بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۷۹ مطلب با موضوع «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

خیلی وقته که اینجا ننوشتم. کلا خیلی وقته نه چیزی نوشتم و نه چیزی خوندم. دو سه هفته‌ای میشه که مطلقا سر هیچ کلاسی حاضر نشدم. تمام اتفاقات شیش هفت ماه پیش در حال تکراره. من هم برده‌ای که دلش می‌خواد همیشه یه غلام حلقه به گوش باقی بمونه. نه این که از برده بودن خوشش بیاد! بیشتر به این فکر میکنه که خب حالا برده نباشم که چی؟ آزاد باشم که چی؟ مگر غیر اینه که تو این نزدیک بیست و یک سال زندگیم هر تصمیمی که گرفتم از روی ترس و فرار از شرایط همون وقت بوده؟ تا آخرشم قراره همین باشه دیگه! پس شاید برده بودن گزینه‌ی بهتری باشه. حداقل مسئولیتی در قبال هیچ تصمیمی ندارم! 

احمق و کم عقلم اگر امشب را از دست بدهم. برای چندمین شب متوالی، تا خودِ صبح بیدار می‌مانم. نه که بخواهم به این زیست شبانه عادت کنم که عادتیست بسیار عبث و بیهوده! یک انرژی و جوشش عجیبی در وجودم غلغل می‌زند که هیچ جوره نمی‌توانم کنترلش کنم. جوش و خروشی که خواب شبانه را به کلی برایم غیر ممکن می‌کند. حتی اگر بخواهم هم نمی‌توانم چشمانم را روی هم بگذارم. نمی‌دانم منبع این انرژی کجاست. فقط این را می‌دانم که نصفه شب‌ها به دنبالم می‌آید و وجودم را تسخیر می‌کند! در طول روز انگار در چنگ و اختیار یک قدرت خارجی شرور هستم که ذهن و افکارم را پر از کثافت و زشتی می‌کند، تا می‌تواند تحقیرم می‌کند! به یک جا میخکوبم می‌کند و انفعال و ساکن بودن را بهم دیکته می‌کند! میانه‌های شب اما، آن قدرت خارجی پلید گورش را گم می‌کند و جنب و جوشی به جانم می‌افتد که مرا از راکد بودن و فاسد شدن، موقتا نجات می‌دهد! 

 

+یکشنبه عصر، خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم که بروم پیش یک روانشناس! این اضطراب‌ها و وسواس‌ها امانم را بریده‌اند. حس می‌کنم که در مرز یک فروپاشی کامل ایستاده‌ام. با یک مرکز مشاوره تماس گرفتم و بعد از کمی پرس و جو، برای چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد ساعت 10 صبح، وقت گرفتم. هیچ وقت فکر مراجعه‌ی به یک روانشناس را نمی‌کردم! اصلا خودم هم دلیل این تصمیم غیرمنتظره‌ام را نمی‌دانم! شاید دارم حماقت می‌کنم و شاید هم نه! گیجِ گیجم!

++مسیر این سفر و گذر موقت، تا به حال که رو به سقوط و تباهی بوده. ولی چه می‌توان کرد جز صبر و صبر و صبر؟

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ»

تاریکی مطلق

سکوت مطلق

من و من و من...

هر نوری، از هر کجا که باشد، بی‌درنگ خاموش می‌شود.

هر صدایی و هر آوایی از هر گوینده‌ای، در نطفه خفه می‌شود.

معطل نکنید و همین حالا گورتان را گم کنید. این غار باید تاریک و ساکت باشد، مثل بقیه غارهای دنیا! شما بی‌شرف‌های دریوزه، کثافت زده‌اید به این غار و از اصل و اساس خودش، دورش کرده‌اید! این جا دارد دستی دستی نابود می‌شود، بفهمید دیوانه‌ها، بفهمید! 

چقدر احمق و کم‌عقلید! این بهانه‌های‌تان را هزار بار تکرار کرده‌اید‌! ای کاش حداقل ارزنی خلاقیت داشتید!

عجز و لابه نکنید! گریه‌ها و ناله‌های‌تان دیگر برای من اهمیتی ندارد. به درک که عمری در این غار زندگی کرده‌اید و جای دیگری ندارید! به درک که غریبید و کسی را نمی‌شناسید! به درک که بیرون از این‌جا محکوم به مرگید! سقط شدن شما، اگر مرا خوشحال نکند، ناراحت هم نمی‌کند. این‌ غار از اول هم خانه‌ی شما نبوده! به گور پدرِ پدر سگ‌تان خندیده‌اید که به این جا عادت کرده‌اید! چه معنی دارد که به خانه‌ی دیگران عادت کنید؟ کنگر خورده‌اید و لنگر انداخته‌اید و کم کم ادعای مالکیت هم می‌کنید! کور خوانده‌اید! ذات کثیف و پلیدتان را خوب شناختم! مثل بچه‌‌ی آدم بند و بساط‌تان را جمع کرده و گورتان را گم می‌کنید یا با اردنگی و پس گردنی بیرون‌تان کنم؟

 

ساعت هشت یا نه شب بود. نشسته بودم روی صندلی نارنجی رنگ بیمارستان. پسری دوازده ساله و تپل، با موهای بلندی که یک وری شانه‌شان کرده بود. با اینکه زیاد لباس پوشیده بودم، سرما را تا مغز استخوانم حس می‌کردم.

خیلی هم ناراحت نباش! فقط کمی صبر داشته باش. چند قدم بیشتر نمانده تا تبدیل به یک عادت شود! یک چیزی مثل عادت چایی بعد از ناهار! همین قدر معمولی و پیش پا افتاده!

 خب شاید اصلا بعضی روزها ذاتا این شکلی هستند! شاید اصلا دست خودشان نیست! شاید تحت فرمان قدرت برتری هستند که توان مقابله‌‌ی با آن را ندارند و ناچارند به تسلیم شدن! آمده‌اند که حجمی از اضطراب‌ها و دلشوره‌هایی که حتی نمی‌دانی سرچشمه‌شان کجاست و دلیل آمدن‌شان چیست را به جانت بیاندازند و بروند! تو هم لخت و بی‌دفاع روبروی‌شان می‌ایستی و  با داد و فریاد و لب‌هایی لرزان و چشمانی پر آب، دلیل دشمنی و خصومت‌شان را می‌پرسی! جوابی نمی‌دهند و فقط با چشمانی خبیث و پر کینه نگاهت می‌کنند! نمی‌شنوند؟ زبانت را نمی‌فهمند؟ می‌شنوند و می‌فهمند ولی مامورند و معذور و فقط دستور را اجرا می‌کنند؟ یا شاید اصلا هیچ دستور و فرمانی در میان نیست و فقط می‌خواهند کمی سرگرم شوند؟ فروپاشی انسانی که  هیچ شناختی از او ندارند و حتی اسمش را نمی‌دانند، ساعت‌ها مشغول‌شان می‌کند و حسابی لذت می‌برند! 

تو هیچ چیز نمی‌دانی! تو فقط بلدی داد و فریاد کنی و به سر و صورتت بزنی و سوال‌های صد من یه غاز بپرسی! تو یک تکرارِ مبتذلِ بی‌پایانی! با یک رذالت ناشناخته‌ هم عجین شده‌ای و امید رهایی هم نباید داشته باشی! بگذار این رذالتی که دیگر بخشی از وجود ناپاکت شده هر روز قوی‌تر و قدرتمندتر از روز قبلش شود. وجود پر از کثافتت، آبشخور خوبی برای هر نوعی از پستی و فرومایگی‌ست.

مثلا همین الان همه چیز تاریک می‌شد. تاریکِ تاریکِ تاریک! چشم چشم را نمی‌دید! اصلا کسی جرئت نداشت جم بخورد. همه یادشان می‌رفت که در گذشته نوری هم وجود داشته و باور می‌کردند که دنیا از ابتدا همین طور تاریک و سیاه بوده و همین طور هم خواهد ماند! نور ناشناخته‌ترین چیز دنیا می‌شد و همه به ظلمت خو می‌گرفتند! تو هم خودت را روی تخت خوابت رها می‌کردی و می‌خوابیدی. یک خواب ابدی و بی انتها و حتی بدون رویا!

به همین سادگی!

ساعت 4:30 بعد از ظهر و چهل و دو عدد گوسفندی که بع بع کنان می‌ریزن تو کلاس و چوپون خوش اخلاقی که هزار بار پشت سر هم و بی وقفه، سلام می‌کنه! بعد از چند دقیقه دقت کردن، متوجه می‌شم که این بع بع کردنا، از نظر چوپون یه نوع سلام کردن تلقی می‌شه! چوپون احمقه و نمی‌فهمه که احتیاجی نیست حتما به هر بع بعی جواب سلام بده! می‌تونه اول کلاس یه سلام کلی به همه‌ی گوسفندان عزیز بکنه و تاکید کنه لطفا همه همزمان بع بع نکنید و صفحه‌ی چت سامانه رو به فنا ندید! چوپون می‌گه خیلی سریع از دو سه نفر پرسش کلاسی می‌کنه و بعدش می‌ره سراغ درس دادنش که امروز چه روز پرمطلبیه و وقت‌ کلاس چقدر کم و محدوده و به هیچ وجه جوابگوی حجم مطالب نیست! یکی دو تا گوسفند خودشیرین داوطلب میشن! چوپون رضایت خودش رو از کلاس فعال و همیشه آماده‌ش اعلام می‌کنه! گوسفندا میکروفون‌شون رو وصل می‌کنن! باورم نمیشه که به زبان آدمیزاد دارن حرف می‌زنن! تا حالا رو نکرده بودن این توانایی شگفت انگیزشون رو! از هر کدوم از داوطلبا می‌خواد که یکی از اصول 9 گانه‌ی بازاریابی رو که طی پنج جلسه قبل گفته، توضیح بدن! گوسفندا با آب و تاب زیاد اطاعت امر می‌کنن! پرسش کلاسی تموم میشه و چوپون باز رضایت خودش رو از گوسفندا، اعلام می‌کنه! 

چوپون بالاخره درس دادنش رو شروع می‌کنه! گویا رسم کلاس اینه که چوپون هر کلمه‌ی انگلیسی‌یی رو که بین حرفاش ذکر می‌کنه، بقیه باید اون کلمه رو با اسپل درست، توی چت بنویسن! یعنی نه این که اجبار باشه ول خب امتیازه! و این عمل نشانه‌ی اینه که گوسفندا حواسشون به درس هست و فعالیت می‌کنن و فقط شنونده نیستن! بعدش هم چوپون برای هر کدومشون به عنوان پاداش یه مشت علف می‌ریزه که موقتا نمیرن از گشنگی! احمقانه‌ست! چوپون یه کلمه‌ی انگلیسی از دهنش بیرون میاد و گوسفندا با عجله‌ی تمام تایپش می‌کنن! چرا خب؟ خود چوپون بیاد اون کلمه رو تو ‌share notes بنویسه و قال قضیه رو بکنه! چوپون سوالای ابلهانه و چرند می‌پرسه و باز گوسفندا شروع می‌کنن جوابای تکراری و کپی شده‌ی خودشون رو تایپ کنن! حقیقتا الان چوپون و گوسفنداش احساس می‌کنن این وسط تعاملی شکل گرفته؟ این چه کار بیهوده و احمقانه‌ایه؟ اصلا بلاهت نهفته تو این کار قابل بیان کردن نیست! گوسفندا هم تیمارستان دارن مگه؟ اصلا چرا انقدر هم گوسفندا و هم چوپون، گدای توجه هم دیگه‌ن و با هر روش احمقانه‌ای می‌خوان به این گدامسلکی خودشون ادامه بدن؟ یعنی مثلا اگر چوپون که الان پشت لپ‌تاپش نشسته، حواسش نباشه و لیوان چایی‌ش رو بریزه روی میزش و ناخودآگاه بگه shit، گوسفندا همگی تو چت همزمان، می‌نویسن shit؟ 

بحث به «اصول اخلاقی بازاریابی» می‌رسه و متوجه می‌شم که گوسفندا هم برای خودشون تئوریسین‌های قَدَری هستند و دنیا بی‌خبره از این موضوع مهم! چوپون خودش ادعای نظریه پردازی فعلا نکرده ولی میشه فهمید که چقدر کیفیت کارش فوق‌العاده‌ست که گوسفنداش همین حالا ازش جلو زدن و به درجات و مراتب بالایی از نظریه پردازی دست پیدا کردند! چوپون کاربلد به این می‌گن! یکی از گوسفندا درباره‌ی «فرصت‌های فرهنگ سازی با استفاده از بازاریابی و بازدهی مالی و اجتماعی اون!» حرف می‌زنه و همچنین یکی از گوسفندای به غایت دغدغه‌مند، هم از «ضد فرهنگ بودن بسیاری از بازاریابی‌ها» می‌ناله! 

ساعت کلاس تموم می‌شه! چوپون وظایف و تکالیف کلاس بعدی رو مشخص می‌کنه و گوسفنداش رو به خدای بزرگ می‌سپاره! تاکیدم می‌کنه بتمرگید تو طویله‌هاتون که حتا گوسفندا هم از کرونا در امان نیستد!

یکی از این گوسفندایی که داره الان این خزعبلات رو می‌نویسه، احساس می‌کنه که مثل ایگنیشس رایلی «اتحادیه ابلهان» دریچه‌ش بسته شده! دریچه‌ی بسته‌ی ایگنیشس رو ساعت‌ها لم دادن توی وان پر از آب گرم باز می‌کرد! ولی دریچه‌ی گوسفند مذکور ما رو در حال حاضر، فقط حمله کردن به ایکس باکسش می‌تونه باز کنه! یه خط می‌کشه روی کارایی که قرار بود تا ساعت12 انجام بده، قرارش با عرفان رو هم کنسل می‌کنه و می‌ره سمت کنسول عزیزش! بالاخره با دریچه‌ی بسته که نمیشه کار کرد یا کسی رو دید!

دعوتت می‌کند به اطاعت و فرمان‌برداری مطلق. آن هم بی هیچ چون و چرا! از عزم و اراده داشتنت وحشت می‌کند!

دعوتت می‌کند به خود آزاری. با تکرار عادت‌هایی که عمیقا آزارت می‌دهند! حظ می‌کند که ببیند با دست‌های خودت، مسیر نابودیت را صاف و هموار می‌کنی.

دعوتت می‌کند به بی ارزش شدن. لذت می‌برد از رخوت و سستی اراده و عذاب وجدان‌های دائمیت.

دعوتت می‌کند به از یاد بردن سرچشمه و اصالت و خالقت. هدفش بی‌ریشه شدن و سرگردانی توست تا راه اصلی را گم کنی. تا با سرعت بیشتری به منحط و تباه شدن نزدیک و نزدیکتر شوی.

دعوتت می‌کند به هرزگی. منتظر لاابالی گری و هیچ شدن توست. دلش پر می‌کشد که نقاط سیاه پاک نشدنی، لوح سفیدت را کثیف و اشغال کنند.

دعوتت می‌کند به متوقف شدن و درجا زدن و ناله کردن. محظوظ می‌شود از سردرگمی و حیرانیت.

و تو نالان و شاکی از زندگی نباتی حال حاضرت، یک زندگی بشری شرافتمند را آرزو می‌کنی. پس تمایل به برده نبودن و آزادانه زیستن در وجودت، جوش و خروش می‌کند. تمایلی که منبع آن ذات و جوهر توست و بدون آن معنا و مفهومی پیدا نمی‌کنی!

بودن و نبودنت در گروی این میل و گرایش است.

پس مقاومت کن...

مقاومت کن...

 

پنجره‌ای باز، نسیمی ملایم، آسمانی گرگ و میش و پوشیده از ابرهای سیاه، صدای دعا و اذان مسجد، قابی از درخت‌های خیابان و شاخه‌های رقصان‌شان که با نور تیر چراغ برق خیابان، نورانی شده‌اند و منظره‌ای زیبا و تماشایی ساخته‌اند. 

فرهاد از جمعه‌ای که عمر هزار ساله دارد و غم در آن بیداد می‌کند و آدم‌هایی که از دست خودشان خسته شده‌اند و با لب‌های بسته فریاد می‌زنند، می‌خواند! 

با تمام وجود، آرزو می‌کنم که ای کاش، فردا به جای این‌که ساعت هشت صبح، مانند برج زهرمار و با حس رخوت و وارفتگی از خواب بلند شوم و  پشت میز و لپ تاپم بنشینم و در حالی که با بی میلی تمام یک لیوان نصفه شیر می‌خورم و چندتایی بیسکویت‌ کنجدی سق می‌زنم و منتظر شروع کلاس هستم، ساعت پنج صبح و با صدای دل‌انگیز مادرم بیدار می‌شدم. آب یخ به صورتم می‌پاشیدم و از سرما دندان‌هایم می‌لرزیدند و بدنم مورمور می‌شد! صدای زمزمه‌هایِ بعد از نماز مادرم در گوش‌هایم می‌پیچیدند و شروع می‌کردم به صبحانه خوردن! بعد از آخرین لقمه‌ی صبحانه برای آمده شدن به اتاقم بازمی‌گشتم و از این که هوا دوباره سرد شده و می‌توانم گرمکن آرسنالم را بپوشم، احساس خوشبختی عمیقی می‌کردم. کوله‌پشتی‌ام را روی شانه‌‌هایم می‌انداختم و در هوایی که هنوز روشن نشده، از خانه بیرون می‌زدم و سکوت عمیق خیابان‌های همیشه شلوغ شهر، آرامش عجیبی را در سراسر وجودم جاری می‌کرد. صدای آواز پرنده‌ها، گربه‌های هراسانی که این‌ور آن‌ور می‌دوند، صدای بلند رادیوی کله پزی که با پیراهن زرد بدرنگش پشت دخلش نشسته و به خیابان زل زده، نانواهای ترک زبان محل و شوخی‌ها و خنده‌های مستانه‌شان، سربازهای منتظر اتوبوس و معدود آدم‌های سحرخیزی که هر کدام با هدفی متفاوت این موقع صبح از خانه بیرون زده‌اند، همه حس هنوز زنده بودن و زندگی کردن را برایم می‌ساختند. می‌رسیدم به ایستگاه اتوبوس‌های دانشگاه و راننده‌هایی را می‌دیدم که دور هم جمع شده‌اند و ابری از دود سیگار را اطراف خودشان درست کرده‌اند و با هم گپ می‌زنند و گاهی هم سوال‌های«کدوم‌ در شرقی میره؟» «کدوم‌ در غربی میره؟» «مهاجرم میره آقا؟» دانشجوها را جواب می‌دهند! سوار اتوبوس می‌شدم و یکی از صندلی‌های کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می‌کردم! با سری که به پنجره‌ی سرد اتوبوس تکیه داده و هدفونی در گوش و صدای فرهاد و عینکی بخار گرفته، دانشجوهایی که با عجله و دوان دوان به سمت اتوبوس‌ها می‌آمدند را تماشا می‌کردم.

 

سرعت باد بیشتر می‌شود و چراغ اتاق دختر همسایه روشن می‌شود و فرهاد ادامه می‌دهد:«جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه، خنجر از پشت میزنه، اون که همراه منه، داره از ابر سیاه خون می‌چکه، جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه!»

و جمعه‌ای که هنوز تمام نشده...

 

کلاس یکی از اساتید قدیمی و پر ادعای دانشکده، در آستانه‌ی حذف شدن است. دلیلش هم هم چیزی نیست جز به حد مجاز نرسیدن تعداد دانشجوها! استاد مذکور هم معتقد است که این قضیه‌ی تشکیل نشدن کلاس‌هایش در دو سه ترم اخیر، توطئه‌ی تعدادی از دانشجویان شرور و تهی مغز ترم بالایی و تحصیلات تکمیلی‌ست که شرافت و احترام به پیشکسوت را فراموش کرده و بی‌معرفتی و نامردی را به اوج خود رسانده‌اند. و صد البته که به ازای هر ساعتی که در دانشگاه می‌گذارند، صدها فرصت شغلی خارج از دانشگاه،  با درآمد و مزایای چند برابر بیشتر را از دست می‌دهد! ولی چه کند با تمایل و علاقه‌ی فراوان و غیر قابل مهارش برای تدریس و سر و کله زدن با جوان‌های بلند پرواز و خوش آتیه‌ای مثل ما! این جمله‌ها دقیقا عین جمله‌های خود اوست بدون هیچ کم و کاستی!

متین دوره افتاده بین بچه‌ها و سعی می‌کند تعدادی را راضی کند که علی‌رغم میل باطنی‌شان، کلاس استاد قدیمی را انتخاب کنند، تا به حد مجاز برسد و تشکیل شود. متین می‌گوید که هر چند اکثریت بچه‌ها از استاد دل خوشی ندارند ولی این ماجرای تشکیل نشدن‌ کلاس‌هایش دیگر کمی غیرطبیعی و مشکوک شده است! متین معتقد است این استاد منفور دانشکده، از لحاظ علمی و تجربه‌ای از بقیه‌ی اساتید چند لول بالاتر است و حیف است که چنین گنج گرانبهایی را با دلایل واهی و بی‌اساس از دست بدهیم! اصلا گیریم که تمام آن اشکالات و انتقادات هم وارد باشد، بالاخره سن و سالی از این پیرمرد گذشته و این شرایط خجالت آور، اصلا شایسته‌ی جایگاه او نیست. به درک که نمره‌ی کم بگیریم و به درک که در طول ترم با حرافی‌ها و پروژه‌های زیادش، اعصاب‌مان خط خطی شود، مهم این است که احترام موی سپیدش را حفط کنیم! البته پیرمرد دیگر حوصله‌ی قبل را ندارد و احتمالا نه از آن زیاده گویی‌ها خبری هست و نه از آن پروژه‌ها! چقدر این سخنرانی‌های پر جنب و جوش و طرز بیان محکم و استوار متین برای من دلپذیر و جالب است! چقدر هم مسئله را بیش از حد جدی گرفته!

متین با من هم ارتباط برقرار می‌کند و پیشنهاد می‌کند که خودم را از کلاس آن یکی استاد به کلاس استاد اخیر الذکر منتقل کنم. برای متین به عنوان رفیقی که معاشرت با او  برایم جذاب و لذت‌بخش است و همیشه شخصیت و رفتار و گفتارش را تحسین کرده‌ام، احترام زیادی قائلم و پیشنهادش را سریعا قبول می‌کنم. کاری با استدلال‌ها و دلایلش هم ندارم و حقیقتا هم انتخاب بین این استاد و آن استاد برایم اهمیت چندانی ندارد! شاید یکی دو ترم اول خیلی در بند انتخاب استاد بهتر بودم و دائما پرس و جو می‌کردم ولی حالا دیگر اصلا حوصله‌ی این کارها را ندارم.

یکی دو ساعت می‌گذرد و متین پیامی با محتوای«هورااا 15تا شدیم!» را در واتس‌اپ برایم می‌فرستد. به این معنا که تعداد به حد مجاز رسیده و کلاس برگزار می‌شود. به شوخی تبریک می‌گویم و موزیک «بر طبل شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب» را برایش می‌فرستم و کلی با هم می‌خندیم! در جریان گفتگوی‌مان یکی دو وویس هم فرستاد و شنیدن صدای گرم و روح‌بخشش، با آن لهجه‌ی به شدت غلیظ اصفهانی‌اش حسابی سر کیفم آورد! به یاد روزهایی افتادم که وقتی سر کلاس‌ها می‌خواست حرفی بزند، به دلایل نامعلوم تلاش می‌کرد لهجه‌اش را کم رنگ کند و به همین علت بعضی کلمات را ناخواسته، عجیب و غریب تلفط می‌کرد و هم خودش خنده‌اش می‌گرفت و هم ما!

+پیشنهاد متین را به سعید هم می‌‌دهم! انگار که از قبل آمده باشد در کسری از ثانیه جواب می‌دهد و جد و آباد من، متین و استاد را به فحش می‌کشد و آفلاین می‌شود!

++دلم برای پیرمردی که در طبقه‌ی همکف دانشکده‌ی جدید، بغل دست آموزش و زیرپله‌ها، لوازم التحریر می‌فروخت و جزوه چاپ یا کپی می‌کرد به شدت تنگ شده!