میدونی به چی فکر میکنم؟ به این که شاید عمری اشتباهی شناختمت. شاید هیچ وقت اون چیزی نبودی که من فکر میکردم. مثلن شاید گل تو دستت رو خنجر دیدم یا شایدم لبخندت رو اخم دیدم! میدونی که دیگه نمیتونم به چشمام اعتماد کنم؟ میترسم از روزی که شکم یقین شه.
+توصیفش خیلی خیلی سخته. دیروز بود! ساعتشو یادم نمیاد. آخرای یه خوابِ عجیب و غریبِ پر از اتفاقات مسخره! از بین تموم اون اتفاقای چرت و پرت کنده شدم و دوباره افتادم روی تختم. حس میکردم که بیدارم ولی فلج شدم. حتی نمیتونستم پلکمو تکون بدم! بختک افتاده بود روم. یه تاریکی مطلق و سکوتی که خبر از یه حادثهی شوم میداد. آرامش قبلِ طوفان. یه دفعهای صدای چند تا انفجار پی در پی و فریاد مادرم و من فلجی که نمیتونستم تکون بخورم. تسلیم شده بودم. مرگو تو یه قدمی خودم میدیدم. یه موجودِ رقت انگیز که مثل سگ ترسیده و چیزی نمونده خودشو خیس کنه! یعنی این پایانشه؟ چشمام باز شد. نفسم به بدبختی بالا میاومد. انگار کل بدنم سِر شده بود. کم کم داشت حالیم میشد که فقط یه کابوس دیدم. کابوسی که خیلی خیلی واقعی به نظر میاومد. یه صدایی تو ذهنم فریاد میزد که دوباره چشماتو ببند. صدایی که انگار میخواست برم گردونه به همون فلج و بیاختیار بودنه. به همون فاصلهی چند ثانیهای تا مرگ! نباید بهش اجازه میدادم دوباره افسارمو به دست بگیره! باید مقاومت میکردم. شاید این تیر خلاصش بود. مردنِ توی رخت خواب! یه پایانِ بیمعنا و نفرت انگیز و بزدلانه! نه این خیلی مسخرهست. نمیذارم این طوری تموم شه. با تمام وجودم تلاش میکردم که نذارم چشمامو ببنده. نمیتونستم صداشو خفه کنم. فریادش بشتر و بیشتر میشد. کم کم حس کردم که میتونم دست و پام رو تکون بدم. زور زدم که خودمو سرِپا کنم. تونستم! شکستش دادم! بلند شدم و روی جفت پاهام وایسادم. صداش قطع شد. انگار واقعا لحظههای نزدیک به مرگ بودنو تجربه کردم. یه کابوسی که تو ده بیست ثانیه اتفاق افتاد ولی انگار دو سه ساعتی طول کشید! دریایی از حسای مختلفو هم واسم رقم زد. باور کن سخته توصیفش. باید حسش کنی! حالا باز بگو وجود نداره! باز بگو یکی نیست که بعضی وقتا کنترل منو دستش بگیره. تو این مورد دیگه من خیالاتی نیستم! تو کوری و نمیبینیش! تو کری و نمیشنویش! اصلن حالا که فکرشو میکنم، من که واقعا نتونستم شکستش بدم! اون فقط منو وارد ذهن تاریک و کثیف خودش کرد و سناریوی مسخرهای که واسم آماده کرده بود رو پیاده کرد! من که واقعا قرار نبود بمیرم! اون فقط میخواست بهم نشون بده که حتی مرگ و زندگی منم دست خودشه! که اگه تا الان زنده نگهم داشته، فقط از روی لطفش بوده! یا شایدم من شدم واسش ابزار سرگرمی! پس چرا سوژه به این خوبی که میتونه با بازی دادنش، سر خودشو حسابی گرم کنه، بپرونه؟ حالا بهم اثبات کرد که من هنوز دل و جرئت سقوط کردن رو ندارم! میبینی چطور داره تحقیرم میکنه؟
++دیدن محمد بعد از دو سه ماه! چقدر دلم واسه خندیدنای نمکی و بامزهش تنگ شده بود. محمد شروع میکنه به تعریف کردن تمام اتفاقات دو سه ماه پیشش و منم فقط گوش میکنم و هر از چند گاهیم یه نخ کِنت آتیش میزنم. محمد یک ساله که به قول خودش تو ترکه، پس همراهیم نمیکنه! وقتی پیش محمدی احمقی اگر یه کلمه حرف بزنی. فقط و فقط باید وادارش کنی به حرف زدن و حرف زدن و خودت سراپا گوش باشی. انقدر اتفاقات عادی و روزمره زندگیش رو قشنگ و هیجانی تعریف میکنه که دلت میخواد هیچ وقت حرفاش تموم نشه! اصلن انگار تو یه دنیای دیگهای! دنیای محمد با دنیای تمام آدمایی که میشناسم فرق میکنه. این پسر از هفت سالگی که تو اولین روز مدرسه با هم رفیق شدیم تا همین امروز هیچ تغییری نکرده!
+++عرفان به سرش زده که کنار پاستیل فروشیش یه کسب و کار دیگه راه بندازه! میخواد از یکی از دونات فروشیای معروف، یه شعبه بگیره. نمیدونم چرا فکر میکنه که تو هر کاریش باید با من مشورت کنه! چرا من از این که آیا دونات فروشی تو این منطقه از شهر میگیره یا نه، باید چیزی بدونم! آخه مگه من چیزی از بازار میدونم؟ چی تو من دیده این بشر؟! هیچ وقتم به این سوالم که چرا همیشه خودشو ملزم به مشورت کردن با من میدونه، جوابی نمیده! عرفان بیش از حد روی من حساب باز کرده و این خیلی خطرناکه.
++++بالاخره اتاق بهم یه نشونه داد. تصمیم گرفتم که تمام کتابای دورهی نوجوونیم رو از کتابخونه جمع کنم و بریزم تو دو تا کارتون تا بعدا به یه جایی یا یه کسی اهدا کنم. تمام خاطراتم مرور شدن! اولین رمانی که خوندم «باران مرگ» بود. بعدشم «قلعهی گمشده»! اول راهنمایی بودم اون موقع! تابستونام به عشق خوندن «خاطرات یک بچهی چلمن» گذشت! تا اون موقع که من میخوندمشون، تا جلد یازدهمش اومد. «هری پاتر» که دیگه تمام زندگیم بود! شب امتحان ریاضی دوم راهنماییم که دیگه از خوندن ناامید شده بودم، یواشکی داشتم هری پاتر و حفرهی اسرار آمیز میخوندم! رسیده بودم به اونجایی که هری داشت با تام ریدل، از طریق نوشتن توی یه دفتر، چت میکرد! منم دفترچهی کنارم دستمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن و تلاش میکردم که با تام ریدل ارتباط برقرار کنم و منتظر بودم که بهم جواب بده! و لعنت به اون لحظهی تلخی که آخرین صفحهی این شاهکار رو داشتم میخوندم! «جام جهانی در جوادیه» رو هم وقتی خوندم که خندوانه واسش مسابقه گذاشته بود! چهار جلدی «حماسهی کریپسلی» رو شبای زمستون سوم راهنماییم میخوندم! دقیقن شب عید تموشون کردم! «فرزندان ایرانیم» رو هم که تو مدرسه جایزه گرفتم. «سفر دریایی لی لی» رو تو دو روز تموم کردم! عجیب بهش علاقه پیدا کرده بودم. «بن بست نورولت» اما چرت و پرتِ تمام بود! «زمستان روزگار جنگ» رو هم تو مشهد خوندم! فوقالعاده بود! در جفت کارتونای پر از کتاب رو بستم و گذاشتمشون بالای کتابخونه تا فردا یه جای موقتی بیرون از اتاق براشون پیدا کنم. انگار که یه بخش از زندگیم تو این کارتونا حبس شدهن و قراره که برای همیشه از خونهشون جدا شن! مگه هر اومدنی یه رفتنی نداشت؟ باید یه خونهی جدید براشون پیدا کنم و بسپارمشون دست یکی که اندازهی من دوستشون داشته باشه. این شروع تغییر این اتاقه. هنوز خیلی چیزا مونده. انگار برای چند لحظه صدای نفس کشیدن اتاق رو شنیدم! خستهست و تشتنهی تغییر. تغییرش میدم. دوباره بیدارش میکنم.
+++++«بوی کندر» عزیز! تا میتونم از چرت و پرتایی که دارم مینویسم پُرِت میکنم. هر چی تو ذهنم آشفتهم باشه بیمعطلی بهت انتقال پیدا میکنه. میدونی که حق هیچ اعتراضی رو هم نداری؟ خالق تو منم! منم که برات تعیین تکلیف میکنم که چیکار بکنی و چیکار نکنی! هر وقتم دلم بخواد و فکر کنم که وقتش رسیده هم، نقطهی پایانت رو میذارم. سرنوشتت دست منه! میدونی که کشتنت برام مثل آب خوردنه! پس راهی نداری جز اطاعت محض و بی چون و چرا!من و تو میتونیم خوب همدیگه رو درک کنیم! من و تو عین همیم!
+++++مثل وقتی که تو آینه زل بزنی به قیافت و مطمئن نباشی که کی رو داری میبینی!
++++++اون لحظهای که جرئت کندن ریشههامو پیدا کنم. اون لحظهای که مثل یه پر کاه سبک باشم. اون لحظهای که بدون هیچ ترسی سقوط کنم...
+++++++«من یه تارِ مو پر از ترک مرفینِ تل، تن به حقیقتِ فردا قیچی دادم؛
تویی همون قیچی خسته از بریدن، پر از فریادِ نمیخوام قیچی باشم!
من و تو هر دو تو اسارتیم، من و تو هر دو زخمی عادتیم.
شاید با بریدنات بیمه شم، توی آینهی تکرارت دیده شم.
اما واسه من یه راه دیگه هست، شاید سقوط شاید ریزشم.
این سقوط آغاز آزادیه، باید بتونم بیخیال این ریشه شم.»
تَرْک