بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۰ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

"Why" That's a big word! Why do we decide for one thing and against another? But does it matter whether the decision is based upon the consequence of a series of causal links or whether it stems from an undefined feeling inside me? That perhaps everything in my life boils down to this one moment. That I am part of a puzzle. One that I can neither understand nor influence.

+ وابستگی من به این شیءِ مکعب مستطیلیِ سفید رنگ با اون سوراخای پر تعداد روش و اون دکمه‌ی ON/OFF خوشگلِ جلوش و صدای دلپذیر روشن شدنش، عجیب و غریب زیاده. چهار پنج روزی نبود. فرستاده بودمش تهران واسه این که بازیای جدید روش نصب کنن واسم. دهن یارویی که قرار بود این کارو بکنه سرویس کردم انقدر زنگ زدم بهش و بیست و چهار ساعته پیگیرش بودم. وقتی امروز عصر رسید، انگار یه قسمتی از وجودم دوباره برگشت! روشنش کردم و تک تک بازیا رو امتحان کردم. ایکس باکس وانِ شیک و قشنگ من، باز برگشت به خونه‌ش. بیا و تک تک لباسام، کتابام و همه وسایل اتاقمو بردار و بگو مال منن! اگه زورت ازم زیادتر باشه قطعا تسلیم میشم. ولی مبادا نگاهت بره سمت ایکس باکسم! چشماتو از حدقه درمیارم! حتا اگه واسه خودت یه پا مک گروگر یا حبیب نورمحمدوف یا نمیدونم داستین پرویر باشی! جوری ناک اوتت می‌کنم که دیگه فکر کردن به مبارزه‌ی دوباره رو از ذهنت بیرون کنی!

++ یه نگاه به دور و برت بندازی، بدون شک تو هم می‌فهمی همه‌ی اتفاقات دارن تکرار میشن. تکرار و تکرار‌. مطمئنم یه چیزی این وسط اشتباهه. 

+++ تصمیم مهمی که گرفتم، سلسله‌ تصمیمات ریز و درشت دیگه‌ رو داره با خودش میاره. شروع کردم به حذف کردن، خط زدن و نابود کردن. 

++++ درختای جنگل آتیش میگیرن. حیونا لای آتیش جزغاله میشن. دود سیاهی که قطع نمیشه و کل جنگلو می‌پوشونه. تو از بالا لبخند میزنی. حتا چشمات دارن برق می‌زنن. چه صحنه‌ای باشکوه‌تر از این‌ صحنه؟ 

.Every decision for something is a decision against something else"

!A life for a life

"?What will you decide

جرئت تصمیم گرفتن. رنج کشیدن. مقاوت کردن. خسته نشدن. تنها بودن. جنگیدن. تن به هر مصلحتی ندادن. فریاد زدن. گریه کردن. فحش دادن. له کردن غرور. فاصله گرفتن از خود. بی‌اهمیتی به سرابایی به نام «علاقه» و «انگیزه». مهار کردن تمایلات درونی. گاهی افراطی بودن. گاهی بیخیالی محض. حساسیت بالا و گاهی حتا بیش از حد. جدیت. تعیین کردن خطوط قرمز. شک کردن. شک کردن به شک‌های قبلی. شک کردن به شک‌های درباه‌ی شک‌های قبلی! تعصب برای متعصب نبودن. ممکن کردن غیر ممکن. دوری از هر نوع خیال پردازی. گاهی پذیرفتن و کنار رفتن. آزاد بودن. جواب پس ندادن. یاغی نبودن. دوری از شوآف. تمرین سکوت کردن. خسته شدن. پیر شدن. در نهایت مردن.

یه تصمیم مهم. مهم‌ترین تصمیم زندگیم. از ریشه زدن خودم. تشنه نگه داشتن خودم. مهار کردن خودم. نجات دادن خودم به روش مخصوص خودم. درست‌ترین تصمیم زندگیم، بدون حتا یک درصد شک و تردید. مطمئن‌تر از تمام لحظه‌های عمرم. شجاع‌تر و قوی‌تر از همیشه. به مو بنده. مو رو می‌چینیم. همین الان.

آغاز.

+ هیچ و هیچ و هیچ.

++ محاصره شدم بین یه عده ترسو، بزدل، احمق، همیشه در حال فرار، ساده لوح، تنبل، اجنبی پرست، کاسه لیس، ذلیل و مازوخیست که هیچ کاری جز تحقیر کردن خودشون و بت درست کردن از بقیه بلد نیستن. پر از آرزوها و خواسته‌های فردی و خودخواهی بی‌اندازه! و البته پشت ماسکی به نام  "بشر دوستی" که بی‌معناترین و احمقانه‌ترین کلمه‌ایه که شنیدم. وایسی روبروی جماعت خوش تیپ، جنتلمن، کت و شلواری، به شدت مغرور، وحشی و بی‌شرفی که توهم صاحب این دنیا بودن رو دارن و دستشون به خون میلیون‌ها آدمی که با تو هم‌سرنوشتن آلوده‌ست و بهشون بگی من شماها رو دوست دارم! من همه رو دوست دارم! من هیچ دشمنی ندارم! من عاشق صلحم! غلط کرده هر کی گفته من یه ترسوی احمقِ به درد نخوریم که با این ذهن تنبلم دنبال ساده سازی مسائلم و مثل سگ از جنگیدن می‌ترسم! بیاید با هم حرف بزنیم! هیچ چیزی این دنیا نیست که نشه با حرف حلش نکرد! 

+++ هر لحظه‌ی زندگیت حس کنی که قبلا تمام این اتفاقا رو دیدی و از سرانجام تک به تک‌شون خبر داری! وارد یه چرخه‌ی تکراری و به شدت منظم شدی که هیچ راه خروجی نداره. حتا همین چند جمله رو هم هزار بار قبلا گفتی و نوشتی! دلایلم دارن روز به روز قوی‌تر میشن! دلایلم که قوی‌تر شن جرئتم بیشتر میشه. جرئتم که بیشتر بشه اتفاقای خوب میوفته. اون‌وقت می‌تونم بدون هیچ ترسی و با سر بالا و سینه‌ی ستبر  برای همیشه تمومش کنم. 

++++ پشت موتور عرفان نشسته بودم. شب وایساده بودم تو پاستیل فروشی. ساعت 10 و ربع بود مغازه رو بسته بودیم و می‌رفتیم سمت سوپری اصغر. سیگارام تموم شده بود! دست بردم تو جیبام و هر چی دنبال فندک گشتم پیداش نکردم. یادم افتاد که تو اون یکی شلوارم جاش گذاشتم. همون موقع هم که می‌خواسم از خونه بزنم بیرون حس کرده بودم یه چیزی سر جاش نیست. سرمو بردم نزدیک گوش عرفان و گفتم که می‌دونی اگه می‌تونستم یه توانایی فراطبیعی یا شگفت انگیز واسه خودم انتخاب کنم چیو انتخاب می‌کردم؟ این که با یه بشکن از انگشت آتیش بزنه بیرون! اون موقع نیاز به هیچ فندکی نداشتم! بعد گوشیمو در اوردم و رفتم تو همراه بانکم و دیدم ۶۰ بیشتر تو حسابم نیست که تا آخر ماه باید می‌رسوندمش! ۳۵ واسه سیگار و ۶ هم فندک و جمعا ۴۱ تومن! عالی شد!

+++++ احمق باش و باور نکن که افتادی تو سیاهچال! 

++++++ هیچ کدوم از حرفامو جدی نگیر! 

هر لحظه باهامه! بدون حتا یه ثانیه غیبت. سایه‌ی سنگین و شومش همیشه رومه. گلومو گرفته و فشار میده. مشت میزنه تو شکمم. دستامو تا حد شکستن می‌پیچونه. 

نمی‌تونم درباره‌ش با کسی حرف بزنم! حتا با خودم! 

هر بار دارم یه جوری انکارش می‌کنم. گاهی به خودم میگم باور کن داری اغراق میکنی درباره‌ش و اونقدرام که فکرشو میکنی قوی نیست. گاهی میگم از رو شکم سیریه که انقدر بهش فکر می‌کنی، دو روز گشنگی بکشی همه چی یادت میره. گاهی میگم اصلا وجود خارجی نداره و صرفا یه توهم سمجیه که دست از سرت برنمی‌داره. این دروغای شیرین و مسکن دیگه نمی‌تونن راضیم کنن! خاصیتشونو از دست دادن. یا شایدم اون قوی‌تر شده. اصلا چه فرقی میکنه؟ هر کدومش که باشه نتیجه‌ش یکیه. این که دیگه هیچ راهی واسه فرار یا مبارزه یا هر زهرمار دیگه‌ای ندارم! شکست خوردم، مثل همیشه. برگشتم سر خونه‌ی اول بدون هیچ تغییری. مسخره‌ست. خنده داره. 

با اتفاقای این یکی دو روز دیگه مطمئن شدم که نمی‌تونم باز دوباره اون آرامش دکوری مسخره رو برگردونم و چند وقتی یه زندگی خیلی نرمالی داشته باشم و سرمو بندازم پایین و به کار و بارم برسم! نه که نخوام! نمی‌تونم! 

حالا که دیگه نه مسکنی دارم، نه هیچ نقشه‌ یا دلیلی واسه جنگیدن، نه هیچ آینده و فردایی، نه توان و نیرویی؛ ادامه پیدا کنم که چی؟ زنده بمونم که چی؟ یه دلیل واسه زنده موندن بهم بده! فقط یه دونه! نیست! باور کن نیست! 

میدونی؟ همیشه حس می‌کردم وایسادم لب یه سیاهچاله و چیزی نمونده که بیوفتم توش! ولی الان مطمئنم که افتادن توش و برای همیشه گم شدم. بدون هیچ راه خروجی! بدون هیچ امیدی! شاید این جا "پایان" همه چی باشه.یه پایان واقعی، بدون حتا یک درصد امکان برگشت.

نه! نمی‌فهمی چی دارم میگم! هیچ کی نمیفهمه چی میگم. این کلمات چرتی که الان دارن میان رو این صفحه، هیچ کدوم نمی‌تونن حس واقعیم رو انتقال بدن. اصلا همون بهتر که نمیتونن! 

وقتی زور خودت به خودت نمیرسه! وقتی هر لحظه نگرانی که نکنه این حیوون وحشی‌ای که قایم کردی زیر پوست و خونت بالاخره یه روز بتونه در بره و خودشو آزاد کنه! وقتی اضطراب اینو داری که نکنه یه روز این عصبی بودنت کار دستت بده و بزنی یکیو نابود کنی! وقتی خواب می‌بینی که داری نزدیک‌ترین آدمای زندگیتو با دستای خودت میکشی و بعد از خواب میپری و از شدت ترس رو تختت میخکوب میشی و گیج و منگ به سقف نگاه می‌کنی! وقتی با خودت خیال پردازی کشتن این و اونو می‌کنی و به شدت هم از این کارت لذت میبری و به مرور معتادش میشی! وقتی روز به روز گوشت تلخ‌تر و سگ‌تر میشی، خب ادامه بدی که چی؟ یعنی نمی‌خوای بیخیال شی؟ تا تهش میخوای بری جلو؟ نمی‌ترسی از آینده؟ از اون موجودی که داری بهش تبدیل میشی؟ حالت از خودت بهم نمی‌خوره؟ اصلا چطور انقدر راحت به تمام این چیزا اعتراف میکنی؟

+وقتی با ماشین داریم از وسط خیابونای کج و معوج شهر می‌گذریم، یه دفعه‌ای به خودم میگم یعنی من تا کی تو این شهر می‌مونم؟ چرا حسم نسبت به این خیابونا انقدر عجیبه و گنگ؟ باقی روزای هفته خیلی ازشون بدم نمیاد! حتا دوست دارم عصر تو پیاده روهاشون قدم بزنم و به ویترین مغازه‌ها نگاه کنم و یه سیگاری هم این وسط بکشم! تا میدون اصلی شهر پیاده برم و بشینم رو یکی از نیمکتا و چشم بدوزم به پیرمردایی که دور هم جمع شدن و دارن با هم حرف می‌زنن! یا دو سه تا پیرمرد ژنده پوش دیگه که یه سری خرت و پرت دست دوم و داغون میفروشن و سیگار از دستشون نمی‌افته! یا بچه‌هایی که با ذوق و شوق یه بستنی قیفی دستشون گرفتن و میدوون! ولی جمعه‌ که میشه حالم از هر چی خیابونه تو این شهر بهم می‌خوره! هی به خودم میگم من چرا اینجام؟ اینجا واسه من کمه و بی‌ارزش! اصلا این جا واسه من هیچ معنا و مفهومی نداره! گاهی فکر می‌کنم جمعه‌ها خیابونا باریک میشن و پیاده‌روهاشون محو!

++به قبرستون شهر ما میگن گلستان شهدا. مامان باید هر جمعه بره سر خاک بابا! سه نفری جمع میشیم دور بابا و اول یه فاتحه می‌خونیم. بعد من میرم و یه بوکه آب میارم واسه شستن سنگ قبر و آب دادن به درخت پشت سنگ. داداشم هم میره سر خاک یکی از شهیدا! گمونم تو دوران مدرسه‌ش قبل از یه اردویی میارنشون اینجا و بهشون میگن هر کدومتون برید مزار یکی از شهدا و باهاش رفیق شید و از این جور داستانا! اونم از اون موقع تا حالا به تعهد و رفاقت خودش نسبت به اون شهیده پایبنده! من الکی تظاهر می‌کنم که خیلی از گلستان شهدا خوشم نمیاد و چندان علاقه‌ای به رفتش توش ندارم! ولی خب من عاشق اون حس سبکی بعد از دیدن اون همه سنگ قبرم! 

+++نشستم تو حیاط خونه‌ی آقاجون و ننه‌جون! درخت اناری که سال به سال کم بار و کم بارتر میشه به همراه یه درخت انجیر پیر و یه درخت موی همیشه آفت زده جلو چشمامن! درختای این خونه انگار ارتباط خیلی نزدیکی با صاحبشون دارن! هر چی آقاجون پیرتر و بی‌حوصله‌تر و کم‌حرف‌تر میشه اونام خشک‌تر و کم‌بارتر میشن و هر سال یه درد و مرض جدید میگیرن! آقاجون با اون عینک ته استکانیش ساکت و آروم نشسته رو ایوون و با تسبیحش ذکر میگه و هر چند وقت یه بار پشه کش کنار دستشو برمیداره و به سمت یه پشه‌ی بینوا حمله ور میشه! سه تا داییام  به همراه یکی از خاله‌ها اون ور حیاط یه جلسه‌ی سری گرفتن و با هم دیگه حرف میزنن! البته با صدای خیلی آروم! فقط بعضی وقتا صدای فحش دادن دایی وسطیه به گوشم میرسه! ننه‌جون هم تو خونه‌ نشسته روی مبل و داره با مادر زنداییم که اومده عیادتش حرف میزنه! ننه‌جون حالش اصلا خوب نیست! به زور می‌تونه راه بره! به زور می‌تونه حرف بزنه! جون انجام دادن کم‌تر کاریو داره! از همه بدتر اینه که اصلا دیگه حرف نمیزنه! ساکتِ ساکته! دقیقا مثل آقاجون! وای که چقدر دلم تنگ شده واسه اون وقتایی که مینشست کنارم و دستشو میکشید رو سرمو قربون صدقه‌م میرفت و پیشوینمو ماچ می‌کرد. همیشه با ما نوه‌هاش فارسی صحبت می‌کنه ولی ترکی قربون صدقه‌مون میره! 

+++پسر خاله‌م میاد و به جمع من و داداشم و آقاجون ملحق میشه! بزرگترین نوه‌ی خانواده‌ست و فکر کنم دوازده سیزده سالی بزرگتر از منه! یه پسر نه ساله هم داره!

-خب آقا محسن چه خبر؟

-سلامتی! خبری نیست!

-ای بابا! یعنی کلا هیچ خبری نیست؟

-نه حقیقتا! خبر خاصی نیست!

-به کی رای دادی؟

-خصوصیه!

-مثل رتبه‌ کنکور؟

-نه! اون فقط در حالتی خصوصیه که گند زده باشی! اگه خوب باشه نه تنها خصوصی نیست، بلکه دلت میخواد عالم و آدم ازت بپرسن که رتبه کنکورت چند شده!

-خب پس مثل شرت و مسواکه!

-آره شاید!

-کی درست تموم میشه؟

-دو یا سه ترم دیگه!

-دو سه ترم یا دو و نیم ترم؟

-اگه درسا مطابق اون چیزی که بخوام ارائه بشه دو ترم اگر نه سه ترم!

-خوبه! درس بخون بیرون خبری نیست! دیگه هیچ کسیم نمی‌تونه بهت گیر بده زن بگیر! یه بهونه‌ی خوب داری واسه در رفتن از زیرش! بمون تو دانشگاه تا میتونی!

-نمیدونم چی بگم والا!

-گربه‌های آقاجونو دیدی؟

-شنیدم درباره‌شون ولی هنوز ندیدمشون! 

-بیا بریم نشونت بدم!

-حمله نکنن سمتمون یه وقت؟

-توله گربن بابا! خجالت بکش اصلا! بچه‌ی فریدن مگه از گربه‌ میترسه؟!

اول یه عکس ازشون نشونم داد و بعد رفتیم که ببینیمشون ولی خب اون موقع فقط یکیشون بود! تقریبا طلایی رنگ بود با رگه‌ها سفید! خیلی کوچولو بود و خوشگل! دو سه تایی گربه‌ن که به آقاجون پناه اوردن و اونم بهشون آب و غذا میده! ظهرا پشت بشکه‌ی گوشه‌ی حیاطن و شبا تو پارکینگ می‌خوابن!

++++شب توی پشه بند روی پشت بوم خونه‌ایم! تقریبا همه جا ساکته و یه باد خنکی هم می‌وزه! داداشم با هندزفری تو گوشش خوابیده! مامان با گوشیش بازی می‌کنه و منم کتاب می‌خونم! مامان برمی‌گرده به سمتم و میگه چرا دیگه از فرهاد نمی‌خونی واسه‌م؟ واکنشی نشون نمیدم! بعد از قصد شروع میکنه به اشتباه خوندن ترک «کودکانه»! میدونه این کار حسابی عصبانیم میکنه! یکم می‌گذره و بعد میگه دارم چرت و پرت می‌خونم نه؟ میگم آره و با گوشیم خود آهنگو پخش می‌کنم براش. آهنگ تموم میشه. نگاش میکنم. خوابیده! حالا من باز بگم فرهاد صداش بعضی وقتا مثل لالایی می‌مونه و تو بگو نه!

+++++بیشتر می‌نویسم! حتا اگه کسی نخونه! مهم نیست که خوب نوشتن و علائم نگارشی و این جور مسائلو بلد نیستم! من فقط  می‌نویسم که بوی کندرو زنده نگه دارم، چون این وبلاگ بخشی از وجود منه! یه بخش مهم و حیاتی!

این کارتون، یه بخش مهمی از کودکی و نوجوونی منه! هر کدوم از وسایلی که توشه یادآوره یه دوران خاص یا یه اتفاق به یادموندنیه. آتاری دستی که کل تابستونای دبستانم باهاش می‌گذشت. دستکش دروازبانی که برمی‌گرده به اون تابستونی که می‌رفتم کلاس فوتسال و چقدر هر روز تو راه خیال پردازی می‌کردم که مثلا یه دروازه‌بان بزرگیم که رقیبای اصلیم بوفون و کاسیاسه و امروز یه بازی خیلی مهم و حساس دارم! بعد از تموم شدن کلاس هم که بساط مصاحبه‌های خبریم به راه بود و کارشناسای مختف فوتبال مدام مجیزمو می‌گفتن و ادعا می‌کردن که با درخشش‌های من شاید دیگه هیچ کسی در آینده چیزی از دروازه‌بانای دیگه یادش نمونه! مجموعه‌ی کامل «خانواده دکتر ارنست» که ظهرای تابستون با مادرم و برادرم میدیدم! مجموعه‌ی کامل پت و مت که با داداشم و پسرعمه و دختر عمه‌م یه شب تا صبح بیدار موندیم و یک عالمه‌ش رو دیدم! عروسک پت که چهارم دبستان با امتیازام از صندوق جوایز مدرسه گرفتم! دقیقا یادمه که 500 امیتاز می‌خواست و من 450 امتیاز داشتم! بابام اون موقع معاون پرورشی مدرسه بود. هی بهش می‌گفتم که بهم 50 امتیاز بده که بتونم بگیرمش و اونم می‌گفت نه و نمی‌داد! یه روز یه جشنی واسه یه روز خاصی که یادم نیست چه روزی بود قرار بود اجرا بشه! منم با هفت هشتا از بچه‌ها یه نمایشی که داستان و دیالوگش رو معلممون نوشته بود آماده کرده بودیم! من به عنوان کارگردان(!) و همچنین بازیگر بعد از اجرای موفقیت آمیز نمایش، برای پاسداشت از زحمات و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی گروه بازیگران خستگی ناپذیر نمایش، درخواست 50 امتیاز برای تمامی عوامل کارو کردم! بابام هم موافقت کرد! با این کار هم به عروسک پت رسیدم و هم امتیاز الکی نگرفتم! تفنگا و نارنجک و دوربین که معمولا وقتایی که با پسر خاله‌م که عشق تفنگ بازی بود و مغز خلاقی واسه خیال پردازی تو این زمینه داشت، باهاشون بازی می‌کردم! ساعت مچی‌ای که تو اولین روز تابستونی که داشتم می‌رفتم دوم راهنمایی با مادرم رفتیم و خریدیم! سربند سیاه که مال محرم و دسته و زنجیز زنی بود. عروسک دارا که لباس تیم ملی رو پوشیده بود و تو جام جهانی 2006 بود که بابام واسه‌م گرفته بودش. عروسک بابانوئل که دست ساز دختر یکی از همکارای مادرم بود. پرچم تیم ملی انگلیس که مال زمانی بود که طرفدار متعصبشون بودم و خودمم نمی‌دونم دلیل اون طرفداری و تعصب احمقانه‌م چی بود! پلاکی که وقتی رفته بودم راهیان نور خریدم و چیزای دیگه که الان خاطرم نیستن و اون زیر میرا جا گرفتن!

تا همین چند وقت پیش تمام این وسایل جلو چشمام بودن و هر روز می‌تونستم ببینمشون. ولی حالا بعد از این که تمام کتابای مربوط به زمان کودکی و نوجونیم رو ریختم تو چندتا کارتون و یه تعدادی رو دادم رفت و یه تعدای هنوز موندن و تو نوبتن که اتاقمو ترک کنن، وسایل مربوط به اون دوران رو هم به زودی میدم برن! شایدم نگهشون دارم ولی باید یه جایی بزارمشون که دیگه تو دیدم نباشن! دلم می‌خواد کلا هیچی از اون دوران به یادگار برام نمونه! دلیلش چیه؟ باور کن نمی‌دونم! 

وسط یه ظهر تابستونی معمولی با یه آفتاب وحشی و گرمای شدید و کور کننده‌ش و بعد از دو ساعت و نیم قطعی برق، پنجره رو بستم و پرده‌ رو کشیدم و حالا باد خنک کولر میزنه تو صورتمو حالمو جا میاره و این حس خواب آلودگی مسخره رو از سرم می‌پرونه. دیشب بعد از مدت‌ها یه خواب درست و حسابی داشتم. حول و حوش 12 بود که اپیزود 4 فصل 3 true detective رو دیدم و تموم شد! از اون نوع پایانایی داشت که به حد وحشتناکی خمارت میکنه واسه دیدن قسمت بعد. ولی من به خودم قول داده بودم دیگه تو هیچ شبی بیشتر از دو قسمت سریال نبینم. خلاصه که تو یه دوراهی احمقانه‌ و در عین حال سختی قرار گرفته بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم که یه دفعه‌ای به سرم زد بی هیچ مکث و معطلی و حتا بدون یه ثانیه فکر کردن بیشتر لپ تاپو خاموش کنم و ازش فاصله بگیرم! مطمئن بودم اگه یکم بیشتر فکر کنم و تردید داشته باشم نه تنها قسمت بعد بلکه تا آخر فصلو می‌بینم! آره! همین جوری باید با خودم  رفتار کنم. خشن  و بی رحم و حتا بدون هیچ اعتمادی! محسن احمقه و غیرقابل اعتماد! هنوز بچه‌ست و سر به هوا و خیال باف! با حرف و استدلال نمیشه آدمش کرد! باید هر بار بزنم پس گردنش و  هزار جور فحش و دری وری بهش بگم تا درستو از غلط بشناسه. 

نزدیک 1 شب بود که پریدم رو تختم و آلارم گوشیو واسه 8 صبح تنظیم کردم. آخرین قسمت قصه‌های محیدو گذاشتم و صداشو بلند کردم. یه ماهی میشه که اگر احیانا شبا خوابم ببره، این اتفاق خجسته و مبارک فقط و فقط با قصه‌های مجید و صدای مهدی پاکدل ممکن میشه! خلاصه که قصه‌های مجید پرونده‌ش بسته شد و باید از فردا برم سراغ قصه‌های دیگه که باهاشون خوابم ببره! یه هفته‌ی پیش بود که چند تایی از هزار و یک شبا رو با صدای شیوا خنیاگر خریدم و از امشب میرم سراغ همونا!

صبحم با نون و خامه و عسل و گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی شروع شد. بعد هم زنگ زدن به دانشگاه قم و پرسیدن درباره‌ی ترم تابستونی‌شون! بعد از 5 دقیقه سوال و جواب طرف اعتراف کرد که خودش هم حقیقتا گیج شده و نمیدونه دقیقا چه خبره و شروع کرد به نالیدن که «این بی‌معرفتا برداشتن شماره‌ی منو به عنوان روابط عمومی گذاشتن و یه سری اطلاعات چرت و ناقص هم بهم دادن که همین طور مثل طوطی تکرارشون کنم! هر روزم دارم بهشون میگم که بابا لیست دروسو مثل بچه‌ی آدم اعلام کنید که ملت از این سردرگمی دربیان و تکلیفشونو بدونن! اما هی امروز و فردا می‌کنن! ولی خب چون دانشکده معارف لیستشو گفته نهایتا تا یه هفته‌ی دیگه بقیه هم اعلام می‌کنن و جمع بندی میشه و میره رو سایت! از همون اول اگه مثل بچه‌ی آدم این کارو کرده بودن منم این همه دردسر نمیکشدم و هر روز صدتا تلفن جواب نمی‌دادم! کارو به کاردونش نمی‌سپارن همین میشه دیگه!» خلاصه که طرف حسابی گر گرفته بود و عصبانی بود و یه گوش مفت هم گیر اورده بود واسه غرغر کردن! دیگه کم کم احساس کردم اگه یکم بیشتر جلوه بره این منم که باید دلداریش بدم و بگم طوری نیست و می‌گذره و اصلا من غلط کردم ازت چیزی پرسیدم و گور پدر ترم تابستونی، تو حرص نخور فقط! به همین خاطر با یه «بله درسته، در هر صورت خیلی ممنون» سعی کردم مکالمه رو تموم کنم و اونم در واپسین لحظات تماس، پیشنهاد کرد یه هفته‌ی دیگه صبر کنم و بعد از این که لیست دروسی که قراره ارائه بشه اعلام شد، درخواست مهمانی بدم به دانشگاه خودمون.

مادرم از صبح رفته بود خونه‌ی مادربزگم و قرار بود تا دو و سه بعد از ظهر بمونه همون جا! داداشم ناهار ماکارونی پخت! حقیقتا عالی شده بود!

ظهر صدای مامانو می‌شنوم که به محض این که پاشو میزاره تو خونه منو صدا میزنه. عادتشه. اگر بیشتر از دو ساعت خونه نباشه، به محض این که برسه اولین کلمه‌ای که از دهنش خارج میشه اسم منه. کار خاصیم نداره باهام. فقط می‌خواد ببیندم! برق تازه اومده بود و نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کارامو انجام میدادم! به همین خاطر بی‌محلی کردم و صدای موزیکو بیشتر کردم و جواب ندادم. یه ربع نگذشته بود که عذاب وجدان گرفتم و از خودم بدم اومد. با عجله پریدم بیرون و محکم بغلش کردم و بوسیدمش و برگشتم تو اتاقم.

تو ذهنم دارم واسه محسن یه مسیر تقریبی میکشم. میدونم که هیچ علاقه‌ای به این مسیر و مقصدش نداره ولی مهم نیست! این تنها راهیه که میتونه زنده نگهش داره. پس غرغرای احتمالیش هیچ تاثیری رو تصمیمم نداره! اگرم دیدم زیادی داره حرف میزنه و با چرت و پرتاش رو مخم رژه میره، با یه «خفه شو دیگه» ساکتش می‌کنم! به همین راحتی!

دوی تیر امتحانام تموم شد. این ترم تنها ترمی بود که بدون افتادن یا حذف اضطراری، تموم شد! با در نظر گرفتن 6 واحدی که می‌خوام تو تابستون پاس کنم، امیدوارم شدم به 10 ترمه نشدن و شاید حتا با یه اتفاق معجزه آمیز 8 ترمه تموم کردن! از دوی تیر تا همین امشبو اختصاص دادم به خستگی در کردن امتحانا! مثل سگ خوابیدم! بعد از 20 روز دوری از ایکس باکس بالاخره رفتم سمتش و مثل سگ بازی کردم. هر شب بیرون بودم و مثل سگ سیگار کشیدم و مثل سگ فست فود خوردم. مثل سگ سریال دیدم. خلاصه یه زندگی به معنای واقعی کلمه سگی رو تجربه کردم. تنها کار مثبتم این بود که چند باری رفتم دم پاستیل فروشی عرفان و جای شاگردش که شبا نمیمونه وایسادم. هر بارم بعدش تا 1 و 2 شب با خود عرفان بیرون بودیم و تو شهر می‌چرخیدیم و حرف می‌زدیم و طرح و برنامه می‌ریختیم واسه آینده‌ی عرفان و مغازه‌ش، آینده‌ی من، سفرایی که قراره بریم و کارایی که قراره بکنیم! تو این مدت هم با سجاد هم با محمد و هم با علی چند باری بیرون رفتم و برای بار هزارم بهم ثابت شد که حقیقتا هیچ کی تو این دنیا برا من عرفان نمیشه! با او سه نفر از دبستان رفیقم ولی عرفانو تازه از دوم دبیرستان شناختم، با این حال الان بهترین رفیقمه. ما دو تا پسر 21 ساله‌ایم با هزارتا تفاوت رفتاری و اخلاقی و شخصیتی که هر کاری که می‌خوایم بکنیم، هر تغییری که می‌خوایم تو خودمون به وجود بیاریم، هر فکری تو سرمونه، هر کثافتی که بالا اوردیم و نمی‌دونیم چطور جمعش کنیم و خلاصه هر نوع مشکل و دغدغه‌ای که داریم رو به هم دیگه می‌گیم و تا نصفه شب درباره‌شون حرف می‌زنیم. به درخواست من با هم دیگه چت نمی‌کنیم. وقتی فاصله‌مون با هم دیگه  10 دقیقه بیشتر نیست، دیوونه‌ایم مگه خودمونو محدود کنیم به یه صفحه‌ی کیبورد؟! هر موقع بخوام عرفان موتور یا ماشنشو برمیداره و میاد دنبالم و میریم هر جا که دلمون بخواد! من خیلی وقتا نیاز دارم به این که واسه یکی سخنرانی کنم! موضوع سخنرانی هم هر چیزی میتونه باشه! تنها آدمی که از شنیدن چرندیاتم خسته نمیشه و با علاقه و بدون این که بهم بگه خفه شو، تا تهشو گوش می‌کنه، عرفانه! تو این شیش سال رفاقت اندازه‌ی بیست سال خاطره داریم! خاظرات مدرسه، سفر کیش و تهرانمون، اون مدتی که پدر و مادر عرفان مسافرت بودن و من دو هفته رفتم خونه‌شون، شب گردیای پر حادثه‌مون، اتفاقای بدی که واسه‌ یکیمون پیش امده و جفتمون درگیرش شدیم، اون اوایل راه افتادن پاستیل فروشی عرفان و خاطراتش و ... از همه مهم‌تر اینه که من و عرفان خیلی از "اولین"ها رو با هم تجربه کردیم! 

دوران ریکاوری پس از امتحانات امشب تموم شد! فرا یه روز تازه‌ست، یه روز نو!

پ.ن 1:دلیل این مدت غیبتم، چیزی نبود جز استرس امتحانا! دلیل احمقانه‌ایه ولی واقعیه! یه دفعه‌ای دیدم امتحانام دیگه خیلی نزدیکه و یه دفعه‌ای استرسم ده برابر شد و دیگه دستم به کیبورد نمیومد!

پ.ن 2:بوی کندر عزیز! تو هنوز زنده‌ای! حالتم خوبه باور کن، فقط یکم خسته‌ای! قول میدم که دیگه تنهات نمی‌ذارم و تا آخرین روز زندگیت کنارت می‌مونم! مطمئن باش این بار دیگه زیر قولم نمی‌زنم!