بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

جناب آقای ح.ن، هکلاسی عزیز و محترم

با عرض سلام و احترام

با عنایت به این‌که دو هفته‌ای از آغاز کلاس‌های مجازی و غیر حضوری دانشگاه می‌گذرد، لازم دانستم که چند نکته‌ای درباره‌ی جناب‌تان که ذهن بنده‌ی حقیر را به خود مشغول ساخته ذکر نمایم تا مبادا فرداروزی به غیبت و خاله زنک بازی متهم شوم! در ضمن بنده در این نامه به هیچ عنوان قصد برچسب زنی و محکومیت شما را  ندارم که قطعا در آن جایگاه نیستم. مقصود این جانب صرفا بیان احساسات شخصی نسبت به حضرتعالی و چند سوال و شاید گلایه است. سخن کوتاه کرده و به سراغ اصل مطلب می‌روم:

اول آن‌که  هر چند غیرحضوری شدن کلاس‌های دانشگاه همچون بلایی سهمگین حسابی حال و اوضاع‌مان را به‌هم ریخت و ما را از دیدار دوستان و محیط نسبتا سرسبز دانشگاه و قدم زدن در چهارباغ و سینما رفتن و با معیت دوستان در جوار زاینده رود نشستن و تماشای پرنده‌های مهاجر ، محروم ساخت ولی همیشه با خود فکر می‌کردیم که تنها موهبت این بلا، نشنیدن صدا و افاضات و گنده‌گویی‌های حضرتعالی‌یست! از بد روزگار، چرخ گردون بر مراد ما نگشت و این خوشی هم از ما گرفته شد. حال، ما صدای نکره‌ و گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه‌تان را هر روز می‌شنویم! آن هم از طریق هدفون محبوب‌مان که تا دیروز صدای امثال فرهاد مهراد و حبیب و محسن چاوشی و علیرضا قربانی و علی سورنا و بهرام را روانه‌ی گوش‌های ضعیف و ناتوان‌مان می‌کرد! حتی در بدبینانه‌ترین خیالات خود هم نمی‌دیدم که روزی صدای نخراشیده‌ی شما را با هدفون مذکور گوش کنم! امان از عجایب غیرقابل پیش‌بینی دنیا!

دوم آن ‌که، تمایل شما به صحبت درباره‌ی مسائلی که هیچ از آن نمی‌دانید را می‌توانم درک کنم، زیرا این تمایل نه تنها در بنده‌ی بی‌مقدار که در دیگر هم‌نسلی‌های‌مان هم به وفور پیدا می‌شود. ولی خب از شما به عنوان جوانی بیست و سه ساله که یک جورهایی بزرگ ما محسوب می‌شوید، انتظار می‌رود که این هوس را سرکوب کرده و در این نوع مواقع سکوت پیشه کنید! در فسلفه و تاریخ و سینما تا ادبیات و اقتصاد و سیاست صاحب نظر هستید و هیچ گاه در اظهار نظرهای‌تان لحن سوالی یا شک و تردید ندیده‌ام و دائما دیدگاه‌های خود را با بالاترین درجه‌ی اطمینان بیان می‌کنید. به هر نحوی حساب و کتاب می‌کنم، در این مدت محدود زندگی‌تان، قادر به تسلط یافتن بر این حجم از علوم نبوده‌اید مگر این که صغر سنی داشته و با جعل شناسنامه‌تان، سازمان ثبت و احوال را فریب داده باشید که در این صورت اُف بر شما باد! البته جای بس خوشحالی‌ست که در زمینه‌ی فوتبال هیچ‌گاه اظهار فضل نمی‌نمایید و این یک زمینه را آباد نکرده‌اید! باور بفرمایید که دنبال کردن چند سایت خبری، دیدن چند کلیپ در یوتیوب، خواندن چند توییت، پای چند مستند در نشنال جئوگرافیک نشستن، چند سریال از HBO دیدن و خواندن چند رمان از ادبیات معاصر آمریکا به منزله‌ی اوستا همه فن حریف بودن شما نیست! 

سوم آن که خوشمزه‌بازی‌های به شدت بی‌نمک‌تان سر کلاس‌های حضوری هر چند چندش آور بود ولی باز به هزار بدبختی آن را تحمل می‌کردیم! به هدف‌تان هم که رسیدید و چند نفری از دوستان جنس مخالف را به خود جذب کرده و یکی را از میان‌شان انتخاب کردید و با هم جفت‌تان جور شد! از این بابت پروردگار را شاکریم و آرزوی پایداری برای رابطه‌تان را از خداوند منان خواستاریم! ولی باور بفرمایید که نمک پاشی‌های‌تان سر کلاس امروز، دیگر از حد تحمل خارج شده و بیشتر به لودگی شباهت داشت! حمل بر بی‌ادبی و گستاخی نشود ولی ما از این‌ که حجم اینترنت‌مان صرف شنیدن یا خواندن مطالب دلقک مابانه شما شود چندان احساس رضایت نمی‌کنیم!

چهارم آن که، خواهشمند است این قدر به تلفظات اشتباه کلمات انگلیسی استاد میم، گیر سه پیچ نداده و راحتش بگذارید! پیرمرد اگر قصد یاد گرفتن داشت تا این سن و سال یاد گرفته بود! ما می‌دانیم که شما زبان‌تان بیستِ بیست است و از جمله تولید کنندگان زیرنویس سینمایی‌ها و سریال‌های هالیوودی هستید و خودتان را مهیای مهاجرت و رفتن از این به قول خودتان سیاه خانه می‌کنید! پس نیاز به اثبات هزار باره نیست! وقت خودتان را بیهوده هدر ندهید!

پنجم آن که برای جنابعالی که در زمینه‌ی خودرو هم متخصص بوده و همیشه ما را از نقطه نظرات خود آگاه می‌سازید، زشت است که بوگاتیchiron را به اشتباه کایرون صدا بزنید! بهتر است بدانید که تلفظ صحیح «شیرون» است! مبادا در آینده‌ی نزدیک که به امید خدا خواستید یکیش را بخرید، با این تلفظ مضحک‌تان، فروشنده با خودش فکر کند که چیزی سرتان نمی‌شود و قصد آن کند که خدایی ناکرده کلاهی سرتان بگذارد!

ششم آن که همان‌طور که در جریان هستید، در مواقعی که جمعیا به انتظار استادی در کلاس نشسته بودیم، ما ناخواسته در جریان سخنرانی‌های شما برای رفقای‌تان قرار می‌گرفتیم! از این رو هر هفته توصیفات زیبا و دلنشین و جذاب‌تان از کشور آمال و آرزو‌های‌تان یعنی آلمان را به کرات شنیده‌ایم! از برنامه‌های دقیق‌تان برای مهاجرت تحصیلی و شغلی و سپس شهروند تمام و کمال شدن‌تان هم با خبریم! جالب آن که انگلستان را هم به عنوان  رزرو در نظر گرفته‌اید تا در صورتی که آلمان نشد، حداقل آن جا را داشته باشید! البته فقط شخص شما نیستید که برنامه‌های آینده‌ی زندگی خود را با بلندگو جار می‌زنید و تلاش وافری برای جلب توجه دیگران دارید! کلا در این دانشکده، به تحصیل در خارج و مهاجرت، هم‌چون شاخ غول شکستن و هفت ‌خان رستم را طی کردن نگاه می‌شود! یکی از دوستان دیگر هم بودند که دقیقا مثل شما رفتار می‌کردند که در وبلاگ قبلی خود به ایشان هم نامه‌ای مختصر نوشتم! ولی خب آن بنده خدا هم به اندازه‌ی شما جوگیر و پر از اغراق نبود! شما دیگر شورش را در آورده و اظهار نظرهای عجیب و غریبی می‌کنید و حرف‌های گنده تر از دهان‌تان می‌زنید و همین باعث شگفتی همگان شده. باور بفرمایید که این بزرگ نمایی‌ها و غول و فرشته ساختن‌ها، واقع بینی را از شما گرفته و باعث می‌شود که همیشه در یک دور باطل و توهم زا زندگی کنید و دائما به دنبال کری خواندن با دیگر آدم‌ها باشید و وضعیت فعلی خود را هیچ‌گاه نشناسید! به عنوان یک هم‌کلاسی خواسته‌ای از حضرتعالی دارم! به محض رسیدن به خاک آلمان و زیارت دوستان موطلایی و چشم رنگی ژرمن‌تان، سوالی درباره‌ی نقش یکی از کشورهای اروپایی در ساخت سلاح شیمیایی با صدام و ترتیب دادن 387 حمله‌ی شیمیایی علیه خاک زادگاه‌تان بپرسید! صرفا من باب سنجیدن بار اطلاعات عمومی! یا اگر زبانم لال مجبور به ترک خاک آلمان و سکنی گزیدن در انگلیس شدید، از رفیق‌های زیباروی بریتانیایی‌تان درباره‌ی هولوکاست ایران در جنگ جهانی اول و ایجاد قحطی در کشوری که رسما اعلام بی‌طرفی نموده بود و کشت و کشتاری میلیونی، سوالی پرسیده و اگر صلاح دانستید کتاب دکتر محمد قلی مجد را هم برای کمی تورق در اختیارشان قرار دهید! صورتحساب خرید کتاب را هم بعدا برای بنده بفرستید! با کمال میل می‌پردازم! ایضا جواب سوال‌هایی را هم که از دوستان‌تان گرفتید، برای بنده ایمیل کنید تا اطلاعات عمومی ما هم بالا برود و چیزی کاسب شویم!

راستش را بخواهید مورد هفتم فقط یک گلایه‌ی کهنه است! امتحانات پایانیِ ترم سوم بود و ما با استاد کاف کلاس داشتیم! استاد کاف از آن‌هایی بود که به بالاترین نمره‌ی کلاس در صورتی که زیر بیست بود آن‌قدر اضافه می‌کرد تا نمره‌ی کامل شود و همان مقدار را به بقیه هم اضافه می‌کرد! مثلا اگر بالاترین نمره 16 شده بود به همه 4 نمره اضافه می‌کرد! از این رو طی یک تصمیم جمعی قرار شد که هیچ کس بیشتر از هجده ننویسد! در واقع دو سه نفر این پتانسیل را داشتند که حتی بیست شوند! آن دو سه نفر هم با کمال میل پذیرفتند! حتی خانوم ح.ب که بالاترین معدل را داشت و احتمالا نخوانده نمره‌ی کامل را می‌گرفت! شخص شما هم حسابی از این پیشنهاد استقبال کرده و بی ضرر خطابش کردید! موعد اعلام نتایج رسید و کاشف به عمل آمد که حضرتعالی تنها بیست کلاس شده‌اید! پوزش مرا بپذیرید ولی مجبورم که شما را بزدل، ترسو و بی معرفت خطاب کنم! شما می‌توانستید مانند یک انسان بالغ که در تصمیم گیری مستقل است، مقابل همه بایستید و بگویید که نمره‌ی دیگران به من ربطی ندارد و من برای خودم تلاش می‌کنم و حاضر به این ریسک نیستم! آن‌وقت شخصا این شجاعت و روراستی‌تان را تحسین کرده و نامه‌ها برای‌تان می‌نوشتم! ولی خب شما راه دیگر را برگزیدید! یحتمل قبل از امتحان از بیست گرفتن خود اطمینان نداشتید، پس آن تصمیم جمعی را به عنوان سوپاپ اطمینان پذیرفتید! به محض این که ورقه‌ی امتحانی را مشاهده کردید بر شما مسلم شد که به قول معروف بیست روی شاخ‌تان است! پس تمام قول و قرارها را فراموش کرده و شروع به نوشتن کردید! بچه‌های عصبانی کلاس هم در گروه واتساپی، موجی از حملات لفظی را به سمت‌تان روانه کردند! قبول دارم که بعضی حرف‌های‌شان به شدت زشت و زننده و غیرمنصفانه بود! ولی مطمئنا شما در جایگاه اخلاقیِ پند و اندرز دادن نبودید که با نوشتن پیامی با محتوای:«انسان جهان سومی، همیشه کم کاری خودش رو می‌ندازه گردن کسایی که تلاش کردن» گروه را ترک نمایید! البته ناگفته نماند که یکی دو ماه بعد بی سر و صدا توسط پارتنر گرامی‌تان دوباره وارد گروه شدید. تعدادی که اصلا قضیه را فراموش کرده بودند و دیگران هم دیگر حوصله‌اش را نداشتند!

چند مورد دیگری‌ هم مانده که دیگر از حوصله‌ی خودم و شما خارج است! بگذاریم برای بعد. همچنین حق دارید که از ادبیات عجیب و مسخره‌ی نامه گلایه کنید. بنده اصلا بلد نیستیم با این نوع از ادبیات نامه بنویسم! راستش را بخواهید از دیشب تا به همین لحظه یک حال و هوای الکی خوشی به من دست داده که ویر گرفته‌ام نامه‌هایم را به این شکلی که مشاهده فرمودید بنویسیم و کمی نمک بپاشم! بالاخره همه‌ی نمک‌ها را که شما نباید بپاشید! ما هم سهمی هر چند اندک داریم! و البته که نمک‌های هر دوی‌مان بدون طعم و بی‌مشتری هستند!

البته لازم به ذکر است که جناب آقای سعید که حتما او را می‌شناسید، چند باری قصد کرده بود که سر کلاس‌ها آبرو و حیثیت‌تان را ببرد و به قول خودش پوچی و بیهودگی‌تان را مانند چماقی به سرتان بکوبد! ولی بنده‌ی حقیر جلوی این گونه اعمال مخاصمه جویانه‌اش را گرفتم! این‌ها را نه از برای منت گذاری که به هدف اطلاع رسانی گفتم که مبادا در آینده مورد خطاب زبان تند و تیز سعید قرار بگیرید! بنده بهتر از هر کسی طعم نیش و کنایه و تحقیرهای نامبرده را چشیده‌ام و اصلا آن را توصیه نمی‌کنم!

دیگر حرفی نیست!

با آرزوی توفیق و بهروزی!

جناب آقای میکل آرتتای عزیز!

بنده برای شخص شخیص شما، احترام ویژه‌ای قائل بوده و به پروژه‌ و برنامه‌های‌تان برای آینده‌ی این باشگاه امید زیادی دارم. همچنین با توجه به توانایی‌ها و تجارب یک و نیم فصل اخیر، باور دارم که حضرتعالی، توانایی بازی گرفتن از یک چوب خشک و نازک را هم دارید! ولی باور بفرمایید امثال "میتلند نایلز"، "کولاسیناچ"، "ویلوک"، "موستفی" و "داوید لوئیز" ماقبل چوب خشک هستند و از این جماعت ابله و بی‌مقدار، بازیکنی در حد و اندازه‌ی نام این باشگاه پرافتخار، بیرون نمی‌آید. به این یکی دو بازی، درخشش "الننی" هم دلخوش نباشید! بازیکنی‌ست به شدت معمولی، با عملکردی سینوسی! یکی دو بازی به حدی چشم نواز بازی می‌کند که یاد و خاطره‌ی "پاتریک ویرا" را برای‌مان زنده می‌کند و باقی بازی‌ها عملکردی در حد علی چاقه-هم‌محله‌ای قدیم که فوتبالش افتضاح و سوژه‌ی کل محل بود- از خود نشان می‌دهد و حسابی حرص‌مان را درمی‌آورد. واضح و مبرهن است که تیم از عدم وجود یک هافبک خلاق بازی‌ساز رنج می‌برد و شما و دوستان‌تان هم اعتقادی به بازی مسوت اوزیل ندارید و نامبرده احتمالا در افکار شما جایگاه خاصی ندارد. هر چند بنده علاقه‌ و ارادت خاصی به اوزیل عزیز دارم، ولی به این تصمیم فنی شما، نهایت احترام را گذاشته و آن را می‌پذیرم. پس شایسته آن است که به فکر جایگزینی مناسب، برای این پست مهم و حیاتی باشید!

باخت امشب، فدای سر خودتان و آن کاپیتان‌ دوست داشتنی‌‌تان! ولی بدانید و آگاه باشید که ترکیب فعلی، هم به "حسام عوار" و هم به "توماس پارتی" نیازی مبرم و فوری دارد. عاجزانه تقاضا می‌کنم که زیر بار اجبار مدیریت برای انتخاب تنها یکی از این دو، نرفته و برای جذب هر دو، نهایت سماجت و کله شقی را به خرج دهید! 

به امید روزی که از شر کرونکه‌های خسیس و خبیث راحت شویم و یکی از آن عرب‌های پولدار و ولخرج که همچون این پدر و پسر آمریکایی، گدا مسلک نباشد، تملک این باشگاه را به عهده گرفته و میلیون‌ها هوادار را خوشحال و شادمان کند!

با آرزوی بهترین‌ها!

از طرف یکی از طرفداران سینه چاکی که امشب اگر کارد بزنید خونش در نمی‌آید، ولی هم‌زمان خوشمزه‌بازی‌اش گل کرده و نمک می‌ریزد!

4 مهر 98. ورزشگاه فولادشهر اصفهان. استقلال-ذوب آهن:

التهاب و درگیری روی سکوها به اوج خودش می‌رسد و صدای اعتراض‌ها و گلایه‌ها بلندتر از هر زمان دیگری‌ست.  چو افتاده که قرار شده امروز هیچ بازیکنی تشویق نشود. تصمیمی برای اعتراض به باخت هفته‌ی پیش دربی! با خودم می‌گویم که این تصمیم جمعی چه درست باشد و چه غلط، برای من پشیزی اهمیت ندارد!من آمده‌ام این‌جا برای تشویق کاپیتانی که دیوانه‌وار دوستش دارم و به قول معروف تعصبش را می‌کشم. برای کاپیتانی که غیرت و تعصبش نسبت به تیم به معنای واقعی کلمه حقیقی و دور از شو آف و ریاست. برای کاپیتانی که هر بار به لوگوی تیم بوسه می‌زند جانی تازه به من می‌بخشد و ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حتی شده تک و تنها روی صندلی‌ام می‌ایستم و بالاترین تن صدای ممکن را از حنجره‌ام می‌گیرم و با تمام وجود «وریا» را تشویق می‌کنم. 

9 آذر 98 ورزشگاه نقش جهان اصفهان. استقلال-سپاهان:

اوضاع سکوها در لذت بخش‌ترین حالت ممکن است و شور و ذوقی وصف نشدنی بین هواداران موج می‌زند. این تغییرات چند هفته‌ای فقط می‌تواند شاهکاری از یک مربی کاربلد ایتالیایی باشد. حالا جمعیت، با همان ریتم سابق، شعار می‌دهد«وریا غفوری دوست داریم ماها، دوست داریم ما» سه چهار عکس وریا در سراسر جایگاه بلند می‌شود و «وریا غفوری، وریا غفوری» گفتن‌مان با شدت بیشتری از قبل ادامه پیدا می‌کند. کاپیتان هم دست از گرم کردن می‌کشد و به سمت ما می‌آید و با رویی گشاده جواب تشویق‌های‌مان را می‌دهد. به سمت‌مان دست تکان می‌دهد و می‌خندد و تعظیم می‌کند. و من دلم غنج می‌رود برای خنده‌های کاپیتان.

چیزی از آن حس و حال خوب‌مان نمی‌گذرد که استراماچونی را کله پا می‌کنند. خب بنده خداها طاقت نداشتند! نتوانستند دو روز خوشحال بودن‌مان را تحمل کنند. مامور بودند و معذور و وظیفه‌شان را به بهترین نحو ممکن انجام دادند. استرا را فرستاند آن‌ور دنیا و ما ماندیم و حوض‌مان! حالا وریاست و تیمی بدون صاحب و بلاتکلیف. حالا وریا، بزرگ تیم است و باید این اوضاع آشفته و شلم شوربا را مدیریت کند. اولین بازی بدون مربی و کاپیتانی که حواسش هم باید به بازی خودش باشد و هم هدایت تیم و انجام تعویض‌ها! کاپیتان بی‌کس و تنهاست.

بین دو نیمه و رختکن و بازیکنانی سرخورده و ناامید و کاپیتانی که همه را دور خودش جمع کرده:«آقا! بچه‌ها! من تو جلسه گفتم، بازم بهتون می‌گم. خوب دقت کنید. ما برای یه اسم بازی می‌کنیم. برای استقلال بازی می‌کنیم. برای این هوادارایی که هویت استقلال‌ند و امروز دل‌شون شکست. از دیشب دل‌شون شکسته و شاید میلیون‌ها آدم گریه کردن. ما راه‌مونو می‌ریم. ما فقط می‌خوایم قهرمان بشیم. میری تو زمین فقط یه اسم. فقط استقلال»

کاپیتان عزیز! امشب از روی سکوها حذف شدن تیمت را دیدی و زجر کشیدی که چرا هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. امشب تو غمگین‌ترین کاپیتان دنیایی. امشب دوباره تنهایی و غربت تیمت را عمیقا احساس کردی. 

کاپیتان عزیز! پروژه‌ تخریب تو خیلی وقت است که آغاز شده و با شدت بیشتری از قبل ادامه پیدا می‌کند. هر دفعه، با بهانه‌ای مضحک و چرند، موجی از حملات ناجوانمردانه‌ را به سمتت هدایت می‌کنند و خودشان را به در و دیوار می‌زنند تا سنگی به راهت بیاندازند. از خطیر و خلیل زاده و منزوی گرفته تا  فارس و بیست و سی و مشرق و مُشتی توییتری بی‌مایه و نوکیسه! باورش سخت است که حتی سگ و سوته‌های مکتب سراسر کثافت عبده و پروین هم با پرو‌ژه‌ی تخریب همکاری می‌کنند و بار دیگر ذات کثیف و پلیدشان را نشان می‌دهند. بگذار واق واق‌شان را بکنند و به استخوان‌شان  لیسی بزنند و بعد هم گورشان را گم کنند. می‌روند و فراموش می‌شوند و تو می‌مانی و خاطراتت در دل میلیون‌ها آبی دل.

عکست را می‌گذارم کنار عکس ناصرخان و منصور خان. تو از شایسته‌ترین شاگردهای مکتب حجازی هستی و نامت در تاریخ مملو از افتخار این باشگاه، جاودانه و فراموش نشدنی‌ست.

بمان برای‌مان کاپیتان. ما هنوز به آینده امید داریم. بمان که این فوتبال هنوز به تو خیلی بدهکار است. 

کلاس یکی از اساتید قدیمی و پر ادعای دانشکده، در آستانه‌ی حذف شدن است. دلیلش هم هم چیزی نیست جز به حد مجاز نرسیدن تعداد دانشجوها! استاد مذکور هم معتقد است که این قضیه‌ی تشکیل نشدن کلاس‌هایش در دو سه ترم اخیر، توطئه‌ی تعدادی از دانشجویان شرور و تهی مغز ترم بالایی و تحصیلات تکمیلی‌ست که شرافت و احترام به پیشکسوت را فراموش کرده و بی‌معرفتی و نامردی را به اوج خود رسانده‌اند. و صد البته که به ازای هر ساعتی که در دانشگاه می‌گذارند، صدها فرصت شغلی خارج از دانشگاه،  با درآمد و مزایای چند برابر بیشتر را از دست می‌دهد! ولی چه کند با تمایل و علاقه‌ی فراوان و غیر قابل مهارش برای تدریس و سر و کله زدن با جوان‌های بلند پرواز و خوش آتیه‌ای مثل ما! این جمله‌ها دقیقا عین جمله‌های خود اوست بدون هیچ کم و کاستی!

متین دوره افتاده بین بچه‌ها و سعی می‌کند تعدادی را راضی کند که علی‌رغم میل باطنی‌شان، کلاس استاد قدیمی را انتخاب کنند، تا به حد مجاز برسد و تشکیل شود. متین می‌گوید که هر چند اکثریت بچه‌ها از استاد دل خوشی ندارند ولی این ماجرای تشکیل نشدن‌ کلاس‌هایش دیگر کمی غیرطبیعی و مشکوک شده است! متین معتقد است این استاد منفور دانشکده، از لحاظ علمی و تجربه‌ای از بقیه‌ی اساتید چند لول بالاتر است و حیف است که چنین گنج گرانبهایی را با دلایل واهی و بی‌اساس از دست بدهیم! اصلا گیریم که تمام آن اشکالات و انتقادات هم وارد باشد، بالاخره سن و سالی از این پیرمرد گذشته و این شرایط خجالت آور، اصلا شایسته‌ی جایگاه او نیست. به درک که نمره‌ی کم بگیریم و به درک که در طول ترم با حرافی‌ها و پروژه‌های زیادش، اعصاب‌مان خط خطی شود، مهم این است که احترام موی سپیدش را حفط کنیم! البته پیرمرد دیگر حوصله‌ی قبل را ندارد و احتمالا نه از آن زیاده گویی‌ها خبری هست و نه از آن پروژه‌ها! چقدر این سخنرانی‌های پر جنب و جوش و طرز بیان محکم و استوار متین برای من دلپذیر و جالب است! چقدر هم مسئله را بیش از حد جدی گرفته!

متین با من هم ارتباط برقرار می‌کند و پیشنهاد می‌کند که خودم را از کلاس آن یکی استاد به کلاس استاد اخیر الذکر منتقل کنم. برای متین به عنوان رفیقی که معاشرت با او  برایم جذاب و لذت‌بخش است و همیشه شخصیت و رفتار و گفتارش را تحسین کرده‌ام، احترام زیادی قائلم و پیشنهادش را سریعا قبول می‌کنم. کاری با استدلال‌ها و دلایلش هم ندارم و حقیقتا هم انتخاب بین این استاد و آن استاد برایم اهمیت چندانی ندارد! شاید یکی دو ترم اول خیلی در بند انتخاب استاد بهتر بودم و دائما پرس و جو می‌کردم ولی حالا دیگر اصلا حوصله‌ی این کارها را ندارم.

یکی دو ساعت می‌گذرد و متین پیامی با محتوای«هورااا 15تا شدیم!» را در واتس‌اپ برایم می‌فرستد. به این معنا که تعداد به حد مجاز رسیده و کلاس برگزار می‌شود. به شوخی تبریک می‌گویم و موزیک «بر طبل شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب» را برایش می‌فرستم و کلی با هم می‌خندیم! در جریان گفتگوی‌مان یکی دو وویس هم فرستاد و شنیدن صدای گرم و روح‌بخشش، با آن لهجه‌ی به شدت غلیظ اصفهانی‌اش حسابی سر کیفم آورد! به یاد روزهایی افتادم که وقتی سر کلاس‌ها می‌خواست حرفی بزند، به دلایل نامعلوم تلاش می‌کرد لهجه‌اش را کم رنگ کند و به همین علت بعضی کلمات را ناخواسته، عجیب و غریب تلفط می‌کرد و هم خودش خنده‌اش می‌گرفت و هم ما!

+پیشنهاد متین را به سعید هم می‌‌دهم! انگار که از قبل آمده باشد در کسری از ثانیه جواب می‌دهد و جد و آباد من، متین و استاد را به فحش می‌کشد و آفلاین می‌شود!

++دلم برای پیرمردی که در طبقه‌ی همکف دانشکده‌ی جدید، بغل دست آموزش و زیرپله‌ها، لوازم التحریر می‌فروخت و جزوه چاپ یا کپی می‌کرد به شدت تنگ شده!

سلام سعید!

اوضاع و احوالت چگونه است؟ دنیا به کامت می‌چرخد یا نه؟ با کلاس‌های آنلاین چه می‌کنی؟

چقدر تو بی‌معرفت و نامردی که هیچ وقت سراغی از من نمی‌گیری و جواب پیامک‌هایم را هم با کلماتی سرد و بی‌روح و گاه گزنده می‌دهی! البته جز این هم نمی‌شود از تو انتظار داشت! خودِ واقعی‌ات به دور از هر گونه دروغ و فریب و ظاهرسازی و بدون هیچ کم و کاستی، منعکس می‌شود در متن پیامک‌های سراسر فحش و تحقیرت! و من چقدر به این زبان تلخ و بی‌محلی‌های همیشگی‌ات، احساس نیاز می‌کنم! و شاید حتی دوست‌شان دارم. اولین بار خودت بودی که مرا به مازوخیست بودن متهم کردی دیگر؟!

ماجرای نامه‌ی قبل را که یادت می‌آید؟ اولین اتهامی که به من زدی و برای آن جلسه‌ی بازجویی مفصلی تدارک دیدی و مانند یک بازجوی ماهر و کهنه‌کار، بدون آن که خودم بفهمم، مجبور به اعترافم کردی! به زعم تو من انسانی بودم به شدت شخص پرست و درگیر آدم‌ها! به همین دلیل هم عکس چند نفر شخصیت مشهور مورد ‌علاقه‌ام را روی دیوار اتاقم زده‌ام و به همین خاطر در هر مسئله‌ای از فوتبال گرفته تا ادبیات و موسیقی و سینما یکی را برای خودم بت می‌کنم و می‌پرستم، حتی اگر از آن فرد و تخصصش اطلاعات کاملی نداشته باشم! و من نه آن موقع و نه حتی الان، اتهامم را قبول نداشته و ندارم. بازجویی‌ات هم به دور از انصاف و با روشی پر از دوز و کلک بود تا به مقصود نهایی‌ شومت برسی. شاید من در آن گفت و گو کمی اغراق کرده باشم، ولی این بهتان‌ها و افتراهای بی‌حساب و کتابت، با آن نحوه‌ی بیان پر از کلمه‌های قلبمه سلمبه‌ و گاه بی‌معنایت، به دور از واقعیت و تا حد زیادی مضحک‌اند!

فردای‌همان جلسه‌ی بازپرسی‌ بود که متن دفاعیات خودم را برایت پیامک کردم. تا چند ساعت هیچ جوابی ندادی! آن روزها که هنوز نمی‌شناختمت، فکر می‌کردم که احتمالا بی‌خیال ماجرا شده‌ای! طبیعتا هم باید می‌شدی! چرا باید برای اثبات یک،به تصور خودت، «حماقت و بلاهت» فردی دیگر، انقدر خودت را مشغول و درگیر کنی؟

ساعت نزدیک یازده شب بود که بر خلاف انتظارم، جواب دادی! از من خواسته بودی که عکس یکی از آن‌هایی که به دیوار اتاق زده‌ام را فردا با خودم به دانشگاه بیاورم! ترجیحا عکس آن یکی که بیشتر از بقیه دوستش دارم! گیج شده بودم که هدفت از این تقاضای عجیب و غریب چیست؟ هر چند اکنون که فکر می‌کنم، پیشبینی سناریوی مضحکی که برایم چیده بودی خیلی هم دشوار نبوده! نمی‌دانم چرا آن موقع هیچ جوره نتوانستم دستت را بخوانم! شاید بیش از حد روی پیروزی و برتری خودم، حساب باز کرده بودم!

فردا با قاب عکسی از غلامرضا تختی به دانشگاه آمدم. آن هم با این تصور که در مقابل دفاعیات محکم و متقن‌م که مو لای درزشان نمی‌رفت کم آورده‌ای و حالا هر حقه‌ای هم که بخواهی سوار کنی، فایده‌ای به حالت ندارد. از نظر من تو در یک بحث فلسفی(!) شکست خورده بودی و افتاده بودی به دریوزگی و انجام دادن اعمال شاقه!

آن روز کلاس مشترکی نداشتیم و تو پیامکی یک جایی را نزدیک در شرقی دانشگاه، به عنوان محل قرار تعیین کردی!

سر ساعت آن‌جا بودم. بی‌خیال ایستاده بودم و بادام‌های بوداده‌ای که مادرم درست کرده بود را یکی یکی می‌خوردم. ناگهان دیدم که با همان کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ی بی‌ریختت، مستقیم و با قدم‌هایی سریع و محکم به سمتم می‌آیی. در فاصله‌ی دو سه قدمی‌ام ایستادی و به سرعت موبایلت را از جیبت درآوردی. متن دفاعیه‌ام را بلند بلند خواندی. چند ثانیه‌ای بدون هیچ صحبتی به چشمانم خیره شدی و من هم نگاهی پیروزمندانه تحویلت دادم. با لحنی آرام و خیلی شمرده خواستی که قاب عکس را نشانت بدهم. در کیفم را باز کردم و با طمانینه و آرامش، خواسته‌ات را عملی کردم. نگاهی گذرا به قاب عکس انداختی و بعد با صدایی بلندتر از هنگامی که دفاعیه را می‌خواندی گفتی:«بندازش تو سطل آشغال!» و به سطل آشغالی در همان نزدیکی اشاره کردی! گیج و منگ نگاهت می‌کردم. همه چیز دستگیرم شده بود. نقشه‌ی ساده‌ای که چیده بودی و من احمق نمهمیده بودم. حالا اگر دستورت را اجرا می‌کردم بی برو و برگرد از آن تهمت‌های خیالی‌ات تبرئه می‌شدم و اگر هم مقاومت می‌کردم، تو پیروز میدان می‌شدی و من شکست خورده! توپ را انداخته بودی در زمین من و همه چیز به خودم بستگی داشت. تو می‌دانستی که من تا چه حد به تختی دلبستگی دارم. دوران اکران سینمایی «غلامرضا تختی» بود و خودت شاهد بودی که من بیش از ده بار فیلم را در سینما دیده بودم. چند باریش را هم از خودت دعوت کردم که همراهی‌ام کنی و بی‌درنگ رد کردی! شاهد دوره گردی‌ها و دعوت از بقیه‌‌ی بچه‌ها برای دیدن فیلم و سخنرانی‌های آتشین و پر حرارتم درباره‌ی تختی‌یی که هنوز مظلوم است و ناشناخته و فراخوانم برای بیشتر شناختن او، بودی! دیده بودی که هر کسی را می‌دیدم که فقط درباره‌ی مرگ تختی کنجکاو می‌شد و صرفا از آن حرف می‌زد کفری می‌شدم و همان حرف‌های فیلم را تحویلش می‌دادم که چرا بقیه‌ی مراحل زندگی جهان پهلوان، کنجکاوت نمی‌کند و گیر داده‌ای به کم اهمیت‌ترین مرحله‌ی زندگی‌اش! تختی قبل از آن روز نفرین شده تمام شد و مرد! این که مرگش خودکشی بوده یا قتل چه فرقی می‌کند؟  قبلا از خودم شنیده بودی که فیلم، مستند، مصاحبه، مقاله و متنی درباره تختی نیست که از دست داده باشم. حتی زمانی هم پیکسلی با عکس تختی به کیفم می‌زدم. و حالا تو می‌خواستی مرا مجبور کنی که عکس این اسطوره‌ی دوست داشتنی زندگیم که زل زدن به چشمانش آرامش وجودم شده بود را بیندازم درون سطل آشغال، میان آن همه کثافت!

بالاخره از سرگشتگی و تحیر بیرون آمدم و با لحنی قرص و محکم پاسخ دادم:«قطعا این کار رو نمی‌کنم! تو دیوونه‌ای!» و جدال کلامی تند و تیزی بین‌مان برقرار شد. تو دست بالا را گرفته بودی و با لبخندی کشدار و وقیحانه حرف می‌زدی و من با عصبانیت و بالا و پایین پریدن و مشت‌هایی گره کرده.

می‌گفتی که اگر صاحب عکس را نمی‌پرستی و تا مرتبه‌ی خدا بودن بالایش نمی‌بری، پس نباید مقاومت کنی!‌ گفتم این کار توهینی است بی دلیل و احمقانه. جواب دادی که قطعا این طور نیست و پر واضح است که داری مثل بچه‌ها بهانه می‌گیری!آخر به کجای این عالم برمی‌خورد که تو یک عکس را دور بیندازی؟ 

گفتم که مثلا اگر من این حماقتی را که می‌گویی انجام دهم از تمام آن گناهان خیالی‌یی که به من نسبت داده‌ای پاک و مبرا می‌شوم؟! جواب دادی که قطعا! علاوه بر آن گام بلند و مهمی برمی‌داری برای کمی آدم شدن!

عکس را به داخل کیفم برگرداندم. از حالت تدافعی‌ام بیرون آمدم و یک لحظه همه چیز برایم به شدت بی‌معنا و مفهوم شد. دلیلی نداشت سر ماجرایی که آن‌چنان اهمیتی هم نداشت، آنقدر به پر و بال هم بپیچیم و لیچار بار یک‌دیگر کنیم! اگر شخص ثالثی این‌جا بود؛ از این بحث و ستیزه‌های‌ بیهوده‌مان به خنده نمی‌افتاد و بی‌کار و علاف خطاب‌مان نمی‌کرد؟ مثل این‌که راستی راستی باورت شده که خودت بازجویی و من هم متهم! اصلا گیریم که تو عین حقیقت و راستی را می‌گویی و من چرند و یاوه! چه کسی رسالت سنگین آدم کردن و از اشتباه درآوردن من را به عهده‌‌ات گذاشته که این ‌‌طور برایش تلاش می‌کنی؟

در کیفم را بستم و خواستم که بروم. با چشمانی دریده و به طرز لج درآری، نگاهم کردی و گفتی:«اصل دوم، هیچ وقت با آدمی که بیشتر از خودت می‌فهمه وارد بحث نشو!»

 

می‌دانی سعید! مرور خاطرات‌مان، برای من چندین حس مختلف را تداعی می‌کند. گاهی ذوق زده می‌شوم، گاهی عصبانی، گاهی می‌خندم و بعضی وقت‌ها هم دلم می‌خواهد باز آن روزها تکرار شود! 

 

حالا بگذار کمی از آن لحن تند نامه‌های قبلی فاصله بگیرم و این بار از این حقیقت بگویم که دلم واقعا برایت تنگ شده. دلم برای تک تک آن اصول شانزده‌گانه‌ات که ابزاری شده بود برای آزار من و دیگران و تا آن روز فقط دوتای‌شان را می‌دانستم هم تنگ شده! از همه بیشتر دلم برای کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته‌ات تنگ شده!

امیدوارم تا قبل از نامه‌بعدی، جواب پیامکی که همین امشب برایت فرستاده‌ام را بدهی!

رفیقی که هیچ وقت نمی‌تواند رهایت کند،

 محسن!

 

 

بعد از یک و نیم ماه ننوشتن و بی‌توجهی به وبلاگ جدیدی که هزار و یک آرزو برای آن داشتم، برای یک لحظه شور و ذوقی عجیب و ناگهانی وجودم را در بر می‌گیرد. 

+

در طول این یک ماه شاید بیش از ده بار بیان را باز کردم و نام کاربری و رمز عبورم را زدم و تنها یک کلیک با شروع نوشتن فاصله داشتم، ولی هر بار دلم لرزید و مضطرب شدم و صفحه را بستم و لپ‌تاپ را خاموش کردم و روی تختم خزیدم و بعد از یکی دو ساعت وول خوردن و فکر‌های بیهوده‌ای که تمامی نداشتند، خوابم می‌برد!

این که حتی  نوشتن در یک وبلاگ فکسنی و کم بازدید و آن هم با قلمی به غایت مزخرف و پر از تقلید و اغراق هم می‌تواند اضطرابی آزار دهنده به جانم بیاندازد، خود گویای اوضاع بی‌ریخت و رقت انگیزم هست!

 اما باز جرئتش را پیدا کردم و همین ده دقیقه پیش، عطش نوشتن به جانم افتاد و به کیف لپ تاپ حمله کردم و با عجله درش آوردم و روشنش کردم و بیان را باز کردم و وارد وبلاگم شدم. چند تایی کامنت لبریز از محبت از چند نفری که از جمله صاحبان دُرِّ گرانبهای معرفت‌اند، دیدم و لبخندی زدم و حسابی ذوق کردم. 

+

این نوشته‌ها  دیگر بوی کندر نمی‌دهند. بوی نا و رخوت و گندیدگی‌ جایگزین آن بوی کندر خیالی‌ام شده! بویی شبیه به سیب‌های گندیده‌ای که مادرم هر چند وقت یک بار از کیفم بیرون می‌آورد و نوچ نوچ کنان و ناباورانه به آن‌ها نگاه می‌کرد. سیب‌هایی که مثلا قرار بود تغذیه‌ی زنگ‌های تفریح مدرسه‌ام باشند!

+

درست روز آخر مرداد بود که عرفان پی در پی و رگباری زنگ می‌زد و پیامک می‌داد که هر چه زودتر بیا ویدئو کال! کاری واجب و بسیار فوری دارم. البته که کارهای واجب و فوری عرفان، به زعم خودش اهمیت زیاد و اورژانسی دارند و از نظر من حتی اگر تا فردا صبح هم صبر کنم و جوابی ندهم، تفاوتی نمی‌کند. عرفان شدیدا جوگیر و هیجانی‌ است و هر ایده‌ای که به ذهن دائما در حال جنب و جوشش برسد را بی درنگ اجرا می‌کند. چقدر هم از این عجله کردن‌هایش ضربه خورده و باز هم می‌خورد و آدم نمی‌شود. ده دقیقه‌ای گذشت و بالاخره واتس‌اپ را باز کردم و جواب ویدئو کالش را دادم. گفته بودم که عرفان برای خودش پاستیل فروشی جمع و جور و نقلی‌یی دست و پا کرده و اسمش را گذاشته«شهر پاستیل». شروع کرد به تعریف از بازار کارش که در این شهر، جدید و دست نخورده است و نسبت به خیلی از فروشگاه‌هایی که تنقلاتی شبیه همین پاستیل را می‌فروشند چند قدمی جلوتر! و از این که سرش حسابی شلوغ است و مشغله‌های مغازه اجازه نمی‌دهد تا به کارهای شخصی‌اش برسد. از من دعوت کرد که بروم وردستش و کمکش کنم و دستمزد بگیرم و بعد هم نالید که این اول کاری که هنوز چم و خم کار دستش نیامده، به هیچ‌کسی جز من نمی‌تواند اعتماد کند!! ناگهان شروع کردم به قهقه زدن و عرفان هم بُراق شد که کجای این پیشنهاد پرسود و وسوسه انگیز، خنده‌دار است و چرا هر چیزی را بدون فکر به باد استهزا می‌گیری و نمی‌گذاری که دو دقیقه جدی و مثل آدم حرف بزنیم؟

+

 ساعت شش عصر فردای آن شب بود که به پاستیل فروشی عرفان رفتم تا از نزدیک کسب و کارش را ببینم. بیست و پنج شیشه‌ی بزرگ پاستیل را در ویترین جلویی و عقبی مغازه چیده بود. هر مشتری‌ می‌توانست به صورت ترکیبی یا تکی از هر کدام که می‌خواست به هر اندازه‌ای که دلخواهش بود انتخاب کند و او هم برای‌شان میکشید و حساب می‌کرد و در پلاستیک را منگنه می‌کرد و تحویل‌شان می‌داد.

خیلی با هم حرف نزدیم و بعد از یک ساعت نظاره‌گری، خداحافظی کردم و برگشتم. شب دوباره تماس گرفتیم و گفتم که قبول می‌کنم موقتا بیایم ولی شرط و شروطی هم دارم، چشمانش برق زد و با هیجان از جایش بلند شد و پشت سر هم و مکررا می‌گفت:«بگو بگو!» شرط اولم این بود که ممکن است هنوز دو روز نشده تصمیم بگیرم که دیگر نیایم و یا ممکن است حتی چند ماه بیایم! پس حساب خاصی روی مدت زمان آمدنم نکن. شرط دوم هم این است که میزان دستمزدم ساعتی نباشد و باید بیست و سه در صد از سودی که در هفته کسب می‌کنی را به عنوان دستمزد به من بدهی و شرط سوم که برای خودش حدیث مفصل دارد! مثل این که اصلا در جریان وجود ویروس پفیوزی به نام کرونا نیستی و هر چه پروتکل است به کتفت گرفته‌ای؟ تنها پروتکلی که رعایت می‌کنی این است که خودت ماسک می‌زنی و تمام! ملت بدون ماسک وارد می‌شوند و در فاصله چند سانتی از تو و پاستیل‌ها می‌ایستند و تو هم با آرامش کامل نگاه‌شان می‌کنی و انگار نه انگار! از جانت سیر شده‌ای دیوانه؟ باید پروتکل‌هایی که من می‌گویم را رعایت کنی!

قرار شد که فردا ساعت 9 صبح برویم در مغازه تا مقدمات پروتکل‌های بهداشتی را فراهم کنیم. ابتدا دو کاغذی را که از قبل چاپ کرده بودیم روی در شیشه‌ای ریلی مغازه چسباندیم. روی یکی نوشته شده بود:«لطفا با ماسک وارد شوید» و روی دیگری هم«در این فروشگاه برای حفظ سلامتی مشتریان محترم، تمامی پروتکل‌های بهداشتی رعایت می‌شود». بعد با چسب برق قرمز رنگ، خط قرمزی را کف مغازه به وجود آوردیم تا مشتری‌ها پشت آن بایستند و جلوتر نیایند! خط قرمز تا پاستیل‌ها و فروشنده یک و نیم متر فاصله داشت. بعد دو اسپری الکلی را که یکی برای دست و دیگری را برای ضدعفونی کردن سطوح گرفته بودیم روی میز گذاشتیم. سه کاغذ دیگر را نیز روی دیوار پشت دخل چسباندیم. «مشتری گرامی! برای حفظ سلامتی خودتان، لطفا از خط قرمز عبور نفرمایید!» «به دلیل رعایت پروتکل‌های بهداشتی، حتی المقدور از دریافت پول نقد معذوریم» و سومی هم آدرس پیج اینستاگرام فروشگاه. قرار گذاشتیم که هر بار هنگام باز کردن و بستن مغازه، باید تمام وسایل اعم از دستگاه پز، سطح میز، دستگیره‌ی در و ترازو را با الکل، ضد عفونی ‌‌کنیم. هر کس سهوا یا عمدا از خط قرمز جلوتر آمد به او تذکر بدهیم. تا جایی که ممکن است پول نقد قبول نکنیم و اگر کسی ماسک نداشت نگذاریم وارد شود و از او بخواهیم که از بیرون مغازه سفارشش را بدهد! حالا هر سه شرط من برقرار شد. دنیا برعکس می‌شود و شاگرد برای کارفرمایش شرط و شروط می‌گذارد!

در آغاز کار فکر می‌کردم که این نقطه‌ از زندگی، آغاز یک انقلاب و تغییری بزرگ در من می‌شود. حالا من وارد یک محیط جدی کاری می‌شوم و  در طول روز آدم‌های زیادی را می‌بینم و اصلا شاید با چهار تا بازاری هم سر و سری پیدا کردم و از تجربه‌های‌شان نهایت استفاده را بردم!! احساس می‌کردم زمان بیرون آمدن از این رخوت و بی‌حوصلگی و بیهودگی فرا رسیده و نور امیدِ معنابخشی به زندگی بی‌معنای من تابیدن گرفته!

+

ساعت‌های کاری را بین خودمان تقسیم کردیم. من از پنج عصر تا نه شب و عرفان از یازده صبح تا یک و نیم ظهر و همچنین از نه شب تا ده شب!

هر روز ده دقیقه‌مانده به پنج عصر، با ماسکی بر صورت و قمقمه‌ای مملو از آب خنک، سوار دوچرخه‌ام می‌شدم و به سمت شهر پاستیل رکاب می‌زدم. دوچرخه را روبروی مغازه، به یک تابلوی راهنمایی رانندگی، قفل می‌کردم و کرکره‌ی برقی را با سوییچ مخصوصش بالا می‌زدم. همه چیز را ضد عفونی می‌کردم و بعد چراغ‌های ویترین و تابلو را روش می‌کردم و ترازو و دستگاه پز و کولر را راه می‌انداختم و می‌نشستم پشت میز به انتظار مشتری! اکثریت مشتری‌ها هم یا دختران جوان و نوجوان بودند یا بچه‌های کم سن وسال و بعضا هم زوج‌های جوان یا مادربزرگ‌ها همراه با نوه‌های‌شان. بعضی روزها خوب دخل می‌زدیم و گاهی هم افتضاح! در اوقات بیکاری هم یا پادکست گوش می‌دادم یا موزیک و گاهی اوقات هم گوش‌هایم تیز می‌کردم و حرف‌های عابرین یا کسبه‌ی بازار را می‌شنیدم.

+

یک عده‌ای را هیچ گاه درک نمی‌کردم و حسابی لجم را در‌می‌آوردند! آن‌هایی که از روبروی ویترین می‌گذشتند و با دیدن پاستیل‌ها هار هار می‌خندیدند و می‌گفتند:«عه! پاستیل فروشیه!» دقیقا چه چیزی از یک فروشگاه پاستیل فروشی و آن هم با این تنوع گسترده و زیبایی محیطی خنده‌دار است که آن طور نیش‌شان را باز می‌کردند؟!

+

ساعت نه شب می‌شد و عرفان سر می‌رسید و دو نخ سیگار کف دستم می‌گذاشت و خودش می‌نشست پشت دخل و من هم از مغازه بیرون می‌رفتم و می‌کشیدم و بعد هم دستی برایش تکان می‌دادم و برمی‌گشتم خانه!

+

خلاصه‌اش می‌کنم. روزها به همین منوال می‌گذشتند ولی هیچ تغییر خاصی در خودم احساس نمی‌کردم. من همان موجود مفلوک پر از اضطراب و دلهره‌‌ی قبلی بودم. هنوز هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. هنوز هم به تخت خوابم منگنه شده بودم، هنوز هم کابوس‌های تکراری قبلی را می‌دیدم. هنوز هم مثل احمق‌ها بیست و چهار ساعته از این سایت خبری مزخرف به آن سایت خبری چرند می‌رفتم و ذهن و روانم را موشک باران می‌کردم. هنوز هم یک برده‌ی بی اراده‌ی محکوم به نابودی بودم و هنوز هم گل یخ سیاه بخت اتاقم را شکنجه می‌دادم و تشنه نگهش می‌داشتم و از پژمرده شدنش لذت می‌بردم. تنها تفاوتی که به وجود آمده بود این بود که چهار ساعت از بیست و چهار ساعت دور باطل و بی‌حاصل هر روزم کم شده بود! همین و بس چقدر ساده لوح و احمقم که هنوز هم منتظر اتفاقات خارق‌العاده‌ای هستم که به طور معجزه‌آسایی ورق را برایم برگرانند!

+

دوران من در شهر پاستیل به پایان خودش رسید. هم به دلیل اوج گیری دوباره‌ی کرونا و هم دلایل مشخص دیگر!

+

این وبلاگ و نوشتن را عمیقا دوست دارم. آن معدود افرادی که نوشته‌هایم را می‌خوانند و نوشته‌های‌شان را می‌خوانم را هم ندیده و نشناخته، دوست دارم. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم و نمی‌فهمم که چرا هم نوشتن را دوست دارم و هم از آن می‌ترسم و دلهره می‌گیرم!

 

ساعت پنج عصر است و من بی حرکت و خمیده ایستاده‌ام زیر دوش آب گرم. موهایم صورت و چشمانم را پوشانده‌اند و نمی‌گذارند چیزی را ببینم. دلم می‌خواهد ایستاده بخوابم. اگر همین الان غول چراغ جادویی ظاهر شود و ادعا کند که می‌تواند سه تا از آرزوهایم را برآورده کند، اول از همه «توانایی ایستاده خوابیدن» را طلب می‌کنم. خوابیدنی که اگر کسی کنارم باشد اصلا متوجه نشود که من خوابم. حرف بزنم، راه بروم، غذا بخورم و خلاصه مثل زمان بیداری رفتار کنم ولی خواب باشم. اگر این آرزوی محال، ممکن شود، آرزوی دومی و سومی دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارند و زحمت اضافه به غول عزیز نمی‌دهم.

از حمام یک راست می‌روم سمت اتاقم. حال و حوصله‌ی خشک کردن بدنم را نداشتم. حوله را انداختم روی سرم و لباس‌هایم را پوشیدم و با تن و موهای خیس بیرون آمدم. می‌نشینم روی تخت خواب. یادم می‌افتد که عینکم را روی تاقچه‌ی پذیرایی جا گذاشته‌ام. بدون عینک هم که کورم و هیچ جا را درست و حسابی نمی‌بینم و حتی اگر در اتاق و روی تخت خودم هم باشم، احساس ناامنی می‌کنم. با این‌که آب گرم بدنم را سرحال آورده، باز هم حالش را ندارم که دوباره پله‌ها را پایین بروم و به پذیرایی و تاقچه‌اش برسم و عینکم را بردارم. پس چاره‌ای نیست جز خوابیدن! بهانه نمی‌آورم! واقعا بدون عینک هیچِ هیچم! اصلا ماقبل هیچ‌ام!

با موها و لباس‌هایی خیس، لاشه‌ام را روی تخت می‌اندازم و پتوی مسافرتی را می‌کشم روی خودم. همه چیز مهیای یه خواب ناز و شیرین است جز باد سرد کولر. شاید سرما بخورم و گلو درد بگیرم؛ شاید هم نه! روی احتمالی که می‌گوید هیچ اتفاقی نمی‌افتد قمار می‌کنم و می‌خوابم.

عصرها خواب‌های واضح می‌بینم. خواب‌هایی که گاهی معمولی و عادی هستند و گاهی عجیب و گنگ و گاهی هم بی‌معنا و بیهوده! و این می‌شود انگیزه‌ای که هر روز ساعت پنج عصر بهانه‌ای برای خوابیدن پیدا کنم. برخی اوقات هم خوابی پر از اتفاقات عجیب و غریب و مرموز و پایانی زجرآور می‌بینم. هراسان و دستپاچه از خواب می‌پرم و با خودم فکر می‌کنم که این پایان زجرآور، اتمام حجت و فصل الخطابی بود از خالق به من! دفتر پارچه‌‌ای را باز می‌کنم و متن‌های بلندبالا می‌نویسم که مثلا این پیام الهی(!) را دریافت کردم و تلنگر خوردم و به لطف خالق مهربان و یاری رسان، از این به بعد دیگر محسن سابق نیستم! 

در یک کافه‌ی قدیمی نشسته‌ام روی یک صندلی چوبی تر و تمیز و آفتاب مستقیم می‌تابد به تخم چشم‌هایم! نگاهی می‌اندازم به اطرافم. چقدر همه چیز آشناست! همه لباس وسترنی و کلاه‌های کابوی پوشیده‌اند. سه چهار نفر نشسته‌اند دور یک میز گرد و با صدای بلند و داد و فریاد پوکر بازی می‌کنند. چند نفر هم مست و خراب پشت میزهای دیگر نشسته‌اند و بطری به دست خوابشان برده. برخی دیگر هم با لیوان‌های کوچک که محتوای زرد رنگی دارند، لم داده‌اند روی صندلی‌هایشان و با صدای بلندگپ می‌زنند و می‌خندند. زنان روسپی با عشوه و ناز دور مشتری‌ها می‌چرخند و با نگاه‌های دریده و بدن نمایی و لمس دست و صورت و پایین شکم مشتریان، تحریک‌شان می‌کنند و آن‌ها هم با خنده‌های مستانه و آبی که از لب و لوچه‌شان آویزان است با روسپی‌ها لاس می‌زنند و با چانه زنی و چرب زبانی قیمت‌ را پایین می‌آورند.

همه چیز بیش از حد آشناست و اطمینان دارم که این جا را قبلا دیده‌ام. مردی با کت قهوه‌ای رنگ چرمی و کلاه کابویی مشکی که برقش توجه هر کسی را به خودش جلب می‌کرد، روبرویم نشست. بطری شیشه‌ای کوچکی از جیبش درآورد خیلی آرام گذاشت روی میز. با لبخندی بر لب خیره شد به چشمانم و چند ثانیه بعد با حرکت چشمانش دعوتم کرد که از شیشه بخورم. داخل شیشه هم ماده‌ی زرد رنگی بود شبیه همانی که بقیه مشتری‌های کافه می‌خوردند. دعوتش را قبول کردم. خوردم و خوردم و کم کم احساس گرمای لذت بخشی وجودم را فرا گرفت. از خواب پریدم. مادرم کولر را خاموش کرده بود و هوای اتاقم گرم و مرطوب شده بود. باید بلند می‌شدم و پرده را می‌کشیدم و پنجره را باز می‌کردم. خسته تر از آن بودم و دوباره خوابیدم. ادامه‌ی خواب و همان کافه و همان نوشیدنی گرما بخش و صداهای خنده‌ی مست‌ها و دعوای قماربازها و عشوه‌ی روسپی‌ها. دوباره از خواب پریدم و این بار به حدی خیس عرق بودم و احساس خفگی می‌کردم که در کسری از ثانیه به پنجره حمله کردم و پرده را نکشیده بازش کردم و هوای تازه استنشاق کردم. خواب مضحک و خنده داری بود. بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که من داشتم خواب یکی از گِیم‌های محبوبم یعنی ‌Red Dead Redemption 2 را می‌دیدم و آن جا هم یکی از سالن‌های بازی بود. سالنی در شهر ولنتاین که مدت زیادی را آنجا پوکر، بازی می‌کردم و ویسکی می‌خوردم و زنان روسپی را تماشا می‌کردم و مکالمه‌هایشان را گوش می‌دادم! و حالا در خواب هم همان‌جا رفتم و به دعوت کابویی خوشتیپ برای اولین بار ویسکی خوردم و گرمایش را حس کردم. گرمایی که البته عامل اصلی‌اش خاموش شدن کولر و بسته بودن پنجره بود!

پهن شده‌ام وسط اتاق و با دستانم شکمم را گرفته‌ام و وحشیانه می‌خندم. خواب‌هایم به آخرین درجه از حماقت رسیده‌اند و بیشتر از آن که گنگ و مبهم باشند خنده دارند و مضحک‌! هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که خواب مکانی را ببینم که با آرتور مُرگان مرحوم در Red Dead می‌رفتم و خوشگذرانی می‌کردم! خطاب به خودم می‌گویم نمی‌خواهی این یکی خوابت را هم تا حد یک پیام و نشانه‌ی الهی بالا ببری و ورق‌های دفتر پارچه‌ای بیچاره را سیاه کنی و جوگیرانه گزافه گویی کنی و مهمل ببافی؟ در این خواب‌های پریشان و بی‌معنا دنبال چه می‌گردی؟ تحول؟ هر روز عصر می‌خوابی تا مثلا رویایی ببینی و همان رویا به نقطه‌ی عطف و تحول زندگیت تبدیل شود؟ بس نیست این زندگی نباتی؟ مثل درختی بی‌برگ در یخ‌بندان زمستان شده‌ای که چاره‌ای ندارد جز انتظار بهار تا دوباره برگ‌های تازه تن لختش را بپوشانند و بعد انتظار کود و آب و آفتاب و تابستان و میوه دادن و باز پاییز و زمستان و انتظار!

مثل همان درخت بی‌برگ دائما منتظر تحولات خارجی هستی و دل بسته‌ای به تغییرات طبیعی! تو درخت نیستی! انسانی و باید زندگی بشری داشته باشی! از این هم غافلی که اگر به امید تحولات طبیعی نشسته باشی، از آمدن سیل و طوفان و زلزله و شاید هم خشکسالی‌ غیر قابل مهار در امان نیستی. درخت که از خودش اراده‌ای ندارد تا با اقدامات پیشگیرانه بتواند جلوی بلایای طبیعی را بگیرد یا به حداقل برساندش! در ثانیه به ثانیه‌ی عمرش فقط در انتظار تحول بوده و کاری جز منتظر بودن بلد نیست! 

کاری جز انتظار هم بلدی؟

پ.ن: شاید گاهی چسناله کردن هم برای انسان یک نیاز غیر قابل انکار باشد! پس از چسناله کردن نه خجالت می‌کشم و نه احساس حقارت می‌کنم!

ساعت هشت و نیم شب بود و من متفکرانه به سینی غذای پیش رویم زل زده بودم و حساب و کتاب می‌کردم که باید چقدر املت در هر لقمه‌ی نانم بگذارم که مبادا نان کم بیاید. صدای گوش آزار زنگ موبایل بلند شد. عرفان بود. نمی‌دانم چرا جواب ندادم. از خودم بدم آمد. دوباره زنگ زد. تا آخرین لحظات معطلش گذاشتم و چیزی نمانده بود که قطع کند تا جواب دادم. قرار شد که نیم ساعت دیگر بیاید دنبالم تا برویم و گشتی بزنیم. 

عرفان ویولون می‌زند و عاشق موسیقی‌های بیکلام است و اکثرا همین نوع موزیک‌ها را در ماشینش می‌گذارد. این بار هم از دفعات قبل مستثنی نبود. سر حال بود و شنگول. حدس می‌زدم که احتمالا حامل خبری هیجان انگیز و خوشحال کننده‌ است. آهی کشیدم و خودم را رول صندلی ماشین ولو کردم و با لحنی کشدار گفتم:« دلم یه سیگار بهداشتی می‌خواد که بدون دغدغه بکشمش!» هر دو از عبارت بی‌معنای "سیگار بهداشتی" خنده‌مان گرفت. بسته‌ی سیگاری را نشانم داد و گفت هنوز باز نشده و مثلا بهداشتی و سالم و به دور از هر نوع ‌آلودگی است. می‌خواست همان لحظه یکی برایم روشن کند که منصرفش کردم و قرار شد در یک محیط باز بکشیم! نزدیک خیابان منتهی به بازارچه‌ی شهر می‌شدیم. بدون مقدمه چینی گفت:«من دارم یه مغازه می‌زنم.» برق از سرم پرید و با چشمان گرد شده به چشمان پر از شور و ذوقش خیره شدم.

-چی؟ مغازه؟ جدی؟ بذار حدس بزنم چه مغازه‌ای!

-پس زود باش چون داریم می‌رسیم بهش.

قبل از این‌که حدس و گمانی به مغزم خطور کند، کنار خیابان پارک کرد و با انگشت اشاره‌اش فروشگاه کوچکی را در آن سمت خیابان نشان داد. کرکره‌ای نارنجی رنگ که بالای سرش روی یک تکه پارچه با همان رنگ، نوشته شده بود«شهر پاستیل»! و به قول خودش اولین فروشگاه تخصصی پاستیل در شهر! از ایده‌ی جالب و جذابش خنده‌ام گرفته بود. شروع کرد به شرح برنامه‌ها و نقشه‌هایی که برای فروشگاه کوچکش تدارک دیده. از درست کردن پَک‌های مخصوص برای انواع مشتری‌ها از دختر بچه‌ها گرفته تا زوج‌های جوان و طرح‌هایش برای ولنتاین و تولدهاو محیط جذاب داخلی فروشگاه و روز افتتاح هیجان انگیزی که برنامه ریزی کرده بود. من هم هر چند وقت یک بار پیشنهادی می‌دادم و او هم جوری گوش می‌داد و دقت می‌کرد که انگار تشنه‌ی هر ایده و هر نظری از هر نوع آدمی هست و اصلا شاید خلاقانه‌ترین ایده‌ها از ابله‌ترین انسان‌ها بیرون بیاید!

از ماشین پیاده شد. داخل مغازه، چند تکه شیشه‌ی اضافه بود که قصد داشت آن‌ها را به کارگاه ام دی اف سازی در حال احداث پدرش ببرد. پدر و پسر هر دو در اندیشه‌ی کسب و کاری جدید بودند. دعا می‌کردم که نکند شکست بخورد و چند وقت دیگر چهره‌ی مغموم و وا رفته‌اش را ببینم که عالم و آدم را به باد فحش می‌گیرد و حرف از رفتن و فرار می‌زند. صحبت‌هایش نشان می‌داد که امید زیادی برای موفقیت دارد و به در بسته خوردنش، هزینه‌ی سنگین و غیر قابل پیش بینی‌ای دارد‌ و از این موضوع وحشت می‌کنم. وانتی اجاره کرد و با کمک راننده‌اش شیشه‌ها را  بار زدند و به سمت گارگاه پدرش حرکت کردیم. وانت چندباری عقب افتاد و مجبور شدیم کنار بزنیم و با تلفن هماهنگ شویم. بالاخره رسیدیم. منطقه‌ای خارج از شهر که همزمان چند ساختمان دیگر در حال ساخت و ساز بودند و می‌شد نشانه‌هایی از آبادی زودهنگام را حس کرد. کارآگاه نیمه ساخت، زمینی به غایت وسیع و دیوار کشی شده‌ای بود با یک در آهنی بلند و نقره‌ای رنگ. در را کامل باز کردیم. وانت وارد شد و شیشه‌ها را خالی کردیم. من با نور موبایلم نور می‌گرفتم و عرفان و راننده شیشه‌ها را یک به یک و با احتیاط زیاد، از پشت وانت بیرون می‌آوردند و به دیوار تکیه می‌دادند. راننده‌ وانت مردی بود حداکثر بیست و هشت ساله و به شدت شوخ طبع و خنده رو.

عرفان طرح پدرش برای کارگاه را به تفصیل شرح داد. هر بار گوشه‌ای از زمین را نشان می‌داد و توضیح می‌داد که قرار است این جا چه قسمتی از کارگاه باشد و روند ساخته شدن ام دی اف را ترسیم می‌کرد. البته هنوز فقط اتاق نگهبانی و یکی از بخش‌های کارگاه را ساخته بودند و بقیه قسمت‌ها هم تا چند ماه آینده تکمیل می‌شدند. کف زمین پر از خرت و پرت‌های عجیب و غریب بود. از توالت فرنگی شکسته شده تا بالشت و پتو و یک کرسی زهوار درفته‌ که به بادی بند بود. بالای کارگاه استخری کوچک بود که آب لجن گرفته‌ی کم عمقی داشت. رفتیم و کنارش نشستیم. سکوت مطلق و آرامشی بی انتها!

عرفان خیلی میانه‌ی خوبی با سکوت ندارد و مطمئن بودم که باز آهنگ بی‌کلامی می‌گذارد و برای من از سازها و ریتم و دستگاه و این جور چیزها که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم حرف می‌زند. پس عاجزانه خواهش کردم که این کار را نکند و بگذارد از این سکوت شب و آرامش نهفته در آن لذت ببریم!

عرفان از عموی ثروتمندش حرف می‌زد. پر واضح است که آینده‌ای مثل او را برای خودش آرزو می‌کند. با لحنی مملو از شیطنت و چشمانی پر شرر، عمویش را تحسین می‌کرد که چطور با خرید و فروش گسترده و احداث یک پمپ بنزین(!) و تالار عروسی و عزا در منطقه، قیمت زمین‌های اطراف همین کارگاه را بالا کشیده و حالا زمینی که آن‌ها هشت‌صد میلیون خریده‌اند  پنج میلیارد ارزش دارد! و البته سودهای چند ده میلیاردی عمویش از فروش همان زمین‌های کم قیمت دیروز و هورا می‌کشید برای این مغز اقتصادی بی‌نظیر و این آدم خودساخته‌ی قابل احترام!

اولین سیگار را روشن کردیم. نفهمیدم چطور شد که شروع کردم کثافت‌های ذهنم را بیرون بریزم. تا می‌توانستم چرند گفتم و مهمل بافتم. بدون توقف و هیچ استراحتی. عرفان هم همراهی‌ام می‌کرد و عمویش را به کلی فراموش کرده بود. دلم نمی‌خواست این خزعبلات بی سر و ته را بگویم. به خودم فحش می‌دادم و از اعماق وجودم فریاد می‌زدم که ای کاش عرفان همین الان بلند شود و یقه‌ام را بگیرد و روی زمین پرتم کند و دستانش را دور گلویم گره بزند و با خشم و عصبانیت چند باری فریاد بزند:«خفه شو!» ولی او نه تنها این کار را نمی‌کرد که خودش هم پا به پایم پیش می‌آمد. عطش اراجیف بافتنم هیچ جوره رفع نمی‌شود. اگر حرف نزنم که منفجر می‌شوم و حرف هم که می‌زنم جز بیهوده گویی، کار دیگری نمی‌کنم. انگار که در این مواقع که فرصت گفت و گو با کسی را پیدا می‌کنم به موجودی مسلوب‌الاختیار تبدیل می‌شوم که با حرف‌هایش، ذهن خود و طرف گفتگویش را مشوش می‌کند و تا می‌تواند رنج‌شان می‌دهد. شاید هم لرد ولدمورت یا یکی از یاران مرگ‌خوارش آمده و ورد ایمپرویوس را رویم اجرا کرده و کنترل مرا دستش گرفته تا هم خودم و هم بقیه را تا سر حد جنون پیش ببرم!  یک ساعت و نیم به همین منوال گذشت. ساعت نزدیک دوازده بود که از کارگاه بیرون زدیم تا کمی در  خیابان‌های شهر، بی‌هدف چرخ بزنیم! سکوت کرده بودیم و خیابان‌های خلوت را تماشا می‌کردیم. عرفان سکوت را شکست و گفت:«چند وقتیه هر بار با تو حرف می‌زنم یه استرس و حال گرفتگی عجیبی می‌گیرم ازت! اَه! اصلا نمی‌دونم چرا انقدرم اصرار دارم ببینمت! مثل این‌که سِحرَم کردی!» و چند تایی فحش آب‌دار نثارم کرد. از لحن صادقانه و بی‌تعارفش خنده‌ام گرفت. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و صدای قهقه‌هایم کفری‌اش کرده بود!

با سوال‌های پی در پی‌ و بعضا نامفهومش، سعی می‌کرد بفهمد که مثلا چه مرگم شده که انقدر یاوه سرایی می‌کنم و حرف‌های بی سر و ته و بی‌معنا می‌زنم. شگفت زده بود که چرا خودش هم با گوش دادن و بعضا نظر دادن، به من پر و بال بیشتری می‌دهد تا دیگر جفنگ گفتن را به حد اعلا برسانم! سفره‌ی دلم را برایش باز کردم و از آن احساس پوچ و اضطراب دائمی‌ام حرف زدم. نچ نچ گویان گوش می‌داد و هر چند وقت یک بار، با شک و تردید و لحنی دلسوزانه می‌گفت:«شاید داری الکی به خودت تلقین می‌کنی‌ها!»

ساعت نزدیک یک بود و به پایان گشت و گذار شبانه‌مان رسیده بودیم. درِ خانه پیاده شدم. عرفان گرم و صمیمانه گفت:« هر وقت خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن، جیک ثانیه با ماشین در خونه‌تونم!»

سلام سعید.

از دیروز تا همین لحظه که این نامه را می‌نویسم، به هیچ کدام از پیامک‌هایم جوابی نداده‌ای. از این که نسبت به متن‌های بلند بالایی که برایت می‌نویسم بی توجهی می‌کنی، لجم در نمی‌‍‌آید، پس بی‌خود و بی‌جهت  فکر نکن که برای من اهمیتی داری. اصلا به درک که جواب نمی‌دهی.

ساعت نزدیک دو نصفه شب است و من در همان اتاقی که یک بار برای صرف چایی و گپ زدن به آن دعوتت کردم، نشسته‌ام. یادت که می‌آید؟ اوایل آشنایی‌مان بود! ابتدا قبول نمی‌کردی. دلیلش را که می‌پرسیدم فقط سرت را تکان می‌دادی! چند باری اصرار کردم و نتیجه نداد و من هم بیخیال ماجرا شدم! هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که بی هوا گفتی:«باشه میام! هفت اونجام!» و بدون خداحافظی راهت را کشیدی و رفتی! برگشتم خانه و با شور و ذوق وصف ناپذیری، شروع کردم به تر و تمیز کردن اتاق. جارو برقی کشیدم، گردگیری کردم، شیشه‌های پنجره را دستمال کشیدم، تختم را مرتب کردم و آخر از همه، روی میزم را که پر از خرت و پرت بود، حسابی خلوت کردم. ساعت نزدیک هفت شد. می‌دانستم که زنگ خانه را نمی‌زنی پس خودم پیش دستی کردم و دقیقا سر ساعت هفت، در خانه را باز کردم. پالتویی سیاه و بلند پوشیده بودی و کلاه بافتنی قهوه‌ای سوخته به سر داشتی! با حالت شق و رقی ایستاده بودی پشت در و با پاهایت روی زمین ضرب گرفته بودی. به یکدیگر خیره شدیم، من با شور و هیجان و تو لاقید و بی تفاوت. با یک دست کنارم زدی و وارد خانه شدی. خواستم به سمت اتاقم راهنمایی‌ات کنم که گفتی خودم می‌دانم! در را باز کردی و وارد اتاق شدی و چراغ را روشن کردی! من هم وسط راهرو ایستاده بودم و کمی گیج شده بودم. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم و آمدم سمت اتاق. نشسته بودی روی تخت. دست‌هایت را در سینه‌ات جمع کرده بودی و با دقت و وسواس زیادی اتاق را ورانداز می‌کردی. انگار که به دنبال نشانه‌ای از یک جرم یا جنایت بودی. میز کوچک عسلی را که از قبل به اتاق آورده بودم، گذاشتم روبرویت. سینی را روی آن گذاشتم و پرسیدم که با قند می‌خوری یا خرما؟ ولی تو اصلا حواست نبود و غرق تماشای دیوارهای اتاق شده بودی. ناگهان خیره شدی به چند قاب عکس روی دیوار. چشم‌هایت گرد شد و خون در صورتت دوید! انگار همان چیزی که منتظرش بودی را پیدا کردی! خشمی کل وجودت را گرفت و لب‌هایت در هم پیچید و چشم‌هایت تنگ شد. ناگهان بلند شدی و بی هیچ مقدمه‌ای گفتی:«حاضرم تا آخر عمرم تو یه طویله‌ی پر از کثافت زندگی کنم ولی یک ثانیه اینجا نمونم!» کلاهت را به سر کردی و با عجله و آشفتگی و قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتی. چند ثانیه بعد هم صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید. ماتم برده بود و حیران و مبهوت به همان جایی که تا چند لحظه قبل نشسته بودی زل زده بودم. گه‌گیجه گرفته بودم و هنوز درست قضیه را درک نکرده بودم. کم کم به خودم آمدم. برگشتم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. طوری نگاه‌شان می‌کردم که انگار بار اولی است که متوجه وجودشان شده‌ام. هر چه با خودم فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم که چرا چهار عکس از چهار آدم مشهوری که دوست‌شان دارم، تا این حد تو را خشمگین و متلاطم کرد!

فردا که آمدم دانشگاه، دیدم که تنها روی یک نیمکت نشسته‌ای و طبق عادت ناخن‌هایت را می‌جوی. صورتم را کج کردم و با سرعت از روبرویت رد شدم. جوری هم رد شدم که بفهمی از دستت ناراحت و رنجیده و حتی کفری‌ام. آن موقع هنوز درست و حسابی نمی‌شناختمت و گرنه باید می‌دانستم که ناراحت شدن یا نشدن بقیه، برای تو پشیزی اهمیت ندارد. مطمئنم که مرا دیدی و به حدی بی اعتنایی کردی که انگار اصلا مرا نمی‌شناسی! دو سه روز به همین منوال گذشت. نه من به تو اهمیت می‌دادم و نه تو به من. واضح بود که بی‌تفاوتی تو واقعی بود و از من ساختگی. طاقت نیاوردم. روز چهارم بود که بالاخره آمدم سمتت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای پرسیدم:«چرا اون روز اون چرت و پرت رو گفتی و بعد هم دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی؟» انگار که از قبل منتظرم بودی! بدون این‌که از  ظاهر شدن ناگهانی‌ام جا بخوری، به سرعت و با لحنی محکم  جواب دادی:

-از آدمای سست و ضعیف متنفرم.

-منظورت منم الان؟

-تو هم یکی‌شون هستی!

-دقیقا چطور به این نتیجه رسیدی که من سست و ضعیفم؟

-اون اتاق، اتاق یه آدم سست و ضعیف بود.

-یعنی از اتاقم فهمیدی؟

-آره دیگه!

-اتاق آدمای سست و ضعیف با اتاق آدمای محکم و قوی چه فرقی دارن مگه؟

-خیلی فرقا دارن! حوصله ندارم همه‌شون رو بگم که!

-چیه اتاق من تو رو به این نتیجه رسوند که من ضعیفم؟ که اونطور بهم توهین کنی و بری؟

-چون عکس آدما رو می‌زنی رو دیوارت!

-خب؟

-آدمایی که مشخصه تو ذهنت ازشون یه اسطوره و قهرمان ساختی و می‌پرستی‌شون و دائما به اونا فکر می‌کنی و تمام دغدغه‌ت تو زندگیت دونستن سرگذشت اوناست.

-هر کسی تو زندگیش یه سری قهرمان داره خب! چیز غیرعادی‌ای هست مگه؟

-دقیقا! آدمای عادی و احمقن که واسه خودشون قهرمان سازی می‌کنن! احمقام که همیشه اکثریت‌اند!

-چرند نگو! خودت رو هم حتما جز خواص و اقلیت عاقل می‌دونی!

-این‌که من جز چه دسته‌ای هستم فعلا دردی از تو دوا نمی‌کنه! به اوضاع بی‌ریخت خودت برس!

مکالمه به بدترین وجه ممکن پایان یافت و از هم جدا شدیم. آتشی در وجودم برافروخته شده بود و دلم می‌خواست که برگردم و مشتی محکم به دهانت بزنم و دندان‌هایت را خرد کنم! به خودم قول شرف دادم که دیگر سمتت نیایم! نه تنها از آن رفتار زشتت شرمنده نبودی که خودت را صاحب حق هم می‌دانستی و موعظه‌ام می‌کردی! تک تک جمله‌هایی که می‌گفتی مدام در ذهنم تکرار می‌شدند و هر بار به خودت و جد و آبادت بدترین فحش‌ها را می‌دادم. با خودم می‌گفتم امکان ندارد که دیگر سراغی از تو بگیرم! اصلا چقدر احمق بودم که به انسان خودشیفته و بی‌ادبی مثل تو نزدیک شدم و حتی به اتاقم دعوتت کردم! خاک بر سرم که انقدر زود با آدم‌ها صمیمی و پسرخاله می‌شوم.

زیر سقف اتاق و پشت میزم نشسته بودم و فکر کردن به حرف‌های گستاخانه‌ و بی‌شرمانه‌ات داشت مرا تا مرز جنون می‌کشید! از طرفی تصمیم قطعی گرفته بودم که دیگر کاری به کارت نداشته باشم و از طرفی دیگر تشنه‌ی این بودم که جوابی درخور و شایسته به خزعبلاتت بدهم و پوزه‌ات را به خاک بمالم. این‌که می‌دانستم، تو هم‌زمان در بی‌قیدی محض به سر می‌بری و به من  فکری نمی‌کنی، آتشم را تندتر می‌کرد. ناگهان مشتی روی میز کوبیدم و داد زدم:«مرتیکه‌ی خودپرستِ پرادعا!» و همان لحظه تصمیم گرفتم که فردا بیایم و با یک پاسخ ویران کننده، تحقیرت کنم تا حساب کار دستت بیاید. شروع کردم به آماده کردن جواب و انتخاب جملات و کلمات. می‌خواستم بگویم که هر انسانی در زندگیش به یک یا چند آدم که برای او نقطه مرجع وجودی باشند، نیاز دارد. آدم‌هایی که هروقت به آن‌ها فکر می‌کند وجودش  تشنه‌ی معنا و مفهوم شود. آدم‌هایی که او را به سمت متعالی بودن نزدیک کنند و به کارها و افکارش ارزش و اعتبار بدهند. آدم‌هایی که بتوانند جلوی طوفان‌زدگی زندگی‌ را بگیرند و از گم گشتگی و بلاتکلیفی نجاتش دهند. البته که این آدم‌ها برای هر کسی متفاوت است. ممکن است برای کسی یک شاعر یا نویسنده باشد و برای دیگری یک دانشمند یا فیلسوف و یا حتی یک ورزشکار! و صد البته که قرار نیست، تمام جنبه‌های فکری و رفتاری آن ها نیز برای ما دلیل و حجت باشد. شاید یک جمله از آن‌ها نیز برای ما حکم همان نقطه مرجع وجودی باشد!حالا تو می‌خواهی اسم این آدم ها را بگذار قهرمان یا اسطوره یا هر زهرمار دیگری که دلت خواست. من هم مثل بقیه چندتایی از این نقطه مرجع‌ها برای خودم دارم. این‌که فکر می‌کنی آن‌ها را می‌پرستم هم مهمل است و حاصل یک تفکر معیوب و بدبین!

لحنم به شدت تند و زننده شده بود و از این بابت احساس منزجرکننده‌ای داشتم. نباید آن حرف‌ها را می‌زدی و این طور رابطه‌مان را شکرآب می‌کردی! بی‌تفاوت بودن و گاهی نیش و کنایه زدنت چیز تازه‌ای نبود. آن را به عنوان بخشی از شخصیتت پذیرفته بودم. تصور می‌کردم که یکی دو رفتار بد داری و هزار رفتار خوب. البته‌ هیچ کدام از آن رفتارهای خوب را نمی‌توانستم نام ببرم ولی با خودم می‌گفتم که حتما وجود دارند و به زودی پیدای‌شان می‌کنم.

روز موعود رسید. از دور دیدم که سربالاییِ به طرف دانشکده‌ی جدید را گرفته‌ای و با گام‌های بلند و ریتم دار راه می‌روی. دنبالت آمدم. وارد دانشکده شدی. از پله‌ها بالا رفتی. رسیدی طبقه‌ی اول و روی یکی از آن صندلی‌های فلزی نشستی. آرام آرام نزدیکت شدم و با فاصله‌ی دو صندلی کنارت نشستم. آماده‌‌ی حمله و یورش بودم و منتظر یک جرقه. برگشتی سمتم و صمیمانه سلام و احوال پرسی کردی! اصلا انتظار این لحن گرمت را نداشتم. صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودی و هیچ شباهتی به سعید قبلی نداشتی. خشکم زده بود و جواب احوال پرسی‌هایت را با مکث و تاخیر می‌دادم. گرم صحبت شدیم و من هم کم کم یخم باز شد. از موضوعات بی‌ربط و پراکنده حرف می‌زدی! مثل اوضاع کلاس‌ها، وضعیت آب و هوا، غذای سلف، فیلم‌های در حال اکران، بازی‌های فوتبال‌ هفته‌ی قبل و...

با خودم فکر می‌کردم که احتمالا با این حرف‌ها می‌خواهی به من بفهمانی که کدورت‌ها و اختلافات را فراموش کنیم و به رفاقت‌مان ادامه دهیم. عمیقا خوشحال شده بودم و احساس سرزندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. تازه صحبت‌های‌مان گل انداخته بود که ناگهان حالت چهره‌ات عوض شد و شبیه حیوان وحشی و درنده‌ای شدی که موفق به یک شکار بزرگ و لذیذ شده ‌است . قهقه‌ی خنده را سر دادی و با صدایی بلند و لحنی پیروزمندانه شروع کردی به سخنرانی!

-می‌بینی؟ حالا دیگه خودت فهمیدی؟

-چی رو؟

-درباره هر چیزی که حرف می‌زنیم، تو توش یه آدم رو بت می‌کنی و می‌پرستیش! تو ذاتا حقیری و دائما به فکر آدما. می‌میری واسه این‌که تا حد پرستیدن بالا ببریشون و یه ریز مجیزشون رو بگی. متعصبی و نفهم. اگر فرض کنیم اون قهرمانای خیالیت نباشن یه روز هم نمی‌تونی زندگی کنی! به چنان وضع رقت‌انگیزی می‌افتی که خودت کار خودت رو تموم می‌کنی!

خشکم زده بود و لال شده بودم. تمام حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم را فراموش کرده بودم. البته که اگر به یاد هم می‌آورم توفیر چندانی نداشت.  

حقه‌ی کثیف و رذیلانه‌ات گرفت! با آن حال و احوال پرسی پر شور و حرارت و مطرح کردن موضوعات پراکنده و بی‌ربط، حالت تهاجمی‌ام را از بین بردی و حواسم را پرت کردی. افسار گفتگوی‌مان را به دست گرفتی و دقیقا  به همان جایی که از قبل نقشه‌اش را کشیده بودی بردی و به موقع زهرت را ریختی.

با شکوه و جلال، مانند فرمانده ارتشی که شهری را فتح کرده و دشمنش را به خاک سیاه نشانده، از صندلی‌ات بلند شدی. آرام و با طمانیه خم شدی و سرت را نزدیک گوشم آوردی و با صدایی نجوا مانند گفتی:«اصل اول: هیچ قهرمانی وجود نداره!» و هم زمان با نوک انگشت اشاره‌ات، سه بار به پیشانی‌ام ضربه زدی!

نور لپ‌تاپ در این تاریکی چشم‌هایم را می‌سوزاند. انگشتان دستانم هم دیگر یاری نمی‌کنند. حوصله‌ام  هم دیگر نمی‌کشد!

پس فعلا برو به درک!

سلام سعید! حال و احوالت چطور است؟ هر چند خوب بودن یا نبودن تو برای من چندان اهمیتی هم ندارد!

دیروز بود که به سرم زد کمی با تو حرف بزنم پس موبایلم را برداشتم و شماره‌ات را گرفتم. طبق معمول جواب ندادی. با اینکه می‌دانستم رد تماس می‌کنی باز هم زنگ زدم. باز هم جواب ندادی. یکی دو دقیقه که گذشت، پیامکت به دستم رسید:«چرا هیچ وقت به اصول من احترام نمی‌ذاری مرتیکه؟ نکنه اصل سومم رو دوباره یادت رفته؟»

نه سعید احمق! اصل سوم احمقانه‌ات را هنوز فراموش نکرده‌ام. صدای نکره‌ی گوش آزارت با لحنی قلدرمابانه، اصل سومت را در ذهنم فریاد می‌زند:«من با هیچکس تلفنی حرف نمی‌زنم. تلفنی حرف زدن احمقانه‌ترین کاریه که یه آدم می‌تونه انجام بده و از اونجایی که اکثر آدما تمایل عجیبی برای احمق بودن دارن، پس این کار رو انجام می‌دن. من هیچ وقت جر عوام نبوده و نیستم. پیامک ولی اشکالی نداره. از قدیم‌الایام بوده و هست. حالا اون موقع‌ها با ورق و کاغذ و الان با موبایل.»

پس شروع کردم به نوشتن یک پیامک. از اضطراب دائمی این روزهایم و خستگی بی‌دلیل جسمی و تمایل عجیبم برای خوابیدن نوشتم. دکمه‌ی ارسال را زدم و منتطر ماندم.

-خب حالا چیکار کنم من؟ استرس داشتن یا نداشتن تو چه دخلی به من داره؟

+راه حل بده بهم. چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم.

-هر موقع مشکلی داری دست به دامن من میشی، پس گوه می‌خوری بهم میگی احمق.

+هنوزم با اطمینان میگم تو احمق‌ترین آدمی هستی که دیدم. الان هم شاید فقط یه راه حل احمقانه به دردم بخوره.

-یه نگاه بنداز زیر تختت.

+انداختم.

-هر چی خرت و پرت داری زیرش، بریز بیرون.

+ریختم.

-برو زیر تخت. 

+رفتم.

-کل بدنت رو ببر زیر تخت.

+بردم.

-با صدای بلند بگو من یه شِپِشَم.

+گفتم.

-صد بار دیگه بگو. دقیقا صد بار.

+گفتم.

-چشمات رو ببند و بخواب! 

 

نشسته بودم روی یک صندلی چوبی در یک اتاق تاریک. دست و پاهایم با طناب سبز محکمی بسته شده بودند. چند جفت چشم روبروی خودم می‌دیدم. چشم‌هایی که در هیچ صورتی نبودند. هیچ ابرو و مژه‌ای بالای آن‌ها نبود. هیچ لب و بینی‌ای هم زیرشان دیده نمی‌شد. آن‌ها فقط چشم بودند. تا به این قضیه پی بردم وحشت زده از خواب پریدم. در یک طرف سرم احساس سوزش و درد عجیبی کردم که به مرور در تمام سرم پخش می‌شد. چشم‌هایم را  باز و بسته می‌کردم و دندان‌هایم را محکم به هم فشار می‌دادم. روی زمین خزیدم و بیرون آمدم. گیج بودم و تعادل نداشتم.  برای لحظاتی فراموش کرده بودم که چرا زیر تخت خوابیده‌ام! یک دفعه‌ای به خودم آمدم و همه چیز مو به مو به یادم آمد. آتشی در وجودم شعله‌ور شد و به موبایلم حمله‌ور شدم. متنی پر از فحش و نفرین و ناله برایت نوشتم، تا خواستم دکمه‌ی ارسال را بزنم، پیامی از تو رسید. «یخ بزار رو سرت. فراموش نکن که تو فقط یه شپشی. این رو یه شپش داره بهت میگه پس یه درصد هم بهش شک نکن.»

 

اوایل زمستان پارسال بود. سرظهر بود که از دانشگاه بیرون زدیم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردیم. ورودی ایستگاه، دختری حدودا بیست و دو سه ساله چند کتاب را به دیوار تکیه داده بود. می‌گفت که به تازگی انتشاراتی راه انداخته‌اند و این کتاب‌ها اولین چاپ‌های‌شان است. برادران کارمازوف را برداشتی. چند بار این طرف و آن طرفش کردی. کتاب را گذاشتی کف دست راستت و جوری رفتار می‌کردی که انگار داری وزن‌اش می‌کنی. رو به دختر فروشنده کردی و با لحنی به شدت تحقیرآمیز و برخورنده گفتی:«برادران کارمازوف سه برابر این حجم داره! این چه کوفتیه دارید تحویل ملت می‌دید؟ چرا هیچ جاش ننوشتید که خلاصه‌ست؟ مترجمش هم که معلوم نیست کدوم خریه!»

دختره بیچاره جا خورده بود و به تته پته کردن افتاده بود. بیهوده سعی می‌کرد به خودش مسلط شود. لبخندی تصنعی زد و  جواب داد:«نمی‌دونم خلاصه هست یا نه. من راستش نخوندم این کتاب رو! مترجمش ولی آدم باسوادیه. از همین دانشگاه خودتون ارشد زبان داره. حالا این خلاصه بودن یا نبودنش رو می‌تونم زنگ بزنم بپرسم براتون!»

کتاب را انداختی روی زمین و سخنرانی‌ات را شروع کردی:«زنگ بزنی بپرسی؟ واقعا فکر می‌کنی من می‌خوام این آشغال رو بخرم؟ مترجمش ارشد زبان داره؟ خب داره که داره! ارشد رو که امروز هر خری داره! دلیل میشه که به خودش اجازه بده همچین شاهکاری رو از یه نابغه ترجمه کنه؟! شما اصلا می‌تونید داستایوفسکی رو درک کنید؟ قدرتش رو دارید؟ نه تو و نه اون مترجم احمقی که ازش تعریف می‌کنی هیچ چی از داستایوفسکی نمی‌فهمید! بچسبید به ترجمه‌ی کتابای انگیزشی چرت و پرت که اتفاقا درآمد خوبی داره براتون و احمقای زیادی هستن که سر ودست بشکونن براشون. بالاخره شما کاسب‌اید دیگه!»

دختر فروشنده با چشمانی حیرت زده و  هراسان نگاهت می‌کرد. نمی‌دانست که چه جوابی بدهد. چند کتاب را برداشت و سمتت گرفت و درخواست کرد که بیخیال برادران کارمازوف شوی و نگاهی به این کتاب‌ها بیندازی! ولی تو دست بردار نبودی!

-مشکل من با سیستم شماهاست خانوم محترم. فرقی نداره چه کتابی باشه. شماها یه سری آدم از همه جا رونده شده و به درد نخوری‌ هستید که چهارتا از چرت و پرتای فریدریک بکمن رو خوندید و دور برتون داشته که از رمان و داستان خیلی سرتون میشه. جمع شدید دور هم و با خودتون گفتید حالا که مملکت خر تو خره و هر کس و ناکسی مترجم شده، ما چرا از این سفره‌ی باز شده یه چیزی برنداریم؟

لحظه به لحظه لحن حرف زدنت تندتر می‌شد. آستین لباست را کشیدم و در گوش‌ات زمزمه کردم که قطار الان می‌رسد و بیخیال شو تا برویم! سر جایت ایستاده بودی و تکان نمی‌خوردی! انگار که اصلا نمی‌شنیدی که چه می‌گویم.

-اصلا تو چه جور کتاب فروشی هستی که همچین رمان مهمی رو نخوندی؟ گیریم که یکی میومد ازت می‌پرسید من می‌خوام شروع کنم به داستایوفسکی خوندن، به نظرت از کدوم کتابش شروع کنم؟ چی جواب می‌دادی؟ حتما می‌گفتی بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ ها؟ همین رو می‌گفتی؟ جمع کنین این بساط‌تون رو...

از چشمانت می‌خواندم که از مستاصل شدن آن دختر فلک زده لذت می‌بری. می‌خواستی لذتت ادامه پیدا کند. مثل یک حیوان درنده شده بودی و به هیچ چیز رحم نمی‌کردی. چند نفری هم جمع شده بودند و با کنجکاوی به حرف‌هایت گوش می‌دادند و گاهی هم تحسین‌ات می‌کردند و برایت هورا می‌کشیدند و تو بیشتر کیف می‌کردی. به همین دلیل بود که نطق کردن را تمام نمی‌کردی. راهم را کشیدم و رفتم. روی یکی از صندلی‌های ایستگاه نشستم. یکی دو قطار آمدند و رفتند و من سوار نشدم. منتظر تو بودم.

از آن معرکه‌ای که گرفته بودی فقط من بودم که می‌دانستم تو از داستایوفسکی فقط یک قمار باز را خوانده‌ای. آن هم پی‌دی‌اف رایگانش! حاضر به یک ریال خرج کردن هم نبودی. فقط و فقط همان یکی را خوانده بودی اما حالا طوری سخنرانی می‌کردی که انگار نه تنها همه‌ی آثارش را خوانده‌ای، بلکه مدت‌هاست روی آن‌ها تحقیق می‌کنی و چند یادداشت و مقاله هم برای چند مجله درباره‌ی نقد و بررسی داستایوفکسی نوشته‌ای. آن زمان هم که قمار باز را خوانده بودی چند روز برای من بالای منبر رفتی که ترجمه‌های جلال آل احمد همیشه مزخرف‌اند و بی ارزش! دقیقا مثل خودش! می‌دانستم که عادت داری بروی در این سایت آن سایت بچرخی و درباره‌‌ی نویسندهها و کتاب‌های مختلف اطلاعات جسته و گریخته‌ای جمع کنی و هر جا که می‌نشینی اطلاعات افشانی کنی و نظر بدهی! همیشه هم رادیکال‌ترین نظراتی که خوانده بودی را تکرار می‌کردی! به حدی هم قرص و محکم حرف می‌زدی که هیچ کس شک نمی‌کرد شاید اصلا از آن کتابی و نویسنده‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنی، هیچ چیز نخوانده‌ای و یک سره مهمل می‌بافی.

بالاخره سر و کله‌ات پیدا شد. صندلی کناری من نشستی و گویی هیچ اتفاقی نیافتاده از زمان رسیدن قطار پرسیدی! بعد هم یقه‌ام را گرفتی و با لحنی گنگ و مبهم گفتی:«دختره یه شپش بود! یه شپش کتاب فروش که من لیچار بارش می‌کرم و اونم به من و من می‌افتاد!»

یک هفته‌ای گذشت. در یکی از نمایشگاه کتاب‌های پنجاه درصدی ایستاده بودم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم. همه از همان سبک و سیاقی بودند که آن روز جلوی ایستگاه دیده بودیم. «وداع با اسلحه» همینگوی را برداشتم.حرف‌های تو در ذهنم تکرار می‌شدند. کلمه به کلمه! بی‌اختیار سمت فروشنده رفتم و همه را گفتم. دقیقا با همان لحن تحقیر آمیزی که تو می‌گفتی. همان ادا و اصول‌هایی که تو در می‌آوردی.فروشنده هم یک دختر با سن و سال همان دختر بود. عکس العملش اما یکی نبود. کتاب را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و با بی‌تفاوتی خاصی گفت:«صداتو بیار پایین! مگه طلبکاری ازمن؟ مجبور نیستی که بخری. اصلا من به تو نمی‌فروشم» و با انگشت اشاره‌اش در خروجی را نشانم داد و لبخند عمیقی زد! 

موبایلم را از جیبم درآوردم و برایت نوشتم:«دختره شپش بود. یه شپش کتاب فروش بی‌تفاوت که خوب بلد بود چه جوری کِنِفَم کنه»

 احساس بی ارزشی می‌کردم. اصلا چرا این کار احمقانه را انجام دادم. لعنت به تو سعید. لعنت به تو! با اینکه با تمام وجود از خودت و حرف‌ها و کارهای ابلهانه‌ات متنفرم، باز هم از تو تقلید می‌کنم. هر بار که یکی از چرت و پرت‌های تو از دهانم خارج می‌شود هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم ولی باز مطمئنم که چند ثانیه نگذشته حرف مفت دیگری از تو را بلغور می‌کنم.

تو احمق‌ترین و کودن‌ترین آدمی هستی که من تا به حال دیده‌ام.

برای تو نوشتن چقدر بیهوده و مسخره است. این‌که یاوه سرایی‌های خودت را برای خودت می‌نویسم هم که قسمت مضحک ماجراست. 

پس فعلا برو به درک تا نامه‌ی بعدی!