بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

 

"Why" That's a big word! Why do we decide for one thing and against another? But does it matter whether the decision is based upon the consequence of a series of causal links or whether it stems from an undefined feeling inside me? That perhaps everything in my life boils down to this one moment. That I am part of a puzzle. One that I can neither understand nor influence.

+ وابستگی من به این شیءِ مکعب مستطیلیِ سفید رنگ با اون سوراخای پر تعداد روش و اون دکمه‌ی ON/OFF خوشگلِ جلوش و صدای دلپذیر روشن شدنش، عجیب و غریب زیاده. چهار پنج روزی نبود. فرستاده بودمش تهران واسه این که بازیای جدید روش نصب کنن واسم. دهن یارویی که قرار بود این کارو بکنه سرویس کردم انقدر زنگ زدم بهش و بیست و چهار ساعته پیگیرش بودم. وقتی امروز عصر رسید، انگار یه قسمتی از وجودم دوباره برگشت! روشنش کردم و تک تک بازیا رو امتحان کردم. ایکس باکس وانِ شیک و قشنگ من، باز برگشت به خونه‌ش. بیا و تک تک لباسام، کتابام و همه وسایل اتاقمو بردار و بگو مال منن! اگه زورت ازم زیادتر باشه قطعا تسلیم میشم. ولی مبادا نگاهت بره سمت ایکس باکسم! چشماتو از حدقه درمیارم! حتا اگه واسه خودت یه پا مک گروگر یا حبیب نورمحمدوف یا نمیدونم داستین پرویر باشی! جوری ناک اوتت می‌کنم که دیگه فکر کردن به مبارزه‌ی دوباره رو از ذهنت بیرون کنی!

++ یه نگاه به دور و برت بندازی، بدون شک تو هم می‌فهمی همه‌ی اتفاقات دارن تکرار میشن. تکرار و تکرار‌. مطمئنم یه چیزی این وسط اشتباهه. 

+++ تصمیم مهمی که گرفتم، سلسله‌ تصمیمات ریز و درشت دیگه‌ رو داره با خودش میاره. شروع کردم به حذف کردن، خط زدن و نابود کردن. 

++++ درختای جنگل آتیش میگیرن. حیونا لای آتیش جزغاله میشن. دود سیاهی که قطع نمیشه و کل جنگلو می‌پوشونه. تو از بالا لبخند میزنی. حتا چشمات دارن برق می‌زنن. چه صحنه‌ای باشکوه‌تر از این‌ صحنه؟ 

+ هیچ و هیچ و هیچ.

++ محاصره شدم بین یه عده ترسو، بزدل، احمق، همیشه در حال فرار، ساده لوح، تنبل، اجنبی پرست، کاسه لیس، ذلیل و مازوخیست که هیچ کاری جز تحقیر کردن خودشون و بت درست کردن از بقیه بلد نیستن. پر از آرزوها و خواسته‌های فردی و خودخواهی بی‌اندازه! و البته پشت ماسکی به نام  "بشر دوستی" که بی‌معناترین و احمقانه‌ترین کلمه‌ایه که شنیدم. وایسی روبروی جماعت خوش تیپ، جنتلمن، کت و شلواری، به شدت مغرور، وحشی و بی‌شرفی که توهم صاحب این دنیا بودن رو دارن و دستشون به خون میلیون‌ها آدمی که با تو هم‌سرنوشتن آلوده‌ست و بهشون بگی من شماها رو دوست دارم! من همه رو دوست دارم! من هیچ دشمنی ندارم! من عاشق صلحم! غلط کرده هر کی گفته من یه ترسوی احمقِ به درد نخوریم که با این ذهن تنبلم دنبال ساده سازی مسائلم و مثل سگ از جنگیدن می‌ترسم! بیاید با هم حرف بزنیم! هیچ چیزی این دنیا نیست که نشه با حرف حلش نکرد! 

+++ هر لحظه‌ی زندگیت حس کنی که قبلا تمام این اتفاقا رو دیدی و از سرانجام تک به تک‌شون خبر داری! وارد یه چرخه‌ی تکراری و به شدت منظم شدی که هیچ راه خروجی نداره. حتا همین چند جمله رو هم هزار بار قبلا گفتی و نوشتی! دلایلم دارن روز به روز قوی‌تر میشن! دلایلم که قوی‌تر شن جرئتم بیشتر میشه. جرئتم که بیشتر بشه اتفاقای خوب میوفته. اون‌وقت می‌تونم بدون هیچ ترسی و با سر بالا و سینه‌ی ستبر  برای همیشه تمومش کنم. 

++++ پشت موتور عرفان نشسته بودم. شب وایساده بودم تو پاستیل فروشی. ساعت 10 و ربع بود مغازه رو بسته بودیم و می‌رفتیم سمت سوپری اصغر. سیگارام تموم شده بود! دست بردم تو جیبام و هر چی دنبال فندک گشتم پیداش نکردم. یادم افتاد که تو اون یکی شلوارم جاش گذاشتم. همون موقع هم که می‌خواسم از خونه بزنم بیرون حس کرده بودم یه چیزی سر جاش نیست. سرمو بردم نزدیک گوش عرفان و گفتم که می‌دونی اگه می‌تونستم یه توانایی فراطبیعی یا شگفت انگیز واسه خودم انتخاب کنم چیو انتخاب می‌کردم؟ این که با یه بشکن از انگشت آتیش بزنه بیرون! اون موقع نیاز به هیچ فندکی نداشتم! بعد گوشیمو در اوردم و رفتم تو همراه بانکم و دیدم ۶۰ بیشتر تو حسابم نیست که تا آخر ماه باید می‌رسوندمش! ۳۵ واسه سیگار و ۶ هم فندک و جمعا ۴۱ تومن! عالی شد!

+++++ احمق باش و باور نکن که افتادی تو سیاهچال! 

++++++ هیچ کدوم از حرفامو جدی نگیر! 

وقتی زور خودت به خودت نمیرسه! وقتی هر لحظه نگرانی که نکنه این حیوون وحشی‌ای که قایم کردی زیر پوست و خونت بالاخره یه روز بتونه در بره و خودشو آزاد کنه! وقتی اضطراب اینو داری که نکنه یه روز این عصبی بودنت کار دستت بده و بزنی یکیو نابود کنی! وقتی خواب می‌بینی که داری نزدیک‌ترین آدمای زندگیتو با دستای خودت میکشی و بعد از خواب میپری و از شدت ترس رو تختت میخکوب میشی و گیج و منگ به سقف نگاه می‌کنی! وقتی با خودت خیال پردازی کشتن این و اونو می‌کنی و به شدت هم از این کارت لذت میبری و به مرور معتادش میشی! وقتی روز به روز گوشت تلخ‌تر و سگ‌تر میشی، خب ادامه بدی که چی؟ یعنی نمی‌خوای بیخیال شی؟ تا تهش میخوای بری جلو؟ نمی‌ترسی از آینده؟ از اون موجودی که داری بهش تبدیل میشی؟ حالت از خودت بهم نمی‌خوره؟ اصلا چطور انقدر راحت به تمام این چیزا اعتراف میکنی؟

این کارتون، یه بخش مهمی از کودکی و نوجوونی منه! هر کدوم از وسایلی که توشه یادآوره یه دوران خاص یا یه اتفاق به یادموندنیه. آتاری دستی که کل تابستونای دبستانم باهاش می‌گذشت. دستکش دروازبانی که برمی‌گرده به اون تابستونی که می‌رفتم کلاس فوتسال و چقدر هر روز تو راه خیال پردازی می‌کردم که مثلا یه دروازه‌بان بزرگیم که رقیبای اصلیم بوفون و کاسیاسه و امروز یه بازی خیلی مهم و حساس دارم! بعد از تموم شدن کلاس هم که بساط مصاحبه‌های خبریم به راه بود و کارشناسای مختف فوتبال مدام مجیزمو می‌گفتن و ادعا می‌کردن که با درخشش‌های من شاید دیگه هیچ کسی در آینده چیزی از دروازه‌بانای دیگه یادش نمونه! مجموعه‌ی کامل «خانواده دکتر ارنست» که ظهرای تابستون با مادرم و برادرم میدیدم! مجموعه‌ی کامل پت و مت که با داداشم و پسرعمه و دختر عمه‌م یه شب تا صبح بیدار موندیم و یک عالمه‌ش رو دیدم! عروسک پت که چهارم دبستان با امتیازام از صندوق جوایز مدرسه گرفتم! دقیقا یادمه که 500 امیتاز می‌خواست و من 450 امتیاز داشتم! بابام اون موقع معاون پرورشی مدرسه بود. هی بهش می‌گفتم که بهم 50 امتیاز بده که بتونم بگیرمش و اونم می‌گفت نه و نمی‌داد! یه روز یه جشنی واسه یه روز خاصی که یادم نیست چه روزی بود قرار بود اجرا بشه! منم با هفت هشتا از بچه‌ها یه نمایشی که داستان و دیالوگش رو معلممون نوشته بود آماده کرده بودیم! من به عنوان کارگردان(!) و همچنین بازیگر بعد از اجرای موفقیت آمیز نمایش، برای پاسداشت از زحمات و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی گروه بازیگران خستگی ناپذیر نمایش، درخواست 50 امتیاز برای تمامی عوامل کارو کردم! بابام هم موافقت کرد! با این کار هم به عروسک پت رسیدم و هم امتیاز الکی نگرفتم! تفنگا و نارنجک و دوربین که معمولا وقتایی که با پسر خاله‌م که عشق تفنگ بازی بود و مغز خلاقی واسه خیال پردازی تو این زمینه داشت، باهاشون بازی می‌کردم! ساعت مچی‌ای که تو اولین روز تابستونی که داشتم می‌رفتم دوم راهنمایی با مادرم رفتیم و خریدیم! سربند سیاه که مال محرم و دسته و زنجیز زنی بود. عروسک دارا که لباس تیم ملی رو پوشیده بود و تو جام جهانی 2006 بود که بابام واسه‌م گرفته بودش. عروسک بابانوئل که دست ساز دختر یکی از همکارای مادرم بود. پرچم تیم ملی انگلیس که مال زمانی بود که طرفدار متعصبشون بودم و خودمم نمی‌دونم دلیل اون طرفداری و تعصب احمقانه‌م چی بود! پلاکی که وقتی رفته بودم راهیان نور خریدم و چیزای دیگه که الان خاطرم نیستن و اون زیر میرا جا گرفتن!

تا همین چند وقت پیش تمام این وسایل جلو چشمام بودن و هر روز می‌تونستم ببینمشون. ولی حالا بعد از این که تمام کتابای مربوط به زمان کودکی و نوجونیم رو ریختم تو چندتا کارتون و یه تعدادی رو دادم رفت و یه تعدای هنوز موندن و تو نوبتن که اتاقمو ترک کنن، وسایل مربوط به اون دوران رو هم به زودی میدم برن! شایدم نگهشون دارم ولی باید یه جایی بزارمشون که دیگه تو دیدم نباشن! دلم می‌خواد کلا هیچی از اون دوران به یادگار برام نمونه! دلیلش چیه؟ باور کن نمی‌دونم! 

تو این دو روز همه چی طبق برنامه پیش رفت. 4 جلسه تحقیق در عملیات و 4 جلسه آمار و حل مسئله از جفتشون. نشستن پای لپ تاپ و دیدن کلاسای ضبط شده حس احمقانه‌ای میده بهم! کار به شدت مسخره و مضحکیه. از اون مسخره‌تر اینه که در صورت بچه‌‌ی خوبی بودن و خوب درس خوندن، واسه‌ی خودم جایزه تعیین کردم! اگه برنامه‌ی هر روز رو تا قبل از ساعت 8 کامل انجام داده باشم، می‌تونم شام و چایی و میوه رو همراه با دیدن یه قسمت شرلوک صرف کنم! هم امروز و هم دیروز به این مهم رسیدم و جایزه‌مو گرفتم! البته 3 قسمت بیشتر تا تموم شدن سریال نمونده! بعد از سه روز، فصل 3 true detective جایگزین شرلوک میشه! هیچ وقت فکرشو نمی‌کرم به این حد از حقارت برسم که واسه هل دادن خودم و یه کاری کردن، مجبور شم خودمو با یه جایزه فریب بدم.

تو طول 5 ترم گذشته 58 واحد بیشتر پاس نکردم. 20 واحد هم این ترم پاس می‌کنم که میشه جمعا 78 واحد. امروز نشستم و محاسبه کردم که در چه صورتی می‌تونم 9 ترمه تمومش کنم. اگه این قضیه ترم تابستونی گرفتن برای درسای تخصصی تو دانشگاه قم که حسین می‌گفت درست باشه عالی میشه و این تابستون می‌تونم 6 واحد پاس کنم. اون وقت کافیه سه تا ترم 17 واحده پاس کنم تا در طول 9 ترم تموم شه! حتا اگه همه چی عالی پیش بره می‌تونم 8 ترمه تمومش کنم! درسته که پیش عرفان و سجاد و محمد یه رخ بیخیالیِ احمقانه‌ به خودم میگیرم و در حالی که به افق خیره شدم و یه پک عمیق به سیگارم میزنم، میگم که به درک که یه ترمو الکی حذف کردم و یه ترم هم مشروط شدم ولی حقیقتا دارم از درون می‌سوزم که چرا بی دلیل و از روی ترس و بلاهت، این دانشگاه کوفتیو انقدر کشش دادم! حماقت کردم! باید به خاطر این اشتباه به زودی واسه خودم یه تنبیه زجرآور در نظر بگیرم. باید هی به خودم سرکوفت بزنم. باید راه و بیراه به خودم بد و بیراه بگم تا یادم بیاد که چه حماقتی کردم. قرار نیست بعد از این که مرتکب یه اشتباه ابلهانه شدم، برم پشت سنگر بهونه‌ها و مظلوم‌نماییا و از عذاب وجدانی که میاد سراغم، فرار کنم! هیچ کدوم از این کارا هم باعث نمیشه اشتباهاتمو جبران نکنم! جبران کردن اشتباه یه وظیفه‌ست. انجام دادن وظیفه نباید نیاز به انگیزه و محرک و این جور چرندیات داشته باشه. هم باید به خاطر اشتباهاتم تحقیر شم و هم باید جبرانشون کنم! 

علاقه‌ای داری به انجام این کار یا نه، هیچ اهمیتی نداره. حتا اگه با انجام دادنشون زجر میکشی و حالت از همه چی بهم می‌خوره، حتا اگه حس پوچی و بیهودگی عمیقی بهت دست میده، بازم باید بشینی پاشون و شده ساعت‌ها کار کنی روشون. این کارو باید انجام بدی! باید! بفهم اینو! باید خودتو تحت فشار بذاری. باید خودت بزنی تو دهن خودت و از این همه این شاخه اون پریدن نجاتش بدی! باید خودت دستتو بذاری جلوی دهن خودتو نذاری انقدر چرند بگه و حرفای گنده گنده بزنه!

دقیقا 12 روز وقت داری که تموم عقب موندگیای ترمتو جبران کنی. دقیقا 12 روز! هر روز کارایی که باید تو همون روز انجام بدی رو می‌نویسی رو یه استیک نوت و می‌زنی بالای میزت. با 21 سال سن از چندتا امتحان چرت و پرت نترس احمق! نمیمیری از خجالت که من باید بهت بگم «از امتحان نترس»؟ 21 سالته ابله! 

گوشیمو با دست راستم محکم می‌گیرم و فشارش میدم. دلم می‌خواد با تمام توانم پرتش کنم سمت در و دیوار و خورد شدنشو نگاه کنم. وایمیسم روبروی کتابخونه. دلم می‌خواد شیشه‌هاشو با مشت بشکونم و تک تک کتابای توشو پاره کنم و آتیش بزنم. به عکسا و تابلوهای روی دیوار خیره میشم. وسوسه میشم که بیارمشون پایین و بعد توری پنجره رو پاره کنم و تک تک شونو پرت کنم تو کوچه. دلم می‌خواد میزو از وسط بشکونم، لباسامو آتیش بزنم-حتا تمام لباسای آرسنالمو- ادکلنامو محکم بزنم کف زمین و نابودشون کنم، با یه چکش بیوفتم به جون ایکس باکسم و تیکه تیکه‌ش کنم. دلم می‌خواد این اتاق و هر چی که توش هست و من بهش دلبستگی دارم، واسه همیشه نیست و نابود شه. بعدش من میشم یه غریبه‌ی بی پناه! دیگه جایی نیست که برم توش قایم شم و خودمو توش زندانی بکنم. دیگ جایی نیست که ازم محافظت کنه. دیگه جایی نیست که ساعت‌ها وجود سراسر تباهی و بیهودگیمو تحمل کنه و بهم اعتراضی نکنه! بعدش من گم میشم، چون جایی جز این اتاق لعنتیو بلد نیستم! بعد که گم شم دیگه به هیچ چیزی دلبستگی ندارم. دیگه هیچکسیو و هیچ جاییو نمی‌شناسم. اون وقته که خیلی راحت می‌تونم نقطه‌ی پایانی خودمو بذارم. مطمئنم که قرار نیست بعد از این نقطه‌ برم سر خط یا صفحه‌ی بعد! این نقطه آخرین نقطه‌ی دفتر میشه!

دقیقا ساعت 1 شبه. نور لپ تاپ، اتاق تاریکمو روشن می‌کنه. صدای دکمه‌های کیبورد سکوت اتاقو میشکنه. هوا گرمه. نور تیر چراغ برق کوچه که هر چند وقت یه بار خاموش و روشن میشه، میوفته روی دیوار اتاق، دقیقا بالای میز.

نشستم رو صندلیم و  پشت میزی که روش لیوان چایی، ظرف بستنی با یه قاشق کوچیک، چند تا تیکه کاغذ یادداشت، چند تا کتاب، هندزفری، یه مام نیوِآ، یه ماگ که توش پر از خودکار و مداد و ماژیکه، اکشن فیگور کریس رونالدو، یه مجسمه‌ی لاکپشت کوچولو، منگنه، جا چسبی و یه عود کندر که تا وسطاش سوخته هستن! الان تو هفته‌ی جدیدیم. یه شنبه‌ی دیگه. شروع یه چرخه‌ی تکراری بی‌پایان دیگه. دارم وسوسه میشم که اول با مشت بزنم وسط مانیتور لپ تاپ و بعد هر چی که رو میز هستو به یه طریقی نابود کنم. دلم می‌خواست بیشتر بنویسم! ولی الان فقط باید سریع گزینه‌ی «ذخیره و انتشار» رو بزنم و لپ تاپو از برق بکشم و بپرم رو تختم و بخوابم. میدونی؟ هر بار که این وسوسه‌ی زدن و خراب کردن و شکوندن افتاده به جونم، همین کارو کردم! همیشه جواب میده. همیشه!

یه آرامش دکوری! سر کلاسات حاضر شو و پروژه‌ها و تمریناتو سر موقع تحویل بده! لبخند بزن! سریال دانلود کن و ببین و خیال پردازی کن درباره‌شون! لبخند بزن! فوتبال ببین و داد و قال کن و بالا و پایین بپر! لبخند بزن! موزیک گوش کن و هم‌زمان باهاشون بخون! لبخند بزن! بیوفت جلو ایکس باکس، چهار پنج ساعت تمام بازی کن! لبخند بزن! پادکست گوش کن، کتاب بخون، شطرنج یاد بگیر! لبخند بزن! 

یه خشم بی حد و اندازه! همه چیو بذار کنار! همه چی! بشین گوشه‌ی تختت! دندوناتو محکم به هم فشار بده! چشماتو محکم ببند! فحش بده! تهدید کن! بعضی وقتا با صدای بلند حتا! تو ذهنت یه دادگاه شلوغو تشکیل بده! خودت قاضی شو! تک تک متهما رو احضار کن! هنوز نیومده تو، حکمشونو صادر کن! اعدام! حکم قطعیه. حتا یه درصد هم امکان تجدید نظر و تخفیف نیست! همگی خفه شید! هیچ اعتراضی وارد نیست! بسه دیگه! چقدر زر می‌زنید! اصلا همه‌تون گمشید بیرون. حتا تو نگهبان! 

دادگاه که تموم شد برو زیر پتوت! هوا گرمه؟ مهم نیست! با خودت بگو یعنی میشه فردا با صدای بمب و موشک از خواب بیدار شم؟! بعد حمله کنم سمت پنجره و پرده رو بکشم و چشمام بیوفته به یه آسمون پر از دود سیاه و آتیش! همین طور موشک و جت و هلیکوپتر رد شه! خونه با صدای انفجارای پی در پی بلرزه! صدای داد و فریادای پر از ترس بیاد! بوی تند خون و باروت بزنه تو دماغم. آدمایی رو ببینم که دارن وحشت زده می‌دون! بچه‌ها گریه می‌کنن و جیغ می‌زنن! همه دارن از مرگ فرار می‌کنن! در به در دنبال یه پناهگاهن! وای چه رویای فوق العاده‌ای! مثلا کنار دیوار اتاقم یه کلاشینکف و یه دست لباس جنگی تر و تمیز هم هست! می‌پوشمشون و از خونه می‌زنم بیرون! من یه جنگجوام! این تفنگ و این لباس بهم یه حس قدرت بینظیر میده. بین خونه‌های با خاک یکسان شده، درختای ذغال شده، جسدایی که هر تیکه‌شون یه ور افتاده و آدمایی که سرگردونن و نمی‌دونن باید کجا پناه بگیرن راه میرم! نگاه لرزون و پر از ترسشون میاد سمت من! انگار دارن ازم خواهش می‌کنن نجاتمون بده، ما تموم چشم امیدمون به توئه! من قهرمانشونم! آره! من هم قهرمان و هم نجات دهنده‌شونم! قدمام تندتر میشه! تندتر و تندتر! دیگه تقریبا دارم میدوم! من این شهرو نجات میدم! دشمن کیه؟ مهم نیست! من فقط می‌خوام قلع و قمعشون کنم و کل خیابونای شهرو از خونشون رنگی کنم! رو استخوناشون راه برم! با صدای شکسته شدنشون برقصم! جنازه‌هاشونو وسط شهر جمع کنم. کل اهالی شهرو خبر کنم! آتیششون بزنیم و کنار آتیش جشن بگیریم و برقصیم! 

با همین خیالپردازیا چشمات گرم میشه و می‌خوابی! 

از خواب می‌پری! میری سمت پنجره! آسمون آبیه. صدای ماشینا و کولر همسایه‌ها میاد. شاخه‌های پر از برگ درختا با یه باد ملایم میرقصن! همه چی امن و امانه! حیف!

تو یوتیوب، توییتر و سایتای خبری چرت و پرت مختلف بگرد دنبال دعوای آدما! این که کین و سر چی دعوا می‌کنن و تو چی می‌دونی درباره دعواشون، اصلا مهم نیست! هر چی لحنشون تند و تیزتر باشه، بهتره! انگار یه قسمتی از وجودت تشنه‌ست به این خشونت. 

بعد چند ساعت که باز آروم شدی دوباره برگرد به همون آرامش دکوری! بعد چند روز باز برگرد به همون خشم و عصبانیت بی حد و اندازه‌ و خیالپردازیای مضحکت! همین طوری ادامه بده، احمق! 

انگار بود و نبودت فرقی نداره. چه کله‌ی سحر و زودتر از خروس همسایه از خواب بیدار شی و چه تا 1 بعد از ظهر لش کنی رو تختت و هی از این پهلو به اون پهلو بشی، قراره یه سری حرفا، کارا و اتفاقای تکراری رو از آدمای تکراری بشنوی و ببینی! انگار یه مسیر مشخص و یکسانی هست که قراره دنیای اطرافت، همه بر اساس اون جلو برن. پس همه چی تکراریه! توهم منحصر به فرد بودن حاصل یه مشت حرفای چرت و پرت انگیزشیه. تنها تفاوت بین آدمای دنیای اطرافت، اسم و قیافه و قد و جنس و هیکل‌شونه! وقتی یکی‌شون باشه انگار همه هستن. وقتی یکی‌شون حرف بزنه، انگار همه‌شون حرف زدن! وقتی یکی‌شون بمیره، انگار همه‌شون مردن. با این وجود چرا از مرگ می‌ترسی؟ چرا از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا از پاره شدن این نوار که تمام آهنگاش تکرارین، می‌ترسی؟ این چه تضاد احمقانه و خنده داریه؟

+ از اول صبح منتظر یه ایمیل بودم. آلبوم جدید «او و دوستانش» که اسمش اسب چوبیه. بالاخره ساعت 1 ظهر ایمیل میرسه. شروع می‌کنم به گوش دادن. محشره. تا همین الان یه سره تو گوشمه.

++ تو اتاقم یه حس خفگی عجیبی داشتم. حمله کردم سمت جعبه‌ی سیگارم. آروم دست می‌کشیدم به بدنه‌ی فلزی سردش. بازش کردم و بوی محشرشو دادم تو دماغم. به سجاد پیام دادم که شب بیا بریم بیرون. می‌خواستم بریم یه جای ساکت و موزیک بزارم و سیگار بکشیم. سجاد که دیگه نمی‌کشه البته! چند دقیقه گذشت و پشیمون شدم. بیخیال! اینم یه کار تکراری مسخره‌ و مضحک و بی‌معنای دیگه. 

+++ تو ماشین نشسته بودم و خیره شده بودم به پسر دایی 10 ساله‌م، علی که با رفیقش بیرون از خونه‌شون وایساده‌ن و منتظر بقیه رفیقاشونن که بیان و تو کوچه فوتبال بازی کنن. چند تا آجر بر‌میدارن 2 تا دروازه‌ی ده قدمی درست می‌کنن. رفیقش رو آسفالت استوک پوشیده! جفتشون ماسک زدن و هر چند وقت یه بار میدنش پایین و یه نفسی می‌گیرن و باز دوباره میارنش بالا! پرت میشم به ده دوازده سال پیش! زمانی که هم‌سن و سال علی بودم. لباس قرمز خوش رنگ اون سالای یونایتد که پشتش اسم برباتوف و شماره 9 بود رو می‌پوشیدم و می‌زدم بیرون! چه خیالپردازیای بامزه‌ای داشتم! انگار جدی جدی می‌خواستم برم تو یه زمین بازی واقعی! تا سر حد مرگ بازی می‌کردم و می‌دوییدم. از همه بیشتر داد و قال می‌کردم، حرص می‌خوردم و بعضا دعوا هم می‌کردم. فوتبال برام مهم بود! خیلی مهم بود! بهم هویت می‌داد. بهم معنا می‌داد. فوتبال خیلی راحت می‌ذاشت تا هر جا که می‌تونم خیالپردازی کنم. آسفالت خشن واسه‌م میشد زمین چمن! بچه محلام می‌شدن بازیکنای حرفه‌ای. صدای سوت و تشویق و هیاهوی هوادارا رو می‌شنیدم. حتا صدای گزارشگر که داره از من به عنوان یه استعداد وستاره‌ی نوظهور فوتبال دنیا یاد می‌کنه! بعد مسابقه تو ذهنم با خبرنگارا مصاحبه می‌کردم. اگه می‌باختیم تو مصاحبه‌م به داوری ضعیف و خشن بودن بازیکنای حریف و وضعیت بد چمن اعتراض می‌کردم. اگه می‌بردیم و منم گل می‌زدم از همه‌ی هم‌تیمی‌هام و کادر فنی و هوادارا تشکر می‌کردم و از آرزوهای بزرگ تیم و برنامه‌های آینده حرف می‌زدم. هر چند وقت یه بارم خودمو آقای گل یا وقتایی که زیاد دروازه وایمیسادم، بهترین دروازه‌بان فصل معرفی می‌کردم! یه دیوونه‌ی خیالاتی الکی خوش که تو اون محله، فوتبال از همه براش مهم‌تر و جدی‌تر بود! یادمه حتا شادیای مخصوص گل خودمو هم اختراع کرده بودم! 

++++ کشتی؟ کاپیتان؟ خدمه؟ دریا؟ طوفان؟ توهم؟ چرت و پرت؟