بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۱۸ مطلب با موضوع «این‌گونه گذشت» ثبت شده است

محمدو بعد از دو ماه می‌بینم. سوار ماشینیم. بارون هی می‌گیره و ول می‌کنه. برف پاک کن، با یه صدای قیژ اعصاب خرد کنی، قطره‌های بارونو محو می‌کنه. محمد تازه از یزد برگشته. خاطرات تموم سه هفته‌ای که تو خوابگاه بود و کارایی که کرده بود و جاهایی که رفته بود و آدمایی که دیده بود و تصمیمایی که گرفته بودو واسم تعریف می‌کنه. با همون لحن پر از شور و ذوق و هیجانِ گاها اغراق آمیزش. دستامو تو سینه‌م جمع کردم و به آیینه بغل ماشین خیره شدم. هر چند وقت یه بارم یه صدایی از خودم در میارم که یعنی دارم گوش می‌کنم. جلوی در یه کافه ترمز می‌کنه. میره تو و سفارش میده. وایمیسم بیرون و سیگارمو روشن می‌کنم. برمی‌گرده پیشم. می‌دونم که دیگه نمی‌کشه. به دوست دخترش قول داده که به هیچ دودی اجازه‌ی ورود به ریه‌ش رو نده! خودش البته به شدت تکذیب می‌کنه قضیه رو! همین که انقدر مصره که دلیل نکشیدنش، ربطی به دوست دخترش نداره یعنی داره دروغ میگه! اگه با شوخی و خنده این کار رو می‌کرد اون وقت مطمئن می‌شدم که من اشتباه می‌کنم. محمدِ عزیز! شناختن تو اصلا کار سختی نیست پسر! تو همیشه رو بازی می‌کنی! تو هیچ پیچیدگی خاصی نداری. اون چیزی که تو مغزت می‌گذره بی هیچ کم و کاستی میاد رو زبونت. بفهم اینو!

برمی‌گردیم تو کافه. محمد ادامه میده. بازم از اتفاقات یزد و پروژه‌های بزرگی که در سر داره و آدمای "مهمی" که دیده و تجربه‌های خوبی که به دست اورده میگه! هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشه. دلم می‌خواد یه جوری حالشو خراب کنم. این حد از خوشحال بودنش برام غیرقابل درکه. چرا انقدر به همه چی مطمئنه؟ چرا انقدر به همه چیز و همه کس خوشبینه؟ چرا هیچ نشونه‌ای از شک و تردید تو وجودش نیست؟ شروع می‌کنم به مسخره کردن تمام برنامه‌های که واسه آینده‌ش ریخته و سعی می‌کنه واسه‌م توصیفشون کنه. فحشو می‌کشم به تک تک آدمایی که دیده و باهاشون ارتباط گرفته و فکر می‌کنه در آینده به دردش می‌خورن. از تمام شوآفایی که تو رفتار خودشو و تمام اونایی که فکر می‌کنه که قراره با هم کارای بزرگی بکنن و بارشونو ببندن میگم. حتا بهش میگم چقدر حرفاش چرند و تکرارین و بوی نایی که گرفتن داره حالمو بهم میزنه. چقدر احمقه که داره واسه فردایی که هیچ وقت نمیاد خودشو می‌کشه. چقدر ساده لوحه که فکر می‌کنه واسه من و بقیه رفیقاش اهمیتی داره. چقدر ابله و متوهمه که فکر می‌کنه واسه دوست دختری مهم‌ترین آدم دنیاست. 

سوار ماشین میشیم. کمربندشو میبنده. دستشو میذاره رو فرمون. استارت می‌زنه. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و با یه لحن آروم و پر از بیخیالی میگه:« میدونی که واسه حرفات اهمیت زیادی قائلم؟ این گوشم دره و اون یکی دروازه!» 

می‌خنده، می‌خندم! پس تو هم منو خوب میشناسی محمد! 

 

+ این کثافت در حال فوران وجودم، بدجوری هار شده و دم به دم پاچه‌ی بقیه رو میگیره. باید یه کاری کنم که هم عرفان، هم سجاد و هم محمد ازم متنفر شن. سگ وحشی و هاری که تو مغز گوه گرفته‌م مخفی شده نباید پاچه‌ی این سه تا رو بگیره. باید یه کاری کنم هر بار که دور همیم، از ته قلبشون آرزو کنن که من نباشم. باید ازم فراری شن. مسخره اینه که یک سالی میشه دارم همین کارو می‌کنم؛ ولی اونا به طور خیلی احمقانه‌ای  مقاومت می‌کنن. هنوزم هر هفته مثل احمقا بلند میشن و میان دنبالم. ساعت رفتن و اومدنو میسپارن به من! موزیک تو ماشینو میدن دستم! هر جا هم من بگم میرن. از همه‌شون مصرتر و کله خر‌تر همین عرفانه! هر چقدر تحقیرش می‌کنم، بی‌محلی می‌کنم و حتا بعضا فحشش میدم، بیخیال نمیشه! دلیل این رفتاراشونو نمی‌فهمم! چرا مقابله به مثل نمی‌کنن؟ چرا بعد از تمام چرت و پرتایی که بارشون می‌کنم، نمیزنن تو دهنم؟ چرا سکوت می‌کنن؟ چرا انقدر احمقن؟ 

++ تمام تماشاچیا مرده‌ن. تو الان تنهایی بازیگر. تمام این سالن ماله توئه بازیگر. حالا تو رییسی. تو همه کاره‌ای. هیچ نگاه خیره‌ای نیست. هیچ صدای آزار دهنده‌ای نیست. هیچ لبخند تحقیرآمیزی نیست. حالا تو می‌تونی این سالنو هر جور که دلت می‌خواد درست کنی. تو آزادترین موجود این دنیایی بازیگر. تو از همه فرار کردی بازیگر. فرار هم یه نوعی از مبارزه‌ست بازیگر، مگه نه؟

 

ساعت 5:30 عصر، از عینک فروشی زنگ میزنن که بیا عینکت آماده شده، ورش دار ببر. باید پیاده برم.  شال و کلاه می‌کنم و از خونه میزنم بیرون. تازه بارون بند اومده. زمین خیسه. هوا سرده و تمیز. خیابونا حسابی شلوغن. یعنی میگی تو این هوای بینظیر و فوق‌العاده، فرهاد گوش نکنم؟ غیرممکنه! هندزفری رو می‌ذارم تو گوشم. از زمین و زمان کنده میشم. انگار دیگه هیچ ماشینی تو خیابون نیست. انگار که دیگه هیچ آدم مخفی شده زیر ماسک، از کنارم رد نمیشه. سیگار زیر لبم بدنمو گرم می‌کنه، صدای فرهاد مغزمو! تا عینک فروشی 30 دقیقه‌ای راهه. عالی شد!

صاحب مغازه داشت چندتا عینک رو به مشتری نشون می‌داد. شاگردش که یه خانوم سی و خورده‌ای ساله با چشمای سیاهِ درشت همراه با گودی‌های زیرشون، پوست تیره و ماسک آبی هست، به محض این که می‌بیندم صدام می‌زنه که بیا این ور. عینک رو بهم نشون میده. میگه بذار رو صورتت ببین مشکلی نداره؟ قبلشم بهم یادآوری میکنه که اول کلاهت رو دربیار! 

عینک رو همراه با یه دستمال سبز فسفری، می‌ذاره تو یه کیف عینک آبی رنگ. توصیه‌های نگه داری بهتر از عینک رو بهم میگه!! صدای عجیبی داره. تنِ صداش مدام بالا و پایین میره. انگار خودش هیچ اراده‌ای روش نداره! فاکتوری که از قبل گفته بودم  واسم بزنه رو بهم میده. عینک رو می‌ذارم تو جیب داخلی کاپشنم، به دستام الکل می‌زنم و از مغازه میام بیرون.

تو مسیر برگشت ولی دیگه فرهاد گوش نمی‌کنم. می‌ترسم که نکنه حواسم پرت شه و روی این زمین خیس و لغزنده لیز بخورم و بیوفتم زمین و عینک به فنا بره. با احتیاط تمام راه میرم. دستم رو گذاشتم رو جیبی که عینک توشه، تا مثلا ازش محافظت کنم! چه نمای مضحکی! با خودم حرفم می‌زنم:  

-لیز نخوری یه وقت!

-آروم برو!

-حواستو جمع کن احمق!

-اینجا خیلی لیزه، حواست باشه.

-وای بهت اگه سوتی بدی و عینکی که هنوز بیشتر از یه دقیقه رو صورتت نبوده رو به فاک بدی!

منتظر یه اتفاقم. اتفاقی که بیاد و تمام این شور و ذوقم واسه عینک جدید رو نابود کنه. خیلی جاها رو انقد آروم آروم راه میرم اونم تازه با دستای باز که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، که آدمایی که از کنارم رد میشن با تعجب بهم نگاه می‌کنن!

نکنه یه موتوری احمقی که داره تو پیاده رو میرونه بیاد از کنارم با سرعت رد بشه و من هول بشم و بخورم زمین و عینک داغون شه؟! نکنه یکی که عجله داره و با سرعت راه میره، تنه بزنه بهم و بخورم زمین؟ نکنه تو این تاریکی یه چاله‌ی آبی رو نبینم و پامو بزارم توش و لیز بخورم؟  نکنه یه مجرم فراری از دست پلیس(!) که داره با سرعت در میره، بخوره بهم؟ 

محموله با موفیت به مقصد میرسه! مامان می‌شوردش و ضدعفونیش می‌کنه. عینک قبلی رو با تقدیر و احترامات فراوان به خاطر دو سال خدمت صادقانه‌‌ش، «rest in peace»گویان به کیفش انتقال میدم و می‌ذارمش تو کمد که برای همیشه در آرامش بخوابه و استراحت کنه! با این که خیلی دوستش نداشتم ولی اون لایق این آرامش ابدیه!! 

 

++ یعنی خودِ عینکم خوشحاله که دیگه هیچ وقت نمیاد رو صورتم و میتونه واسه همیشه در آرامش باشه؟

 

+++ده دقیقه دیگه بازی آرسنال شروع میشه! آرتتای عزیز! تو همین بازی کار رو دربیار و نذار به بازی بعدی بکشه! 

چشماشو خمار میکنه؛ دستاشو از جیبش درمیاره و با صدایی که می‌خواد به زور، یه بیخیالی ساختگی رو تو خودش حل کنه، میگه:((من از مرگ نمی‌ترسم! اصلن نمی‌ترسم. آماده‌ی آماده‌م. مهمم نیست کِی بیاد سراغم! واقعن برام ذره‌ای اهمیت نداره!)) بعدشم شروع می‌کنه نوع مرگی که دوست داره رو توصیف کنه! خودشو تبدیل میکنه به یه قهرمان تنها که همه‌ی اطرافیانش رهاش کردن و اون مونده و تقدیر بی‌رحمش و دشمن شرورش با یه قدرت نامتناهی!! تا توان داره می‌جنگه. یه جنگی که سرانجامش از قبل مشخصه! شکست می‌خوره! دشمن می‌کوبوندش زمین. دیگه توانی برای بلند شدن نداره. حالا میرسه به یه دوراهی. یا تسلیم شدن و در نتیجه زنده موندن، یا مرگ. اون مرگو انتخاب می‌کنه. خیلی هم تاکید داره رو این که خودش مرگ رو  انتخاب می‌کنه و از اون زندگی بزدلانه‌ای که هر نفسش ننگ تر از خودِ ننگه، چشم می‌پوشونه! یه مرگ تراژیک!

بلند بلند می‌خندم و بهش میگم که داری بلوف میزنی! تو هم مثل سگ از مرگ میترسی! مثل علی، مثل خودم! تو هیچ فرقی با ما دو تا نداری. حتی شاید بیشتر از ما دو نفرم از مرگ بترسی! مرگ برات بی‌معناست. پوچه! تاریکه! آدم از تاریکی می‌ترسه. آدم از پوچی می‌ترسه. آدم از بی‌معنایی وحشت میکنه! به همین خاطره که دلت یه مرگ تراژیک می‌خواد. به همین خاطره که از خودت یه قهرمان و جنگجوی تنها و بی‌کسی می‌سازی که دل از دنیا بریده و دنبال یه مرگ شرافتمندانه‌ست! می‌خوای یه جوری این تعارضِ علم داشتنِ به قطعی بودن مرگ و تمایلت به فناناپذیر بودن رو توجیه کنی! می‌خوای یه جوری به مرگ، یه معنا و مفهوم و رنگ و بوی تازه‌ای بدی تا در ظاهر واست پذیرفتنی‌تر جلوه کنه! لاف نزن مَرد! تو هم از مرگ می‌ترسی! خیلی هم می‌ترسی! حتی بیشتر از من و علی!

 

همان همیشگی! همان کابوس تکراری! شروع با نمایی از یک مکان کاملا ناشناس! خیلی خوب و واضح نمی‌توانم اطرافم را ببینم ولی انگار وسط یک جاده‌ی خاکی که هیچ ماشین و آدمی هم از آن رد نمی‌شود ایستاده‌ام، کله‌ی ظهر است و آفتاب سختی هم می‌تابد! ناگهان دندان‌هایم بی‌دلیل شروع می‌کنند به خرد شدن و ریختن و من ناباورانه افتادنشان روی زمین را دنبال می‌کنم! یک پرش زمانی و سگ سیاه و بزرگی که در محله‌ی مادربزرگ، دنبالم کرده و من فریاد زنان و وحشت‌زده می‌دوم و می‌رسم به فروشگاهی که روشنایی‌اش از دور پیداست و انگار دویدن به سمتش تنها راه نجات است. خودم را به درون فروشگاه می‌اندازم و تمام! بیدار می‌شوم. ساعت یک بعد از ظهر است. گیج و منگ به سقف اتاق خیره می‌شوم! سگ کابوس‌هایم هر بار وقیح‌تر از بار قبلش می‌شود! این دفعه انگار حرف هم می‌زد! چه می‌گفت را اما یادم نیست!

ناهار چیزی نیست جز کوکو سیب زمینی! هوس کرده‌ام که کوکوها را تا می‌توانم غرق سس گوجه کنم!

ساعت نزدیک سه ظهر است و من در یک دوراهی سخت گیر افتاده‌ام! رسیدگی به کارهای عقب مانده یا فوتبال؟ جنگ و غوغایی در ذهنم شکل می‌گیرد که منتهی می‌شود به تصمیمِ «گور بابای تمام کارای عقب مونده!»

اولین بازی، دربی مرسی ساید! نمی‌دانم چرا ولی از مصدومیت فندایک، بی‌اندازه خوشحال می‌شوم! هیچ وقت از خامس خوشم نیامده و نخواهد آمد! این کالورت لویین عجب بازیکن فوق‌العاده و آینده‌ داریست! شک ندارم که یونایتد روی هوا می‌زندش! از گلزنی صلاح خوشحال می‌شوم. باورم نمی‌شد گل هندرسون را وار آفساید اعلام کند! 

بازی بعدی دورتموند و هافنهایم. هیچ وقت از بوندسلیگا و تیم‌های آلمانی خوشم نیامده و نخواهد آمد! هیچ چیز از این بازی توجهم را جلب نمی‌کند جز تیپ و قیافه‌ی امره جان که از نظر من یکی از خوشتیپ‌ترین فوتبالیست‌های حال حاضر دنیاست!در میانه‌های بازی هم سه تکه پیتزای مامان‌پز که از دیشب مانده را به عنوان شام می‌خورم.

ساعت 8 شب است و اصل داستان شروع می‌شود! سیتی و آرسنال! چقدر از اول فصل، منتظر این بازی بودم! مطمئن بودم که آرتتا طلسم نبردن سیتی در اتحاد را می‌شکند! بازی شروع می‌شود. از قبل مشخص بود که بازی را دفاعی شروع می‌کنیم و دفاعی هم ادامه می‌دهیم و به قول معروف چشم می‌دوزیم به ضدحمله‌ها! حملات سیتی شدیدا  زهردار است. با خودم می‌گویم اگر تا پایان نیمه‌ی اول گل نخوریم، برنده‌ی بازی ماییم! چیزی از این پیش بینیم نمی‌گذرد که رحیم استرلینگ گل می‌زند. سعی می‌کنم که یک جوری پیش بینی قبلیم را اصلاح کنم و با خودم می‌گویم که حالا یک گل هم خیلی مشکل درست نمی‌کند! به آرتتا و نبوغش اطمینان داشته باش!در حالی که حسرت موقعیتی که ساکا خراب کرده را می‌خورم، مامان بشقابی با محتوای کدو حلوایی آبپز به دستم می‌دهد! این نشانه‌ی شروع فصل سرد در خانه‌ی ماست! از طعم خود کدوها خیلی خوشم نمی‌آید و فقط به خاطر تخمه‌هایشان طعمشان را تحمل می‌کنم. تخمه‌های این یکی اما از هر ده تا نه تایشان پوچ است! چرا صحنه‌ی خطای واکر بازبینی نشد؟ کثافت بزنند به وار و ورود تکنولوژی به فوتبال که هیچ خیری به آرسنال یکی نرساند! هافبک تیم خالی از هر نوع خلاقیت و پاس کلیدیست! به خدا قسم که اگر حسام عوار را الان داشتیم، اوضاع هافبک تیم برمی‌گشت و تمام مشکلاتمان حل می‌شد! کروئنکه‌ی عزیز! تو یک حرام زاده‌ی واقعی هستی! پارتی وارد زمین می‌شود و اولین بازی خودش را برای تیم انجام می‌دهد! چقدر منتطر این لحظه‌ی باشکوه بودیم. بازی با همان تک گل استرلینگ تمام می‌شود! چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم! من به آرتتا کاملا ایمان دارم. شک ندارم که در آینده‌ای نه چندان دور، نه تنها پریمر لیگ بلکه کل اروپا به احترامش تعظیم خواهند کرد!

«we are on the right way» گویان به اتاقم برمی‌گردم! یکی از اساتیدی که بلاهتش شهره‌ی خاص و عام است، می‌خواهد فردا پرسش کلاسی بکند! دبستانی به وسعت چند هزار دانشجو و هزاران متر زمین و چند ده ساختمان و دانشکده! از جزوه‌ی این و آن یک چیزهایی می‌خوانم و به همان اکتفا می‌کنم و بیخیال قضیه می‌شوم!

ساعت دو شب است. سر درد خفیفی دارم و چشمانم هم کمی می‌سوزند! با این‌که خوابم می‌آید ولی هیچ تمایلی به خوابیدن ندارم. دلم می‌خواهد تا خودِ صبح بیدار بمانم! یکی دو قسمت Mr robot ببینم، پروژه‌ی مدیریت مالی را تمام کنم، قصه‌های پریان آندرسن بخوانم، فرهاد گوش کنم و چند تایی هم بیسکوییت کنجدی بخورم! سر درد و حالت تهوع احتمالی فردا هم به کتف چپم!:)

 

ساعت هشت و نیم شب بود و من متفکرانه به سینی غذای پیش رویم زل زده بودم و حساب و کتاب می‌کردم که باید چقدر املت در هر لقمه‌ی نانم بگذارم که مبادا نان کم بیاید. صدای گوش آزار زنگ موبایل بلند شد. عرفان بود. نمی‌دانم چرا جواب ندادم. از خودم بدم آمد. دوباره زنگ زد. تا آخرین لحظات معطلش گذاشتم و چیزی نمانده بود که قطع کند تا جواب دادم. قرار شد که نیم ساعت دیگر بیاید دنبالم تا برویم و گشتی بزنیم. 

عرفان ویولون می‌زند و عاشق موسیقی‌های بیکلام است و اکثرا همین نوع موزیک‌ها را در ماشینش می‌گذارد. این بار هم از دفعات قبل مستثنی نبود. سر حال بود و شنگول. حدس می‌زدم که احتمالا حامل خبری هیجان انگیز و خوشحال کننده‌ است. آهی کشیدم و خودم را رول صندلی ماشین ولو کردم و با لحنی کشدار گفتم:« دلم یه سیگار بهداشتی می‌خواد که بدون دغدغه بکشمش!» هر دو از عبارت بی‌معنای "سیگار بهداشتی" خنده‌مان گرفت. بسته‌ی سیگاری را نشانم داد و گفت هنوز باز نشده و مثلا بهداشتی و سالم و به دور از هر نوع ‌آلودگی است. می‌خواست همان لحظه یکی برایم روشن کند که منصرفش کردم و قرار شد در یک محیط باز بکشیم! نزدیک خیابان منتهی به بازارچه‌ی شهر می‌شدیم. بدون مقدمه چینی گفت:«من دارم یه مغازه می‌زنم.» برق از سرم پرید و با چشمان گرد شده به چشمان پر از شور و ذوقش خیره شدم.

-چی؟ مغازه؟ جدی؟ بذار حدس بزنم چه مغازه‌ای!

-پس زود باش چون داریم می‌رسیم بهش.

قبل از این‌که حدس و گمانی به مغزم خطور کند، کنار خیابان پارک کرد و با انگشت اشاره‌اش فروشگاه کوچکی را در آن سمت خیابان نشان داد. کرکره‌ای نارنجی رنگ که بالای سرش روی یک تکه پارچه با همان رنگ، نوشته شده بود«شهر پاستیل»! و به قول خودش اولین فروشگاه تخصصی پاستیل در شهر! از ایده‌ی جالب و جذابش خنده‌ام گرفته بود. شروع کرد به شرح برنامه‌ها و نقشه‌هایی که برای فروشگاه کوچکش تدارک دیده. از درست کردن پَک‌های مخصوص برای انواع مشتری‌ها از دختر بچه‌ها گرفته تا زوج‌های جوان و طرح‌هایش برای ولنتاین و تولدهاو محیط جذاب داخلی فروشگاه و روز افتتاح هیجان انگیزی که برنامه ریزی کرده بود. من هم هر چند وقت یک بار پیشنهادی می‌دادم و او هم جوری گوش می‌داد و دقت می‌کرد که انگار تشنه‌ی هر ایده و هر نظری از هر نوع آدمی هست و اصلا شاید خلاقانه‌ترین ایده‌ها از ابله‌ترین انسان‌ها بیرون بیاید!

از ماشین پیاده شد. داخل مغازه، چند تکه شیشه‌ی اضافه بود که قصد داشت آن‌ها را به کارگاه ام دی اف سازی در حال احداث پدرش ببرد. پدر و پسر هر دو در اندیشه‌ی کسب و کاری جدید بودند. دعا می‌کردم که نکند شکست بخورد و چند وقت دیگر چهره‌ی مغموم و وا رفته‌اش را ببینم که عالم و آدم را به باد فحش می‌گیرد و حرف از رفتن و فرار می‌زند. صحبت‌هایش نشان می‌داد که امید زیادی برای موفقیت دارد و به در بسته خوردنش، هزینه‌ی سنگین و غیر قابل پیش بینی‌ای دارد‌ و از این موضوع وحشت می‌کنم. وانتی اجاره کرد و با کمک راننده‌اش شیشه‌ها را  بار زدند و به سمت گارگاه پدرش حرکت کردیم. وانت چندباری عقب افتاد و مجبور شدیم کنار بزنیم و با تلفن هماهنگ شویم. بالاخره رسیدیم. منطقه‌ای خارج از شهر که همزمان چند ساختمان دیگر در حال ساخت و ساز بودند و می‌شد نشانه‌هایی از آبادی زودهنگام را حس کرد. کارآگاه نیمه ساخت، زمینی به غایت وسیع و دیوار کشی شده‌ای بود با یک در آهنی بلند و نقره‌ای رنگ. در را کامل باز کردیم. وانت وارد شد و شیشه‌ها را خالی کردیم. من با نور موبایلم نور می‌گرفتم و عرفان و راننده شیشه‌ها را یک به یک و با احتیاط زیاد، از پشت وانت بیرون می‌آوردند و به دیوار تکیه می‌دادند. راننده‌ وانت مردی بود حداکثر بیست و هشت ساله و به شدت شوخ طبع و خنده رو.

عرفان طرح پدرش برای کارگاه را به تفصیل شرح داد. هر بار گوشه‌ای از زمین را نشان می‌داد و توضیح می‌داد که قرار است این جا چه قسمتی از کارگاه باشد و روند ساخته شدن ام دی اف را ترسیم می‌کرد. البته هنوز فقط اتاق نگهبانی و یکی از بخش‌های کارگاه را ساخته بودند و بقیه قسمت‌ها هم تا چند ماه آینده تکمیل می‌شدند. کف زمین پر از خرت و پرت‌های عجیب و غریب بود. از توالت فرنگی شکسته شده تا بالشت و پتو و یک کرسی زهوار درفته‌ که به بادی بند بود. بالای کارگاه استخری کوچک بود که آب لجن گرفته‌ی کم عمقی داشت. رفتیم و کنارش نشستیم. سکوت مطلق و آرامشی بی انتها!

عرفان خیلی میانه‌ی خوبی با سکوت ندارد و مطمئن بودم که باز آهنگ بی‌کلامی می‌گذارد و برای من از سازها و ریتم و دستگاه و این جور چیزها که من از آن‌ها سر در نمی‌آورم حرف می‌زند. پس عاجزانه خواهش کردم که این کار را نکند و بگذارد از این سکوت شب و آرامش نهفته در آن لذت ببریم!

عرفان از عموی ثروتمندش حرف می‌زد. پر واضح است که آینده‌ای مثل او را برای خودش آرزو می‌کند. با لحنی مملو از شیطنت و چشمانی پر شرر، عمویش را تحسین می‌کرد که چطور با خرید و فروش گسترده و احداث یک پمپ بنزین(!) و تالار عروسی و عزا در منطقه، قیمت زمین‌های اطراف همین کارگاه را بالا کشیده و حالا زمینی که آن‌ها هشت‌صد میلیون خریده‌اند  پنج میلیارد ارزش دارد! و البته سودهای چند ده میلیاردی عمویش از فروش همان زمین‌های کم قیمت دیروز و هورا می‌کشید برای این مغز اقتصادی بی‌نظیر و این آدم خودساخته‌ی قابل احترام!

اولین سیگار را روشن کردیم. نفهمیدم چطور شد که شروع کردم کثافت‌های ذهنم را بیرون بریزم. تا می‌توانستم چرند گفتم و مهمل بافتم. بدون توقف و هیچ استراحتی. عرفان هم همراهی‌ام می‌کرد و عمویش را به کلی فراموش کرده بود. دلم نمی‌خواست این خزعبلات بی سر و ته را بگویم. به خودم فحش می‌دادم و از اعماق وجودم فریاد می‌زدم که ای کاش عرفان همین الان بلند شود و یقه‌ام را بگیرد و روی زمین پرتم کند و دستانش را دور گلویم گره بزند و با خشم و عصبانیت چند باری فریاد بزند:«خفه شو!» ولی او نه تنها این کار را نمی‌کرد که خودش هم پا به پایم پیش می‌آمد. عطش اراجیف بافتنم هیچ جوره رفع نمی‌شود. اگر حرف نزنم که منفجر می‌شوم و حرف هم که می‌زنم جز بیهوده گویی، کار دیگری نمی‌کنم. انگار که در این مواقع که فرصت گفت و گو با کسی را پیدا می‌کنم به موجودی مسلوب‌الاختیار تبدیل می‌شوم که با حرف‌هایش، ذهن خود و طرف گفتگویش را مشوش می‌کند و تا می‌تواند رنج‌شان می‌دهد. شاید هم لرد ولدمورت یا یکی از یاران مرگ‌خوارش آمده و ورد ایمپرویوس را رویم اجرا کرده و کنترل مرا دستش گرفته تا هم خودم و هم بقیه را تا سر حد جنون پیش ببرم!  یک ساعت و نیم به همین منوال گذشت. ساعت نزدیک دوازده بود که از کارگاه بیرون زدیم تا کمی در  خیابان‌های شهر، بی‌هدف چرخ بزنیم! سکوت کرده بودیم و خیابان‌های خلوت را تماشا می‌کردیم. عرفان سکوت را شکست و گفت:«چند وقتیه هر بار با تو حرف می‌زنم یه استرس و حال گرفتگی عجیبی می‌گیرم ازت! اَه! اصلا نمی‌دونم چرا انقدرم اصرار دارم ببینمت! مثل این‌که سِحرَم کردی!» و چند تایی فحش آب‌دار نثارم کرد. از لحن صادقانه و بی‌تعارفش خنده‌ام گرفت. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و صدای قهقه‌هایم کفری‌اش کرده بود!

با سوال‌های پی در پی‌ و بعضا نامفهومش، سعی می‌کرد بفهمد که مثلا چه مرگم شده که انقدر یاوه سرایی می‌کنم و حرف‌های بی سر و ته و بی‌معنا می‌زنم. شگفت زده بود که چرا خودش هم با گوش دادن و بعضا نظر دادن، به من پر و بال بیشتری می‌دهد تا دیگر جفنگ گفتن را به حد اعلا برسانم! سفره‌ی دلم را برایش باز کردم و از آن احساس پوچ و اضطراب دائمی‌ام حرف زدم. نچ نچ گویان گوش می‌داد و هر چند وقت یک بار، با شک و تردید و لحنی دلسوزانه می‌گفت:«شاید داری الکی به خودت تلقین می‌کنی‌ها!»

ساعت نزدیک یک بود و به پایان گشت و گذار شبانه‌مان رسیده بودیم. درِ خانه پیاده شدم. عرفان گرم و صمیمانه گفت:« هر وقت خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن، جیک ثانیه با ماشین در خونه‌تونم!»

بالاخره رسید.

خیلی آرام و با احتیاط می‌پوشمش و سعی می‌کنم که چروک هایش را صاف کنم! موهایم را با تل کشی می‌بندم. روبروی آینه قدی می‌ایستم و خودم را نگاه می‌کنم. چقدر خودم را در این لباس دوست دارم. انگار که اصلا این لباس، به طور اختصاصی برای من دوخته شده. با لبخندی عمیق و مشت‌هایی گره خورده، چشمانم را می‌بندم و چهارطاق روی زمین دراز می‌کشم. 

سر و صدای کرکننده‌ای را می‌شنوم. باد سردی به صورتم شلاق می‌زند. تن و بدنم خیس عرق شده و نفس نفس می‌زنم. وسط یک استادیوم ایستاده‌ام و بر و بر هوادارانی که یک‌دست قرمز پوشیده‌اند و با هیجان بالا و پایین می‌پرند را تماشا می‌کنم. اینجا امارات، ورزشگاه اختصاصی آرسنال است و دو پرچم بزرگ را یکی در شمال و یکی در جنوب ورزشگاه می‌بینم. آماده‌اند که با گلزنی تیم، برافراشته شوند و زیبایی خودشان را به رخ همه بکشند. با فریاد مربی به خودم می‌آیم و شروع می‌کنم به دویدن. آرتتا هنوز با تعجب نگاهم می‌کند و با حرکات دستانش به من می‌فهماند که پستت را ترک نکن. صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنوم. تیم فاز هجومی گرفته و در تدارک یک حمله است. دقیقه‌ی 93 و احتمالا آخرین حمله‌ی تیم. با پشت دستم عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و سرعت دویدنم را بیشتر می‌کنم. با یک گل تیم سه امتیاز را می‌گیرد و قهرمان لیگ می‌شود، آن هم مقابل دیدگان مرغ‌های تاتنهامی نفرت‌انگیز! توپ در چند متری محوطه‌ی تاتنهام می‌افتد و ساکا صاحب توپ می‌شود. حفره‌ای میان فرتونگن و الدرویرلد به وجود می‌آید و من با گام‌هایی بلند نفوذ می‌کنم. پاس دقیق ساکا و شوت محکم و کات دار من و دروازه‌ای باز شده و هوگو لوریسی که پخش زمین شده و با ناباوری دراوزه‌‌ی فروریخته‌اش را نظاره می‌کند. ورزشگاه منفجر می‌شود. دو پرچم تیم با افتخار برافراشته می‌شوند. می‌دوم و با تمام توانم فریاد می‌زنم. دلم می‌خواهد تا آخرین روز عمرم همین جور فریاد بزنم و فقط مرگ بتواند به فریادهایم پایان دهد. اشک‌ها روی صورتم می‌ریزند و هیچ کنترلی روی آنها ندارم. هم‌تیمی‌‌هایم به سمتم می‌دوند و می‌خواهند در آغوشم بکشند. از دست همه‌شان فرار می‌کنم و خودم را به پرچمی که در شمال استادیوم بود می‌رسانم. آرام می‌گیرم. دو دستم را باز می‌کنم. اشک‌هایم بیشتر می‌شوند. با احترام تعظیم می‌کنم. قابی که در آن شماره‌ی 29 تیم با چشمانی گریان، مقابل پرچم تیمی که با گل او قهرمان شده تعظیم می‌کند...

 

گویا امتحانات دانشگاه شروع شده. مادرم هم نمی‌داند که من حذف ترم کرده‌ام. یکی دو ساعت در اتاقم می‌مانم و بیرون می‌آیم و می‌گویم که امتحان داده‌ام و چقدر هم سخت بود! بیچاره باور می‌کند و خسته نباشیدی می‌گوید و برایم کیکی که خودش پخته را همراه با چایی به عنوان عصرانه می‌آورد! 

 

لپ‌تاپم یک ‌DVD را نمی‌خواند. چند بار امتحان می‌کنم باز هم نمی‌خواند. DVD را با خمیر دندان و آب می‌شویم و خشک می‌کنم، تفاوتی نمی‌کند و باز هم نمی‌خواند. یک دفعه‌ای نمی‌فهمم چه اتفاقی می‌افتد که شروع می‌کنم به کیبورد لپ‌تاپ مشت زدن و فحش دادن! بعد از چند ثانیه حیرت زده به خودم و لپ‌تاپ نگاه می‌کنم. اصلا نفهمیدم که چرا این کار را انجام دادم. یک آن کنترلم را از دست دادم و مثل دیوانه‌ها به جان لپ‌تاپ بدبخت افتادم. بعد هم فهمیدم که مشکل از DVD بوده و لپ‌تاپ نگون‌بخت چند مشت ناحق از من خورده!

دیشب بازی استقلال و فولاد بود. مادرم روی مبل نشسته بود و با موبایلش کار می‌کرد. من هم قوز کرده و با متکایی در بغل بازی را می‌دیدم. داور ابتدا علی کریمی را اخراج می‌کند. دندان‌هایم را با خشم فشار می‌دهم در ذهنم داور را فحش کش می‌کنم. چند دقیقه بعد مجیدی را هم اخراج می‌کند. ابتدا متکا و بعد عینکم را با تمام توان به زمین می‌کوبم و شروع می‌کنم با صدای بلند داور را فحش دادن! حرامزاده و مادرسگ و بی‌ناموس و... خطابش می‌کنم. صورتم گر می‌گیرد و دلم می‌خواهد جایی را برای مشت زدن پیدا کنم. نمی‌فهمم که چرا تصمیم گرفتم که به آشپزخانه بروم و برای خودم چایی بریزم و داغ داغ بخورم و زبانم را بسوزانم. مادرم هم وحشت زده این اتفاقات را نگاه می‌کرد و می‌گفت:«چته؟ دلم ریخت!» هر فحشی هم که می‌دادم نچ نچی می‌کرد و شگفت زده اسمم را صدا می‌زد! 

یک اتفاق و یک اخراج در یک مسابقه‌ی فوتبال این طور چفت دهانم را باز می‌کند و هر کثافتی از آن بیرون می‌زند. موجودی روانی و جوگیر و تهوع آور!

ظاهر اتاقم را به زودی تغییر می‌دهم. دو سال است که همین شکل و شمایل اکنونش را دارد و زمان تغییر رسیده. نیاز به چند قاب و تعدادی میخ دارم! پوسترهای موتور و ماشین را که اصلا نفهمیدم چرا خریدمشان را هم باید دور بیاندازم. جای میز و تخت را هم که اصلا نمی‌توانم تغییر بدهم. پوستر رونالدو و کاسیاس را هم باید حذف کنم. نمی‌فهمم من آرسنالی اصلا چرا باید عکس این دو نفر را در اتاقم داشته باشم! کتابخانه هم که در بهترین جای ممکن قرار گرفته. راکت‌های بدمینتون را هم باید از دیوار پایین بیاورم. هر چند برای زیبا کردن اتاق ایده‌ی خوبی بود ولی دیگر تکراری شده و تاریخ انقضایش به پایان رسیده. شاید تا یکی دو هفته‌ی دیگر اتاقی با ظاهر جدید را افتتاح کنم!

روزهایی تکراری که پشت سر هم می‌گذرند و من چقدر این تکراری بودن را دوست دارم. از امروز کارهایی جدیدی را هم به این روزهای تکراری اضافه می‌کنم.

دیواری دور خودم کشیده‌ام و به این زودی‌ها قصد بیرون آمدن از آن را ندارم. قبلا هر نیم ساعت یک‌بار چندین سایت خبری و هر بیست دقیقه یکبار هم واتس‌اپ و تلگرامم را چک می‌کردم. چقدر احمق بودم و چقدر خودم را بی‌دلیل آزار می‌دادم. فعلا می‌خواهم در بی‌خبری محض نسبت به عالم و آدم زندگی کنم.

این روزها بیشتر از همیشه فرهاد گوش می‌کنم. برای گل یخی هم که به تازگی مهمان اتاقم شده، «گل یخ» فرهاد را پخش می‌کنم.

بی‌صبرانه منتظر رسیدن لباس آرسنالی که پنج‌شنبه سفارش دادم، هستم. دیشب برای لحظاتی به رویابافی مشغول شده بودم. خیلی جدی نشسته بودم پشت میزم و با رائول سانلهی و میکل آرتتا برای عقد قرارداد پنج ساله با آرسنال مذاکره می‌کردم. آرتتا می‌گفت که به من اعتماد کامل دارد و سبک بازیم توجهش را جلب کرده و قطعا من می‌توانم جایگاه ویژه‌ای در برنامه‌های آتی باشگاه داشته باشم و یاد و خاطره‌ی تری آنری را برای همه زنده کنم! اطمینان داشت که می‌توانیم در سال‌های آینده جایگاه قبلی خودمان را به دست بیاوریم و تازه‌ به دوران رسیده‌های جزیره را سر جای‌شان بنشانیم و دوباره آقای جزیره شویم! سانلهی از شرط و شروط من پرسید و من هم تنها شرطم را مطرح کردم. شماره 29 را که اکنون در اشغال گندوزی است را از او بگیرید و به من بدهید. من با هیچ شماره‌ای جز 29 نمی‌توانم بازی کنم! هر دو قبول کردند و بعد از معین شدن میزان دستمزد هفتگی، پاداش‌ها، شرایط فسخ، بند آزادسازی و مسائل جزئی دیگر، توافق حاصل شد و قرارداد هم امضا! قرار شد تا روز رسیدن لباس آرسنال، قضیه را رسانه‌ای نکنیم! با آرتتا دست دادم و او هم به من چشمکی زد و پیش‌بینی کرد که  شماره‌ی 29 که اکنون مال من است، به شماره‌ای حتی محبوب‌تر از 14آنری تبدیل شود! به این معنا که بازیکنی به مراتب بزرگ‌تر از تری آنری به باشگاه اضافه شده! و من با همین رویاها زندگی می‌کنم! 

ماجرای پسرخاله‌ام علی هم به بدترین شکل ممکن پیش رفت. پیرمرد مرگ مغزی شد و علی هم به دلیل سرعت زیاد و بی‌احتیاطی در جریان تصادف، صد در صد مقصر شناخته شد. غم‌نامه‌ای که به مرور در حال تکمیل است آن هم برای پسری هجده ساله و لعنت به این بخت و اقبال سیاهش. خانواده‌ی پیرمرد هم دائما در حال تهدید و فحاشی هستند و عجیب این که هنوز شکایت نکرده‌اند. علی را از بیمارستان مرخص کرده‌اند و الان خانه‌ی خودشان است. دماغش شکسته و چشمش کبود شده و هنوز از مرگ مغزی پیرمرد بی‌اطلاع است. نمی‌دانم این چه حماقتی است که نمی‌گذارند که هر چه زودتر با ابعاد فاجعه‌ای که ناخواسته به بار آورده آشنا شود و خودش را برای مکافاتی که انتظارش را می‌کشند، آماده کند و امید واهی برای بهبودی پیرمرد نداشته باشد. خاله هم دوباره قلبش مشکل پیدا کرده و وضعیتش تعریفی ندارد. و خانواده‌ای که پس از شوک سکته‌ی قلبی دایی و سرطان زن‌دایی، به دردی تازه دچار شده و روزهایی که دیگر رنگی از آرامش ندارند. فردا به عیادتش می‌رویم. با این پیام که تنها نیست و آدم‌هایی هستند که او را دوست دارند و فراموشش نمی‌کنند و قطعا این مشکل را هم پشت سر می‌گذاریم و زندگی هنوز به سر نرسیده و ادامه دارد.

یکی دو ساعت پیش، خانمی از دانشگاه برای طرحی که فکر کنم اسمش «پایش سلامت» بود، زنگ زد. سوال کرد از اینکه زنده‌ای؟ کسی از خانواده‌تان کرونا گرفته یا نه؟ و بعد هم که می‌خواست از کیفیت کلاس‌های آنلاین بپرسد که پیش‌دستی کردم و گفتم حذف ترم کرده‌ام. از دلیلش پرسید و گفتم شخصی است و شعورش را داشت که دیگر ادامه ندهد. بعد هم از این گفت که دعا کن که امام زمان بیاید و مشکلات را حل کند و سخنرانی پنج دقیقه‌ای کرد و در نهایت هم خداحافظی. زنی که پشت تلفن حرف می‌زد را می‌شناختم. ترم اول بود که دانشگاه قرآن رایگان هدیه می‌داد و من هم رفتم که یکی بگیرم. قرآن را به دستم داد و گفت که شرطش این است که روزی یک صفحه بخوانی. نمی‌فهمم چرا وقتی قصد داری که هدیه‌ای بدهی، چرا دیگر باید شرط و شروط وضع کنی و ارزش کارت را پایین بیاوری!

دیروز سه قسمت از پادکست «سمیکالن» را گوش دادم. یک داستان جنایی جالب با روایت نسبتا خوب و جذاب. 

یک ساعت و نیم دیگر بازی آرسنال شروع می‌شود. پیش به سوی 90 دقیقه حس خوب!

ساعت 23:45 و آغاز جنگ از پیش‌باخته‌ی آرسنال و سیتی! خودم را آماده‌ی حرص خوردن و فحش دادن می‌کنم. دوربین تصویر آرتتا را نشان می‌دهد و در ذهنم این مرد خوشتیپ اسپانیاییِ دوست‌داشتنی را ستایش می‌کنم. مثل روز برایم روشن است که با او می‌توانیم دوباره به روزهای طلایی خودمان برگردیم. روزهایی که به ما می‌گفتند شکست ناپذیران و شکست دادن توپچی‌های لندن شده بود آرزوی 18تیم دیگر جزیره. 

پابلو ماری مصدوم می‌شود و داوید لوییز جای او را می‌گیرد. دوربین چهره‌‌ی مضحک لوییز را نشان می‌دهد که مثلا می‌خواهد وانمود کند که خیلی انگیزه دارد و آمده که کولاک کند و حتی به یک مگس هم اجازه‌ی ورود به محوطه‌ی تیم را ندهد! به تکیه‌گاه مبل مشت می‌نم و با صدایی پر از خشم و نفرت، خطاب به مادرم که در رخت‌خوابش دراز کشیده و با بی‌میلی تمام به تلویزیون خیره شده می‌گویم:«این دراز مو زرد احمق حیفِ نون رو می‌بینی؟ تا چند ثانیه دیگه یا کارت قرمز می‌گیره یا پنالتی میده! بی شرفِ کثافت! پوند به پوندی که می‌گیره حرومه به خدا! با این قیافه زشت حال بهم زنش» مادرم هم می‌خندد و با اطمینان کامل، از بی‌عقلی و بلاهت من حرف می‌زند!

پیش‌بینی‌ام درست از آب درمی‌آید. یک اشتباه منجر به گل و یک پنالتی و در نهایت کارت قرمز، می‌شود کارنامه‌ی داوید لوییز در این بازی. لعنت می‌فرستم به پدر و مادر اونای امری احمق با این خرید ابلهانه‌اش!

بازی را سه بر صفر می‌بازیم. در حالی که زیر لب به عالم و آدم فحش می‌دهم، وارد اتاقم می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!  همیشه بعد از باخت‌های آرسنال و استقلال این کار را انجام می‌دهم! یک واکنش دفاعی برای آرام کردن خودم. به محض اینکه روی تخت می‌افتم عصبانیتم فروکش می‌کند و حالا اگر شب باشد می‌خوابم و اگر روز باشد نیم ساعت چشمانم را می‌بندم و بعد بلند می‌شوم و کارهایم را انجام می‌دهم.

این بار خوابم نمی‌برد. ساعت خوابم هنوز درست تنظیم نشده. پادکست را باز می‌کنم و از «رادیو داستان» داستانی به نام «دیگران» به نوشته‌ی جلال تهرانی را پخش می‌کنم. هنوز ده دقیقه نگذشته خوابم می‌برد. 

ساعت 11 صبح از خواب بلند می‌شوم. چه خوب که هیچ خوابی ندیده‌ام. صبحانه بیسکوییت مادر و چایی می‌خورم. بوی کلم پلوی مادر هم به مشام می‌رسد. روزی که با بوی مست کننده‌ی کلم پلو آغاز می‌شود، قطعا روز فوق‌العاده‌ای می‌شود!

چند روزی می‌شود که به سرم زده کیت اول آرسنال را بخرم، آن هم با سفارش چاپ نام خودم و شماره‌ی محبوبم یعنی29 پشت پیراهن. چند سایتی را می‌گردم و بالاخره یکی را انتخاب می‌کنم. تصمیم را با برادرم درمیان می‌گذارم. ابتدا با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:«این همه لباس آرسنال می‌خوای چکار؟ مثلا به عالم و آدم می‌خوای بفهمونی که آرسنالی هستی؟ ای کاش حداقل طرفدار یه تیم درست و حسابی بودی دلم نمی‌سوخت!» پاسخ می‌دهم که این یکی فرق می‌کند. کیت رسمی این فصل  باشگاه است و چرا من نباید یکی داشته باشم؟ آن هم با اسم و شماره‌ی اختصاصی خودم؟ نفهمیده بود که می‌خواهم اسم خودم را پشت پیراهن چاپ کنم! شروع کرد به خندیدن! فکر می‌کرد که لباس را می‌خرم که بیرون از خانه بپوشم. چند روزی است که تصمیم به ورزش کردن مستمر و روزانه‌ گرفته‌ام، آن هم در خانه! دیروز هم روز اولش بود! لباس را می‌خرم برای ورزش! برادرم می‌گوید:« باز جوگیر شدیا! ورزش؟ تو؟ به این حرفا نمی‌خوری، جمع کن خودتو! حداقل بیا بدون شماره بگیر که ورزشم باش نکردی،که قطعا نمی‌کنی، بتونی بیرون بپوشی! احمق نشو پولاتو هدر نده!»

لباس را بالاخره سفارش می‌دهم. تا پنج روز دیگر به دستم می‌رسد. یک روز صرف چاپ اسم و شماره می‌شود و چهار روز دیگر هم صرف پروسه‌ی ارسال.

کلم پلوی شیرازی با سالاد شیرازی! ترکیبی دیوانه کننده‌تر از این هم مگر وجود دارد؟

بالاخره اشتراک یک ماهه‌ی فیلیمو را می‌خرم. مستند «شکست ناپذیران» را که یک هفته‌ای می‌شد قصد دیدنش را داشتم، می‌بینم! شصت دقیقه گزارش از آرسنال سال2004! با صدای عادل و روایت‌های ونگر و ینس لمن و تری هانری و مارتین کیون و سون کمپبل. فصلی پر افت و خیز و در نهایت پایانی غروربخش و افسوس که این نسل بی‌نظیر، قهرمانی سی ال را نگرفت که اگر می‌گرفت قطعا بهترین تیم تاریخ جزیره می‌شد.

نوبت ورزش روزانه می‌رسد. لباس هایم را عوض می‌کنم. کیت پارسال آرسنال را می‌پوشم و شروع می‌کنم با صدای بلند سرود رسمی باشگاه را خواندن! یک هفته‌ای می‌شود که ‌home workout را نصب کرده‌ام و چالش4*7 را از امروز شروع می‌کنم. جلسه‌ی اول را با  بدختی،تمام می‌کنم. مربی دو بار از من می‌خواهد که هشت بار شنا بروم! برای من تقریبا غیرممکن است!

می‌روم سراغ تردمیل. پلی لیستی از «زدبازی» پخش می‌کنم و کار آغاز می‌شود. از سرعت 2 شروع می‌کنم و به مرور تا 7 می‌رسانم و بعد دوباره پله پله کمش می‌کنم. نیم ساعت طول می‌کشد. دو کیلومتر مسافتی‌ست که رفته‌ام و 115 کالری هم سوزانده‌ام.

پنج دقیقه دوش می‌گیرم. مادر کاسه‌ای با محتویات قارچ آب‌پز شده و سس مایونز به دستم می‌دهد و با لحنی بامزه ورزشکار خطابم می‌کند و  با هم می‌خندیم. به اتاقم می‌روم و داستانی که دیشب خوابم برد و نتوانستم کامل گوش کنم را پخش می‌کنم. ترکیب قارچ خوردن و داستان گوش دادن! تا به حال به فکرم نرسیده بود!

در آشپزخانه بالای سر سبدی پر از گیلاس ایستاده‌ام. رسیده ها را از کال‌ها جدا می‌کنم. هندزفری در گوشم است و فرهاد گوش می‌کنم. با بشقابی پر از گیلاس‌های رسیده می‌نشینم روی مبل و شروع می‌کنم به خوردن. هندزفری را درمی‌آورم. مادرم با برادرم، از یک تصادف حرف می‌زند. موتور سواری که به یک پیرمرد برخورد کرده و پیرمرد در آی‌سی‌یو بستری است و خود موتور سوار هم با این که در بخش است ولی وضعیت خوبی ندارد. با خودم فکر می‌کنم حتما درباره‌ی شوهر و یا پسر یکی از همکارانش حرف می‌زند. به انتهای حرف هایش که می‌رسد می‌گوید:« حالا خاله و شوهرش و دایی اون‌جان!» هسته‌ی گیلاس در گلویم می‌پرد و وحشت زده می‌پرسم:«چی شده؟ خاله چرا اونجاست؟ کی تصادف کرده مگه؟»

پسرخاله‌ی 18 ساله‌ام علی،موتور سوار اخیرالذکر بوده! پسرک احمق کله‌خر بدشانس! از دو سه سال پیش شروع کرد به ماشین راندن و موتور سواری! پدرش هم نه تنها از این کارش ناراحت نبود که احتمالا به خودش افتخار می‌کرد که چنین پسر مثلا با عرضه و شجاعی دارد و سوییچ موتور و ماشین را بدون هیچ مقاومتی، دستش می‌داد! مادرش هم اگرچه مخالف بود ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد جز نگرانی و اضطراب بعد از هر بار بیرون رفتن پسرش!

 مادرم همیشه سرکوفتش را به سر من می‌زد که علی دو سال هم از تو کوچک‌تر است ماشین می‌راند و توی دیلاق بیست سالت شده و هنوز نمی‌توانی!  برادرم اما به دفاع از من برمی‌خاست و می‌گفت که کار درست را من می‌کنم و این کار علی حماقت محض است و اعتماد به نفس بیش از حدی به او می‌دهد و او هم نوجوان است و جوگیر و ماجرا می‌تواند به یک فاجعه ختم شود! هر بار که علی را می‌دید می‌گفت که دست از این کله خر بازی‌ها بردار! این‌که قبل از کلاس رفتن، رانندگی بلد باشی امتیاز که نیست هیچ، زیان و حماقت است! موتور سواریت که دیگر هیچ! آخرین درجه از بلاهت است! چون چهار تا از رفیق‌های کله‌خرتر از خودت موتور سواری می‌کنند دلیل نمی‌شود تو هم مثل آن‌ها خر باشی! حالا هم نشسته و از پیش‌بینی قبلی خودش و تقصیرات پدر علی حرف می‌زند و حرص می‌خورد!

 علی با یک پیرمرد شصت ساله که بی‌هوا پریده وسط خیابان، تصادف کرده. خودش هم صورتش به جدول کنار خیابان خورده و چشمش خونریزی دارد و حداقل تا شنبه بستری است! پیرمرد هم که عمل شده و فعلا بیهوش است و هوشیاری‌اش هم به شدت پایین است. ثانیه‌ای فکر کردن به مرگ پیرمرد هم لرزه به تنم می‌اندازد! آغاز یک ماجرای شوم و پر از بدبختی و بلاتکلیفی برای پسری 18 ساله‌ای که تازه در ابتدای جوانی خودش ایستاده. حال خاله‌ اما بیشتر نگرانم می‌کند. زنی با مشکل قلبی و دائما مضطرب، زندگی پسرش را می‌بیند که تار مویی با یک فاجعه فاصله دارد. بعد از طلاق یکی از خاله‌ها و سرطان گرفتن یکی از زندایی‌ها و سکته‌ی قلبی یکی از دایی‌ها، این تصادف علی هم ویترین بلاها و بدبختی‌های این چند وقته‌ی خانواده را تکمیل می‌کند. احتمالا باید منتظر باشیم که ببینیم بلای بعدی کجا و در خانه‌ی کدام یک از عزیزان‌مان نازل می‌شود!

مادرم صلوات شمار دستش گرفته و با چشمان نگران به موبایلش چشم دوخته که آخرین خبرها را بگیرد.

شامم را که باقی مانده‌ی کلم پلوی ظهر است را می‌خورم و بعد از چایی پناه می‌برم به اتاقم. از هفته‌پیش تصمیم گرفته‌ام که قرآن را از روی تفسیر مبین، کامل بخوانم. امروز هم از آیه61تا68 بقره را می‌خوانم. بعد می‌روم سراغ «جنایات و مکافات» به خودم فحش می‌دهم که چرا خواندش را انقدر طولانی کرده‌ام و دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم! چهل پنجاه صفحه‌ای می‌خوانم و در آستانه‌ی ورود راسکلنیکف به مهمانی رازومیخین، کتاب را می‌بندم.

 

پایان 30امین روز خرداد. می‌روم سمت تخت خواب و با صدای بهنام درخشان که برایم داستان می‌خواند و تصویر علی در ذهنم و فکر و خیال آینده‌ی نامعلوم ماجرایش، خوابم می‌برد...

 

پ.ن: روزانه نویسی رو از امروز شروع می‌کنم. هیچ وقت از روزانه نوشتن خوشم نمی‌اومد! نمی‌دونم چرا دارم این کارو می‌کنم!