بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

باید با خودت رو راست باشی محسن! تک تک این کابوسای چرندی که هر چند وقت یه بار بهت حمله می‌کنن و کثافت میزنن به کل روزت، حاصل تک تک فکرا و خیالپردازایای طول روزته! وقتی ذهنتو رو به هر کثافتی باز می‌ذاری و اجازه میدی بهشون که تا هر وقت دلشون خواست بمونن، انتظاری چیزی جز این اوضاع حال بهم زنو داری؟ عجیب و غریبن این خوابات اصلا! طبیعتا وقتی یکی یه کابوسی می‌بینه، مگه نباید به محض بیدار شدن، دیگه خوابش نبره؟ مال تو چرا برعکسه؟! انگار هم‌زمان هم این کابوسا رو دوست داری و هم ازشون متنفری! اعتراف بهش سخته. خیلی سخته. مثل این که خودت بخوای ناخونای خودتو بکشی! یا با یه چاقو انگشت خودتو ببری! ولی مثل این که کثافتایی که به مرور زمان گذاشتی بیان تو ذهن و فکرت، ریشه زدن و رشد کردن و دیگه کندنشون به همین راحتیا نیست. ترسناک‌تر از همه‌ی اینا می‌دونی چیه؟ این که یه وقتایی شک می‌کنی نکنه من واقعا دلبستگی پیدا کردم به این فکرای پلید؟ نکنه نفسم به نفسشون بند شده و بدون اونا نمی‌تونم زنده بمونم؟ خودت خوب می‌دونی که نشونه‌هایی هستن که این شک و تردیدتو به یقین نزدیک و نزیک‌تر می‌کنن.

بین! من نمی‌خوام اغراق کنم! نمی‌خوام بی‌خودی جو بدم! ولی بدجوری ترسیدم از خواب دیشبت! خودتم ترسیدی! کتمان نکن احمق! من که خوب می‌شناسمت! از چشمات می‌تونم بخونم که چقدر ترسیدی و حتا از چی ترسیدی! مثل این که هنوز باور نکردی من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم! وقت خودتو با بحث کردن با من تلف نکن پس! 

ولی محسن تو نباید از خودت بترسی. نباید! تو نیاز به کمک هیچ احدی نداری. این بهونه‌های آدمای ضعیفه. وقتی از یکی دیگه کمک بخوای یعنی شکست خوردی. اگه با کمک یه آدم دیگه ببری، یه بخشی از پیروزیت مال اونه. غیر اینه مگه؟ این میدون مبارزه مال خود خودته. اگه شکست بخوری تماما تقصیر خودته، اگرم ببری، تمام افتخارش مال خودته. جنگیدن برای افتخار، هویت گرفتن و معنا پیدا کردن با این افتخار. شاید فرمولش همینه؟

چشمات پف کرده. سرت سنگین شده و یه جوری درد می‌کنه که انگار تا چند ثانیه دیگه قراره منفجر بشه. حالت تهوع داری و تند تند آب دهنتو قورت میدی. میوفتی رو تختت. رواندازو میکشی رو خودت و تا پایین چونت میاریش بالا. خیره شدی به سقف و دنیا داره دور سرت تاب می‌خوره. سر و صورتت از عرق خیس شده. بدجوری ترسیدی! باز ازش شکست خوردی نه؟ انکار نکن! انکار نکن احمق! حرف بزن. سرتو بگیر بالا و فریاد بزن و به همه چی اعتراف کن. نترس! از اعتراف به ضعیف بودن نترس. این تویی، چه بخوای و چه نخوای. 

کم کم داره خوابت می‌گیره. از بیدار نشدن می‌ترسی. چاره‌ای نداری جز این که تو ذهنت یه محافظ و نجات دهنده‌ی قدرتمند که همه جا حواسش بهت هست بسازی و بعد به دست و پاش بیوفتی و التماس کنی که یه فرصت دوباره بهت بده. تو بذار دوباره چشمامو باز کنم، قول میدم که این بار دیگه شکستش بدم. من می‌ترسم! از بیدار نشدن می‌ترسم. من باید بیدار شم و باز بجنگم. من کلی کار دارم واسه انجام دادن. کلی راه دارم برا رفتن. من هنوزم امید دارم. هنوزم فکر می‌کنم که تهش این منم که زیر پاهام لهش می‌کنم و می‌فرستمش یه جایی که دیگه نتونه برگرده. 

مسخره نیست که واسه زنده موندن داری التماس می‌کنی؟ آخرین درجه‌ی حقارت و ذلت نیست که از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا انقدر می‌ترسی؟ یه موجود ترسوی بدبخت که دائما نگران اینه که نکنه الان بمیرم؟ نکنه فردا رو نبینم؟ بعد با خودت فکر می‌کنی من که تا حالا نتونستم هیچ گوه خاصی بخورم و بدون هیچ جلو رفتنی تو یه نقطه موندم، چه مرگ بی‌معنا مسخره‌ای در انتظارمه پس! هیچ میشم و میرم و هیچ‌کی یادش نمی‌مونه که منم یه روز تو این دنیای کوفتی زندگی می‌کردم! تا وقتی که از مردن می‌ترسی هیچ فرقی با یه مرده نداری. 

دیگه نباید واسه زنده موندن التماس کنی. تو یه روز کاپیتان این کشتی میشی. کشتی‌ای که مال خودِ خودته. اینو بهت قول میدم. با غرور پشت سکان وایمیسی و میزنی به دل دریا و طوفان و دیگه از هیچی نمی‌ترسی. حتا مردن!

 

گمشدگان برای همیشه

« آلارم گوشیتو بزار واسه 8. یکی هم واسه 8:05. یکی دیگه برا 8:10. یکی دیگه هم برای 8:15. ساعت 11 بیدار شو. به خواب چرندی که دیدی فکر کن. بعد با خودت بگو من که قبلنا اصلا خواب نمی‌دیدم، چطور شده انقدر دارم خواب می‌بینم الان؟ شونه‌هاتو بنداز بالا و یه نگاه بنداز به صفحه گوشیت! ساعت 11 شد پس چرا؟ ولو شو رو تخت و از شدت قهقهه زدن شکمتو بگیر و به خودت بپیچ! زمان آخه خیلی سریع پیش میره! خنده‌دار نیست؟ یه لحظه گفتم چشمامو ببندم و بعد شد 11؟ یه وقت به سرت نزنه پرده‌ها رو بکشی! نور آفتاب حالتو به هم می‌زنه و کل روزتو به کثافت میکشونه! ای کاش به جای این پرده‌های پارچه‌ای، کرکره‌های فلزی داشتی! محشر میشد پسر! اتاق تاریکِ تاریک میشد. دیگه خبری از این نور لعنتی و سمج نبود که حتا از بین پرده‌های کشیده هم بتونه تاثیر خودشو بزاره! فردا امتحان داری. کار خوبی کردی که از سجاد کمک خواستی. زنگ زدی بهش و با اون صدای خش دار تازه از خواب بیدار شده‌ت گفتی که OR1 رو قبلا پاس کردی دیگه؟ سجادم شبش با موتور اومد دم خونه‌تون و کتابو ازت گرفت که بره یه نگاهی بندازه بهش ببینه چیکار می‌تونه بکنه! خب عادت داری این جور موقع‌ها پناه ببری سمت سجاد! یادته زمان راهنمایی و دبیرستان، هر موقع واسه یه گنده‌تر از خودت پرو بازی در‌می‌اوردی و اون میوفتاد دنبالت، پشت کی قایم می‌شدی که ازت دفاع کنه؟ یا مثلا یادته یه بار هوس کردی بری شورای دانش آموزی مدرسه؟ سجاد می‌رفت بالا سر همه و به زور کاری می‌کرد که اسمتو بنویسن رو ورقه‌ی رایشون! نتیجه‌ها اومد و شدی نفر دوم، با این که کسی اصلا نمی‌دونست تو هم کاندید شدی!

پنجره رو باز کن. اتاق دم گرفته. صدای ماشینا چقدر رو مخه! خب مگه چاره‌ای هم هست؟ بهار و تابستون مجبوری هم صداشونو تحمل کنی و هم دودشونو! حالا صدای ماشینا به درک! صدای داد و قال این کاسبا رو چیکار میشه کرد؟ لامصبا از دو کیلومتری با داد و فریاد با هم حرف می‌زنن! مخصوصا آخر شبا که می‌خوان ببندن و گورشونو گم کنن خونه‌شون! یکی‌شون از اون ور اون یکیو پشت سر هم صدا می‌زنه! یکی دیگه بی‌دلیل هار هار می‌خنده. یکی دیگه اتفاقای عجیب روزشو واسه اون یکی تعریف می‌کنه. یکی دیگه‌شون هی هندل می‌زنه و موتور روشن نمیشه که نمیشه. بعد یکی دیگه از اون ور داد می‌زنه:«پس این عتیقه هنوزم کار می‌کنه مگه؟ خدابیامرز بابابزرگت از پنجاه سال پیش رُسِشو کشیده! تو دیگه بیخیالش شو!» و بعد همه‌شون یه دفعه‌ای منفجر میشن و بلند بلند می‌خندن. هر کدومم یه مزه می‌پرونن که عقب نمونن یه موقع! آدم سالم بین‌شون نیست. 

حواست باشه امروز یه وقت مچاله نشی. آب زیاد بزن به صورتت. میگن خاصیت ضد مچالگی داره. مخصوصا اگه یخ باشه. هوا چه یه دفعه‌ای گرم شد! آمادگیشو نداشتی فکر کنم! یه روز از خواب بلند شدی و دیدی که چقدر گرمه! مسخره‌ست نه؟ شکل لباسات از اون روز به بعد کلا عوض شد. پنجره دیگه 24ساعت باز بود! صداها باز برگشتن. میگه پنجره که باز و هوا در جریان باشه، نمیذاره دیگه کپک بزنی! پنجره که بازه! پس چرا مگسا بیشتر شدن؟ اصلا مگه مگسا کپک دوست دارن؟ اصلا مگه بین باز بودن پنجره و کپک زدن رابطه‌ای هست؟ چرت گفته یعنی؟»

دو سه هفته پیش بود که با دستای جمع شده تو سینه‌ش، لبخند حرص درآر گوشه‌ی لبش و لحن تحقیر آمیزش ‌گفت:«چقدر احمقی که این جور خودتو می‌کُشی واسه یه تیم انگلیسی دوزاری که هزار کیلومتر اون ور دنیاست. جایی که هیچکی تو رو حتی به چپشم حساب نمی‌کنه! و چقدر احمق‌تری که خودتو بقیه احمقایی که مثل خودت، طرفدار اون تیم چرت و پرت هستن رو "ما" خطاب می‌کنی!» 

نگاهمو مثل یه تیر زهراگین پرت کردم سمت مردمک چشماشو و با لحن به مراتب تحقیر آمیزتر از خودش جواب دادم:«از دلایل علاقه‌ی افراطیم به فوتبال اینه که گوساله‌هایی مثل تو بهش علاقه‌ای پیدا نکردن! اگه یه ابلهی مثل تو فوتبالو دوست داشت باید شک می‌کردم به درست یا غلط بودن علاقه‌م! تو و امثال تو هیچ وقت فوتبالو نفهمیدید و نمی‌فهمید و نخواهید فهمید. نه که قصدشو نداشته باشید! فی‌الواقع مغز معیوبتون اجازه‌ی فهمیدنشو نمیده! فوتبال شبیه زندگی نیست! فوتبال خودِ خودِ زندگیه. تویی و این زمین سبز چشم نواز و 11 نفر مرد جنگی و دشمنی که باید هر جور شده نابودش کنید. بدون هیچ رحمی! خشمگین و درنده! مگه زندگی چیه غیر جنگیدن؟ پا به پای بازیکنا می‌دویی، عرق می‌ریزی، فریاد می‌زنی، مشتاتو می‌کوبونی به هوا، دعوا می‌کنی، می‌خندی و اشک می‌ریزی! تو خونه‌ت نشستی و لم دادی رو مبل ولی همزمان تو زمینی و داری جون می‌کنی واسه تیمت. حالا این وسط اگه عصبانی بشی و صداتو ببری بالا و چهارتا فحشم بدی، مشکلی که نداره که هیچ، قشنگم هست. به قول آرتتا:

It's okay to get angry, to raise our voices, as long as It comes from the right place.

 

از سخنرانی خودم خوشم میاد و یه اعتماد به نفس دوباره‌ می‌گیرم و ادامه میدم:«هر گورستونی از این دنیا که باشی، تو هم یه عضوی از این خانواده هستی. بازی شروع میشه و تو از زمین و زمان کنده میشی و بیخیال کل دنیا، چشم می‌دوزی به قاب تلویزیون و غرق میشی توش. نمی‌فهمی چه حس ناب و بی‌نطیری داره اون جاهایی که ستاره تیمت گل میزنه و میره واسه شادی گل مخصوصش و تو همزمان باهاش، حرکاتشو انجام میدی! یا وقتایی که تیم مقابلت، 90 دقیقه اتوبوس میچینه و دفاع میکنه ولی لحظات آخر قفل دروازه‌شون شکسته میشه! انگار خون دوباره تو بدنت به جریان می‌افته و از جات میپری بالا و با یه حس خشم و خوشحالی آمیخته با هم، فحشو میکشی به سر تا پای حریف ترسو و بزدلت! حتا سر دردای بعد باخت و حذف شدنو هم نمی‌دونی چه لذتی داره! یا کُری خوندنای پر از داد و فریادی که به گرفتگی صدا و سوزش گلو ختم میشه! می‌دونی؟ آرتتا از قبل جواب الاغایی مثل تو رو داده:

When people come to our house, try to divide us, because they know our family and what our shirt means. Let them know we can't be divided and it will take all of us together. Because we know where we belong. So when the challenges come, you will tell them: This is family. This is ARSENAL.

از خطابه‌ی آتشین و پر از شور و ذوق خودم راضی بودم! یه حس برتری بی‌نظیر تو مایه‌های همون گل دقیقه‌ نودی!

 

دیشب یه شب تاریخی بود واسه فوتبال. یه کودتای ناباورانه! اعلامیه رسمی 12 تا تیم بزرگ اروپایی و تشکیل سوپرلیگ و نابوی جزیره، سری آ، لالیگا، بوندسلیگا، لیگ اروپا و سی ال! و نابودی قریب الوقوع جام جهانی. بازی قدرت و پول بین یوفا و مالکین باشگاه‌ها و فوتبالی که پایان خودشو داره حس می‌کنه. این همه لیگ با این همه تاریخ پر از افتخار نابود میشن و میرن پی کارشون. تمام این بلبشو هم به رهبری یه پیرمرد مولتی میلیاردر و جاه طلبیه که خودشو به زمین و آسمون می‌زنه که یه جوری اسم کثیفشو تو تاریخ فوتبال جاودانه کنه! که مثلا چند نسل بعدی بیان بگن پرز آغاز کننده‌ی یه انقلاب عظیم تو فوتبال بود و تاریخو از نو نوشت! مجسمه‌شو بسازن و ورزشگاه به نامش بزنن و درباره‌ش کتاب بنویسن و فیلم بسازن! 

این فوبتال یه بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی من و میلیون‌ها آدم مثل منه. شاید خیلی‌هامون اصلا دلیل این دلبستگی و عشق و علاقه‌ی بی حد و مرزمون رو نفهمیم! ولی اینو می‌دونیم که بدون فوتبال زندگی واسه‌مون به شدت کسل کننده و مسخره میشه. بهش نیاز داریم. خیلی نیاز داریم. معتادیم به این جنون. هیچ جوره هم نمی‌تونیم ترکش کنیم. این طرح سراسر حماقت و بلاهت بیرون اومده از مغز چهارتا پیرمرد پول پرست، روح فوتبالو میکشه. احمقی اگه غیر این فکر کنی! شاید دیگه نتونم خودمو جزئی از "ما"یی بدونم که اینقدر سنگشونو به سینه می‌زدم. شاید فوتبال اصلا مال "ما" نیست! فوتبال ملک اجدادی مالکای این 12 تا تیمه. فوتبال مال پرزه. مال آنیلیه. مال گلیزره. مال کرونکه‌ست! ما این وسط هیچیم! هیچ! ما متوهمای احمق!

کل دیشبو داشتم سایتای خبریو زیر و رو می‌کردم. تو یوتیوب گشت میزدم و حرفای فوتبالیستای قدیمی و کانالای هواداری تیما رو می‌دیدم. این شوکه شدنه تو همه حس میشه. همه پر از تنفر و ناباورین. سرم درد می‌کنه. باید تا ساعت 12 بیدار باشم و کلاسامو شرکت کنم. واسه ساعت 10 کنفرانسم باید بدم! خیره میشم به لباسای آرسنالم. به لوگو دوخته شده روشون! لوگو دقیقا جاییه که زیرش قلبمه. حس قبلیو ندارم بهش! شاید این تیم دیگه مال من نیست. شاید از اولم نبوده. شاید هیچ "ما"یی وجود نداره. شایدم مثل همیشه  خیلی احساساتی شدم و دارم چرند میگم!

چند وقت بود که یه هفت صبح درست و حسابی که نه از شدت خواب آلودگی گیج و منگ باشی و نه به خاطر صبحونه نخوردن حالت تهوع داشته باشی رو ندیده بودی؟ امروز ولی دیدی! فرهاد "گل یخ" می‌خوند، صدای داد و فریاد نوه‌های همسایه روبرویی می‌اومد، تیکه‌های پنیر و گردو زیر دوندونات له می‌شدن و چایی شیرین تو گلوت سُر می‌خورد و می‌رفت پایین. اتاقت صبحا قشنگ‌تر از شبا نیست؟

دلسبتگی به این چهاردیواری و خیال پردازیای احمقانه و جون بخشیدن به در و دیواراش، بی‌ معنا و مفهوم‌ترین کار ممکنه. نه در، نه دیوار، نه میز، نه تخت خواب و نه کتابخونه هیچ کدوم نمی‌تونن حرف بزنن! این که تو ذهن تو این تواناییو دارن صرفا ناشی از بلاهت و حماقتته! اصلا هم قشنگ و جذاب نیست! خیلی هم مسخره و مبتذل و چرت و پرته! بزن بیرون از اتاقت! توهم غریبگیو بریز دور! غریبه‌ای وجود نداره! بفهم اینو!

یکی دو ساعت مونده به بازیای آرسنال  لحظات عجیب و غریبین واسه‌م! از شدت هیجان و اضطراب دائما تو اتاقم راه میرم و به وسایل ور میرم و باز و بسته‌شون می‌کنم! هر چند وقت یه بارم لباس فصل پیش تیمو که اسم خودم با شماره‌ی مورد علاقه‌م یعنی 29 رو پشتش چاپ کرده بودمو می‌پوشم و توهم یه فوتبالیست واقعی بودن رو برمی‌دارم و شروع می‌کنم به گل زدن، شادیای بعد از گل خاص و عجیب کردن، اعتراض به داور و بعضا درگیر شدن با بازیکنای حریف!

اوضاع و احوالم یه جوریه که انگار کل زندگیم بستگی داره به این بازی و نتیجه‌ش! انگار دنیا قراره بعد از این بازی به جای بهتر یا بدتری تبدیل شه! حس و حال به شدت احمقانه‌ایه! خنده داره! ولی نمی‌تونم بیخیالش شم. حس می‌کنم به این احمق بودنه نیاز دارم. حتا بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم شاید اصلا تا این لحظه زنده موندم که بازیو ببینم و بعدش قرار نیست دیگه فردایی رو ببینم! قضیه تا حد مرگ و زندگی برام مهم میشه! حماقت که ته نداره! منم که محتاج به این حماقت بی حد و حصر! کی محتاجم کرده بهشو نمی‌دونم ولی! آره! توهمه! توهمی که بهش آگاهی و مثل کف دستت میشناسیش ولی راه نابود کردنشو نمی‌دونی! یا شایدم اصلا دلت نمی‌خواد نابود شه. خب زندگی خیلی راحت میشه وقتی می‌تونی یه بازی فوتبالی که چند هزار کیلومتر اون ورتر داره اتفاق میوفته رو انقدر واسه خودت مهم کنی که اگر تیمت برد، تا چند ساعت رو ابرا باشی و خودتو همراه با تمام بازیکنا و مربیا و بقیه هوادارای تیم "ما" خطاب کنی و لذت ببری از این حس در جمع بودن و هویت گرفتن! اگرم باخت، باز با اشاره به "ما"یی که هیچ وقت تو عمرت ندیدیشون، حرف از صبر و صبوری و اعتماد به پروژه‌ی مربی بزنی و نوید روزای بهترو بدی! دنبال یه هویتی! دنبال یه معنایی! دنبال یه اسمی که بتونی با اون خودتو با بقیه قاطی کنی! چه راهی بهتر از همین راه؟! 

20 دقیقه دیگه بازی شروع میشه! ترکیب که عالیه. یه حسی بهم میگه اوبامیانگ عملکرد افتضاحش تو دو سه تا بازی قبلو می‌خواد یه جا تو این بازی جبران کنه. با تمام جو بدی که بعد از بازی با لیورپول علیه آرتتا درست شده، من کماکان ازش حمایت می‌کنم و به پروژه‌ش اعتماد دارم.

 

مسئله به شدت واضح و روشنه. تو ترسویی! بزدلی! ضعیفی! جیگر نداری! کل دنیات شده همین اتاق بیست متری بدترکیبت. کل دنیات شده همین ذهن محدود و کوچیکت. کل دنیات شده همین چهارتا کر و لال و کوری که دور خودت جمع کردی. دنیا این چاردیواری‌‌ دورت نیست. سرتو از پنجره‌ی اتاقت بکن بیرون. غریبگی و غریبه بودن توهم حاصل از زندانی بودن تو این چاردیواریه. دنبال یه جایگاه باش. جایگاهی که بتونی خودتو تعریف کنی. جایگاهی که از این همه بی‌معنایی و بی‌هویتی و بیهودگی نجاتت بده. وابستگیاتو از بین ببر. به مرگ فکر کن. حتمی بودنشو باور کن! تو قرار نیست آدم بزرگی بشی! تو قرار نیست کارای بززگ و پرسر و صدایی بکنی. کی اصلا این وظیفه‌ی سنگین و آزاردهنده رو گذاشته رو دوشت؟ تو فقط قراره اون کاریو بکنی که در حد ظرفیت و توانته. تو فقط باید قدم برداری به سمت اصیل زندگی کردن. باید تمام بت‌های وجودتو بشکنی. دست از پرستیدن قهرمانای مصنوعی و پلاستیکی برداری. انقدر درگیر آدما نباشی! 

یه حساب و کتاب دو دو تا چارتاست! وقتی تونستی چند بار موقتا شکستش بدی، پس اونقدرام که فکرشو می‌کنی قوی نیست! اونقدرام که فکرشو می‌کنی روت تسلط نداره! مثل هر قدرت دیگه‌ای، اونم یه نقاط ضعفی داره که اگر زودتر پیداشون کنی، میتونی واسه همیشه نابودش کنی. هر بار که خواستی باهاش بجنگی، انقدر کند و ضعیف عمل کردی که همه چی برعکس اون چیزی که می‌خواستی شد و حتا فرصت قوی‌تر شدنو هم دو دستی بهش تقدیم کردی! تمام این شکستای تو اعتماد به نفسشو بالا و بالاتر برد! حالا اون فکر می‌کنه که قدرت مطلقه! حالا دیگه حتا یه درصدم احتمال شکست خورنشو نمیده. تمام رجز خوندنا و الدرم بلدرم کردنات براش در حد شوخی و سرگرمیه. پس اولین نقطه ضعفش همین توهم همیشه برنده بودنشه! این بار دیگه رجز نمی‌خونی! ساکت و آروم پیش میری و ناغافل از یه جایی بهش میزنی که فکرشو هم نکنه! احمق نباش! یه نقشه‌ی از پیش شکست خورده رو انقدر تکرار نکن! راهای دیگه رو امتحان کن. حتا اگه باز ببره، غافلگیر شدنش باعث میشه یکم بترسه و محتاط‌تر عمل کنه. غالفگیری اعماد به نفسشو کم می‌کنه، پس ضعیف‌ترش می‌کنه.

جنگو طولانی کن! بهت قول میدم که اون زودتر از تو خسته میشه.  

دل بِبُر از این جزیره‌ی نفرین شده! بپر تو دل دریا! قمار کن! نگو از غرق شدن می‌ترسم! وضعیت الانت مگه تفاوتی داره با آدمی که سال‌هاست تو دریا غرق و بدنش خوراک کوسه‌ها شده؟ این آخرای داستانته پسر! بِپر! یا میمیری یا زنده می‌مونی. حد وسطی هم مگه هست؟ 

این موجودِ بزدلِ متوهمِ سراسر نفرت، کثافت، حماقت، بلاهت و شوآفو نابود می‌کنم. دنبال اینم نیستم که مثلا یه موجود دیگه بیاد جاش و 180 درجه باهاش فرق داشته باشه. غیرممکنه. مسخره‌ست. خنده داره. تغییر بی‌معنیه. نابود شدن شرافتمندانه‌تره.

تا سر حد مرگ ازش کار می‌کشم. سرزنشش می‌کنم. تحقیرش می‌کنم. بهش فحش میدم. هر روز یکی از دلبستگیاشو ازش دور می‌کنم. آدمای دورشو کم می‌کنم. خودشو با خودش می‌ندازم تو یه جنگ. انقدر این کارا رو ادامه میدم تا یه روز به خودش بیاد و ببینه که هیچ چیز و هیچ کس دورش نیست و حیرون و سرگردون، تو یه کویر بی‌انتها گیر کرده. آره فرار کن! اصلا بدو! سریع‌تر بدو! تموم نمیشه! تویی و این زمین سراسر شن و ماسه و صدای باد! 

می‌خوای بگی باز جوگیر شدم و چرند میگم؟ آره جوگیر شدم. آره دارم واسه بار هزارم چرت و پرت سرِ هم می‌کنم!