بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

هوا داشت تاریک می‌شد. نزدیک اذون بود. نشسته بود رو ایوون. ما داشتیم می‌رفتیم. خم شده بودم و داشتم کفشامو می‌پوشیدم. همزمان دستمو بردم بالا و چون گوشاش سنگین بود، با صدای بلند گفتم:«آقاجون خدافظ!» بعد از یکی دو ثانیه، آروم نگام کرد و جواب داد:«برو، خدا به همراهت!»

این آخرین جمله‌ای بود که ازش شنیدم. این آخرین باری بود که نگاهمون خورد به هم دیگه. این آخرین خداحافظی بود، این آخرین دعای خیرش برام بود. آقاجون رفت. 

وقتی برای آخرین بار اوردنش جلوی در خونه‌ش، میون هیاهوی جیغ و گریه مامان و خاله‌ها، انگار از زمین و زمان کنده شدم و افتادم ده سال قبل. دم در نشسته بود رو صندلیش و با تسبیحش ذکر می‌گفت. من و پسر داییم هم نشسته بودیم رو موتورِ خاموش دایی و تو تخیلات بچگانه‌مون بعد از یه سرقت مسلحانه از بانک، داشتیم از دست پلیس در می‌رفتیم. نگاهمون کرد و با خنده گفت:« حالا انقدر دارید سر و صدا می‌کنید، موتور روشنم بلدید برونید یا نه؟» پسر داییم لاف زد و جواب داد:«آره من می‌تونم!» آقاجون باز دوباره خندید و گفت:«تو که هنوز پات به زمینم نمی‌رسه!» بعدش یکم مکث کرد و گفت:« یاد بگیرید. به دردتون می‌خوره. بالاخره یه روز که هیچکی نباشه، نیاز میشه که شماهام بلد باشید.»

بعد دیدمش که نشسته سر کوچه. تا صدای دسته رو می‌شنوه شروع می‌کنه به سینه زدن و واسه خودش زیر لب خوندن. وقتی میام کنارش و بهش سلام می‌کنم ازم می‌پرسه:«زنجیر زدی یا نه؟» صورتمو می‌برم نزدیک گوشش و به دروغ جواب می‌دم:«بله آقاجون! همون اولای راه افتادن دسته زدم.» می‌فهمه دارم دروغ می‌گم و شمرده شمرده بهم تذکر میده:«اگر نزدی، بیا برو به داییت بگو دوتا زنجیر بهت بده. واسه یه دقیقه هم که شده بزن!»

امکان نداره یاد این پیرمرد و خاطراتش بیوفتی و یه لبخندی نیاد گوشه‌ی لبت. ساده بود و شریف. به شدت شوخ طبع و خنده رو، صبور، مهربون، آروم و عاشق. حتی جلوی ما هم قربون صدقه‌ی ننه‌جون می‌رفت و نازشو می‌کشید. موذن بود و هر روز ظهر و عصر می‌نشست لب ایوون و اذون می‌گفت و کل محل صدای گرم و دلپذیرش رو می‌شناختن. وقتایی که نماز می‌خوند با دقت می‌دیدمش. انگار اون آرامشی که اون لحظات داشت، پخش میشد و تو هوا و حتی تو وجود منم جاری میشد. یه زمان محرما تو دسته نوحه می‌خوند. پیرتر که شد فقط چند متری دنبال دسته میومد و سینه میزد. چند سال اخیرم که فقط صندلیشو دستش می‌گرفت و میومد می‌نشت سر کوچه و منتظر می‌موند واسه اومدن دسته. ظهر که می‌خواستیم ناهار نذری بخوریم، هزار بار تاکید می‌کرد یه دونه برنجش رو هم نذارید ته بشقابتون بمونه! این غذای امام حسینه. تا محرم بعدی بیمه‌تون می‌کنه. عصرا که میومد تعزیه، بین اون همه جمعیت تنها آدمی بود که بلند بلند گریه می‌کرد و واسه خودش روضه می‌خوند. امکان نداشت اسم امام حسین رو بشنوه و اشک نریزه. خیلی زیاد پیش میومد که وقتی محرما پیشش بودیم، بلند واسه‌مون روضه می‌خوند و با یه حال غریبی و مثل ابر بهاری گریه می‌کرد.

بامزه بود و شوخ طبع و یه خاطره رو اگه هزار بارم تعریف می‌کرد، تو هر بار واسه شنیدنش تشنه‌تر از دفعه قبل بودی. همین چند ماه پیش بود که وقتی دید من موهام تا وسط کمرم اومده و داداشم از ته زده، با یه لبخند بانمک و قشنگی گفت:«شما دو تا مثل این که باهم لج کردید!» سادگیاش شیرین بود و پر از معصومیت. یه بار دیده بود که وقتی کیوی میریزن رو گوشت خام، چطور لهش می‌کنه تصمیم گرفته بود دیگه کیوی نخوره که مبادا این بلا سر معده‌ش هم بیاد. یه بار تو اخبار، "ریزگرد" رو "ولگرد" شنیده بود و پشت تلفن با نگرانی به مامانم می‌گفت که اخبار گفته ولگردا اومدم تو شهرا و دارن همه جا رو آلوده می‌کنن. 

بعد از مرگ پدرم که هر کس و ناکسی واسه من و مامانم و داداشم توهم بزرگ بودن برداشته بود و تصمیم می‌گرفت و نسخه می‌پیچید، با این که از همه بزرگ‌تر بود هیچ وقت هیچ دخالتی تو هیچ بخشی از زندگی ما نکرد. اگرم حرفی می‌زد هیچی نمی‌گفت جز این که هوای همو داشته باشید و از خدا کمک بگیرید و مطمئن باشید که اونم کمکتون می‌کنه و این نوع حرفا به علاوه‌ی یه مشت دعای خیر. چقدر واسه بابام "بالام، بالام" می‌خوند و گریه می‌کرد. بیشترین چیزا رو ازش یاد گرفتم بدون این که بخواد به زور چیزی رو تو کله‌م فرو کنه.

یکی دو سال آخر ساکت شده بود و دیگه کمتر حرف میزد. عصرا اگر هوا گرم بود فقط می‌نشست تو ایوون و خیره می‌شد به باغچه و درختای مو و انجیر و انارش و منتظر وقت اذون می‌موند. اگرم هوا سرد بود می‌نشست رو مبلش و خیره می‌شد به حیاط و با تسبیحش ذکر می‌گفت و بازم منتظر وقت اذون می‌موند. خسته بود. انقدر مرگ دور و وریاش رو دیده بود که دیگه پای موندن نداشت و منتظر خط پایان بود. تو این دنیای مسخره که دیگه کاری واسه انجام دادن نداشت؛ رسید به همون چیزی که می‌خواست. 

این کلمه‌های بی ارزش و پراکنده گویی‌های من، هیچ جوره نمی‌تونن آقاجونو توصیف کنن.همون قدر که هیچ وقت رفتن بابا، باورم نشد؛ رفتن آقاجون هم باورم نمیشه. آقاجون زیاد تسبیح داشت. یکیش رسید به من. یه تسبیح مشکی رنگِ قشنگ و ساده دقیقا مثل خودش. تسبیح خودمو گذاشتم کنار و تسبیح آقاجونو جایگزینش کردم. اون آرامش عمیقی که موقع نماز خوندن و ذکر گفتن داشت، تو تسبیحش هنوز مونده. هر بار که میگیرم تو دستم، انگار که از زمین و زمان کنده میشم و تو یه آرامش مطلقی فرو میرم.

+ تمام این سه ماه اخیر واسه‌م جهنم بود. سی چهل روز تو کما بودن آقاجون و بعدش پر کشیدنش و همزمان مریض شدن ننه‌جون و سه بار جراحی کردنش و مامانم که دریایی از غم و اندوه و بغضه و یه پاش این جاست و یه پاش خونه ننه‌جون و وقت و بی وقت دنبال یه فرصته واسه گریه کردن. هزار بار خواستم این جا بنویسم ولی نتونستم فکرمو جمع کنم و تمرکز کنم. حالا بعد از دوباره نوشتن احساس سبکی عجیبی می‌کنم.

فکر می‌کنم که "بوی کندر" هنوز زنده باشه.

مردن تو زلزله برای من وحشتناک‌ترین نوع مرگه و به همین دلیل کابوس زلزله هیچ وقت رهام نمی‌کنه.

معمولا کابوسم از اون جایی شروع میشه که تو یه جایی که نمی‌دونم کجاست و چی کار دارم می‌کنم توش، بی‌هدف وایسادم. بعضی وقتا شبه و بعضی وقتا هم روز. همه چیز آروم و عادیه. بعد یه دفعه‌ای همه چی شروع می‌کنه به لرزیدن و خراب شدن. صدای جیغ و دادای ناشناس می‌شنوم و شروع می‌کنم به دویدن و دنبال مادرم گشتن. به هر جایی که می‌تونم سرک می‌کشم و بلند بلند فریاد می‌زنم:«مامان! مامان!» میون ترکیب صدای فریاد زدنای خودم و جیغ و داد آدمایی که نمی‌شناسم و دویدن بین آوار ساختمونا، وحشت زده از خواب می‌پرم و تا چند ثانیه کماکان فکر می‌کنم که داره زلزله میاد و چیزی نمونده سقف اتاق خراب شه رو سرم و بعدش زمین دهن باز کنه و با آواری که ریخته شده روم، بیوفتم طبقه‌ پایین. لحظه‌ای که متوجه میشم اتفاق خاصی نیوفتاده و باز دوباره همون کابوس تکراری رو دیدم، از اتاقم می‌زنم بیرون و میرم بالا سر مامانم که مطمئن شم حالش خوبه! بعدش میرم سمت آشپرخونه و صورتمو با آب سرد می‌شورم و یکی دو لیوان آب می‌خورم و هم‌زمان زیر لب زمزمه می‌کنم:«آخرش من تو یه زلزله می‌میرم!»

راهنمایی بودم که یه زلزله‌ی خیلی ضعیف که کمتر کسی حسش کرد، تو اصفهان اومد. نصفه شب بود که تلفن خونه‌مون زنگ خورد. مامان گوشیو برداشت. ننه جون پشت خط بود. چون عجله داشت و می‌خواست به بقیه هم زنگ بزنه سریع  و نجوییده نجوییده حرفشو زد:«برادرت میگه چند دقیقه پیش زلزله اومده. شبکه اصفهانم داره زیرنویس می‌کنه. بلند شید و آماده شید و از خونه بزنید بیرون. اینجا همه ریختن تو کوچه. یه بلوایی شده که نگو.» مادرم هم دوون دوون اول اومد سراغ من و بعد هم داداشم و بیدارمون کرد. چند ثانیه بعد تو هال خونه نشسته بودیم. من از شدت استرس داشتم می‌لرزیدم. جیکم درنمیومد. دندونام محکم به هم‌ می‌خوردن و هیچ جوره نمی‌تونستم کنترلشون کنم. سردم شده بود و کاپشن پوشیده بودم. دستامو تو سینه‌م جمع کرده بودم و با چشمای باز و بدون این که پلک بزنم به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده بودم. زیرنویسا رو می‌خوندم و وحشت زده‌تر می‌شدم. مادرم تو آشپرخونه داشت خوراکی و آب برمی‌داشت و تو یه کیف جاشون می‌کرد و هم زمان باهامون حرف می‌زد که اگه پس لرزه‌ای چیزی اومد چیکار کنیم. با دقت به حرفاش گوش می‌دادم و هی واسه خودم تکرارشون می‌کردم. داداشم  به طور عجیبی آروم بود و حتا می‌خندید و دلقک بازی درمی‌اورد و لرزش از شدت ترسی که به طور کاملا محسوسی، کل بدنمو گرفت بود، مسخره می‌کرد. برخلاف محله‌ی ننه جون‌اینا، تو محله‌ی ما احدی بیرون نیومده بود. پس ما هم موندیم تو خونه. بعد از یه ساعت بیدار موندن، بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم و بخوابیم ولی هم زمان آماده و هوشیار هم باشیم. نرفتیم تو اتاقامون و وسط همون هال دشک پهن کردیم. قبل از خوابیدن مامانم مدام توصیه‌های مثلا ایمنیش رو تکرار می‌کرد و داداشم هم مسخره بازی درمی‌اورد و می‌خندید و می‌گفت که اتفاقی نمیوفته و این زلزله‌های کوچیک هر چند وقت یه بار همه جا میاد و حالا استثنائا این بار یه کوچولو شدتش بیشتر بوده و چند نفری فهمیدن. من تاصبح هزار بار خوابیدم و بیدار شدم. هر بار که از خواب می‌پریدم مامانم بیدار بود. آرومم می‌کرد و می‌گفت که اتفاقی نیوفتاده و بخواب و نگران نباش، من بیدارم.

چند سال بعد که اون زلزله‌ی وحشتناک کرمانشاه اتفاق افتاد و گویا اصفهانم یه مقداری لرزید، شبای پر از ترس و اضطراب من شروع شد. تا سه چهار شب توهم اینو داشتم که قطعا یه زلزله‌ی وحشتناک‌تر این جا میاد. یه شبش حتا کلا نخوابیدم. صبحش از قلمچی زنگ زده بودن که بگن محل آزمونت عوض شده . منم جواب داده بودم ولی انقدر گیج و منگ بودم از شدت بی‌خوابی و استرس که کلا یادم رفته بود و صبح جمعه رفتم همون جای قبلی. دور از چشم همه، تو یه کیف تمام وسایلی که فکر می‌کردم ضرورین چیده بودم و  زیر تختم قایمشون کرده بودم. یه قمقمه آب، کیک و شکلات، دستمال، چسب زخم، فندک، کلاه و شال گردن، عکس بابام، یکی دو تا کتاب و حتا مار و پله واسه این که اگه حوصله‌مون سر رفت بعد زلزله، بشینیم و بازی کنیم! 

اپیزود چهارم The world at war رو چند دقیقه‌ی پیش دیدم. شبای پر از وحشت لندن زیر بمب‌بارون‌های بی وقفه‌ی نازی‌ها. آدمایی که هر شب‌شون رو تو پناهگاه‌ها می‌گذروندن و با هر صدای بمبی که می‌شنیدن خودشونو یه قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌دیدن. بعضی‌هاشون مثل من، وحشت زده و منفعل بودن و هیچ کاری نمی‌کردن. بعضی‌هاشون مثل مامان، روحیه‌شون رو کاملا حفظ می‌کردن و مدام به همه توصیه‌های ایمنی می‌کردن که باید تو مواقع اضطراری چیکار کنن. بعضی‌هاشون مثل داداشم بقیه رو می‌خندوندن و می‌گفتن اتفاقی نمیوفته و همه صحیح و سالم از این جا میریم بیرون. حتا به صدای توپای خودی اشاره می‌کردن و به بقیه قوت قلب می‌دادن که ببینید! ما هم توپ داریم! این توپا بمب افکناشون رو از کار میندازن. در صورتی که همه می‌دونستن احتمال اصابت توپای خودی به هواپیماهای دشمن خیلی خیلی پایینه و شلیک‌شون صرفا برای حفظ روحیه سربازا و مردم عادیه. ولی همه با تمام وجود می‌خواستن این دروغو باور کنن. خب اگر این کارو نمی‌کردن چیکار می‌کردن و به چه امیدی ثانیه‌هایی که مدام کش می‌اومدن رو می‌گذروندن؟ یکیشون می‌گفت واسه خودم یه قاعده‌ ذهنی ساخته بودم و هر شیش تا بمبی که می‌خورد به زمین به خودم می‌گفتم بعدیه حتما می‌خوره به ما و کارمون تموم میشه. باز دوباره شیش تا رو می‌شمردم و می‌گفتم بعدیه می‌خوره بهمون و این چرخه تا آخرین بمب ادامه داشت. یه خانومی که خدمه‌ی یه کافه بود و تو پناهگاها به بقیه خوراکی و این جور چیزا می‌داد، می‌گفت یه شب از شدت بمب بارون رفته بودم زیر میز و تو اوج ناامیدی دعا می‌کردم که ای کاش توپای جنگیمون هر چه زودتر شروع کنن به شلیک کردن.

شبایی که پنجه در پنجه مرگ میشی و هر لحظه فشار پنجه‌ش رو گلوت رو بیشتر حس می‌کنی. زمان جلو نمیره. شب، صبح نمیشه. هیچ کاری ازت برنمیاد و در اوج استیصال فقط باید منتظر بشینی که یا زنده بمونی یا به بدترین وجه ممکن بمیری. اون موقع دیگه هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداره. اتفاقای گذشته، برنامه‌های آینده، اهداف و رویاهات، مال و اموال و اسباب و وسایل زندگیت دیگه واسه‌ت پشیزی اهمیت ندارن. مرگ تو دو قدمیته و تو فقط باید زنده بمونی! همین و بس. 

من هنوزم مطمئنم بالاخره یه روزی تو یه زلزله می‌میرم. اینو با تمام وجود باور کردم و مدام با خودم تکرارش می‌کنم.

از آخرین باری که نوشتم فکر کنم چهل روزی گذشته باشه. واقعا نمی‌دونم چرا دوباره برگشتم. تصمیم گرفته بودم بی سر و صدا دیگه نیام و این وبلاگ هم مثل قبلیه پرونده‌‌ش بسته شه و بره پی کارش. ولی همین چند لحظه پیش بود که وسط خوندن جزوه‌ی بازاریابی بین الملل که پس فردا امتحانشه، یه تمایل عجیبی به نوشتن تو وجودم شکل گرفت و جزوه رو محکم بستم و حمله کردم سمت لپ تاپ! البته حقیقتا بودن یا نبودن "بوی کندر" یا اصلا بودن یا نبودن شخصِ من چندان فرقی نمی‌کنه و به قول شاعر "و گر نه این آبیِ گِرد، چه بی تو چه با تو می‌گرده تا ابد."

خوشحالم از این که می‌تونم رسما به خودم بگم دیگه کاملا از اون دوره‌ی پر از توهم، بلاهت و حماقتای بی حد و اندازه‌م خارج شدم. دیگه نمی‌خوام داستان نویس شم! دیگه مثل یه آدم دیوونه و صد البته بیکار و علاف، نمی‌شینم از صبح تا شب رمان و داستان بخونم و خودمم بنویسم و در به در دنبال این جشنواره و اون مسابقه باشم یا چهارتا آدم پیدا کنم که حاضر باشن چرندیاتم رو بخونن و مثلا با نظرای صد من یه غاز و چرت و پرتشون راهنماییم کنن! شده بودم مثل یه گدای بدبختی که از این و اون گدایی توجه و تحسین شدن می‌کرد. از اون دوران خودم متنفرم! حجم نفرتی که به اون روزام دارم به هیچ وجه قابل توصیف نیست و هیچکسی جز خودم نمی‌تونه این موضوعو درک کنه! گذر ازشون آسون نبود! تا همین یک ماه پیش کماکان ذره‌هایی ازش تو وجودم باقی مونده بود. یعنی لحظه به لحظه‌ش و هر کار مهم و غیر مهمی که تو اون دوران انجام دادم حالمو بهم می‌زنن. رهایی از اون محسن متوهمِ ابله اتفاقی نبود که بخواد تو یه مدت زمان کوتاه بیوفته. حالا دیگه کاملا از شر او روزا خلاص شدم و دیگه نمی‌خوام از اون دوران حرف بزنم! اون محسنی که از اواسط 18 سالگیش درگیر یه مشت اوهام و خزعبلات شده بود و تا همین یه ماه پیش هم ادامه داشتٍ، حالا دیگه مرده! دیگه برنمی‌گرده و هیچ معجزه‌ای نمی‌تونه زنده‌ش کنه.

من حالا نسبت به همه چیز تو زندگیم بی حسِ بی حسم. هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری ندارم. نسبت به هیچ چیزی هم دیگه شور و هیجانی ندارم. این بهترین اتفاقیه که می‌تونه واسه من بیوفته. دارم واسه چهار پنج سال آینده‌م برنامه می‌ریزم و کار می‌کنم. انتخاب رشته‌م انتخاب درستی بود و تمام غرغرا و حرفای قبلیم درباره‌ش چرند خالص بودن. قصد دارم حتما ارشد بخونم. گرایششم تقریبا انتخاب کردم ولی خب ممکنه نظرم بعدا عوض شه. علاقه داشتن یا نداشتن به رشته‌م دیگه ذره‌ای برام اهمیت نداره! فکر می‌کنم استعدادشو دارم و همین کافیه. به طور خلاصه میشه گفت از شک به یقین رسیدم. دیگه هر کاری که قراره انجام بدمو به عنوان یه وظیفه می‌بینم و حسم نسبت بهشون تو انجام دادن یا ندادنشون مطلقا تاثیری نداره. قبل هر کاری به خودم می‌گم: ببین! باید انجامش بدی! حالا اگه دوستش داری که چه بهتر! اگه هم دوستش نداری، غلط کردی که دوستش نداری! سرتو می‌ندازی پایین و انجامش میدی و جیکتم درنمیاد! به همین سادگی!

اگه بخوام به خودم بگم این دو سه سالی که از دست دادم دیگه مهم نیست و قابل جبرانه دروغ گفتم و باز برگشم به همون محسن متوهم قبلی. هر فرصتی که از دست بره یه سری تبعات داره. پس چاره‌ای نیست جز پذیرش اون تبعات و قبول کردن تاثیرات بدی که به زودی خودشونو نشون میدن. واسه حماقتات باید هزینه بدی و درد بکشی و افسوس بخوری و خودتو تف و لعنت کنی. ولی افسوس خوردن مانعی برای ادامه دادن محسوب نمیشه. این چرندیاتی که باید خودتو ببخشی و با خودت آشتی کنی و به خودت فرصت بیشتری بدی رو هیچ جوره نمی‌فهمم. وقتی گند زدی و تمام فرصتای زندگیت رو نابود کردی، چطور می‌خوای خودتو ببخشی و آشتی کنی با خودت؟ نشدنیه! تا زمانی که نتونی به خودت ثابت کنی همه چیو تغییر دادی و دیگه اون آدم بی‌عرضه‌ی قبلی نیستی، هیچ جوره نمی‌تونی حس تنفری که نسبت به خودت داری رو کم کنی. این پروسه‌ی زمان بریه و یکی دو شبه تموم نمیشه.

بیشتر می‌نویسم...

آسمون گرگ و میش. هوای خنک. درختای گردو و سیب. ماشینایی که پشت به پشت هم و با فاصله‌ی دو سه سانتی پارک کردن. صدای خنده‌ی بچه‌ها که دارن با سرسره و تاب بازی می‌کنن. آلاچیق ته باغ که علی دور تا دورشو صندلی چیده تا شب مافیا بازی کنیم. دایی که همین الان ازم پرسید:((پس تو چرا نمیری گواهی نامه بگیری؟)) اون یکی دایی که خطاب به چهار نفری که دارن ورق بازی می‌کنن میگه:(( برادران قمار باز! وقت نمازه!)) ننه جون که بی‌توجه به انبوه سر و صدای دورش، چشماشو بسته و دستاشو سمت آسمون بلند کرده و لباش مداوم تکون می‌خورن. منی که از یه بچه‌ی ۱۵ ساله تو شطرنج باختم و اعصابم سگیه!

 

میدونی بابا؟ بعضی شبا مثل همین امشب، دلم می‌خواد چراغ اتاقمو خاموش کنم و صندلیمو بذارم پشت پنجره‌ و زل بزنم به آسمون سیاه و ماه روشن وسطش و فقط به تو فکر کنم. چهره‌ت، خاطراتت، خنده‌هات، شوخیات، عصبانیتات، بدخلقی‌ها و گریه‌های از شدت دردت مثل یه فیلم تو ذهنم مرور میشن. آخرشم میرسن به صحنه‌‌ی اون تخت لعنتی و آخرین باری که از پشت شیشه‌ی آی سی یو دیدمت. بعدش بدون این که خودمم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته، چشمام خیس میشن، نفسم بالا نمیاد و دستام مشت میشن. بعد از چند ثانیه به خودم میام و چند باری نفس عمیق می‌کشم. بعد خودمو سرزنش می‌کنم که خجالت بکش، جمع کن خودتو! مرد که گریه نمی‌کنه!

میدونی بابا؟ بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم اون قدری که باید قوی نیستم. از یه چیزای احمقانه‌ای می‌ترسم که اگه بگم چیان باورت نمیشه! مامان میگه چرا واسه هیچ چیزی نمیشه روت حساب باز کرد؟! داداشم میگه بی‌مسئولیتم و سر به هوا و بی‌خیال! رفیقام و فامیل فکر می‌کنن زودجوشم و عصبانی و وحشی. راستشو بخوای من با همه‌شون موافقم! همه چیزایی که میگن هستم. ولی وقتی پشت این پنجره نشستم و خیره شدم به آسمون سیاه کم ستاره‌ی شب و به تو فکر می‌کنم، انگار یه آدم دیگه‌ام. تو آروم‌ترین حالت خودمم و هیچ چیزی نمی‌تونه عصبانیم کنه. قوی‌تر میشم و فکر می‌کنم اون قدری مسئولیت پذیر هستم که بشه روم حساب باز کرد!

میدونی بابا؟ چند شب پیش بود که خواب دیدم وسط یه میدون جنگم. پشت خاک ریز خوابیده بودم و به دشمنی که روبروم بود شلیک می‌کردم.تیرام می‌رفت سمتشون و بهشون می‌خورد ولی هیچ آسیبی بهشون نمی‌رسوند! انگار تمام تیرام نامرئی بودن و ازشون رد میشدن. هر چقدرم که تیر می‌خوردن فایده‌ای نداشت! بعدش یه دفعه‌ای دیدم که تو داری از دل دشمن میای سمتم. شبیه عکسای بیست سالگیت بودی. صورت لاغر و موهای کوتاهِ به سمت چپ شونه شده، ریش و سبیل کامل، کاپشن خاکی و عینک پهن. رسیدی بهم و پشت خاکریز پناه گرفتی. بدون هیچ حرفی تفنگو ازم گرفتی و شروع کردی به تیر زدن. من فقط خیره شده بودم بهت و حتا سرمو نچرخوندم که ببینم تیرایی که داری شلیک می‌کنی، می‌خورن به دشمن یا نه. میدونم که حرفم باور کردنی نیست ولی انگار تو اون لحظه یه آگاهی نصفه و نیمه‌ای تو خواب اومد سراغم. فهمیدم که دارم خواب میبینم. فهمدم که هیچی واقعی نیست. فهمیدم که دارم توی بیست ساله رو کنار خودم می‌بینم. تا خواستم صدات کنم و ازت بپرسم که واقعا خودتی یا نه، از خواب پریدم. واضح‌ترین خوابی بود که تو عمرم دیده بودم. 

می‌دونی بابا؟ همه چیز همین جوری باقی نمی‌مونه. هر چقدرم الان تیرام به هدف نخورن، من باز خشاب عوض می‌کنم و شلیک می‌کنم. بالاخره یه روزی میرسه که دیگه نیاز نباشه تو بیای و اسلحه رو از دستم بگیری و به جام شلیک کنی! قول میدم که همه چی رو عوض کنم بابا. قول میدم.

the weeping song

و او را به عنوان پیامبری به سوی بنی اسرائیل می‌فرستد که می‌گوید:با معجزه از سوی پروردگارتان سوی شما آمده‌ام؛ من از گِل برای شما چیزی به شکل پرنده می‌سازم و در آن می‌دمم و آن به اذن خدا پرنده‌ای می‌شود، و به اذن خداوند کور مادرزاد و پیس را شفا می‌دهم و مردگان را زنده می‌کنم، و شما را از آنچه در خانه‌هایتان ذخیره می‌کنید خبر می‌دهم. اگر اهل ایمان باشید، مسلما این امر برایتان نشانه‌ای از حقیقت است.

«آل عمران49»

 انسان از گمراهی و سرگشتگی وحشت داره. می‌ترسه از روزی که بفهمه تمام زندگیش رو در جهل مطلق گذرونده و با یه دیدِ آلوده به توهم به تمام اتفاقات اطرافش نگاه کرده. از سمت دیگه هم هیچ وقت حاضر نیست نظریاتی که درباره‌ی خودش و جهان اطرافش پذیرفته رو با یه مطالعه‌ی دقیق و انتقادی زیر سوال ببره و سعی کنه اساس و پایه‌ی تفکراتش رو کشف کنه و هماهنگی یا عدم هماهنگی‌شون رو بسنجه و در نهایت بفهمه  که آیا دلایل کافی برای باور بهشون رو داره یا نه. هیچ انسانی هم نمی‌تونه ادعا کنه که هنوز هیچ دید و نگرشی درباره خودش و جهانش و اتفاقات دور و برش نداره و تا حالا حتا بهش فکر هم نکرده و هیچ سوال و ابهامی هم براش پیش نیمده. عملا غیرممکنه. فرقی هم نداره تو چه سن و سالی باشه. شاید بشه گفت این جا بحث یه انتخاب پیش میاد. انتخاب بین تمایل به آگاهی و کشف راز و رمز خلقت و تلاش برای پیدا کردن یه تصویر کلی و منظم و دقیق از جهان و انسان و پاسخ به برخی سوالاتی که ذهن آدما رو به خوشون مشغول می‌کنن یا تمایل به قبول تفکراتی که از ابتدا و با توجه به محیط در فرد به وجود اومده و و نادیده گرفتن تمام ابهامات و سوالات درباره‌ی جهان و هستی و تجربه‌ی زندگی ساده و به دور از پیچیدگی. هر کسی باید بین این دو راهی، یکیشو انتخاب کنه. البته انتخاب یکیشون به این معنا نیست که همیشه تو همون راه می‌مونه. شاید اکثریت آدما تمام عمرشون در حال جابه‌جایی بین این دو مسیرن. راه دوم که همون زندگی ساده هست، قطعا وسوسه انگیر‌تره. آدمایی که خیلی به دنیای اطرافشون فکر نمی‌کنن و تمام سوالاتی که از ابتدای زندگی تو ذهنشون بوده رو بی‌جواب می‌ذران و میرن سمت یه زندگی عادی. به وظایف و تعهداتشون عمل می‌کنن و برای به دست اوردن حق و حقوق‌شون تلاش می‌کنن. یه زندگی کاملا شرافتمندانه. پس هیچ دلیلی نیست برای تحقیر این دسته از آدما. 

یکی از اون سوالات و نقاط مبهمی که تو زندگی انسان همیشه هست بحث معجزه‌ست. اولین بار ترم دوم بود که یکی از بچه‌ها تو کلاس حقوق اساسی، وسط یه بحث مسخره که دقیق یادم نیست چی بود یه سوالی پرسید:«چرا از وقتی که دوربین اختراع شده، هیچ معجزه‌ای دیگه رخ نمیده؟» سوالش که از اساس چرت و پرت و مضحک بود. بیشتر یه نوع بازی با چندتا کلمه‌ست که بحث مهم امکان یا عدم امکان وقوع معجزه رو به ابتذال بکشونه و از همون ابتدا یه دیدگاه تحقیرآمیزی نسبت به افرادی که به معجزه معتقدن رو برای مخاطبش ایجاد کنه و بحث رو به جای یه مجموعه تلاش همگانی برای کشف حقیقت به یه دعوای سطحی و احمقانه بکشونه. 

معجزه رو میشه به عنوان نوعی پاسخ به نیاز بشر برای اطمینان به وجود یک خالقی دونست که قابل دیدن نیست. انسان‌ها با ادعای افرادی مواجه میشدن که حرف از وجود دنیای ماورالطبیعه و خالقی می‌زدن که کنترل همه‌ی امور رو به دست گرفته و به هر کاری هم تواناست. باور این ادعاها برای بشر سخت بود. مسئله‌ی مهم دیگه هم این بود که هیچ نمود و نشانه‌ی مستقیم و قابل حسی از جهان فراطبیعی مورد ادعا وجود نداشت و همین کارو برای بشری که تنها به احساس پنج‌گانه‌ش می‌تونه اطمینان کنه، سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌کرد. پس هر پیامبری با توجه به علوم رایج مردم زمان خودش و یا با هدف نجات خودش و پیروانش برای بشر معجزه‌ای رو می‌کرد. مثل زنده کردن مرده و شفای کور مادرزاد توسط مسیح، تبدیل عصا به اژدها و دو نیم کردن دریا توسط موسی، حرف زدن با حیوانات توسط سلیمان و داوود و قرآن و شق‌القمر توسط محمد(ص). وقوع معجزه به تمام شک‌ها و تردیدها پایان می‌داد و آغاز کننده‌ی یک اطمینان قلبی محکم و استوار بود. معجزه یک سند محکم و غیرقابل رد برای اثبات وجود ارتباط پیامبر با خدا و عالم غیب بود. معجزه برای بشر در حکم یک نشانه‌‌ی جاوید و چراغ راه خاموش نشدنی بوده که از زیر یوغ شک‌ها و تردیدهای تموم نشدنی نجاتش بده.

به هر نقطه از ماجرا که نگاه کنیم، یه مجموعه سوالاتی پیش میاد و با جواب دادن به هر سوال، باز دوباره چندتا سوال دیگه از کنارش می‌زنه بیرون. هر چند شاید هیچ کدوم از جوابا به اندازه‌ی کافی قانع کننده نباشه و شاید کلا هیچ جواب قانع کننده‌ای وجود نداره و همه چیز با احتمالات مخلوط شده. آیا امکان وقوع معجزه هست؟ آیا معجزه نشانه‌ی تغییر قانون طبیعته؟ آیا ممکنه که خدا به عنوان خالق این جهان، قانون‌های خودش رو به بازی بگیره و تغییر بده و بعد دوباره برگردونه به حالت اولیه‌ش؟ اصلا میشه گفت معجزه با قوانین طبیعت در تضاده؟ اگر معجزه دلیل ماورای طبیعی داره پس مگه میشه با توجه به قوانین طبیعی بهش نگاه کرد؟ میشه معجزه رو صرفا یه خطای مشاهده‌ در نظر گرفت؟ معجزه یه محال عقلیه یا محال عادی؟ از اون جایی که هر معجزه تعدادی شاهد داره که در تاریخ بهش شهادت دادن، با چه معیاری میشه این شهادت رو سنجید و ممکنه به طور قطع رد یا تاییدش کرد؟ ممکنه که فردی هم به وجود یک خالق باور داشته باشه و هم امکان وقوع معجزه رو رد کنه؟ خالقی که نتونه قوانین خودش رو بدون ایجاد بی‌نظمی موقتا تغییر بده، خالق ضعیفی نیست؟

معجزه، مسئله‌ی پیچید‌ه‌ای هست و قطعا نمیشه در کوتاه مدت درباره‌ش به نتیجه‌ی خاصی رسید. البته اگر نتیجه‌ی خاصی وجود داشته باشه.

+صبحا، بلافاصله بعد از بیدار شدن و بدون این که حتا یه آبی به صورتم بزنم، می‌پرم جلو آینه و زل می‌زنم به صورتم و هی از خودم می‌پرسم:«این منم؟ یعنی واقعا این منم؟» بعد از یکی دو دقیقه، یه دفعه‌ای انگار که یکی محکم زده باشه تو گوشم و هوشیارم کرده باشه به خودم میام و جواب میدم:«خفه شو بابا! ادای آدمایی که مثلا الان تعجب کردنو درنیار مرتیکه احمق! اینو خودت ساختی! خودِ خودت! هیچ‌کی چاقو نذاشت زیر گلوت که این راهو انتخاب کنی. بیخودی پیاز داغشو هم زیاد نکن! هیولا نیستی که این طوری داری به خودت نگاه می‌کنی!»

++تو طول روز هیچ کلمه‌ای نمیاد رو زبونم. حتا تو ذهنمم حرف نمی‌زنم. انگار کم کم دارم لال میشم. حتا بعضی کلمه‌ها کم کم دارن از یادم میرن. حس می‌کنم روز به روز مغزم داره کوچیک و کوچیک‌تر میشه و یه روزی بالاخره به کل نیست و نابود میشه.

+++تمایل به بی‌باوری مطلق نسبت به همه چی داره توم روز به روز زیادتر میشه. تمایل به این که به خودم بگم تو نسبت به هیچ کس و هیچ چیز، به جز خودت، هیچ تعهدی نداری هم همین طور. شاید بعدش یه حس رهایی و آزادی خوبی رو تجربه کنم. رهایی‌ای که البته تهش فرورفتگی بیشتر تو لجنزار عمیق دورمه. آدم بی‌تعهد و بی‌باور وجود داشتن یا نداشتنش فرق چندانی نداره. ارزش یه سیب زمینی گندیده هم ازش بیشتره.

++++ ترم تابستونم سه روز پیش تموم شد! در کمال ناباوری جفتشو بیست شدم! دومین و سومین بیستای تو طول این شیش ترم! جفت درسایی که پاس کردم عمومی بودن و الان دیگه جز یه واحد ورزش1، عمومی دیگه‌ای ندارم. چهارشنبه ساعت 4 ظهر هم امتحان خودم بود و هم امتحانی که قرار بود واسه عرفان بدم. قرار شد لپ تاپمو بردارم و عرفان بیاد دنبالم که بریم خونه‌شون تا اون جا ده دقیقه‌ امتحان خودمو بدم و ده دقیقه امتحان عرفان. چه صحنه‌ای مضحک‌تر از این که دو تا نره خر نشتسن جلو یه لپ تاپ و سیگار به لبشونه و دو تا چایی نبات و یه بسته بسکوییت و یه بشقاب انگور هم جلوشون و دارن "دانش خانواده" و "تاریخ تحلیلی صدر اسلام" امتحان میدن؟!

God

از چهارده پونزده سالگیم تا الان، همیشه فکر می‌کنم در انتهای یه دورانی از زندگیم هستم و قراره خیلی زود وارد یه دوران جدیدی بشم که پر از اتفاقا و چالشا و ماجراجویی‌های جدید و هیجان انگیزه. عوض شدن مدرسه، ورود به دبیرستان، انتخاب رشته‌ی مدرسه، 18 ساله شدن، کنکور، انتخاب رشته‌ی دانشگاه، وارد دانشگاه شدن و... 

حقیقت قضیه ولی اینه که هیچ خارج شدن و هیچ واردن شدنی در کار نیست. همه‌ش تلقینه و توهم. هیچ دلیلی وجود نداره توی هجده ساله با هفده سالگیت فرقی داشته باشی. هیچ دلیل وجود نداره توی دانشجو با زمان دانش آموزیت تفاوتی داشته باشی. تمام روزای زندگی یه خط صافیه که گاهی فقط رنگش عوض میشه. یه خط سیاه صاف با یه خط قرمز صاف چه فرقی می‌تونه داشته باشه؟ اتفاقات دور و اطرافت مو به مو تکرار میشن. تو هم مو به مو همون کارایی رو می‌کنی که همیشه می‌کردی و همون حرفایی رو می‌زنی که همیشه می‌زدی. همه چی یخ زده و هیچ گرمای ذوب کننده‌ای دیگه وجود نداره. 

به هر کسی که حرف از تغییر پیدا کردن خودش میزنه به شدت مشکوکم. فرقی نداره ادعا کنه که عامل تغییر خودشه یا محیط، در هر صورت تغییر کردنو نمی‌تونم باور کنم.

آینه‌ها

قطع به یقین تو زندگی هیچ انتخابی بی‌دلیل و همین جور الکی و رندوم نیست. حتا مسئله‌ی نه چندان مهمی مثل انتخاب تیم مورد علاقه! وضعیت امروز آرسنال شبیه‌ترین وضعیت به اوضاع و احوال الانِ منه! تیم انگار که نفرین شده باشه، هر چقدرم تغییر میکنه و عادتای قدیمی خودشو کنار میزنه و سعی میکنه یه کار جدیدی انجام بده، هر سال بدتر و فاجعه‌‌ بارتر از سال قبلش نتیجه میگیره!

بالاخره بعد از 22 سال مربی عوض می‌کنه، دست از عادت ستاره فروشی برمیداره، سر کیسه رو شل می‌کنه و بازیکن میخره و حتا اکثر کارکنای داخلی باشگاه، از آکادمی تا بخش رسانه‌ای تیمو، زیر و رو می‌کنه ولی باز انگار هر روز داره از اصل خودش فاصله میگیره و بیشتر شبیه یه تیم معمولیِ درجه چندم میشه. 

آرتتا که انگار اصلا خودِ منم! یه شروع خوب، امیدواری زیاد به آینده و رویا بافی، رسیدن به یکی دو تا کاپ و موفقیتای نصفه و نیمه، فراموشی روزای تلخ گذشته و نگاه به روزای احتمالا خوبی که بالاخره از راه میرسن و بعد یه دفعه‌ای شروع شدن یه دوران فرسایشی سخت و هر روز بدتر از دیروز بودن و شکستای پشت سر هم و تحقیر شدنای پی در پی! و البته کماکان سمج و کله شق بودن که من می‌تونم این کشتیو به ساحل آرامش برسونم و اگر فکر می‌کردم نمی‌تونستم که الان این جا نبودم! بعد گل چهارم سیتی که دستشو گذاشته بود رو صورتش و گیج و گنگ به زمین خیره شده بود، عصاره‌ی این سه سال رو میشد تو صورتش دید. انگار به همه چی شک کرده بود! به خودش. به پروژه‌‌ش. به فوتبال! 

حس می‌کنم احتمالا تنها دلیلی که آرتتا رو بهترین گزینه واسه آرسنال می‌دونستم و همیشه ازش حمایت می‌کردم، همین بوده که یه جورایی خودمو توش می‌دیدم! یه جوری که مثلا اگه اون موفق بشه و خودشو تیمشو از این باتلاق عمیقی که توش فرو رفتن، بیرون بکشه، منم می‌تونم خودمو از این لجنزار نجات بدم! ولی اگر شکست بخوره، منم شکست می‌خورم! انگار که گره خورده باشیم به هم دیگه و یه سرنوشت مشترک داشته باشیم. و وضعیت الانمون که جفتمون نمی‌دونیم اشکال کار کجاست! همه چی که داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، چرا یهویی همه چی زمین تا آسمون عوض شد؟! ظاهرا کنترل اوضاع هم از دست جفتمون خارج شده و هر اتفاق عجیب و غریبی ممکنه در آینده بیوفته. از همه بدترم اون شک و تردیدست که داره کم کم کل وجودمونو میگیره و می‌تونه هر لحظه یه جوری بزندمون زمین که با کاردکم نتونن جمعمون کنن.

ای کاش از بازی بعدی همه چی رو عوض کنی میکل آرتتا! متنفرم از روزی که خبر اخراج شدنتو بببینم و گوشیو محکم بزنم رو زمین و بعدش زنگ بزنم به عرفان که بیا بریم کنار پارک قبرستون، یه جای ساکت پیدا کنیم و دراز به دراز بخوابیم رو زمین و مثل سگ سیگار بکشیم و به عالم آدم فحش بدیم!

امشب انگار در و دیوارای اتاقم به همراه تمام خرت و پرتای دورم دارن بهم میگن که این حس گنگ و عجیب و غریبی که کل وجودتو تسخیر کرده و بهت القا می‌کنه که این اوضاع تهوع آور حال حاضرت، همیشه همین طوری باقی می‌مونه و هیچ دلیلی واسه ادامه دادن این زندگی سگیِ سراسر کثافت و رذالت وجود نداره، تا ابد باهات باقی می‌مونه. تو هر شب میای میشینی پشت این میز لعنتی و دستاتو پشت سرت به هم گره می‌زنی و صورتتو میذاری رو میز. بعدش با تمام توانت بدنتو منقبض می‌کنی و سر و صورتتو به میز فشار میدی و به خودت میگی ای کاش هیچ وقت زنده نبودی. ای کاش همین الان سقف اتاق می‌ریخت و تو زیرش واسه همیشه دفن میشدی. همه چی تکرار میشه! مو به مو و بدون ذره‌ای تفاوت.

حس این لحظه‌م شبیه به حس لوین تو "آناکارنینا"ست، وقتی که شکست خورده از مسکو برگشته بود روستاش و وایساده بود وسط اتاق کارش و به وسایل تو اتاقش خیره شده بود:«مثل این بود که این نشانه‌های زندگی گذشته که اطرافش بودند به او می‌گفتند نه، تو از ما نخواهی برید و آدم دیگری نخواهی شد و همان که بودی خواهی ماند. با همان تردیدها و همان ناخشنودی همیشگیت از خود و همان تلاش‌های بیهوده به قصد بهبود که به جایی نمی‌رسد و همان امید همیشگی به شیرین کامی که برآورده نشد و برایت میسر نیست.»

حتا الان دارم به این فکر می‌کنم این اوضاع مزخرف و افتضاح چند سال گذشته‌ی آرسنال هم تقصیر منه! از وقتی که من طرفدارش شدم جز دو تا اف ای کاپ و یه دونه کامیونیتی شیلد، تک تک روزاش سیاه بوده و چیزی جز هر روز بیشتر تحقیر شدن و سوژه خنده‌ی بقیه تیما شدن، با خودش نداشته! یه بار داییم با خنده بهم می‌گفت:«از وقتی تو استقلالی شدی، یه روز خوش ما ندیدیم! قبلش ما دو بار قهرمان آسیا شدیم و چهاربارم فینالو تجربه کردیم! آقایی می‌کردیم واسه خودمون تو آسیا. ولی امان از روزی که تو تصمیم گرفتی استقلالی شی!»

داداشم که خیلی متعصبانه به نحس بودنم، معتقده. علاوه بر هزار بار بازگو کردن حرف داییم، قضیه‌ی جام جهانی 2014 رو یادم میاره که از وقتی انگلیس که تیم مورد علاقه‌ی اون روزام بود حذف شد، طرفدار هر تیمی می‌شدم، اونم بلافاصله حذف می‌شد! بعدشم با تاکید زیاد میگه:«برزیلو که بیچاره کردی! بدبختا 7 تا خوردن از آلمان!» و البته هزارتا مثال دیگه واسه اثبات نحس بودنم! 

شاید این قضیه‌ که خودمم بعضی وقتا به شوخی واسه بقیه تعریفش می‌کنم، جدی باشه. من واقعا نحسم. واقعا!

شبا فکرای احمقانه میاد سراغ آدم. مثل همین فکرایی که الان تو ذهنمه و دارم می‌نویسم‌شون. صبح که میشه، به محض باز شدن چشمام با خودم میگم:«دیشب عجب خریتی اومده بود سراغما!» بعد که سرمو میبرم سمت عینکم که برش دارم، به حرف درمیاد و میگه:«واقعا فکر می‌کنی الان که صبح شده چیزی از خریتت کم شده؟»