بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۸ مطلب با موضوع «این‌گونه گذشت» ثبت شده است

هفت ماه و پنج روز از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره! نیم ساعت پیش که یهو تصمیم گرفتم باز دوباره شروع کنم به نوشتن حتی مطمئن نبودم بیان هنوزم هست یا نه! 

هفت ماه پیش، تو آخرین پستم نوشتم که خسته شدم از روی کاغذ نوشتن و می‌خوام از این به بعد بیشتر اینجا بنویسم. تصمیمای زندگی من، همه دقیقا همین طورین! احمقانه، بی حساب کتاب، زودگذر، بیش از حد بزرگ و غیر قابل دستیابی و البته عاری از هر گونه احساس مسئولیت و تهعد نسبت به تصمیم و انتخاب اولیه!

تو این 7 ماه خیلی اتفاقا واسم افتاد  ولی خب از اون جایی که خودم مطلقا تغییری نکردم، انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده! 

به خلاصه ترین شکل ممکن اگه بخوام بگم این طوریه که فارغ التحصیل شدم. کنکور ارشد دادم. بعد کنکور با خودم فکر می‌کردم که گند زدم و اعصابم حسابی داغون بود. با ناامیدی کامل تصمیم گرفتم برم سربازی و در حین سربازی باز دوباره کنکور بدم. دفترچه رو پست کردم و تاریخ اعزامم رو زدم 1 تیر. چون از قبل تو یه پادگان پذیرش کرده بودم می‌دونستم که هم آموزشیم و هم یگانم کجا میوفته. ده دوازده روز مونده به اعزامم نتایج کنکور اومد. ناباورانه تو زیرگروهی که می‌خواستم رتبه‌ام شد 133. با این رتبه میشد هم دانشگاه و هم رشته‌ای که می‌خواستم رو بیارم، پس انتخاب رشته کردم. تصمیم گرفتم آموزشی رو برم و بعدش ایست خدمت بدم و برم دانشگاه. آموزشی رو رفتم و تو کل این دو ماه دچار شک و تردید شدم که اصلا برم دانشگاه یا سربازی رو دامه بدم. آموزشی تموم شد و نتایج انتخاب رشته اومد و همونی رو که میخواستم  اوردم و در نهایت بعد از دو هفته تو یگان بودن، ایست خدمت دادم و حالا از 4 مهر میرم دانشگاه! 

حالا دلم میخواد زیاد اینجا بنویسم و قطعا می‌نویسم. از تمام اتفاقای دو ماه آموزشی! از روزمرگی الان به بعد دانشگاه، از خودم، از گذشته، از آینده و اصلا از هر کوفت و زهرماری که بیاد تو ذهنم. 

 

+وقتی با ماشین داریم از وسط خیابونای کج و معوج شهر می‌گذریم، یه دفعه‌ای به خودم میگم یعنی من تا کی تو این شهر می‌مونم؟ چرا حسم نسبت به این خیابونا انقدر عجیبه و گنگ؟ باقی روزای هفته خیلی ازشون بدم نمیاد! حتا دوست دارم عصر تو پیاده روهاشون قدم بزنم و به ویترین مغازه‌ها نگاه کنم و یه سیگاری هم این وسط بکشم! تا میدون اصلی شهر پیاده برم و بشینم رو یکی از نیمکتا و چشم بدوزم به پیرمردایی که دور هم جمع شدن و دارن با هم حرف می‌زنن! یا دو سه تا پیرمرد ژنده پوش دیگه که یه سری خرت و پرت دست دوم و داغون میفروشن و سیگار از دستشون نمی‌افته! یا بچه‌هایی که با ذوق و شوق یه بستنی قیفی دستشون گرفتن و میدوون! ولی جمعه‌ که میشه حالم از هر چی خیابونه تو این شهر بهم می‌خوره! هی به خودم میگم من چرا اینجام؟ اینجا واسه من کمه و بی‌ارزش! اصلا این جا واسه من هیچ معنا و مفهومی نداره! گاهی فکر می‌کنم جمعه‌ها خیابونا باریک میشن و پیاده‌روهاشون محو!

++به قبرستون شهر ما میگن گلستان شهدا. مامان باید هر جمعه بره سر خاک بابا! سه نفری جمع میشیم دور بابا و اول یه فاتحه می‌خونیم. بعد من میرم و یه بوکه آب میارم واسه شستن سنگ قبر و آب دادن به درخت پشت سنگ. داداشم هم میره سر خاک یکی از شهیدا! گمونم تو دوران مدرسه‌ش قبل از یه اردویی میارنشون اینجا و بهشون میگن هر کدومتون برید مزار یکی از شهدا و باهاش رفیق شید و از این جور داستانا! اونم از اون موقع تا حالا به تعهد و رفاقت خودش نسبت به اون شهیده پایبنده! من الکی تظاهر می‌کنم که خیلی از گلستان شهدا خوشم نمیاد و چندان علاقه‌ای به رفتش توش ندارم! ولی خب من عاشق اون حس سبکی بعد از دیدن اون همه سنگ قبرم! 

+++نشستم تو حیاط خونه‌ی آقاجون و ننه‌جون! درخت اناری که سال به سال کم بار و کم بارتر میشه به همراه یه درخت انجیر پیر و یه درخت موی همیشه آفت زده جلو چشمامن! درختای این خونه انگار ارتباط خیلی نزدیکی با صاحبشون دارن! هر چی آقاجون پیرتر و بی‌حوصله‌تر و کم‌حرف‌تر میشه اونام خشک‌تر و کم‌بارتر میشن و هر سال یه درد و مرض جدید میگیرن! آقاجون با اون عینک ته استکانیش ساکت و آروم نشسته رو ایوون و با تسبیحش ذکر میگه و هر چند وقت یه بار پشه کش کنار دستشو برمیداره و به سمت یه پشه‌ی بینوا حمله ور میشه! سه تا داییام  به همراه یکی از خاله‌ها اون ور حیاط یه جلسه‌ی سری گرفتن و با هم دیگه حرف میزنن! البته با صدای خیلی آروم! فقط بعضی وقتا صدای فحش دادن دایی وسطیه به گوشم میرسه! ننه‌جون هم تو خونه‌ نشسته روی مبل و داره با مادر زنداییم که اومده عیادتش حرف میزنه! ننه‌جون حالش اصلا خوب نیست! به زور می‌تونه راه بره! به زور می‌تونه حرف بزنه! جون انجام دادن کم‌تر کاریو داره! از همه بدتر اینه که اصلا دیگه حرف نمیزنه! ساکتِ ساکته! دقیقا مثل آقاجون! وای که چقدر دلم تنگ شده واسه اون وقتایی که مینشست کنارم و دستشو میکشید رو سرمو قربون صدقه‌م میرفت و پیشوینمو ماچ می‌کرد. همیشه با ما نوه‌هاش فارسی صحبت می‌کنه ولی ترکی قربون صدقه‌مون میره! 

+++پسر خاله‌م میاد و به جمع من و داداشم و آقاجون ملحق میشه! بزرگترین نوه‌ی خانواده‌ست و فکر کنم دوازده سیزده سالی بزرگتر از منه! یه پسر نه ساله هم داره!

-خب آقا محسن چه خبر؟

-سلامتی! خبری نیست!

-ای بابا! یعنی کلا هیچ خبری نیست؟

-نه حقیقتا! خبر خاصی نیست!

-به کی رای دادی؟

-خصوصیه!

-مثل رتبه‌ کنکور؟

-نه! اون فقط در حالتی خصوصیه که گند زده باشی! اگه خوب باشه نه تنها خصوصی نیست، بلکه دلت میخواد عالم و آدم ازت بپرسن که رتبه کنکورت چند شده!

-خب پس مثل شرت و مسواکه!

-آره شاید!

-کی درست تموم میشه؟

-دو یا سه ترم دیگه!

-دو سه ترم یا دو و نیم ترم؟

-اگه درسا مطابق اون چیزی که بخوام ارائه بشه دو ترم اگر نه سه ترم!

-خوبه! درس بخون بیرون خبری نیست! دیگه هیچ کسیم نمی‌تونه بهت گیر بده زن بگیر! یه بهونه‌ی خوب داری واسه در رفتن از زیرش! بمون تو دانشگاه تا میتونی!

-نمیدونم چی بگم والا!

-گربه‌های آقاجونو دیدی؟

-شنیدم درباره‌شون ولی هنوز ندیدمشون! 

-بیا بریم نشونت بدم!

-حمله نکنن سمتمون یه وقت؟

-توله گربن بابا! خجالت بکش اصلا! بچه‌ی فریدن مگه از گربه‌ میترسه؟!

اول یه عکس ازشون نشونم داد و بعد رفتیم که ببینیمشون ولی خب اون موقع فقط یکیشون بود! تقریبا طلایی رنگ بود با رگه‌ها سفید! خیلی کوچولو بود و خوشگل! دو سه تایی گربه‌ن که به آقاجون پناه اوردن و اونم بهشون آب و غذا میده! ظهرا پشت بشکه‌ی گوشه‌ی حیاطن و شبا تو پارکینگ می‌خوابن!

++++شب توی پشه بند روی پشت بوم خونه‌ایم! تقریبا همه جا ساکته و یه باد خنکی هم می‌وزه! داداشم با هندزفری تو گوشش خوابیده! مامان با گوشیش بازی می‌کنه و منم کتاب می‌خونم! مامان برمی‌گرده به سمتم و میگه چرا دیگه از فرهاد نمی‌خونی واسه‌م؟ واکنشی نشون نمیدم! بعد از قصد شروع میکنه به اشتباه خوندن ترک «کودکانه»! میدونه این کار حسابی عصبانیم میکنه! یکم می‌گذره و بعد میگه دارم چرت و پرت می‌خونم نه؟ میگم آره و با گوشیم خود آهنگو پخش می‌کنم براش. آهنگ تموم میشه. نگاش میکنم. خوابیده! حالا من باز بگم فرهاد صداش بعضی وقتا مثل لالایی می‌مونه و تو بگو نه!

+++++بیشتر می‌نویسم! حتا اگه کسی نخونه! مهم نیست که خوب نوشتن و علائم نگارشی و این جور مسائلو بلد نیستم! من فقط  می‌نویسم که بوی کندرو زنده نگه دارم، چون این وبلاگ بخشی از وجود منه! یه بخش مهم و حیاتی!

وسط یه ظهر تابستونی معمولی با یه آفتاب وحشی و گرمای شدید و کور کننده‌ش و بعد از دو ساعت و نیم قطعی برق، پنجره رو بستم و پرده‌ رو کشیدم و حالا باد خنک کولر میزنه تو صورتمو حالمو جا میاره و این حس خواب آلودگی مسخره رو از سرم می‌پرونه. دیشب بعد از مدت‌ها یه خواب درست و حسابی داشتم. حول و حوش 12 بود که اپیزود 4 فصل 3 true detective رو دیدم و تموم شد! از اون نوع پایانایی داشت که به حد وحشتناکی خمارت میکنه واسه دیدن قسمت بعد. ولی من به خودم قول داده بودم دیگه تو هیچ شبی بیشتر از دو قسمت سریال نبینم. خلاصه که تو یه دوراهی احمقانه‌ و در عین حال سختی قرار گرفته بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم که یه دفعه‌ای به سرم زد بی هیچ مکث و معطلی و حتا بدون یه ثانیه فکر کردن بیشتر لپ تاپو خاموش کنم و ازش فاصله بگیرم! مطمئن بودم اگه یکم بیشتر فکر کنم و تردید داشته باشم نه تنها قسمت بعد بلکه تا آخر فصلو می‌بینم! آره! همین جوری باید با خودم  رفتار کنم. خشن  و بی رحم و حتا بدون هیچ اعتمادی! محسن احمقه و غیرقابل اعتماد! هنوز بچه‌ست و سر به هوا و خیال باف! با حرف و استدلال نمیشه آدمش کرد! باید هر بار بزنم پس گردنش و  هزار جور فحش و دری وری بهش بگم تا درستو از غلط بشناسه. 

نزدیک 1 شب بود که پریدم رو تختم و آلارم گوشیو واسه 8 صبح تنظیم کردم. آخرین قسمت قصه‌های محیدو گذاشتم و صداشو بلند کردم. یه ماهی میشه که اگر احیانا شبا خوابم ببره، این اتفاق خجسته و مبارک فقط و فقط با قصه‌های مجید و صدای مهدی پاکدل ممکن میشه! خلاصه که قصه‌های مجید پرونده‌ش بسته شد و باید از فردا برم سراغ قصه‌های دیگه که باهاشون خوابم ببره! یه هفته‌ی پیش بود که چند تایی از هزار و یک شبا رو با صدای شیوا خنیاگر خریدم و از امشب میرم سراغ همونا!

صبحم با نون و خامه و عسل و گلستان سعدی با صدای خسرو شکیبایی شروع شد. بعد هم زنگ زدن به دانشگاه قم و پرسیدن درباره‌ی ترم تابستونی‌شون! بعد از 5 دقیقه سوال و جواب طرف اعتراف کرد که خودش هم حقیقتا گیج شده و نمیدونه دقیقا چه خبره و شروع کرد به نالیدن که «این بی‌معرفتا برداشتن شماره‌ی منو به عنوان روابط عمومی گذاشتن و یه سری اطلاعات چرت و ناقص هم بهم دادن که همین طور مثل طوطی تکرارشون کنم! هر روزم دارم بهشون میگم که بابا لیست دروسو مثل بچه‌ی آدم اعلام کنید که ملت از این سردرگمی دربیان و تکلیفشونو بدونن! اما هی امروز و فردا می‌کنن! ولی خب چون دانشکده معارف لیستشو گفته نهایتا تا یه هفته‌ی دیگه بقیه هم اعلام می‌کنن و جمع بندی میشه و میره رو سایت! از همون اول اگه مثل بچه‌ی آدم این کارو کرده بودن منم این همه دردسر نمیکشدم و هر روز صدتا تلفن جواب نمی‌دادم! کارو به کاردونش نمی‌سپارن همین میشه دیگه!» خلاصه که طرف حسابی گر گرفته بود و عصبانی بود و یه گوش مفت هم گیر اورده بود واسه غرغر کردن! دیگه کم کم احساس کردم اگه یکم بیشتر جلوه بره این منم که باید دلداریش بدم و بگم طوری نیست و می‌گذره و اصلا من غلط کردم ازت چیزی پرسیدم و گور پدر ترم تابستونی، تو حرص نخور فقط! به همین خاطر با یه «بله درسته، در هر صورت خیلی ممنون» سعی کردم مکالمه رو تموم کنم و اونم در واپسین لحظات تماس، پیشنهاد کرد یه هفته‌ی دیگه صبر کنم و بعد از این که لیست دروسی که قراره ارائه بشه اعلام شد، درخواست مهمانی بدم به دانشگاه خودمون.

مادرم از صبح رفته بود خونه‌ی مادربزگم و قرار بود تا دو و سه بعد از ظهر بمونه همون جا! داداشم ناهار ماکارونی پخت! حقیقتا عالی شده بود!

ظهر صدای مامانو می‌شنوم که به محض این که پاشو میزاره تو خونه منو صدا میزنه. عادتشه. اگر بیشتر از دو ساعت خونه نباشه، به محض این که برسه اولین کلمه‌ای که از دهنش خارج میشه اسم منه. کار خاصیم نداره باهام. فقط می‌خواد ببیندم! برق تازه اومده بود و نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کارامو انجام میدادم! به همین خاطر بی‌محلی کردم و صدای موزیکو بیشتر کردم و جواب ندادم. یه ربع نگذشته بود که عذاب وجدان گرفتم و از خودم بدم اومد. با عجله پریدم بیرون و محکم بغلش کردم و بوسیدمش و برگشتم تو اتاقم.

تو ذهنم دارم واسه محسن یه مسیر تقریبی میکشم. میدونم که هیچ علاقه‌ای به این مسیر و مقصدش نداره ولی مهم نیست! این تنها راهیه که میتونه زنده نگهش داره. پس غرغرای احتمالیش هیچ تاثیری رو تصمیمم نداره! اگرم دیدم زیادی داره حرف میزنه و با چرت و پرتاش رو مخم رژه میره، با یه «خفه شو دیگه» ساکتش می‌کنم! به همین راحتی!

دو روز تقریبا متفاوت. در کل ولی تکراری!

دیروز، از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر چیزی نبود جز درس و شرکت تو دو تا کلاسایی که داشتم. از 5 تا 8 اول رفتم بیرون و لوازم مربوط به کولرو خریدم-صحنه‌ی مضحکی یه پسر با سه تا پوشال و یه تسمه به دست که داره تو پیاده رو راه میره!- بعدشم پشت بوم بودم و با داداشم داشتیم به کولر ور می‌رفتیم. همه‌ی کاراشو کردیم و تهش که می‌خواستیم راهش بندازیم فهمیدیم پمپ گردش آبش سوخته! همزمان با ما دو نفر دیگه هم رو پشت بوماشون بودن و داشتن کولراشونو راه مینداختن! بعدش هم یه دوش حسابی گرم و در نهایت یه قسمت شرلوک نگاه کردم به همراه سوسیس بندری‌ای که مامان درست کرده بود و بوش کل خونه رو برداشته بود!

امروز از 8 صبح تا 3 بعد از ظهر، باز هم چیزی نبود جز درس و کلاس. از 3 تا 5 هم خواب. از 6 تا 6:30 دوباره رفتم بیرون که واسه کولر سه ونیم متر شلنگ، سه تا آبریز و دو تا فیش برنجی واسه پمپ جدیدی که داداشم صبح خریده بود، بگیرم. واسه نصب پمپ و عوض کردن شلنگای داخل کولر هم نیازی به من نبود. از 7 تا 10 با محمد بیرون بودیم. شام پیتزا خوردیم. درباره همه چی حرف زدیم! یکم راه رفتیم و قدم زدیم. از 10:30 تا 1 هم با عرفان بیرون بودم. من و عرفان بسته سیگارمون مشترکه که البته همیشه پیش منه. یه نخ بیشتر نمونده بود. نصفشو من کشیدم و نصفشم عرفان. بعد رفتیم پیش اصغر! اصغر یه سوپری بزرگ داره و سیگارای اصل میاره. با عرفان خیلی رفیقه. تو طول این دو سال تقریبا از همه نوع سیگاراش امتحان کردیم. به این نتیجه‌ی مهم و حیاتی رسیدیم که ریچموند از همه‌شون بهتر و مقرون به صرفه‌تره! یه بسته ریچموند ازش خریدیم. به همه میده 45 ولی به ما 35! سوپری اصغر یه جورایی خارج از شهره! کامیون دارا و مسافرا زیاد میان پیشش! جلوی مغازه‌ش معمولا شلوغه. ملت چای و سیگار به دست یا نشسته یا ایستاده دور هم جمع میشن و با هم حرف می‌زنن. بعضیاشون هم بساط قلیون پهن می‌کنن برا خودشون! اصغر دو تا تخت با پشتی گذاشته جلوی مغازه که مشتریاش در رفاه و آسایش کامل باشن! منو عرفان هم دورتر از بقیه وایسادیم و شروع کردیم به کشیدن! عرفان هر ده دقیقه یه بار برمی‌گشت پیش اصغر و یه چیزی برمیداشت که بخوره! یه بار یه بسه ویفر! یه بار کیک! یه بار مارشمالو! یه بارم دلستر. یه یارویی با قد متوسط، کله‌ی تقریبا کچل، تیشرت چرک، شلوار لی چرک‌تر اومد پیشمون که آتیش بگیره! می‌گفت فندکشو جا گذاشته تو ماشینش و ماشین هم اون ور خیابونه و حال نداره بره برش داره! نگاهش افتاد با مارک سیگار من و عرفان! چشماشو تنگ کرد و گفت:«جدی؟ ریچموند؟ میسازه بهتون؟» گفتگومون از همین نقطه شروع شد! از تجارب 20 ساله‌ش در زمینه‌ی سیگار و قلیون و نظریات دقیق و راهکارهای آمون پس داده‌ش برامون گفت! در نهایت هم یه سیگار پیچ از جیبش دراورد و نحوه کار باهاشو یادمون داد! «یه کاغذ می‌ذارید این جا، به مقدار کافی توتون میریزید توش، حالا با یه حرکت خیلی ساده سیگار آماده میشه. قبل این که سیگارو در بیارید باید از این جا به کاغذش تف بزنید! تف خیلی مهمه! جدی میگم! چرا می‌خندید؟» نزدیک یک سوم توتون سیگاری که پیچیده بود، از کاغذش ریخت بیرون! «البته این توتون من الان خشک شده و دیگه به درد نمی‌خوره! اصل سیگار اینیه که من دارم درست می‌کنم! در کل نکشید ولی اگرم می‌خواید بکشید برید یه نیم کیلو توتون مرغوب بخرید و بذارید تو یخچال خونه‌تون! یه سیگار پیچ هم بخرید و خودتون واسه خودتون سیگار بپیچید!»

با اصغر خداحافظی کردیم و رفتیم تو یه پارک کوچیک و خلوت! خیره شده بودیم به آسمون سیاه شب و معدود ستاره‌هاش و تا یک شب هی حرف می‌زدیم و هی چرت و پرت می‌گفتیم. 

 

الان ساعت 3 شبه و خوابم نمیبره و به این فکر می‌کنم که نظر اصغر درباره اسمش چیه؟ یعنی هر روز با خودش نمیگه:«تف تو این روزگار! آخه اصغرم شد اسم که گذاشتن رو ما؟ اسمی چرت‌تر و بی‌معناتر از اسم منم هست یعنی؟»

الان باید حمله کنم به تختم و از دغدغه‌ی ذهنی راضی بودن یا نبودن اصغر از اسمش رهایی پیدا کنم و سریعا بخوابم! باید سر 9 بیدار شم، حتا اگه تا خود 9 خوابم نبره!

از یک ساعت پیش تا همین الان، لحظات به شدت بحرانی و پر التهاب و البته مضحک و خنده داری رو پشت سر گذاشتم. شاگرد مغازه‌ی عرفان امروزو ازش مرخصی گرفته بود. قرار شد من جاش برم و چند ساعتی مثل تابستون پارسال فروشنده‌ی شهر پاستیل باشم. از 5 عصر تا 9 شب. عرفان حول و حوش 8 اومد و بعد یه ساعت کرکره رو دادیم پایین و رفتیم که شام بخوریم. واسه شام خوردن و سیگار کشیدن بعدش، با بلوتوث موبایلم به ضبط ماشین عرفان وصل شدم که موزیک بذارم. بعدش گوشیو انداختم رو صندلی عقب ماشین و لم دادم رو صندلی خودم و مشغول لمبودن اسنک‌های چرب و چیلی شدم. بعد یکم دور شهر تاب خوردیم و نزدیک 11 بود که عرفان دم خونه‌مون پیاده‌م کرد و رفت. رسیدم تو اتاقم. اول جعبه سیگارمو دراوردم و گذاشتمش تو جاساز همیشگیش. بعد فندک و کیف پول. بعد دستمو بردم واسه بیرون اوردن گوشی که دیدم نیست! در صدم ثانیه یادم اومد که رو همون صندلی عقب ماشین عرفان جاش گذاشتم. خنده‌م گرفت! چقدر تو احمقی پسر! هیچ راه ارتباطی به عرفان نداشتم. طبیعتا شماره‌شو هم حفظ نبودم. یعنی این گوشی لعنتی نباشه من دیگه هیچ راه ارتباطی‌ای به بهترین رفیقم ندارم! با گوشی خونه چند باری به موبایلم زنگ زدم تا عرفان که احتمالا هنوز تو ماشینه بشنوه و جواب بده ولی یادم اومد که مثل اکثر اوقات سایلنته. با این که چند صد بار با خود عرفان رفتم دم خونه‌شون و حتا تابستون پیرارسال دو هفته تمام خونه‌شون بودم ولی از اون جایی که جغرافیام افتضاحه، آدرس خونه‌شونو بلد نیستم. با خودم گفتم که مشکلی نیست، فردا صبح زود میرم دم مغازه‌ش و شماره‌شو از رو تابلوی سر در مغازه برمی‌دارم و بر می‌گردم خونه و بهش زنگ می‌زنم. یکم فکر کردم و باز یه اضطراب جدید افتاد به جونم. نکنه عرفان ماشینو بذاره بیرون و نبره تو پارکینگ و بعد یه دزدی بیاد گوشیو ببینه و شیشه‌ی ماشینو بشکونه و موبایلمو کش بره! احتمالش پایین بود ولی خب باز 1 درصد که ممکن بود یه همچین بدشانسی بدی بیارم! قلبم به تاپ تاپ کردن افتاد و تن و بدنم یخ زد! شروع کردم به مغزم فشار بیارم که شماره‌شو یه جوری پیدا کنم. لپ تاپمو روشن کردم و شروع کردم به سرچ کردن که چطور از رو اسم افراد شماره‌شونو پیدا کنم!! با این که می‌دونستم همچین چیزی کاملا غیرممکنه ولی باز با امیدواری زیاد داشتم سایتا رو زیر و رو می‌کردم. تو همین حین پیج اینستاگرام شهر پاسیتل یادم اومد. اون وقت که پیج دست خودم بود، شماره‌ی عرفانو زده بودم تو بیو پیج. الان ولی خبری از شماره نبود. پستای صفحه رو زیر و رو کردم و چیزی عایدم نشد. رفتم سراغ استوریا. تو یکی از استوریا، پلاستیک مخصوص شهر پاستیل که لوگوی فروشگاه روش بود رو دیدم. شماره زیر لوگو بود ولی خیلی واضح نیوفتاده بود. شماره رو برداشتم ولی از یکی دوتا از اعدادش خیلی مطمئن نبودم. از طریق تلگرام مادرم چکش کردم و فهمیدم که درسته. زنگ زدم بهش. خدا رو شکر که شماره خونه‌مونو داشت و واسه‌ش ناشناس نبود که یه وقت جواب نده. سریع گوشیو برداشت. تا صدای الوشو شنیدم مهلت ندادم حرف دیگه‌ای بزنه و با یه سرعت عجیب و غریبی بهش گفتم که موبایلمو تو ماشینت جا گذاشتم و بدو برو برش دار بیارش تو خونه‌تون. سه طبقه رو نفس نفس زنان رفت پایین و برش داشت و قرار شد فردا صبح بیارده‌ش دم خونه‌مون. خلاصه که هیچ وقت با خودم فکر نمی‌کردم تو همچین شرایط احمقانه‌ و خنده داری گیر کنم و دهنم این طوری سرویس بشه. روزهای بیشتر و تجربه‌های پر از بلاهت و حماقت بیشتر!

محسن احمقِ خیره سرِ  فراموشکار! دیدی تو خلق موقعیتای احمقانه‌ای که هی دور خودت بچرخی و گیج باشی و ندونی باید چه غلطی بکنی، خلاقیت عجیبی داری؟! این بار از پسش براومدی. دفعه‌ی بعدی چه گوهی می‌خوای بخوری گوساله؟ 

قضیه رو به مامان گفتم. سرشو تکون داد و نوچ نوچ کنان گفت:«آخرش یه روز خودتم یه جایی جا می‌ذاری بچه! تو این سن و سال انقدر فراموش‌کاری؛ پیر که شدی می‌خوای چیکار کنی؟ هر بار که میام یکم بهت امید ببندم و روت حساب باز کنم به یه طریقی میزنی و خرابش می‌کنی!» با تمام وجودم قهقهه زدم! اونم خنده‌ش گرفت. بعد چند ثانیه داشت با لبخند بهم نگاه می‌کرد و کماکان سرشو تکون می‌داد.

دوربینو می‌گیرم رو سوالا. چهار تا بیشتر نیستن. سجاد یادداشتشون می‌کنه. سه تایی رو که بلده حل می‌کنه و بعد از رو جواباش می‌خونه برام تا بنویسم! ساعت 5 میشه و جوابا رو واسه استاد ایمیل می‌کنم. سجاد امتحان خودشو سپرده بود به چندتا از هم‌کلاسیاش که بتونه بیاد امتحان منو جواب بده. تماسو سریع قطع می‌کنم و بهش میگم که برو به امتحان خودت برس. سجاد هشتاد درصد زندگیش کچل بوده. باز دوباره کچل کرده بود خودشو. سجاد تو مواقع بحرانی آروم‌ترین آدم روی زمینه. عشق سرعته و گوشیش پر از عکسای ماشینه و می‌تونه چندین ساعت واسه‌ت درباره ماشینا سخنرانی کنه. عاشق راکیه! کَله خره و با موتورش تو خیابونا با یه سرعت دیوونه‌واری ویراژ میده و مهم نیست براش که بالاخره یه روز با این موتور خودشو به کشتن بده! هایده و مهستی و معین گوش می‌کنه و احتمالش خیلی کمه که تو پلی لیست گوشیش چیزی جز این سه تا پیدا کنی! تو معاشرتش با آدما دائما در حال خاطره تعریف کردنه. خاطره‌هاش هم هیچ وقت تموم نمیشن. اسم دو سه تا ماشینو میاره و میگه اگه یه روز به اینا برسم، دیگه هیچ چی از این دنیا نمی‌خوام. عاشق بسکتباله. اگه یه مشکلی برات به وجود اومده باشه تو نوع بیان مشکلت پیش سجاد باید خیلی احتیاط کنی. اگه تشخیص بده که حالت خیلی خرابه و وضعیتت داغونه، اوضاع خطری میشه! اون وقته که از رو خودش می‌گذره و تمام فکر و ذکرش میشه تو! اون وقته که خودشو کاملا فراموش می‌کنه و تا تو رو به یه وضعیت پایدار نرسونه و مشکلتو کامل حل نکنه دست بردار نیست! این وسط خودش به فنا بره و نابود شه؟ بی هیچ اغراقی اصلا مهم نیست براش! سمج‌ترین و احمق‌ترین آدم دنیاست! اینو هر روز بهش میگم! 

لش می‌کنم رو تخت. چشمامو می‌بندم. صدای ماشینا و موتورای خیابون تو سرمه. دو نفر تو کوچه دارن با هم حرف می‌زنن! صداشون بلندتر از حد معموله. حس می‌کنم دارن دعوا می‌کنن با هم! یا شاید بهتر بشه گفت یه بحث تند و تیز! صدای یکیشونو می‌شناسم. صاحب همین مغازه‌ی دیوار به دیوار اتاقم! صورت سیاه سوخته، عینک مستطیلی، سیبیل پرپشت و قد و وزن متوسط. ده دوازده سالی سوپرمارکت داشت و یکی دو سالی میشه که تبدیلش کرده به یه رستوران که توش فقط مرغ سوخاری، مرغ شکم پر و ماهی شکم پر درست می‌کنه. همیشه هم از رو خوشمزه بازی منو با اسم داداشم صدا میزنه و بعد یه دفعه‌ای میگه:«عه! راستی تو محسن بودی که!» صداها تو ذهنم کم کم محو میشن. خوابم میبره. افتادم بیرون از اتاق. صدای اون دو نفر بلندتر از قبل شده. برمی‌گردم و می‌بینم دقیقا روبروشون وایسادم. لباساشون یه شکله! لباس خودمم دقیقا مثل هموناست. می‌دووم سمت خیابون. ماشینا همه یه شکلن. درختای دور خیابونا یه شکلن. آدما یه شکلن. حس می‌کنم که شستم درد می‌کنه و کم کم داره از جاش کنده میشه. از خواب می‌پرم. نگاه می‌کنم به شستم! با تمام توان دارم فشارش میدم به دیوار کنار تختم! به خودم میام و آزادش می‌کنم از این فشار تحمیلی و بی‌دلیل! 

لباس تابستونیامو ریختم کف اتاق که جاشونو با زمستونیا عوض کنم. خبر بد اینه که باید با گرمکن آرسنالم خداحافظی کنم. خبر خوب اینه که به کیت 2018 و 2019 آرسنال که اسممو پشتش چاپ کرده بودم، دوباره سلام می‌کنم. 

گیج و منگم! هیچ جوره نمی‌فهمم که چطور زمان داره میره جلو! سرعتش واسه‌م عجیبه. بعضی وقتا خیلی کنده و بعضی وقتا خیلی سریع. هیچ تعادلی نداره. مسخره‌ست! مسخره‌تر اینه که همین موضوعو هزار بار دیگه گفتم.

انگار یه چیزی دوباره تو وجودم روشن شده و داره از جا بلندم می‌کنه و نمی‌ذاره کف این اتاق کپک بزنم. متنفرم از این موجود ضعیفی که تسلیم حس و حال لحظه‌ای خودشه و هیچ ثباتی توش نیست. این که بقیه هم اینطور باشن یا نباشن ذره‌ای اهمیت نداره. تو نباید این طوری باشی احمق!

خوردم زمین. نتونستم از روش رد شم! نتونستم لهش کنم. نتونستم دستامو حلقه بزنم دور گردنش و انقدر فشار بدم که به خِر خِر کردن بیوفته و زجر بکشه و جون بده. نتونستم زل بزنم به جسد بی‌جونش و انقدر رو جنازه‌ش برقصم که از شدت خستگی بیهوش شم. ولی دوباره میرم سمتش. نه این که چاره‌ای نداشته باشم و این تنها انتخابم باشه! من می‌تونم دوباره شکست خوردن و به لجن کشیده شدنو هم انتخاب کنم. ولی حالا می‌خوام با قلدری بگم که باز دوباره می‌خوام باهات بجنگم! واسه صد و پنجمین بار حتا!

گوش بدیم به مَری .

بعد سحر دیگه خوابم نمی‌برد. تو جام غلت می‌زدم و سعی می‌کردم ذهنمو خالی کنم تا مغزم سبک و پشت پلکام سنگین بشه تا شاید خوابم ببره. ولی نمیشد که نمیشد. یه دفعه‌ای انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، از جام بلند شدم و به خودم گفتم که واقعا با این که الان خوابت نمیاد و نسبتا سرِحالی و همون 4 ساعت خواب برات کافیه؛ داری سعی می‌کنی به زور بخوابی؟!دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ این کارت الان برات یه حس پوچی و بلاهت عمیقی به وجود نمیاره؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. بیست دقیقه مونده به هفتو بهم نشون میده.

مشت مشت آب یخ می‌پاشم به صورتم. تو آیینه واسه خودم شکلک درمیارم؛ یه لبخند عمیق و ناگهان جدی شدن! برمی‌گردم تو اتاقم. پرده رو می‌کشم. پنجره رو باز می‌کنم. شاید بعد از 4 یا 5 ماه. اتاق یکمی روشن میشه و دم گرفتگی و خفگی هواش از بین میره. خیره میشم به ساختمونای روبرو، به آسمون، به دودکش بلند مغازه‌‌ای که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه و به آنتن بلند و بدقواره‌ی یکی از همسایه‌ها که هیچ وقت نفهمیدم دلیل این حد از بلند بودنش چیه! دو تا کبوتر لب یه پشت بوم نشستن و تو این هوای خوب و سکوت شهری که هنوز کامل بیدار نشده، نوک‌هاشونو مکرر میزنن به هم. بعد یکم مکث می‌کنن و دوباره شروع می‌کنن. مرحله نهایی رو هم انجام میدن و بعد از یه جفت گیری موفق، ناپدید میشن. در حین تماشای دو تا کبوتر عاشق، موهامو شونه می‌کنم و از پشت جمع‌شون می‌کنم و با کش می‌بندمشون! معمولا وقتی موهام با کش بسته بشه، میشه گفت که اون روز واسه من شروع شده!

هفتم امتحان دارم. امتحان درسی که یه بار قبلا حذف اضطراریش کردم. قبل از این که شروع کنم به خوندن. خرده عادت شماره 1 رو انجام میدم. 

تا ساعت 10:30 درس می‌خونم. حالا دیگه یکم احساس خواب آلودگی و حالت تهوع می‌کنم. ساعت موبایلمو میزارم واسه 1 و می‌خوابم. 

با صدای نکره‌ی گوشی از خواب بلند میشم. جون گرفتم و دیگه خبری از حالت تهوع دو ساعت پیش نیست. سریع لپ تاپو روشن می‌کنم و میرم تو کلاس. تا 3:30 کلاس دارم. بعد کلاسا باید خرده عادتای 2 و 3 و 4 رو تا قبل افطار انجام بدم. از 9:30 تا 11:30 هم درس می‌خونم. 11:30 هم که بازی آرسناله. نمیذارم این ترم هم مثل ترمای قبلی، سطحی‌ترین و احمقانه‌ترین مسائل مثل 10 ترمه شدن یا نشدن، مشروط شدن یا نشدن و پاس کردن یا نکردن؛ واسه‌م حکم حیاتی‌ترین دغدغه‌ها رو پیدا کنه! واضحه که اگر مغزت پر از این خزعبلات بشه، احمق‌تر از چیزی که هستی میشی! 

و در نهایت آرتتای عزیز! خودت بهتر از همه می‌دونی که تیمت از این بازی تا آخرین بازی جزیره و لیگ اروپا، باید بی‌نقص‌ترین و بی‌رحم‌ترین فرم خودش رو داشته باشه و مثل بولدوزر از رو بقیه رد بشه. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که هر لغزشی تا آخر فصل، چطور می‌تونه جایگاهتو متزلزل کنه. طبق چیزی که من دارم تو AFTV و بقیه مدیاهای هواداری باشگاه می‌بینم، جو سنگینی علیه‌ت حاکمه. می‌دونی که حداقل خواسته‌شون قهرمانی لیگ اروپا و حضور تو سی ال سال بعده. هر اتفاقی غیر این بیوفته  Artetaout گویان کله پات می‌کنن! اگه تو شکست بخوری، منی که تو این دو سال ازت یه ناجی و قهرمانی ساختم که قراره این ویرانه رو به بهشت تبدیل کنه، هم شکت می‌خورم! هم خودتو و هم منو سربلند کن میکل!

پ.ن: هم اکنون ساعت 8:20  متوجه شدم که بازی آرسنال فردا شبه و بنده اسیر اشتباه شدم!!

 

نمی‌دونم دلیل این کارای احمقانه‌م چیه ولی این دو روزو تماما درگیر قضیه سوپرلیگ و حواشیش بودم. خودمو انداخته بودم گوشه‌ی تخت و لپ تاپ و گوشی به دست لحظه به لحظه‌شو دنبال می‌کردم. دو روز عجیب و غریب و تاریخ‌سازی بود! سیر تحول نظر من درباره‌ش هم عجیب و غریب و به شدت مسخره بود! 

به محض این که خبر تشکیل سوپر لیگ مثل بمب منفجر شد و تمام سایتای خبری فوتبالیو پر کرد و عالم و آدم شروع کردن که درباره‌ش حرف بزنن و بنویسن، منم همراه جریان شدم و دهن سایتای مختلف داخلی و خارجیو صاف کردم. تمام لایوای AFTV تو یوتیوب رو مو به مو نگاه می‌کردم و امکان نداشت یه ثانیه‌شون رو هم از دست بدم. در به در منتظر این بودم که بازیکنای سابق و مربیا چی میگن درباره قضیه! منتظر اظهار نظر ونگر و تموم شدن حجت بر خودم هم بودم! از ونگر فوتبال شناس‌تر و فوتبال فهم‌تر داریم مگه؟ خلاصه که از فرگوسن و ونگر و رانیری تا فردیناند و بکام و ایان رایت هر کدوم به یه نحوی مخالفت خودشونو نشون دادن. رسانه‌ها در هر قالبی که داشتن از روزنامه تا سایت و شبکه تلویزیونی هم یه جو سنگین علیه پرز و آنیلی به وجود اوردن. رسانه‌هایی هم که مستقیما توسط هوادارا هدایت میشدن  تندترین و خشن‌ترین واکنش‌ها رو داشتن. گذشت و گذشت تا رسید به مصاحبه پرز. پیرمرد ۷۰ ساله‌ی جاه طلب مادریدی، با  اعتماد به نفس زیاد و چهره‌ی خوشحال و مغرور ناشی از پیروزی قریب الوقوعش و آغاز تاریخ‌سازیش واسه فوتبال؛ مصاحبه‌شو شروع کرد. از نجات فوتبالی که بزرگترین باشگاهاش بدترین وضعیت مالی چند دهه‌ی اخیر خودشون رو دارن میگذرونن گفت و به یوفا و چفرین حمله کرد و از تاثیر اونا تو این وضعیت افتضاح باشگاه‌ها حرف زد. تمام تهدیدای یوفا علیه ۱۲ تیمو بُلُف خوند و اطمینان داد که از لحاظ حقوقی هیچ مشکلی برای هیچ کدوم از باشگاه‌ها، مربیا و بازیکنا به وجود نمیاد. از شفاف نبودن گردش مالی یوفا انتقاد کرد و تهدید کرد که دهنمو باز نکنید که کل کثافت کاریاتونو جار بزنم! می‌گفت نسل جدیدتر نسبت به فوتبال کم علاقه‌ شدن و فوتبال از لیست سرگرمیای مورد علاقه‌شون داره حذف میشه. از لزوم تغییر فرم مسابقه‌ها و بازگشت دوباره هیجان به فوتبال دم زد و ادعا کرد که یوفا توانایی تغییرات مثبتو نداره و این باشگاه‌های بزرگ و پرهوادارن که باید یه فکری به حال فوتبال بکنن. سوپر لیگو تنها راه چاره‌ی حال حاضر فوتبال اروپا معرفی کرد و نوید اومدن روزای خوب برای باشگاه‌ها با وارد شدن اسپانسرای بزرگ و قدرتمند مالی رو داد. مطمئن بود که هیچ باشگاهی از سوپر لیگ خارج نمیشه و همه به تفاهم نامه‌شون پایبند می‌مونن؛ چرا که فقط و فقط با شرکت توی سوپرجام میتونن بعد مدت‌ها یه نفس تازه‌ای بکشن و دغدغه‌های مالیشونو تا حدودی برطرف کنن. چفری که الان بزرگ‌ترین دشمنش بود رو هم انداخت گوشه‌ی رینگ و تا می‌تونست مشت و لگد بهش زد! یه مصاحبه‌ی باشکوه از پیرمرد بلندپروازی که داشت خودشو شخصیت و افسانه‌ای فراتر از سانتیاگو برنابئو جا میزد. شایدم با رویا بافی و تصور ورزشگاهی که در آینده به نامش ساخته میشد، لبخند میزد! 

فرداش شد و حمله‌ها به سوپر لیگ با مصاحبه‌ی پرز کم که نشد هیچ، ۱۰ برابر هم بیشتر شد. البته با یه تفاوت که حالا همه در کنار پرز به چفرینم حمله می‌کردن. چه کار پرز درست بود و چه غلط، چفرین این وسط بی‌گناه نبود و یکی از دلایل وضعیت آشفته و قاراشمیشی بود که راهو واسه کودتای پرز باز کرده بود. بحث جدیدی که کم کم داشت جدی میشد دخالت بوریس جانسون بود که از صرفا حرف و هشدار کلامی داشت به اعمال نفوذ واقعی می‌رسید. خبرای افزایش بودجه یوفا اومد. بعدش خبر دلسرد و ناامید شدن باشگاه‌ها و تمایلشون به خروج از سوپر لیگ. و بعد به طور خیلی ناگهانی، اول از همه سیتی کنار کشید و بعدشم بقیه تیمای انگلیسی، یک به یک خارج شدن. بازار تحلیل‌ها و گمانه زنی‌های مختلف رسانه‌ها هم داغ شد. از پیشنهاد مالی بیشتر یوفا، ترس باشگاه‌ها از واکنش هوادارا((که چرت‌ترین و خنده دار ترین گزینه‌ست))، تهدیدای بوریس جانسون و ناامیدی باشگاه‌ها از موفقیت پروژه که با توجه به مذاکره‌های چند ساله‌شون با هم، بعید و غیرممکن بود.

خلاصه که پروژه‌ی ۱۲ ساله‌ی پرز و آنیلی و رفقا در عرض چند ساعت شکست خورد. باورش سخته. قضیه از اساس مضحکه و خنده دار! ۱۲ سال برنامه ریزی و مذاکره و لابی و پیدا کردن اسپانسر! کل این برنامه ریزی و تلاشای پشت پرده، ۴۸ ساعت هم نتونست دووم بیاره؟ ممکنه همچین چیزی؟ یعنی آنیلی و پرز با این همه سال تجربه، انقدر احمق و ابلهن که نتونستن موانعی که به وجود اومدنشون مثل روز روشن بودو پیش بینی کنن تا انقدر زود هر چی رشته کرده بودن، پنبه نشه؟! قضیه شاید فراتر از این حرفا باشه! و البته مایی که قطعا چیز زیادی از مناسبات و روابط بینشون نمی‌دونیم و یه مشت ناظر کم اطلاع و بدبختی هستیم که فقط دلمون می‌خواد فوتبال بمونه تا ما هم بمونیم!

ولی خب می‌دونی بیشتر از همه این اتفاقات، چی واسه‌م عجیبه؟ این که یه پسر ۲۱ ساله تو یه قاره‌ی دیگه، تو یه اتاق ۲۰ متری و روی یه تخت با یه دشک نارنجی(!) دراز کشیده و لحظه به لحظه‌ی دعوای پول و قدرت بین ۱۲تا مالک باشگاه و یوفا رو دنبال می‌کنه و بعضی جاها حتا جانبداری هم می‌کنه! این پسر واسه من عجیب‌ترین آدم دنیاست! هیچ جوره نمی‌فهممش! نه که چون پیچیده باشه! به حدی کودن و احمقه و به حدی کاراش بی حساب و کتابه که این جور غیر قابل فهم و گنگ نشون داده میشه. کِی میشه یه پرز پیدا بشه و علیه تو کودتا کنه؟ این بار اما یه کودتای موفق! 

کلاس، ساعت 11 تموم میشه. شال و کلاه می‌کنم که بزنم بیرون. این جور موقع‌ها که نیاز به اعتماد به نفس زیاد دارم، حتما باید گرمکن آرسنالمو بپوشم.

ساعت 12:30 ظهر از خواب بیدار شدم. خواب بچگیامو دیده بودم. دبستان بودم. تو حیاط مدرسه داشتم دنبال یه چیزی می‌دوییدم. یادم نمیاد چی بود ولی یادمه هر چند وقت یه بار بهش می‌رسیدم و می‌گرفتمش و باز از زیر دستم در می‌رفت و ازم دور میشد. با در رفتنش می‌خندیدم.

ساعت 1 کلاس داشتم. ناهارمو کشیدم و اوردم پای لپ‌تاپ. تیکه‌های بادمجون زیر دندونام بود، گوزن سورنا تو گوشم و چشمم هم به سه تا تابلوی نقاشی‌یی بود که تازه چاپشون کردم و قراره فردا بزنمشون رو دیوار. دیوارای اتاق قراره کاملا فرق کنن. به غیر دو سه مورد، هر چی که هست میاد پایین و جایگزیناشون میرن بالا! یه شکل و شمایل جدید!

ساعت 3:30 و تموم شدن هر دو تا کلاسا. لباسامو می‌پوشم. هدفونو میزارم تو گوشم و دوباره گوزن سورنا رو پلی می‌کنم و راه می‌افتم. به عرفان قول داده بودم که امروز برم و جاش وایسم تا بره به کاراش برسه. میشینم پشت دخل. تو این یه ماه اخیر دفعه‌ی چهارمم بود که نشسته بودم تو شهر پاستیل! چنل بی رو باز می‌کنم در حین کار به دو سه تا اپیزودش گوش می‌کنم. بالا و پایین پریدن دختر کوچولوها وقتی با این حجم و تنوع زیاد پاستیل روبرو میشن و ذوق می‌کنن و نمیدونن چیکار کنن و کدومو انتخاب کنن، حس خوبی بهم میده! روز شلوغی بود. واقعا شلوغ بود و آخراش کمرم داشت از درد منفجر می‌شد. این پاستیل فروشی مسخره چی داره که من انقدر دوستش دارم؟

 یه وانت آبی پر از حصیر جلو مغازه نگه داشت. مثل این که حصیراشو حراج کرده بود.دورش غلغله شده و ملت از سر و کول هم دیگه بالا می‌رفتن! ظاهرا یک احساس نیاز همگانی به حصیر بین مردم ایجاد شده بود و کرونا رو به کتفشون گرفته بودن! عرفان ساعت 8 رسید. از شیشه‌های خالی شده‌ی مغازه حسابی تعجب کرد و برگشت خونشون که یه کارتن بار جدید بیاره. تا 9:30 می‌مونم پشت دخل. میام بیرون واسه خستگی درکردن دو نخ سیگار می‌کشم. عرفان ولی همراهیم نمی‌کنه! یعنی میگی وقتی قراره ریه‌هام پر از دود شه، سورنا تو گوشم نخونه؟ با عرفان خداحافظی می‌کنم. هدفونو میزارم تو گوشم. طبق عادت هر ساله بوی عیدی فرهادو پلی می‌کنم. تو راه یه شب‌بوی بنفش می‌خرم. می‌رسم خونه. گلو می‌ذارم رو پله‌ها و کارت بانکیای مامان رو برمی‌دارم که برم و کاراشو انجام بدم. مامان میگه:«پس چرا گلات کجن؟» می‌خنده. می‌خندم. پس امسالم اومد جز سالایی که حس و حال عید تو خیابونو با صدای فرهادو تجربه کرم. یه تجربه‌ی ناقص با کمترین شباهت به سالای قبل! ولی باز قابل قبول و بهتر از هیچیِ پارسال!

نیمه‌ی اول بازی آرسنالو از دست دادم. همراه با شام خوردن نیمه دومو می‌بینم. گل می‌خوریم. سبایوس احمق! گابریل احمق‌تر! اشتهام کور میشه! استرس برم می‌داره که نکنه باز المپیاکوس بلای سال قبلو بیاره سرمون؟! بازی دوباره می‌افته دستمون. دو سه تا موقعیت عالیو خراب می‌کنیم. تک به تکی که اوبا به راحتی آب خوردن خرابش کرد، بهترینش بود. چقدر فوق العاده‌ست این اودگارد! وای اگه ادو و آرتتا بتونن قراردادشو دائمی کنن! مطمئنم بازی سازی تیمو تا 10 سال می‌تونه بیمه کنه. 

محسن قصه‌ی ما، فردا 29 اسفند؛ روزی که حقیقتا سگ صاحبشو نمی‌شناسه، ساعت 9 شب میشه 21 سالش. کند می‌گذره یا سریع؟

فردا ساعت 9 شب، اپیزود 21 تکراری‌ترین و مسخره‌ترین و بی‌مخاطب‌ترین سریال دنیا، منشتر میشه. هر اپیزود کپی قبلی، بدون هیچ کم و زیادی. تنها مخاطبش هم همون کارگردان احمقشه!  

 

پ.ن1: این بخش خطاب به ریش و سیبیلای محسنه! لامصبا چرا درنمیاید؟ چرا دو ساله تو یه سطح موندید و بیشتر نمی‌شید؟ محسن داره 21 ساله میشه‌ها! یه فکری نمی‌خواید بکنید؟ بجنبید! خیلی داره دیر میشه! 

پ.ن2: دقیقا همین الان، خاله ف که از بقیه خواهر و برادراش کوچیکتره و ته تغاری محسوب میشه، بهم پیام داد و تولدمو تبریک گفت! وای خاله! ای کاش می‌تونستم و روم میشد که بهت بگم چه بی‌اندازه دوست دارم. کاش می‌تونستم بهت بگم اون موقع‌ها که شمال زندگی می‌کردی و تابستونا، چهار پنج روزی میومدیم خونه‌ت، جز بهترین روزی زندگیم بودن. یادته من احمق عاشق موزیک ویدئوهای چرت و پرت ماهواره‌ای بودم و تو هر سال واسه‌م ضبطشون می‌کردی که بیام و با هم ببینیمشون؟ یادته کنترل ماهواره همش دست من بود و از صبح تا شب می‌نشستم پاش؟! یادته چقدر بهت گیر می‌دادم که کانالایی که کشتی کج پخش می‌کنن رو برام پیدا کن؟ منی که کلا از صبحونه متنفرم، تو اون چهار پنج روز مثل گاو صبحونه می‌خوردم! پیتزا یونانیا رو یادته؟خورشت فسنجونای بی‌نظیرت که از همه بهتر درست می‌کردی و می‌کنی؟! ماکارانیای فوق‌العاده‌ت؟ یادته چه خوب لهجه‌ی رشتیا رو یاد گرفته بودی و باهاشون حرف می‌زدی؟ یادت اولین باری که رشتی حرف زدنتو شنیدم دهنم باز مونده بود از تعجب که مگه میشه تو این زمان کوتاه، انقدر خوب یادش گرفته باشی؟ اون روز تو بندر انزلی رو یادته؟ اون کشتیه که باهم انتخابش کردیم و خریدیمش، چایی لیمو، اون پیرمرده که داشت تبلیغ قایق موتوریاشو می‌کرد و یه صدای مسخره و خنده دار داشت! شب‌گردیا و تا پارک پیاده رفتنا رو یادته؟ کنار دریا و شنا کردن خنده دار و پر از ترسیدن من! یادته چقدر خندیدیم؟ صدفایی که جمع کردیمو یادته؟ میدونی خاله؟ تو لیست آدمای مهم زندگیم، تو نفر چهارمی.