌ذاری رو گردنم و فشار میدی! چند ثانیه مونده به خفه شدنم زانوتو برمی‌داری و میری! چه مرگته؟ چرا تمومش نمی‌کنی؟ نگه دار اون زانوی لعنتیتو! قراره تا ابد تو ببری و من ببازم؟ دیگه باید طعم بردن واسه‌ت تکراری شده باشه! حقیقتش اینه که شکست دادن منم افتخار خاصی نداره. دیگه چی مونده تو این وجود سراسر رذالت و کثافت که بخوام ازش دفاع کنم؟ بیا و تمومش کن! می‌دونم اگه من نباشم تو هم دیگه وجود نداری پس بیا و واسه یه بارم که شده یه کار شرافتمندانه بکن. دفعه‌ی بعدی زانوتو برندار. محکم فشار بده. محکم‌تر از همیشه. تا کبود شدن گردن و صورتم صبر کن. نفسم که بند اومد، بازم تو می‌بری. باور کن، این آخرین پیروزیت، شیرین‌ترین و بزرگ‌تریش میشه! یه مرگ شرافتمندانه، یه پایانِ باشکوه و پر افتخار نیست برات؟ 

تا همین دیروز فکر می‌کردم که تو مسیر درستیم و ته این جاده‌، میرسه به شکست خوردن تو و به پیروزی من. خودمو درگیر یه مشت خزعبل و چرت و پرت کرده بودم و دغدغه‌م شده بود همونا. حتا داشتم واسه خودم یه روتین می‌ساختم. با خودم فکر می‌کردم همین کارای مسخره و تکراری باعث میشه نسبت بهت بی‌توجه بشم و این بی‌توجهی ضعیفت می‌کنه. ولی تو چجوری در عرض چند ثانیه همه چیو به نفع خودت عوض کردی بی‌شرف! خسته شدم دیگه. روحا و جسما خسته شدم. نمی‌تونم. هیچ جوره نمی‌تونم. دیگه داره حالم به هم می‌خوره از خودمو و تو این وضعیف افتضاح. دیگه داره حالم به هم می‌خوره از این حجمِ بزدلی و اعتراف به ضعف و ناله کردنای تموم نشدنی. تو می‌تونی تمومش کنی. التماس می‌کنم که تمومش کن! ببین دارم التماس می‌کنم! شرف داشته باش و رومو زمین ننداز. یعنی انقدر نامردی که نمی‌خوای آخرین خواسته‌ی دشمن شکست خوردتو واسه‌ش انجام بدی؟ این بار دیگه خودم منتظرم که بیای. این بار دیگه تسلیمِ تسلیمم. بیا و یه نقطه‌ی سیاه پر رنگ بذار ته این داستان. باور کن که این داستانِ مسخره و پر از اتفاقای تکراری، دیگه لیاقت ادامه پیدا کردنو نداره.

بعد سحر دیگه خوابم نمی‌برد. تو جام غلت می‌زدم و سعی می‌کردم ذهنمو خالی کنم تا مغزم سبک و پشت پلکام سنگین بشه تا شاید خوابم ببره. ولی نمیشد که نمیشد. یه دفعه‌ای انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، از جام بلند شدم و به خودم گفتم که واقعا با این که الان خوابت نمیاد و نسبتا سرِحالی و همون 4 ساعت خواب برات کافیه؛ داری سعی می‌کنی به زور بخوابی؟!دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ این کارت الان برات یه حس پوچی و بلاهت عمیقی به وجود نمیاره؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. بیست دقیقه مونده به هفتو بهم نشون میده.

مشت مشت آب یخ می‌پاشم به صورتم. تو آیینه واسه خودم شکلک درمیارم؛ یه لبخند عمیق و ناگهان جدی شدن! برمی‌گردم تو اتاقم. پرده رو می‌کشم. پنجره رو باز می‌کنم. شاید بعد از 4 یا 5 ماه. اتاق یکمی روشن میشه و دم گرفتگی و خفگی هواش از بین میره. خیره میشم به ساختمونای روبرو، به آسمون، به دودکش بلند مغازه‌‌ای که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه و به آنتن بلند و بدقواره‌ی یکی از همسایه‌ها که هیچ وقت نفهمیدم دلیل این حد از بلند بودنش چیه! دو تا کبوتر لب یه پشت بوم نشستن و تو این هوای خوب و سکوت شهری که هنوز کامل بیدار نشده، نوک‌هاشونو مکرر میزنن به هم. بعد یکم مکث می‌کنن و دوباره شروع می‌کنن. مرحله نهایی رو هم انجام میدن و بعد از یه جفت گیری موفق، ناپدید میشن. در حین تماشای دو تا کبوتر عاشق، موهامو شونه می‌کنم و از پشت جمع‌شون می‌کنم و با کش می‌بندمشون! معمولا وقتی موهام با کش بسته بشه، میشه گفت که اون روز واسه من شروع شده!

هفتم امتحان دارم. امتحان درسی که یه بار قبلا حذف اضطراریش کردم. قبل از این که شروع کنم به خوندن. خرده عادت شماره 1 رو انجام میدم. 

تا ساعت 10:30 درس می‌خونم. حالا دیگه یکم احساس خواب آلودگی و حالت تهوع می‌کنم. ساعت موبایلمو میزارم واسه 1 و می‌خوابم. 

با صدای نکره‌ی گوشی از خواب بلند میشم. جون گرفتم و دیگه خبری از حالت تهوع دو ساعت پیش نیست. سریع لپ تاپو روشن می‌کنم و میرم تو کلاس. تا 3:30 کلاس دارم. بعد کلاسا باید خرده عادتای 2 و 3 و 4 رو تا قبل افطار انجام بدم. از 9:30 تا 11:30 هم درس می‌خونم. 11:30 هم که بازی آرسناله. نمیذارم این ترم هم مثل ترمای قبلی، سطحی‌ترین و احمقانه‌ترین مسائل مثل 10 ترمه شدن یا نشدن، مشروط شدن یا نشدن و پاس کردن یا نکردن؛ واسه‌م حکم حیاتی‌ترین دغدغه‌ها رو پیدا کنه! واضحه که اگر مغزت پر از این خزعبلات بشه، احمق‌تر از چیزی که هستی میشی! 

و در نهایت آرتتای عزیز! خودت بهتر از همه می‌دونی که تیمت از این بازی تا آخرین بازی جزیره و لیگ اروپا، باید بی‌نقص‌ترین و بی‌رحم‌ترین فرم خودش رو داشته باشه و مثل بولدوزر از رو بقیه رد بشه. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که هر لغزشی تا آخر فصل، چطور می‌تونه جایگاهتو متزلزل کنه. طبق چیزی که من دارم تو AFTV و بقیه مدیاهای هواداری باشگاه می‌بینم، جو سنگینی علیه‌ت حاکمه. می‌دونی که حداقل خواسته‌شون قهرمانی لیگ اروپا و حضور تو سی ال سال بعده. هر اتفاقی غیر این بیوفته  Artetaout گویان کله پات می‌کنن! اگه تو شکست بخوری، منی که تو این دو سال ازت یه ناجی و قهرمانی ساختم که قراره این ویرانه رو به بهشت تبدیل کنه، هم شکت می‌خورم! هم خودتو و هم منو سربلند کن میکل!

پ.ن: هم اکنون ساعت 8:20  متوجه شدم که بازی آرسنال فردا شبه و بنده اسیر اشتباه شدم!!

 

نمی‌دونم دلیل این کارای احمقانه‌م چیه ولی این دو روزو تماما درگیر قضیه سوپرلیگ و حواشیش بودم. خودمو انداخته بودم گوشه‌ی تخت و لپ تاپ و گوشی به دست لحظه به لحظه‌شو دنبال می‌کردم. دو روز عجیب و غریب و تاریخ‌سازی بود! سیر تحول نظر من درباره‌ش هم عجیب و غریب و به شدت مسخره بود! 

به محض این که خبر تشکیل سوپر لیگ مثل بمب منفجر شد و تمام سایتای خبری فوتبالیو پر کرد و عالم و آدم شروع کردن که درباره‌ش حرف بزنن و بنویسن، منم همراه جریان شدم و دهن سایتای مختلف داخلی و خارجیو صاف کردم. تمام لایوای AFTV تو یوتیوب رو مو به مو نگاه می‌کردم و امکان نداشت یه ثانیه‌شون رو هم از دست بدم. در به در منتظر این بودم که بازیکنای سابق و مربیا چی میگن درباره قضیه! منتظر اظهار نظر ونگر و تموم شدن حجت بر خودم هم بودم! از ونگر فوتبال شناس‌تر و فوتبال فهم‌تر داریم مگه؟ خلاصه که از فرگوسن و ونگر و رانیری تا فردیناند و بکام و ایان رایت هر کدوم به یه نحوی مخالفت خودشونو نشون دادن. رسانه‌ها در هر قالبی که داشتن از روزنامه تا سایت و شبکه تلویزیونی هم یه جو سنگین علیه پرز و آنیلی به وجود اوردن. رسانه‌هایی هم که مستقیما توسط هوادارا هدایت میشدن  تندترین و خشن‌ترین واکنش‌ها رو داشتن. گذشت و گذشت تا رسید به مصاحبه پرز. پیرمرد ۷۰ ساله‌ی جاه طلب مادریدی، با  اعتماد به نفس زیاد و چهره‌ی خوشحال و مغرور ناشی از پیروزی قریب الوقوعش و آغاز تاریخ‌سازیش واسه فوتبال؛ مصاحبه‌شو شروع کرد. از نجات فوتبالی که بزرگترین باشگاهاش بدترین وضعیت مالی چند دهه‌ی اخیر خودشون رو دارن میگذرونن گفت و به یوفا و چفرین حمله کرد و از تاثیر اونا تو این وضعیت افتضاح باشگاه‌ها حرف زد. تمام تهدیدای یوفا علیه ۱۲ تیمو بُلُف خوند و اطمینان داد که از لحاظ حقوقی هیچ مشکلی برای هیچ کدوم از باشگاه‌ها، مربیا و بازیکنا به وجود نمیاد. از شفاف نبودن گردش مالی یوفا انتقاد کرد و تهدید کرد که دهنمو باز نکنید که کل کثافت کاریاتونو جار بزنم! می‌گفت نسل جدیدتر نسبت به فوتبال کم علاقه‌ شدن و فوتبال از لیست سرگرمیای مورد علاقه‌شون داره حذف میشه. از لزوم تغییر فرم مسابقه‌ها و بازگشت دوباره هیجان به فوتبال دم زد و ادعا کرد که یوفا توانایی تغییرات مثبتو نداره و این باشگاه‌های بزرگ و پرهوادارن که باید یه فکری به حال فوتبال بکنن. سوپر لیگو تنها راه چاره‌ی حال حاضر فوتبال اروپا معرفی کرد و نوید اومدن روزای خوب برای باشگاه‌ها با وارد شدن اسپانسرای بزرگ و قدرتمند مالی رو داد. مطمئن بود که هیچ باشگاهی از سوپر لیگ خارج نمیشه و همه به تفاهم نامه‌شون پایبند می‌مونن؛ چرا که فقط و فقط با شرکت توی سوپرجام میتونن بعد مدت‌ها یه نفس تازه‌ای بکشن و دغدغه‌های مالیشونو تا حدودی برطرف کنن. چفری که الان بزرگ‌ترین دشمنش بود رو هم انداخت گوشه‌ی رینگ و تا می‌تونست مشت و لگد بهش زد! یه مصاحبه‌ی باشکوه از پیرمرد بلندپروازی که داشت خودشو شخصیت و افسانه‌ای فراتر از سانتیاگو برنابئو جا میزد. شایدم با رویا بافی و تصور ورزشگاهی که در آینده به نامش ساخته میشد، لبخند میزد! 

فرداش شد و حمله‌ها به سوپر لیگ با مصاحبه‌ی پرز کم که نشد هیچ، ۱۰ برابر هم بیشتر شد. البته با یه تفاوت که حالا همه در کنار پرز به چفرینم حمله می‌کردن. چه کار پرز درست بود و چه غلط، چفرین این وسط بی‌گناه نبود و یکی از دلایل وضعیت آشفته و قاراشمیشی بود که راهو واسه کودتای پرز باز کرده بود. بحث جدیدی که کم کم داشت جدی میشد دخالت بوریس جانسون بود که از صرفا حرف و هشدار کلامی داشت به اعمال نفوذ واقعی می‌رسید. خبرای افزایش بودجه یوفا اومد. بعدش خبر دلسرد و ناامید شدن باشگاه‌ها و تمایلشون به خروج از سوپر لیگ. و بعد به طور خیلی ناگهانی، اول از همه سیتی کنار کشید و بعدشم بقیه تیمای انگلیسی، یک به یک خارج شدن. بازار تحلیل‌ها و گمانه زنی‌های مختلف رسانه‌ها هم داغ شد. از پیشنهاد مالی بیشتر یوفا، ترس باشگاه‌ها از واکنش هوادارا((که چرت‌ترین و خنده دار ترین گزینه‌ست))، تهدیدای بوریس جانسون و ناامیدی باشگاه‌ها از موفقیت پروژه که با توجه به مذاکره‌های چند ساله‌شون با هم، بعید و غیرممکن بود.

خلاصه که پروژه‌ی ۱۲ ساله‌ی پرز و آنیلی و رفقا در عرض چند ساعت شکست خورد. باورش سخته. قضیه از اساس مضحکه و خنده دار! ۱۲ سال برنامه ریزی و مذاکره و لابی و پیدا کردن اسپانسر! کل این برنامه ریزی و تلاشای پشت پرده، ۴۸ ساعت هم نتونست دووم بیاره؟ ممکنه همچین چیزی؟ یعنی آنیلی و پرز با این همه سال تجربه، انقدر احمق و ابلهن که نتونستن موانعی که به وجود اومدنشون مثل روز روشن بودو پیش بینی کنن تا انقدر زود هر چی رشته کرده بودن، پنبه نشه؟! قضیه شاید فراتر از این حرفا باشه! و البته مایی که قطعا چیز زیادی از مناسبات و روابط بینشون نمی‌دونیم و یه مشت ناظر کم اطلاع و بدبختی هستیم که فقط دلمون می‌خواد فوتبال بمونه تا ما هم بمونیم!

ولی خب می‌دونی بیشتر از همه این اتفاقات، چی واسه‌م عجیبه؟ این که یه پسر ۲۱ ساله تو یه قاره‌ی دیگه، تو یه اتاق ۲۰ متری و روی یه تخت با یه دشک نارنجی(!) دراز کشیده و لحظه به لحظه‌ی دعوای پول و قدرت بین ۱۲تا مالک باشگاه و یوفا رو دنبال می‌کنه و بعضی جاها حتا جانبداری هم می‌کنه! این پسر واسه من عجیب‌ترین آدم دنیاست! هیچ جوره نمی‌فهممش! نه که چون پیچیده باشه! به حدی کودن و احمقه و به حدی کاراش بی حساب و کتابه که این جور غیر قابل فهم و گنگ نشون داده میشه. کِی میشه یه پرز پیدا بشه و علیه تو کودتا کنه؟ این بار اما یه کودتای موفق!