بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

پیرمرد عزیز!

تازگی‌ها هر بار که مهمان خانه‌ات می‌شویم، با سکوت آزار دهنده‌ و طولانی‌ات حال و احوال‌مان را خراب می‌کنی. می‌نشینی مقابل پنجره‌ی رو به حیاط و خیره می‌شوی به درخت انار باغچه‌ات و لام تا کام حرف نمی‌زنی. فقط تسبیحی به دست داری و گاهی ذکر می‌گویی. حتی دیگر از باد سرد کولر هم شاکی نیستی و با پیرزن جروبحث نمی‌کنی، فقط پتویی می‌اندازی روی پاهایت و تمام! شاید رادیوی قدیمی‌ و زهوار درفته‌ات را هم روشن کنی و اخباری گوش کنی. از خراب شدن چند وقت یک‌بار موج‌هایش هم هیچ شکایتی نمی‌کنی. دلیل سکوتت را هم که می‌پرسند با همان ترکی حرف زدن شیرین و خاصِ خودت، سنگین بودن گوش‌هایت را بهانه می‌کنی. دروغ نگو پیرمرد! گوش‌های تو ده سالی می‌شود که به همین میزان فعلی سنگین‌اند. دلیل حرف نزدن‌هایت هر چه هست، این نیست.

آخرین باری که دیدمت اما کمی حرف زدی! نصفه شب پیرزن حالش کمی خراب شده بود. به محض اینکه ما را دیدی، با صدای مضطرب و نگران مو به موی اتفاقات دیشب را توضیح دادی. داشتی از کاه کوه ‌می‌ساختی و هر چه با صدای بلند می‌گفتیم که اتفاقی نیافتاده و نگران نباش و یک افت فشار معمولی بوده، به خرجت نمی‌رفت و حرف‌هایت را از نو تکرار می‌کردی. ناگهان دوباره سکوت کردی. سکوتی که یعنی حرفت را نمی‌فهمند.

حرف بزن پیرمرد! خاطراتت را با همان آب و تاب قدیمی تعریف کن. مثل همیشه حواست به نوه‌های کوچک‌ترت هم که ترکی بلد نیستند باشد و کل خاطره را یک‌بار دیگر برای‌شان به فارسی بگو. به خاطرات مشترک با برادر‌هایت و تخس بازی‌های‌تان برس و بگذار یک بار دیگر خنده‌های نمکین و دل‌فریبت را بشنویم.  خاطره‌ی اولین روز مکتب رفتنت را شاید ده بار شنیده‌ام و هر بار برایم تازگی دارد. برای هر نوه‌ات که تازه بخواهد وارد مدرسه شود تعریفش می‌کنی. برای من هم تعریف کردی. حتی دلم برای کلماتی که به اشتباه تلفظ‌شان می‌کردی هم تنگ شده. مثل زمان‌هایی که می‌خواستی از ترافیک سنگین خیابان‌های شهر شکایت کنی و با لحنی آرام و دوست داشتنی می‌گفتی:«نمی‌دونید چه "تراتیکی" بود! اول و آخرش معلوم نبود!» یا آن زمان‌هایی که تازه جومونگ به تلویزیون آمده بود و ساعت پخشش که نزدیک می‌شد می‌گفتی:«تلویزیون رو روشن کنید! "جنون" میاد الان!»

از بعضی حرف‌هایت لجم می‌گیرد پیرمرد! چرا هربار که از تخریب روستای‌تان به خاطر ساخت سد و کوچ اجباری و سرگردان شدنت در شهر، آن هم با چهار بچه، حرفی می‌زنی؛ به قدر کافی عصبانی و خشمگین نیستی؟ از اینکه خانه‌ات را مفت از چنگت درآوردند چرا شاکی نیستی؟ چرا به آدم‌هایی که بی‌خانه‌ات کردند فحشی نمی‌دهی؟ چرا هر بار که از صفر شروع کردنت در زندگی حرف می‌زنی این‌قدر ماجرا را ساده و راحت نشان می‌دهی؟ چرا از کارگری‌ها و بنایی‌های سنگین و طاقت فرسایی که انجام دادی و  خارج از توان هر انسانی بوده‌اند گله نمی‌کنی؟! نگاهی به زانوهایت بنداز! دردشان یادگار همان از صفر شروع کردن‌ها و کارگری‌هاست.

پیرمرد! خیلی وقت است که نمی‌توانی به هیچ سفری بروی. درد پاها و کمرت امانت را بریده و حتی یک قدم از خانه بیرون رفتن هم برایت سخت و دشوار است. ولی باز دلت طاقت نمی‌آورد و پیرزن را هر بار با یکی از بچه‌هایت به سفری می‌فرستی و خودت تنها می‌مانی. چقدر هم هر بار سفارش می‌کنی که مادرتان را سالم تحویل دادم و سالم تحویل می‌گیرم و روزی یک‌بار با پیرزن تلفنی حرف می‌زنی و مطمئن می‌شوی که چیزی خلاف میلش در سفر پیش نمی‌رود.

تو خیلی خوش سلیقه‌ای پیرمرد. همسری که انتخاب کردی به بهترین شکل ممکن خوش‌سلیقگی‌ات را ثابت می‌کند. در این رابطه آن کسی هم که عاشق‌تر است قطعا تویی.

پیرمرد! تو دل‌نازکترین مردی هستی که من در طول زندگی‌ دیده‌ام. اشکت دم مشکت است و هر اتفاقی می‌تواند خیلی راحت به گریه کردن وادارت می‌کند. هر سال تاسوعا عاشورا خراب می‌شوم سرت و دو روز می‌مانم خانه‌ات. بی‌مقدمه شروع می‌کنی به روضه خواندن و گریه کردن. کل ماجرای کربلا را برای‌مان هر بار از نو  تعریف می‌کنی. ظهر عاشورا که می‌شود هم لحظه به لحظه‌ی اتفاقات را گزارش می‌کنی و خیلی جگرسوز اشک می‌ریزی. آن زمان‌هایی که می‌آمدی و تعزیه می‌دیدی، من عاشق این بودم که بروم سمت دیگر  بنشینم و خیره بشوم به چهره‌ات که با لحظه به لحظه‌ی تعزیه گریه می‌کردی و برای خودت روضه می‌خواندی و آرام آرام سینه می‌زدی. اصلا انگار تو در یک حس و حال بودی و کل آن جمع در حس و حال دیگر! یا صبح عاشورا که می‌نشینی سر کوچه و وقتی دسته ‌می‌رسد صف زنجیرزنان را چک می‌کنی که حتما نوه‌هایت پسرت را در حال زنجیرزنی ببینی و ذوق‌شان را بکنی. محرم بدون تو برای من عذاب‌آور و غیر قابل تصور است.

هشت سال پیش را یادت هست پیرمرد؟ زمانی که پدرم رفت به دنیای دیگر؟ یادت است به محض اینکه مرا دیدی از چشمانم خواندی که من دلم حرف‌های دلداری دهنده‌ و مسخره نمی‌خواهد، فهمیدی که من به یک آغوش گرم و یک سینه برای گذاشتن سرم روی آن و زار زدن نیاز دارم. نشستی روی زمین و مرا به سمت خودت کشیدی و سرم را گذاشتی روی سینه‌ات و هر دو بلند بلند گریه می‌کردیم.

بهترین لحظات، زمانی‌هایی است  که دایی موی سرت را کوتاه و ریش هایت را آنکادر می‌کند و  همگی از جوان شدن و خوشتیپ شدنت می‌گوییم و تو خجالت می‌کشی و می‌خندی. آن خنده‌هایت قند در دلم آب می‌کنند و دوست دارم محکم بغلت کنم و هزار بار ببوسمت! یا وقت‌هایی که در جشن تولد‌ها با عصایت می‌رقصی نمی‌دانی چقدر دوست داشتنی می‌شوی!

خیلی پرحرفی نمی‌کنم و سرت را درد نمی‌آورم. سایه‌ات همیشه مستدام.

 

با عینکی کثیف و پر از لکه به چشم و  چایی نبات زنجبیل دار به دست، در اتاق را باز می‌کنم. وارد می‌شوم و هنوز در را نبسته، مارمولک خاکی رنگ و درشتی را روی میز و دقیقا کنار شارژر لپ تاپ می‌بینم. غافلگیر می‌شوم و  جا می‌خورم و ناخودآگاه چند قدمی عقب می‌روم. دستم می‌لرزد و چند قطره‌ای از چایی نبات روی فرش می‌ریزد. از اتاق بیرون می‌زنم و می‌نشینم روی مبل و چایی را با آرامش تمام می‌خورم و عینکم را تمیز می‌کنم. آرزو می‌کنم که مارمولک همان جا روی میز بماند تا برگردم و کارش را بسازم. آخرین جرعه‌های چایی را می‌خورم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم.

همان جای سابقش مانده بدون هیچ حرکتی. آرام آرام نزدیکش می‌شوم و خدا خدا می‌کنم که تکان نخورد. پشه‌کش را بالا می‌آورم و محاسبات لازم برای خطا نرفتنش را انجام می‌دهم. نفسم را حبس می‌کنم و با تمام توان به مارمولک حمله ور می‌شوم. با اولین ضربه از روی میز پایین می‌افتد. خودش یک سمت و دم‌ کنده شده‌اش سمت دیگر. هم دُمش زنده است و هم خودش. با دست‌ و پای چندش آورش آهسته فرار می‌کند. لرزیدن دم، رعشه‌ی آزار دهنده‌ای به وجودم می‌اندازد. مثلا می‌خواهد توجهم را به دم جدا شده‌اش جلب کند و  قسر در برود. عملیات فرارش که با موفقیت انجام شد، ماجرا را برای رفقایش تعریف کند و تا می‌تواند حماسه سرایی کند. به ریش من هم بخندد که چطور فریبم داده و تمرکزم را بهم ریخته و با زیرکی تمام فرار کرده. بعد همگی پیروزمندانه بخندند و بادی هم به غبغب‌ بیاندازند و برای خودشان نوشابه‌ باز کنند که می‌توانند حتی هوشمندترین موجود دنیا را هم فریب بدهند، چه برسد به بقیه شکارچی‌ها که بویی از هوش آدمیزاد هم نبرده‌اند! ماجرا دهان به دهان می‌چرخد و هر کسی هم  به نوبه‌ی خودش اتفاق جدیدی به آن اضافه می‌کند و هیجانش را بالا می‌برد و همان یک کلاغ چهل کلاغ شدن! شاید هم چند نفری دور برشان دارد و ادعا کنند که اصلا چه کسی گفته انسان‌ها از همه باهوش‌تر و تکامل یافته‌ترند، وقتی انقدر راحت می‌شود فریب‌شان داد؟ و من برای‌شان به نمادی از بلاهت و حماقت تبدیل شوم و هر وقت خواستند به یکدیگر اعتماد به نفس و جرئت بدهند، از ماجرای من و مارمولک خاکی رنگ یاد کنند و ثابت کنند که در بحرانی‌ترین شرایط هم می‌شود با یک تصمیم عاقلانه و مناسب قضیه را ختم به خیر کرد! تعدادی‌ هم یاغی شوند عزم‌شان را جزم کنند که اصلا علیه وضعیت قیام کنند و انسان‌ها را از قدرت پایین بکشند و خودشان همه کاره‌ی دنیا شوند.

با چند ضربه‌ی دیگر تمام آرزوهایشان را نابود می‌کنم.

+

کم کم عادت می‌کنم.

به سگی که در کابوس‌هایم دنبالم می‌کند و من با تمام توان فرار می‌کنم و فریاد می‌زنم و کمک می‌طلبم.

به دیدن کابوس شکسته شدن دندان‌هایم.

به تا لنگ ظهر خوابیدن و با تنی غرق در عرق از خواب پریدن و حمله به سمت ساعت که نکند باز تا یک ظهر خوابیده باشم.

به خاطراتی که بی‌رحمانه نصفه‌شب‌ها شبیخون می‌زنند من دیوانه‌وار با گام‌های سریع و بی‌نظم دور اتاقم راه می‌روم و با خودم حرف می‌زنم و آب یخ می‌خورم و یک دفعه‌ای به خودم می‌آیم و حیرت می‌کنم که چرا چنین خاطره‌ی مزخرف و تاریخ گذشته‌ای این‌طور از خود بی خودم کرد!

به احساس بیهودگی و بی‌تفاوتی.

به یک عذاب وجدان دائمی.

به احساسات مصنوعی.

+

بنشین روبروی من. با نفرت زل بزن به چشمانم. تحقیرم کن. بخند و مسخره کن. بیهودگی و بی خاصیتی و زندگی بی معنایی که دارم را هزار بار یادآوری کن. اصلا فحش بده و به صورتم مشت بزن و گلویم را فشار بده و نگذار نفس بکشم. قهقه‌ی لاقیدانه و غیر قابل مهارم را ببین و با تاسف سری تکان بده و بعد هم بلند شو و برو! 

ضعیفم و ناتوان. مسمومم و آلوده. پادزهرهای قدیمی دیگر اثری ندارند. خیلی وقت بود که تاثیرشان را از دست داده‌ بودند. فهمیدم و به روی خودم نیاوردم و زهر قدرتش بیشتر و بیشتر شد.

می‌خواهم تمام خاطرات گذشته‌ را از لای دفترهای خاطرات و روزمره نویسی‌ام بیرون بکشم. 

زنده می‌مانم.

 

 

بالاخره رسید.

خیلی آرام و با احتیاط می‌پوشمش و سعی می‌کنم که چروک هایش را صاف کنم! موهایم را با تل کشی می‌بندم. روبروی آینه قدی می‌ایستم و خودم را نگاه می‌کنم. چقدر خودم را در این لباس دوست دارم. انگار که اصلا این لباس، به طور اختصاصی برای من دوخته شده. با لبخندی عمیق و مشت‌هایی گره خورده، چشمانم را می‌بندم و چهارطاق روی زمین دراز می‌کشم. 

سر و صدای کرکننده‌ای را می‌شنوم. باد سردی به صورتم شلاق می‌زند. تن و بدنم خیس عرق شده و نفس نفس می‌زنم. وسط یک استادیوم ایستاده‌ام و بر و بر هوادارانی که یک‌دست قرمز پوشیده‌اند و با هیجان بالا و پایین می‌پرند را تماشا می‌کنم. اینجا امارات، ورزشگاه اختصاصی آرسنال است و دو پرچم بزرگ را یکی در شمال و یکی در جنوب ورزشگاه می‌بینم. آماده‌اند که با گلزنی تیم، برافراشته شوند و زیبایی خودشان را به رخ همه بکشند. با فریاد مربی به خودم می‌آیم و شروع می‌کنم به دویدن. آرتتا هنوز با تعجب نگاهم می‌کند و با حرکات دستانش به من می‌فهماند که پستت را ترک نکن. صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنوم. تیم فاز هجومی گرفته و در تدارک یک حمله است. دقیقه‌ی 93 و احتمالا آخرین حمله‌ی تیم. با پشت دستم عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و سرعت دویدنم را بیشتر می‌کنم. با یک گل تیم سه امتیاز را می‌گیرد و قهرمان لیگ می‌شود، آن هم مقابل دیدگان مرغ‌های تاتنهامی نفرت‌انگیز! توپ در چند متری محوطه‌ی تاتنهام می‌افتد و ساکا صاحب توپ می‌شود. حفره‌ای میان فرتونگن و الدرویرلد به وجود می‌آید و من با گام‌هایی بلند نفوذ می‌کنم. پاس دقیق ساکا و شوت محکم و کات دار من و دروازه‌ای باز شده و هوگو لوریسی که پخش زمین شده و با ناباوری دراوزه‌‌ی فروریخته‌اش را نظاره می‌کند. ورزشگاه منفجر می‌شود. دو پرچم تیم با افتخار برافراشته می‌شوند. می‌دوم و با تمام توانم فریاد می‌زنم. دلم می‌خواهد تا آخرین روز عمرم همین جور فریاد بزنم و فقط مرگ بتواند به فریادهایم پایان دهد. اشک‌ها روی صورتم می‌ریزند و هیچ کنترلی روی آنها ندارم. هم‌تیمی‌‌هایم به سمتم می‌دوند و می‌خواهند در آغوشم بکشند. از دست همه‌شان فرار می‌کنم و خودم را به پرچمی که در شمال استادیوم بود می‌رسانم. آرام می‌گیرم. دو دستم را باز می‌کنم. اشک‌هایم بیشتر می‌شوند. با احترام تعظیم می‌کنم. قابی که در آن شماره‌ی 29 تیم با چشمانی گریان، مقابل پرچم تیمی که با گل او قهرمان شده تعظیم می‌کند...

 

گویا امتحانات دانشگاه شروع شده. مادرم هم نمی‌داند که من حذف ترم کرده‌ام. یکی دو ساعت در اتاقم می‌مانم و بیرون می‌آیم و می‌گویم که امتحان داده‌ام و چقدر هم سخت بود! بیچاره باور می‌کند و خسته نباشیدی می‌گوید و برایم کیکی که خودش پخته را همراه با چایی به عنوان عصرانه می‌آورد! 

 

لپ‌تاپم یک ‌DVD را نمی‌خواند. چند بار امتحان می‌کنم باز هم نمی‌خواند. DVD را با خمیر دندان و آب می‌شویم و خشک می‌کنم، تفاوتی نمی‌کند و باز هم نمی‌خواند. یک دفعه‌ای نمی‌فهمم چه اتفاقی می‌افتد که شروع می‌کنم به کیبورد لپ‌تاپ مشت زدن و فحش دادن! بعد از چند ثانیه حیرت زده به خودم و لپ‌تاپ نگاه می‌کنم. اصلا نفهمیدم که چرا این کار را انجام دادم. یک آن کنترلم را از دست دادم و مثل دیوانه‌ها به جان لپ‌تاپ بدبخت افتادم. بعد هم فهمیدم که مشکل از DVD بوده و لپ‌تاپ نگون‌بخت چند مشت ناحق از من خورده!

دیشب بازی استقلال و فولاد بود. مادرم روی مبل نشسته بود و با موبایلش کار می‌کرد. من هم قوز کرده و با متکایی در بغل بازی را می‌دیدم. داور ابتدا علی کریمی را اخراج می‌کند. دندان‌هایم را با خشم فشار می‌دهم در ذهنم داور را فحش کش می‌کنم. چند دقیقه بعد مجیدی را هم اخراج می‌کند. ابتدا متکا و بعد عینکم را با تمام توان به زمین می‌کوبم و شروع می‌کنم با صدای بلند داور را فحش دادن! حرامزاده و مادرسگ و بی‌ناموس و... خطابش می‌کنم. صورتم گر می‌گیرد و دلم می‌خواهد جایی را برای مشت زدن پیدا کنم. نمی‌فهمم که چرا تصمیم گرفتم که به آشپزخانه بروم و برای خودم چایی بریزم و داغ داغ بخورم و زبانم را بسوزانم. مادرم هم وحشت زده این اتفاقات را نگاه می‌کرد و می‌گفت:«چته؟ دلم ریخت!» هر فحشی هم که می‌دادم نچ نچی می‌کرد و شگفت زده اسمم را صدا می‌زد! 

یک اتفاق و یک اخراج در یک مسابقه‌ی فوتبال این طور چفت دهانم را باز می‌کند و هر کثافتی از آن بیرون می‌زند. موجودی روانی و جوگیر و تهوع آور!

ظاهر اتاقم را به زودی تغییر می‌دهم. دو سال است که همین شکل و شمایل اکنونش را دارد و زمان تغییر رسیده. نیاز به چند قاب و تعدادی میخ دارم! پوسترهای موتور و ماشین را که اصلا نفهمیدم چرا خریدمشان را هم باید دور بیاندازم. جای میز و تخت را هم که اصلا نمی‌توانم تغییر بدهم. پوستر رونالدو و کاسیاس را هم باید حذف کنم. نمی‌فهمم من آرسنالی اصلا چرا باید عکس این دو نفر را در اتاقم داشته باشم! کتابخانه هم که در بهترین جای ممکن قرار گرفته. راکت‌های بدمینتون را هم باید از دیوار پایین بیاورم. هر چند برای زیبا کردن اتاق ایده‌ی خوبی بود ولی دیگر تکراری شده و تاریخ انقضایش به پایان رسیده. شاید تا یکی دو هفته‌ی دیگر اتاقی با ظاهر جدید را افتتاح کنم!

روزهایی تکراری که پشت سر هم می‌گذرند و من چقدر این تکراری بودن را دوست دارم. از امروز کارهایی جدیدی را هم به این روزهای تکراری اضافه می‌کنم.

دیواری دور خودم کشیده‌ام و به این زودی‌ها قصد بیرون آمدن از آن را ندارم. قبلا هر نیم ساعت یک‌بار چندین سایت خبری و هر بیست دقیقه یکبار هم واتس‌اپ و تلگرامم را چک می‌کردم. چقدر احمق بودم و چقدر خودم را بی‌دلیل آزار می‌دادم. فعلا می‌خواهم در بی‌خبری محض نسبت به عالم و آدم زندگی کنم.

این روزها بیشتر از همیشه فرهاد گوش می‌کنم. برای گل یخی هم که به تازگی مهمان اتاقم شده، «گل یخ» فرهاد را پخش می‌کنم.

بی‌صبرانه منتظر رسیدن لباس آرسنالی که پنج‌شنبه سفارش دادم، هستم. دیشب برای لحظاتی به رویابافی مشغول شده بودم. خیلی جدی نشسته بودم پشت میزم و با رائول سانلهی و میکل آرتتا برای عقد قرارداد پنج ساله با آرسنال مذاکره می‌کردم. آرتتا می‌گفت که به من اعتماد کامل دارد و سبک بازیم توجهش را جلب کرده و قطعا من می‌توانم جایگاه ویژه‌ای در برنامه‌های آتی باشگاه داشته باشم و یاد و خاطره‌ی تری آنری را برای همه زنده کنم! اطمینان داشت که می‌توانیم در سال‌های آینده جایگاه قبلی خودمان را به دست بیاوریم و تازه‌ به دوران رسیده‌های جزیره را سر جای‌شان بنشانیم و دوباره آقای جزیره شویم! سانلهی از شرط و شروط من پرسید و من هم تنها شرطم را مطرح کردم. شماره 29 را که اکنون در اشغال گندوزی است را از او بگیرید و به من بدهید. من با هیچ شماره‌ای جز 29 نمی‌توانم بازی کنم! هر دو قبول کردند و بعد از معین شدن میزان دستمزد هفتگی، پاداش‌ها، شرایط فسخ، بند آزادسازی و مسائل جزئی دیگر، توافق حاصل شد و قرارداد هم امضا! قرار شد تا روز رسیدن لباس آرسنال، قضیه را رسانه‌ای نکنیم! با آرتتا دست دادم و او هم به من چشمکی زد و پیش‌بینی کرد که  شماره‌ی 29 که اکنون مال من است، به شماره‌ای حتی محبوب‌تر از 14آنری تبدیل شود! به این معنا که بازیکنی به مراتب بزرگ‌تر از تری آنری به باشگاه اضافه شده! و من با همین رویاها زندگی می‌کنم! 

ماجرای پسرخاله‌ام علی هم به بدترین شکل ممکن پیش رفت. پیرمرد مرگ مغزی شد و علی هم به دلیل سرعت زیاد و بی‌احتیاطی در جریان تصادف، صد در صد مقصر شناخته شد. غم‌نامه‌ای که به مرور در حال تکمیل است آن هم برای پسری هجده ساله و لعنت به این بخت و اقبال سیاهش. خانواده‌ی پیرمرد هم دائما در حال تهدید و فحاشی هستند و عجیب این که هنوز شکایت نکرده‌اند. علی را از بیمارستان مرخص کرده‌اند و الان خانه‌ی خودشان است. دماغش شکسته و چشمش کبود شده و هنوز از مرگ مغزی پیرمرد بی‌اطلاع است. نمی‌دانم این چه حماقتی است که نمی‌گذارند که هر چه زودتر با ابعاد فاجعه‌ای که ناخواسته به بار آورده آشنا شود و خودش را برای مکافاتی که انتظارش را می‌کشند، آماده کند و امید واهی برای بهبودی پیرمرد نداشته باشد. خاله هم دوباره قلبش مشکل پیدا کرده و وضعیتش تعریفی ندارد. و خانواده‌ای که پس از شوک سکته‌ی قلبی دایی و سرطان زن‌دایی، به دردی تازه دچار شده و روزهایی که دیگر رنگی از آرامش ندارند. فردا به عیادتش می‌رویم. با این پیام که تنها نیست و آدم‌هایی هستند که او را دوست دارند و فراموشش نمی‌کنند و قطعا این مشکل را هم پشت سر می‌گذاریم و زندگی هنوز به سر نرسیده و ادامه دارد.

یکی دو ساعت پیش، خانمی از دانشگاه برای طرحی که فکر کنم اسمش «پایش سلامت» بود، زنگ زد. سوال کرد از اینکه زنده‌ای؟ کسی از خانواده‌تان کرونا گرفته یا نه؟ و بعد هم که می‌خواست از کیفیت کلاس‌های آنلاین بپرسد که پیش‌دستی کردم و گفتم حذف ترم کرده‌ام. از دلیلش پرسید و گفتم شخصی است و شعورش را داشت که دیگر ادامه ندهد. بعد هم از این گفت که دعا کن که امام زمان بیاید و مشکلات را حل کند و سخنرانی پنج دقیقه‌ای کرد و در نهایت هم خداحافظی. زنی که پشت تلفن حرف می‌زد را می‌شناختم. ترم اول بود که دانشگاه قرآن رایگان هدیه می‌داد و من هم رفتم که یکی بگیرم. قرآن را به دستم داد و گفت که شرطش این است که روزی یک صفحه بخوانی. نمی‌فهمم چرا وقتی قصد داری که هدیه‌ای بدهی، چرا دیگر باید شرط و شروط وضع کنی و ارزش کارت را پایین بیاوری!

دیروز سه قسمت از پادکست «سمیکالن» را گوش دادم. یک داستان جنایی جالب با روایت نسبتا خوب و جذاب. 

یک ساعت و نیم دیگر بازی آرسنال شروع می‌شود. پیش به سوی 90 دقیقه حس خوب!

ساعت 23:45 و آغاز جنگ از پیش‌باخته‌ی آرسنال و سیتی! خودم را آماده‌ی حرص خوردن و فحش دادن می‌کنم. دوربین تصویر آرتتا را نشان می‌دهد و در ذهنم این مرد خوشتیپ اسپانیاییِ دوست‌داشتنی را ستایش می‌کنم. مثل روز برایم روشن است که با او می‌توانیم دوباره به روزهای طلایی خودمان برگردیم. روزهایی که به ما می‌گفتند شکست ناپذیران و شکست دادن توپچی‌های لندن شده بود آرزوی 18تیم دیگر جزیره. 

پابلو ماری مصدوم می‌شود و داوید لوییز جای او را می‌گیرد. دوربین چهره‌‌ی مضحک لوییز را نشان می‌دهد که مثلا می‌خواهد وانمود کند که خیلی انگیزه دارد و آمده که کولاک کند و حتی به یک مگس هم اجازه‌ی ورود به محوطه‌ی تیم را ندهد! به تکیه‌گاه مبل مشت می‌نم و با صدایی پر از خشم و نفرت، خطاب به مادرم که در رخت‌خوابش دراز کشیده و با بی‌میلی تمام به تلویزیون خیره شده می‌گویم:«این دراز مو زرد احمق حیفِ نون رو می‌بینی؟ تا چند ثانیه دیگه یا کارت قرمز می‌گیره یا پنالتی میده! بی شرفِ کثافت! پوند به پوندی که می‌گیره حرومه به خدا! با این قیافه زشت حال بهم زنش» مادرم هم می‌خندد و با اطمینان کامل، از بی‌عقلی و بلاهت من حرف می‌زند!

پیش‌بینی‌ام درست از آب درمی‌آید. یک اشتباه منجر به گل و یک پنالتی و در نهایت کارت قرمز، می‌شود کارنامه‌ی داوید لوییز در این بازی. لعنت می‌فرستم به پدر و مادر اونای امری احمق با این خرید ابلهانه‌اش!

بازی را سه بر صفر می‌بازیم. در حالی که زیر لب به عالم و آدم فحش می‌دهم، وارد اتاقم می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!  همیشه بعد از باخت‌های آرسنال و استقلال این کار را انجام می‌دهم! یک واکنش دفاعی برای آرام کردن خودم. به محض اینکه روی تخت می‌افتم عصبانیتم فروکش می‌کند و حالا اگر شب باشد می‌خوابم و اگر روز باشد نیم ساعت چشمانم را می‌بندم و بعد بلند می‌شوم و کارهایم را انجام می‌دهم.

این بار خوابم نمی‌برد. ساعت خوابم هنوز درست تنظیم نشده. پادکست را باز می‌کنم و از «رادیو داستان» داستانی به نام «دیگران» به نوشته‌ی جلال تهرانی را پخش می‌کنم. هنوز ده دقیقه نگذشته خوابم می‌برد. 

ساعت 11 صبح از خواب بلند می‌شوم. چه خوب که هیچ خوابی ندیده‌ام. صبحانه بیسکوییت مادر و چایی می‌خورم. بوی کلم پلوی مادر هم به مشام می‌رسد. روزی که با بوی مست کننده‌ی کلم پلو آغاز می‌شود، قطعا روز فوق‌العاده‌ای می‌شود!

چند روزی می‌شود که به سرم زده کیت اول آرسنال را بخرم، آن هم با سفارش چاپ نام خودم و شماره‌ی محبوبم یعنی29 پشت پیراهن. چند سایتی را می‌گردم و بالاخره یکی را انتخاب می‌کنم. تصمیم را با برادرم درمیان می‌گذارم. ابتدا با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:«این همه لباس آرسنال می‌خوای چکار؟ مثلا به عالم و آدم می‌خوای بفهمونی که آرسنالی هستی؟ ای کاش حداقل طرفدار یه تیم درست و حسابی بودی دلم نمی‌سوخت!» پاسخ می‌دهم که این یکی فرق می‌کند. کیت رسمی این فصل  باشگاه است و چرا من نباید یکی داشته باشم؟ آن هم با اسم و شماره‌ی اختصاصی خودم؟ نفهمیده بود که می‌خواهم اسم خودم را پشت پیراهن چاپ کنم! شروع کرد به خندیدن! فکر می‌کرد که لباس را می‌خرم که بیرون از خانه بپوشم. چند روزی است که تصمیم به ورزش کردن مستمر و روزانه‌ گرفته‌ام، آن هم در خانه! دیروز هم روز اولش بود! لباس را می‌خرم برای ورزش! برادرم می‌گوید:« باز جوگیر شدیا! ورزش؟ تو؟ به این حرفا نمی‌خوری، جمع کن خودتو! حداقل بیا بدون شماره بگیر که ورزشم باش نکردی،که قطعا نمی‌کنی، بتونی بیرون بپوشی! احمق نشو پولاتو هدر نده!»

لباس را بالاخره سفارش می‌دهم. تا پنج روز دیگر به دستم می‌رسد. یک روز صرف چاپ اسم و شماره می‌شود و چهار روز دیگر هم صرف پروسه‌ی ارسال.

کلم پلوی شیرازی با سالاد شیرازی! ترکیبی دیوانه کننده‌تر از این هم مگر وجود دارد؟

بالاخره اشتراک یک ماهه‌ی فیلیمو را می‌خرم. مستند «شکست ناپذیران» را که یک هفته‌ای می‌شد قصد دیدنش را داشتم، می‌بینم! شصت دقیقه گزارش از آرسنال سال2004! با صدای عادل و روایت‌های ونگر و ینس لمن و تری هانری و مارتین کیون و سون کمپبل. فصلی پر افت و خیز و در نهایت پایانی غروربخش و افسوس که این نسل بی‌نظیر، قهرمانی سی ال را نگرفت که اگر می‌گرفت قطعا بهترین تیم تاریخ جزیره می‌شد.

نوبت ورزش روزانه می‌رسد. لباس هایم را عوض می‌کنم. کیت پارسال آرسنال را می‌پوشم و شروع می‌کنم با صدای بلند سرود رسمی باشگاه را خواندن! یک هفته‌ای می‌شود که ‌home workout را نصب کرده‌ام و چالش4*7 را از امروز شروع می‌کنم. جلسه‌ی اول را با  بدختی،تمام می‌کنم. مربی دو بار از من می‌خواهد که هشت بار شنا بروم! برای من تقریبا غیرممکن است!

می‌روم سراغ تردمیل. پلی لیستی از «زدبازی» پخش می‌کنم و کار آغاز می‌شود. از سرعت 2 شروع می‌کنم و به مرور تا 7 می‌رسانم و بعد دوباره پله پله کمش می‌کنم. نیم ساعت طول می‌کشد. دو کیلومتر مسافتی‌ست که رفته‌ام و 115 کالری هم سوزانده‌ام.

پنج دقیقه دوش می‌گیرم. مادر کاسه‌ای با محتویات قارچ آب‌پز شده و سس مایونز به دستم می‌دهد و با لحنی بامزه ورزشکار خطابم می‌کند و  با هم می‌خندیم. به اتاقم می‌روم و داستانی که دیشب خوابم برد و نتوانستم کامل گوش کنم را پخش می‌کنم. ترکیب قارچ خوردن و داستان گوش دادن! تا به حال به فکرم نرسیده بود!

در آشپزخانه بالای سر سبدی پر از گیلاس ایستاده‌ام. رسیده ها را از کال‌ها جدا می‌کنم. هندزفری در گوشم است و فرهاد گوش می‌کنم. با بشقابی پر از گیلاس‌های رسیده می‌نشینم روی مبل و شروع می‌کنم به خوردن. هندزفری را درمی‌آورم. مادرم با برادرم، از یک تصادف حرف می‌زند. موتور سواری که به یک پیرمرد برخورد کرده و پیرمرد در آی‌سی‌یو بستری است و خود موتور سوار هم با این که در بخش است ولی وضعیت خوبی ندارد. با خودم فکر می‌کنم حتما درباره‌ی شوهر و یا پسر یکی از همکارانش حرف می‌زند. به انتهای حرف هایش که می‌رسد می‌گوید:« حالا خاله و شوهرش و دایی اون‌جان!» هسته‌ی گیلاس در گلویم می‌پرد و وحشت زده می‌پرسم:«چی شده؟ خاله چرا اونجاست؟ کی تصادف کرده مگه؟»

پسرخاله‌ی 18 ساله‌ام علی،موتور سوار اخیرالذکر بوده! پسرک احمق کله‌خر بدشانس! از دو سه سال پیش شروع کرد به ماشین راندن و موتور سواری! پدرش هم نه تنها از این کارش ناراحت نبود که احتمالا به خودش افتخار می‌کرد که چنین پسر مثلا با عرضه و شجاعی دارد و سوییچ موتور و ماشین را بدون هیچ مقاومتی، دستش می‌داد! مادرش هم اگرچه مخالف بود ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد جز نگرانی و اضطراب بعد از هر بار بیرون رفتن پسرش!

 مادرم همیشه سرکوفتش را به سر من می‌زد که علی دو سال هم از تو کوچک‌تر است ماشین می‌راند و توی دیلاق بیست سالت شده و هنوز نمی‌توانی!  برادرم اما به دفاع از من برمی‌خاست و می‌گفت که کار درست را من می‌کنم و این کار علی حماقت محض است و اعتماد به نفس بیش از حدی به او می‌دهد و او هم نوجوان است و جوگیر و ماجرا می‌تواند به یک فاجعه ختم شود! هر بار که علی را می‌دید می‌گفت که دست از این کله خر بازی‌ها بردار! این‌که قبل از کلاس رفتن، رانندگی بلد باشی امتیاز که نیست هیچ، زیان و حماقت است! موتور سواریت که دیگر هیچ! آخرین درجه از بلاهت است! چون چهار تا از رفیق‌های کله‌خرتر از خودت موتور سواری می‌کنند دلیل نمی‌شود تو هم مثل آن‌ها خر باشی! حالا هم نشسته و از پیش‌بینی قبلی خودش و تقصیرات پدر علی حرف می‌زند و حرص می‌خورد!

 علی با یک پیرمرد شصت ساله که بی‌هوا پریده وسط خیابان، تصادف کرده. خودش هم صورتش به جدول کنار خیابان خورده و چشمش خونریزی دارد و حداقل تا شنبه بستری است! پیرمرد هم که عمل شده و فعلا بیهوش است و هوشیاری‌اش هم به شدت پایین است. ثانیه‌ای فکر کردن به مرگ پیرمرد هم لرزه به تنم می‌اندازد! آغاز یک ماجرای شوم و پر از بدبختی و بلاتکلیفی برای پسری 18 ساله‌ای که تازه در ابتدای جوانی خودش ایستاده. حال خاله‌ اما بیشتر نگرانم می‌کند. زنی با مشکل قلبی و دائما مضطرب، زندگی پسرش را می‌بیند که تار مویی با یک فاجعه فاصله دارد. بعد از طلاق یکی از خاله‌ها و سرطان گرفتن یکی از زندایی‌ها و سکته‌ی قلبی یکی از دایی‌ها، این تصادف علی هم ویترین بلاها و بدبختی‌های این چند وقته‌ی خانواده را تکمیل می‌کند. احتمالا باید منتظر باشیم که ببینیم بلای بعدی کجا و در خانه‌ی کدام یک از عزیزان‌مان نازل می‌شود!

مادرم صلوات شمار دستش گرفته و با چشمان نگران به موبایلش چشم دوخته که آخرین خبرها را بگیرد.

شامم را که باقی مانده‌ی کلم پلوی ظهر است را می‌خورم و بعد از چایی پناه می‌برم به اتاقم. از هفته‌پیش تصمیم گرفته‌ام که قرآن را از روی تفسیر مبین، کامل بخوانم. امروز هم از آیه61تا68 بقره را می‌خوانم. بعد می‌روم سراغ «جنایات و مکافات» به خودم فحش می‌دهم که چرا خواندش را انقدر طولانی کرده‌ام و دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم! چهل پنجاه صفحه‌ای می‌خوانم و در آستانه‌ی ورود راسکلنیکف به مهمانی رازومیخین، کتاب را می‌بندم.

 

پایان 30امین روز خرداد. می‌روم سمت تخت خواب و با صدای بهنام درخشان که برایم داستان می‌خواند و تصویر علی در ذهنم و فکر و خیال آینده‌ی نامعلوم ماجرایش، خوابم می‌برد...

 

پ.ن: روزانه نویسی رو از امروز شروع می‌کنم. هیچ وقت از روزانه نوشتن خوشم نمی‌اومد! نمی‌دونم چرا دارم این کارو می‌کنم!

 

 

ترم اول: تلاش برای معدل الف شدن

ترم دوم:تلاش برای پاس شدن ریاضی

ترم سوم:تلاش برای مشروط نشدن

ترم چهارم:حذف ترم

دیروز بود که بالاخره انجامش دادم. درخواست حذف ترم با احتساب در سنوات. کارشناس گروه هم که انگار از قبل منتظر چنین درخواستی باشد، در کسری از ثانیه موافقت کرد. 

با خودم فکر می‌کنم که حتی اگر اوضاع کنونی و آموزش مجازی هم نبود،این کار را انجام می‌دادم. شاید حتی زودتر! انتظار داشتم که بعد از قطعی شدن حذف ترمم،اضطراب و انفعال را از خودم دور کنم که نشد. سر خودم فریاد می‌زنم که لطفا هیچ چیز را درباره خودت پیش بینی نکن! 

حذف ترم من یک نوع فرار بود. فرار از شرایطی که نسبت به آن هیچ حسی نداشتم. نه دوستش داشتم و نه از آن متنفر بودم. شرایطی که خودم انتخاب کردم و به خاطر آن نه پشیمانم و نه خوشحال! یک موجود مصنوعی مثل من، مگر احساسش اصلا اعتباری هم دارد؟

نمی‌دانم که ترم بعدی کی شروع می‌شود. زودتر از سال‌های قبلی یا دیرتر؟! اهمیتی هم ندارد. در هر صورت من سه ماه بیکارِ بیکارم. 

دیگر چیزی مرا به وجد نمی‌آورد. بچه که بودم فوتبالیست شدن بود که ضربان قلبم را تند می‌کرد. دبستان که رفتم مکانیک شدن! راهنمایی که رفتم،اوایل پزشک شدن و اواخر وکیل شدن، دبیرستان هم که رفتم یک سره به فکر پولدار شدن و مدیر شدن بودم و مدیریت و سازماندهی انسان‌ها بود که از خود بی‌خودم می‌کرد. 

این بی‌حسی این روزها را به فال نیک می‌گیرم. اصلا چه خوب که دیگر هیچ چیزی مرا به وجد نمی‌آورد. برادرم می‌گوید اینکه به دنبال به وجد آمدن باشی یعنی دنبال انگیزه‌ای! انگیزه‌ای که با شور و حرارت زیاد شروع شود و به محض خوابیدن جَوَت،از بین برود. این از بین رفتن یک دفعه‌ای آن انگیزه‌ی آتشین اولیه هم بی هزینه نیست. حس بی‌ارزشی و کم شدن عزت نفس حداقل هزینه آن است! سه روز پیش بود که گفت:«تو داری تو توهم زندگی می‌کنی! همزمان هم هیچ گوهی نیستی و هم احساس شاخی خاصی داری! به زبون نمیاری ولی دقیقا همینه اوضاعت! بهت میگم بشین بورس یاد بگیر میگی برام جذابیت نداره! میگم بشین حسابداری یاد بگیر میگی کار بیهوده و مسخره‌ایه! میگم بشین زبان یاد بگیر میگی دلیل برای یاد گرفتنش نمی‌بینم! تو هنوز مثل دوران جوگیری دبیرستانتی که چسبیده بودی به کتابای برایان تریسی و کیوساکی و روندا بایرن! تو واسه هر کاری که می‌خوای انجام بدی دنبال یه انگیزه و دلیل خیلی بزرگ و دهن پرکنی! عاشق سخنرانی و خودنمایی و حرفای گنده‌تر از دهنتی! انقدر غز نرن! بزرگ شو! تحمل داشته باش! به فکر انگیزه‌های بزرگ نباش! تو هر چیزی یه وجه سیاه ببین و دقیقا خودتو برای اون آماده کن! چون حقیقت ماجرا همینه! هیچ چیزی توی دنیا وجود نداره که تو رو صد در صد جذب خودش کنه! از توهم بیرون بیا!»

بعد از دو هفته واتس‌اَپ را باز می‌کنم. به عرفان که جوک‌های مسخره می‌فرستد فحش می‌دهم. می‌بیند و سکوت می‌کند. حسین پرسیده که «ترک تحصیل کردی دادا؟» جواب می‌دهم که تقریبا! پوریا لینک گروه مخصوص تقلب امتحان آمار را فرستاده! محمد هم فقط نوشته «سلام»!

ایستاده‌ام روبروی آینه و با خودم کلنجار می‌روم که برای نرم شدن و از بین رفتن حالت وزی بعد از حمام موهایم، اسپری دوفاز کراتین گلد یانسی بهتر است یا سرم موی آنتی فریز سینره! تل کشی زدن خوش تیپ ترم می‌کند یا از پشت بستن موها! دقیقا مثل راننده‌ای که سنگی بزرگ در حال نزدیک شدن به ماشینش باشد و او به فکر جنس کفپوش و آفتاب سوختگی رنگ ماشین باشد!

نشسته‌ام پشت میزم و در دفتر پارچه‌ای محبوبم، حس و حال همان لحظه‌ام را ثبت می‌کنم. پر از ناله و نفرین و فحش و اغراق! صدایی از پشت سرم می‌شنوم. اصلا نمی‌ترسم. در کمال آرامش برمی‌گردم. عینکم را از روی میز برمی‌دارم و به چشمانم می‌زنم. رازومیخین را می‌بینم! دقیقا همان‌طور که اولین بار خود داستایفسکی توصیفش کرده بود! «ارخالق کهنه نخ نما به تن، دمپایی به پا، با موهای ژولیده، ریش نتراشیده و سر و صورت نشسته» سرش را با خشم تکان می‌دهد و با پایش روی زمین ضرب گرفته! ناگهان به سمتم حمله می‌کند و شانه‌هایم را محکم می‌گیرد. صورتش قرمز شده و دود از گوش‌هایش بیرون می‌زند! شروع می‌کند به فریاد زدن. این بار نه خطاب به راسکولنیکف بلکه خطاب به من:«گوش کن ببین چه می‌گویم! اولا بگداز صاف و پوست‌کنده بهت بگویم که من امثالِ تو را یک مشت وراج توخالی، یک مشت لاف‌زنِ مسخره می‌دانم! شماها به محض این‌که به کوچک‌ترین مشکل برمی‌خورید مثل مرغ کرچ می‌خوابید روی مشکلتان و شروع می‌کنید به قدقد کردن! حتی آن موقع هم یک مشت سارق ادبی بیشتر نیستید! حتی یکی‌تان فکر مستقل ندارید! دل و جرئت ندارید! موجودهای بی‌اراده‌ای هستید که توی رگ‌هایتان به جای خون، آب جریان دارد! من هیچ کدامتان را قبول ندارم! همه‌ی هم و غم‌تان این است که با دیگران فرق داشته باشید و تافته‌های جدابافته باشید!» بعد از چند ثانیه سکوت و خیره ماندن به یکدیگر، بالاخره شانه‌هایم را رها می‌کند! لباسم را که به خاطر فشار دستانش مچاله شده بود مرتب می‌کند، زیر لب چندتایی فحش  می‌دهد و  در حالی که سعی می‌کند به موهایش سر و سامانی بدهد به سمت در حرکت می‌کند. در آستانه‌ی در متوقف می‌شود و دوباره به من نگاه می‌کند:

«من بازم میام!»

مثلا بگویم آغاز یک ماجراجویی تازه؟ یا شروع دوران جدیدی از زندگی؟ یا فرار از وبلاگ و نوشته‌های قبلی؟

تفاوتی نمی‌کند. فکر نمی‌کنم حسم نسبت به هیچ کدام از جمله‌های بالا واقعی باشد! همه‌ی احساسات و افکار امروزِ من مصنوعی و غیرواقعی و پر از اغراق است.

شاید بهتر باشد بگویم«آغازِ تلاشی برای مصنوعی نبودن»