بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

عجیب دلم برات می‌سوزه! چه وضعیت رقت انگیزی در انتظارته! باور کن صدای شکسته شدنتو از همین الان دارم می‌شنوم. سرنوشت سیاه و شومی که بی‌تابانه منتظرته و من می‌خوام این انتظار وصلو کوتاه کنم! آخ اون لحظه‌ای که از اون بالا بالاها سقوط کنی و خیره بشم تو چشمات! برق پیروزی تو چشمای من و ترس و لرز و ناباوری تو چشمای تو. تو این نوشته‌ها رو هیچ وقت نمی‌خونی. اشتباهای قبلیمو دیگه تکرار نمی‌کنم!

من ترسوام! ترسو بودنم واضحه و خودم بهش اعتراف می‌کنم! تو ولی غرورت نمیزاره به ترسو بودنت اعتراف کنی! پس تو خیلی ضعیف‌تر از منی. نقشه‌ای که برات کشیدم انقدر دقیق و قویه که خودم هنوز باور نکردم که چطور همچین نقشه‌ی شاهکاری اومده به ذهنم! بلوف نمی‌زنم! فقط بذار زمان یکم بره جلوتر. اونقدر ناغافل از این ور و اون ور ضربه بخوری که خودت خسته شی و زحمت منو کم کنی و خودت نقطه پایانیتو بذاری! 

چطوره یه صحنه‌ای رو که قبلا با هم دیدیم رو واسه‌ت بازسازی کنم؟! صحنه‌ی جنگ کینگ آلفرد که تو the last kingdom با یه خشم غیرقابل توصیف، NO MERCY گویان به سمت دشمناش حمله می‌کرد و دریا دریا خون بود که جاری میشد! اون جنگ آخرین فرصت آلفرد واسه زنده موندن خودش و زنده نگه داشتن میراث بردارش بود! برگ برنده‌ی آلفرد تو اون جنگ، "اوترد" و فکرای نوی اون بود! خودت که می‌دونی من باید کجای ماجرا بذاری خودتو کجا؟ منتظر اوتردِ من و فکرای نوش باش!

مسئله به شدت واضح و روشنه. تو ترسویی! بزدلی! ضعیفی! جیگر نداری! کل دنیات شده همین اتاق بیست متری بدترکیبت. کل دنیات شده همین ذهن محدود و کوچیکت. کل دنیات شده همین چهارتا کر و لال و کوری که دور خودت جمع کردی. دنیا این چاردیواری‌‌ دورت نیست. سرتو از پنجره‌ی اتاقت بکن بیرون. غریبگی و غریبه بودن توهم حاصل از زندانی بودن تو این چاردیواریه. دنبال یه جایگاه باش. جایگاهی که بتونی خودتو تعریف کنی. جایگاهی که از این همه بی‌معنایی و بی‌هویتی و بیهودگی نجاتت بده. وابستگیاتو از بین ببر. به مرگ فکر کن. حتمی بودنشو باور کن! تو قرار نیست آدم بزرگی بشی! تو قرار نیست کارای بززگ و پرسر و صدایی بکنی. کی اصلا این وظیفه‌ی سنگین و آزاردهنده رو گذاشته رو دوشت؟ تو فقط قراره اون کاریو بکنی که در حد ظرفیت و توانته. تو فقط باید قدم برداری به سمت اصیل زندگی کردن. باید تمام بت‌های وجودتو بشکنی. دست از پرستیدن قهرمانای مصنوعی و پلاستیکی برداری. انقدر درگیر آدما نباشی! 

یه حساب و کتاب دو دو تا چارتاست! وقتی تونستی چند بار موقتا شکستش بدی، پس اونقدرام که فکرشو می‌کنی قوی نیست! اونقدرام که فکرشو می‌کنی روت تسلط نداره! مثل هر قدرت دیگه‌ای، اونم یه نقاط ضعفی داره که اگر زودتر پیداشون کنی، میتونی واسه همیشه نابودش کنی. هر بار که خواستی باهاش بجنگی، انقدر کند و ضعیف عمل کردی که همه چی برعکس اون چیزی که می‌خواستی شد و حتا فرصت قوی‌تر شدنو هم دو دستی بهش تقدیم کردی! تمام این شکستای تو اعتماد به نفسشو بالا و بالاتر برد! حالا اون فکر می‌کنه که قدرت مطلقه! حالا دیگه حتا یه درصدم احتمال شکست خورنشو نمیده. تمام رجز خوندنا و الدرم بلدرم کردنات براش در حد شوخی و سرگرمیه. پس اولین نقطه ضعفش همین توهم همیشه برنده بودنشه! این بار دیگه رجز نمی‌خونی! ساکت و آروم پیش میری و ناغافل از یه جایی بهش میزنی که فکرشو هم نکنه! احمق نباش! یه نقشه‌ی از پیش شکست خورده رو انقدر تکرار نکن! راهای دیگه رو امتحان کن. حتا اگه باز ببره، غافلگیر شدنش باعث میشه یکم بترسه و محتاط‌تر عمل کنه. غالفگیری اعماد به نفسشو کم می‌کنه، پس ضعیف‌ترش می‌کنه.

جنگو طولانی کن! بهت قول میدم که اون زودتر از تو خسته میشه.  

دل بِبُر از این جزیره‌ی نفرین شده! بپر تو دل دریا! قمار کن! نگو از غرق شدن می‌ترسم! وضعیت الانت مگه تفاوتی داره با آدمی که سال‌هاست تو دریا غرق و بدنش خوراک کوسه‌ها شده؟ این آخرای داستانته پسر! بِپر! یا میمیری یا زنده می‌مونی. حد وسطی هم مگه هست؟ 

این موجودِ بزدلِ متوهمِ سراسر نفرت، کثافت، حماقت، بلاهت و شوآفو نابود می‌کنم. دنبال اینم نیستم که مثلا یه موجود دیگه بیاد جاش و 180 درجه باهاش فرق داشته باشه. غیرممکنه. مسخره‌ست. خنده داره. تغییر بی‌معنیه. نابود شدن شرافتمندانه‌تره.

تا سر حد مرگ ازش کار می‌کشم. سرزنشش می‌کنم. تحقیرش می‌کنم. بهش فحش میدم. هر روز یکی از دلبستگیاشو ازش دور می‌کنم. آدمای دورشو کم می‌کنم. خودشو با خودش می‌ندازم تو یه جنگ. انقدر این کارا رو ادامه میدم تا یه روز به خودش بیاد و ببینه که هیچ چیز و هیچ کس دورش نیست و حیرون و سرگردون، تو یه کویر بی‌انتها گیر کرده. آره فرار کن! اصلا بدو! سریع‌تر بدو! تموم نمیشه! تویی و این زمین سراسر شن و ماسه و صدای باد! 

می‌خوای بگی باز جوگیر شدم و چرند میگم؟ آره جوگیر شدم. آره دارم واسه بار هزارم چرت و پرت سرِ هم می‌کنم!

ساعت 12:30 ظهر از خواب بیدار شدم. خواب بچگیامو دیده بودم. دبستان بودم. تو حیاط مدرسه داشتم دنبال یه چیزی می‌دوییدم. یادم نمیاد چی بود ولی یادمه هر چند وقت یه بار بهش می‌رسیدم و می‌گرفتمش و باز از زیر دستم در می‌رفت و ازم دور میشد. با در رفتنش می‌خندیدم.

ساعت 1 کلاس داشتم. ناهارمو کشیدم و اوردم پای لپ‌تاپ. تیکه‌های بادمجون زیر دندونام بود، گوزن سورنا تو گوشم و چشمم هم به سه تا تابلوی نقاشی‌یی بود که تازه چاپشون کردم و قراره فردا بزنمشون رو دیوار. دیوارای اتاق قراره کاملا فرق کنن. به غیر دو سه مورد، هر چی که هست میاد پایین و جایگزیناشون میرن بالا! یه شکل و شمایل جدید!

ساعت 3:30 و تموم شدن هر دو تا کلاسا. لباسامو می‌پوشم. هدفونو میزارم تو گوشم و دوباره گوزن سورنا رو پلی می‌کنم و راه می‌افتم. به عرفان قول داده بودم که امروز برم و جاش وایسم تا بره به کاراش برسه. میشینم پشت دخل. تو این یه ماه اخیر دفعه‌ی چهارمم بود که نشسته بودم تو شهر پاستیل! چنل بی رو باز می‌کنم در حین کار به دو سه تا اپیزودش گوش می‌کنم. بالا و پایین پریدن دختر کوچولوها وقتی با این حجم و تنوع زیاد پاستیل روبرو میشن و ذوق می‌کنن و نمیدونن چیکار کنن و کدومو انتخاب کنن، حس خوبی بهم میده! روز شلوغی بود. واقعا شلوغ بود و آخراش کمرم داشت از درد منفجر می‌شد. این پاستیل فروشی مسخره چی داره که من انقدر دوستش دارم؟

 یه وانت آبی پر از حصیر جلو مغازه نگه داشت. مثل این که حصیراشو حراج کرده بود.دورش غلغله شده و ملت از سر و کول هم دیگه بالا می‌رفتن! ظاهرا یک احساس نیاز همگانی به حصیر بین مردم ایجاد شده بود و کرونا رو به کتفشون گرفته بودن! عرفان ساعت 8 رسید. از شیشه‌های خالی شده‌ی مغازه حسابی تعجب کرد و برگشت خونشون که یه کارتن بار جدید بیاره. تا 9:30 می‌مونم پشت دخل. میام بیرون واسه خستگی درکردن دو نخ سیگار می‌کشم. عرفان ولی همراهیم نمی‌کنه! یعنی میگی وقتی قراره ریه‌هام پر از دود شه، سورنا تو گوشم نخونه؟ با عرفان خداحافظی می‌کنم. هدفونو میزارم تو گوشم. طبق عادت هر ساله بوی عیدی فرهادو پلی می‌کنم. تو راه یه شب‌بوی بنفش می‌خرم. می‌رسم خونه. گلو می‌ذارم رو پله‌ها و کارت بانکیای مامان رو برمی‌دارم که برم و کاراشو انجام بدم. مامان میگه:«پس چرا گلات کجن؟» می‌خنده. می‌خندم. پس امسالم اومد جز سالایی که حس و حال عید تو خیابونو با صدای فرهادو تجربه کرم. یه تجربه‌ی ناقص با کمترین شباهت به سالای قبل! ولی باز قابل قبول و بهتر از هیچیِ پارسال!

نیمه‌ی اول بازی آرسنالو از دست دادم. همراه با شام خوردن نیمه دومو می‌بینم. گل می‌خوریم. سبایوس احمق! گابریل احمق‌تر! اشتهام کور میشه! استرس برم می‌داره که نکنه باز المپیاکوس بلای سال قبلو بیاره سرمون؟! بازی دوباره می‌افته دستمون. دو سه تا موقعیت عالیو خراب می‌کنیم. تک به تکی که اوبا به راحتی آب خوردن خرابش کرد، بهترینش بود. چقدر فوق العاده‌ست این اودگارد! وای اگه ادو و آرتتا بتونن قراردادشو دائمی کنن! مطمئنم بازی سازی تیمو تا 10 سال می‌تونه بیمه کنه. 

محسن قصه‌ی ما، فردا 29 اسفند؛ روزی که حقیقتا سگ صاحبشو نمی‌شناسه، ساعت 9 شب میشه 21 سالش. کند می‌گذره یا سریع؟

فردا ساعت 9 شب، اپیزود 21 تکراری‌ترین و مسخره‌ترین و بی‌مخاطب‌ترین سریال دنیا، منشتر میشه. هر اپیزود کپی قبلی، بدون هیچ کم و زیادی. تنها مخاطبش هم همون کارگردان احمقشه!  

 

پ.ن1: این بخش خطاب به ریش و سیبیلای محسنه! لامصبا چرا درنمیاید؟ چرا دو ساله تو یه سطح موندید و بیشتر نمی‌شید؟ محسن داره 21 ساله میشه‌ها! یه فکری نمی‌خواید بکنید؟ بجنبید! خیلی داره دیر میشه! 

پ.ن2: دقیقا همین الان، خاله ف که از بقیه خواهر و برادراش کوچیکتره و ته تغاری محسوب میشه، بهم پیام داد و تولدمو تبریک گفت! وای خاله! ای کاش می‌تونستم و روم میشد که بهت بگم چه بی‌اندازه دوست دارم. کاش می‌تونستم بهت بگم اون موقع‌ها که شمال زندگی می‌کردی و تابستونا، چهار پنج روزی میومدیم خونه‌ت، جز بهترین روزی زندگیم بودن. یادته من احمق عاشق موزیک ویدئوهای چرت و پرت ماهواره‌ای بودم و تو هر سال واسه‌م ضبطشون می‌کردی که بیام و با هم ببینیمشون؟ یادته کنترل ماهواره همش دست من بود و از صبح تا شب می‌نشستم پاش؟! یادته چقدر بهت گیر می‌دادم که کانالایی که کشتی کج پخش می‌کنن رو برام پیدا کن؟ منی که کلا از صبحونه متنفرم، تو اون چهار پنج روز مثل گاو صبحونه می‌خوردم! پیتزا یونانیا رو یادته؟خورشت فسنجونای بی‌نظیرت که از همه بهتر درست می‌کردی و می‌کنی؟! ماکارانیای فوق‌العاده‌ت؟ یادته چه خوب لهجه‌ی رشتیا رو یاد گرفته بودی و باهاشون حرف می‌زدی؟ یادت اولین باری که رشتی حرف زدنتو شنیدم دهنم باز مونده بود از تعجب که مگه میشه تو این زمان کوتاه، انقدر خوب یادش گرفته باشی؟ اون روز تو بندر انزلی رو یادته؟ اون کشتیه که باهم انتخابش کردیم و خریدیمش، چایی لیمو، اون پیرمرده که داشت تبلیغ قایق موتوریاشو می‌کرد و یه صدای مسخره و خنده دار داشت! شب‌گردیا و تا پارک پیاده رفتنا رو یادته؟ کنار دریا و شنا کردن خنده دار و پر از ترسیدن من! یادته چقدر خندیدیم؟ صدفایی که جمع کردیمو یادته؟ میدونی خاله؟ تو لیست آدمای مهم زندگیم، تو نفر چهارمی.

عادت کردی به همیشه بازنده بودن و شکست خوردن. اصلا انگار معتاد شدی بهش! اگه هر بار شکست نخوری و از شکستات داستان سرایی نکنی و واسه خودت ترحم نخری، پس دیگه چه حرفی داری واسه گفتن آخه بدبخت؟

میشینی واسه یه جنگ خیالی، کلی نقشه می‌ریزی و رجز می‌خونی و حتا جشن پیروزیت رو هم پیش پیش، می‌گیری! ولی سر بزنگاه و شروع جنگ، فرار می‌کنی و تا توان داری دور میشی! یه جوری که کل میدون مبارزه واسه‌ت تبدیل بشه به یه نقطه! تو راهم باز دست از رجر خوندن و شاخ و شونه کشیدن برنمی‌داری و ادعا می‌کنی که این دفعه رو که قسر در رفتید، دفعه‌ی بعدی زنده‌تون نمی‌زارم! 

خیلی دنبال یه دشمن واسه جنگیدن می‌گردی؟ نه؟ خیلی علاقه‌مندی که خودتو یه جنگجوی شکست ناپذیر و کار کشته تصور کنی، نه؟ یه چیزی تو مایه‌های رگنار لاثبروک؟ یا رولو؟ یا حتا بیورن؟ خیلی حال می‌کنی عالم و آدمو تو ذهنت به یه دشمن خونی تبدیل کنی و ازشون کینه به دل بگیری و نهایتا یه جنگ خیالی رو باهاشون شروع کنی، نه؟ 

خب، تو آیینه نگاه کن! از پسِ این غول بی شاخ و دم هم برمیای؟ نقشه‌ای واسه جنگیدن باهاش به ذهنت نمیاد؟ نمی‌خوای واسه‌ش رجز بخونی؟ یا فحش بدی؟ یا تحقیرش کنی؟ دیدی؟ دیدی واسه این یکی حتا جرئت همون رجز خوندنه رو هم نداری؟ دیدی تا چشمت به چشمای زشت و نفرین شده‌ش میخوره، لال میشی و یه کلمه هم نمی‌تونی حرف بزنی؟ حتا می‌ترسی مثل بچه‌ها یه فحشی بدی و فرار کنی! دستاشو ببین! داره میاد سمت گلوت! گرمای دستاشو حس نمی‌کنی؟ 

 

بیخیال همه کس و همه چیز میشم. بیخیالِ بیخیالِ بیخیال!

یه دوش سریع می‌گیرم و حسابی سبک میشم. با موهای خیس و حوله‌ی روی سرم لَش می‌کنم جلو تلویزیون و بازی شروع میشه. واسه گزارش بازیای آرسنال با هیچ کسی به اندازه‌ی فرشاد محمدی مرام حال نمی‌کنم!  فوق‌العاده‌ست این بشر! هم هیجانش، هم تسلطش رو بازی، هم صداش و هم تلفظای بی‌اشتباهش از اسم بازیکنا! یه گل عجیب و قشنگ می‌خوریم! یه ((تُف به این شانس)) بلند میگم و با مشت می‌کوبم به مبل! سر تیرک زدنای سدریک و اسمیت رو، حرص می‌خورم و داد میزنم و لعنت می‌فرستم به این بدشانسیای تموم نشدنی! طبق معمول گلوم شروع می‌کنه به سوختن! اودگارد گل اولو میزنه! جفت مشتام به همراه داد و فریادام بلند میشن! نیمه دوم و پنالتی و ضربه‌ی دقیق و تماشایی لاکا و گل دوم. از جام بلند میشم و تو خیالاتم لاکا رو بغل می‌کنم و با دستام سفت سرشو می‌گیرم و پیشونیم رو می‌چسبونم رو پیشونیش و همزمان با هم داد می‌زنیم و ((North london is red)) گویان، جشن می‌گیریم. و در پایان هم، هیچ صحنه‌ای امشب به اندازه‌ی شادی آرتتا و صورت خوشحال و خندونش بعد از سوت پایان بازی قشنگ نبود و به هیجانم نیورد!

محمدو بعد از دو ماه می‌بینم. سوار ماشینیم. بارون هی می‌گیره و ول می‌کنه. برف پاک کن، با یه صدای قیژ اعصاب خرد کنی، قطره‌های بارونو محو می‌کنه. محمد تازه از یزد برگشته. خاطرات تموم سه هفته‌ای که تو خوابگاه بود و کارایی که کرده بود و جاهایی که رفته بود و آدمایی که دیده بود و تصمیمایی که گرفته بودو واسم تعریف می‌کنه. با همون لحن پر از شور و ذوق و هیجانِ گاها اغراق آمیزش. دستامو تو سینه‌م جمع کردم و به آیینه بغل ماشین خیره شدم. هر چند وقت یه بارم یه صدایی از خودم در میارم که یعنی دارم گوش می‌کنم. جلوی در یه کافه ترمز می‌کنه. میره تو و سفارش میده. وایمیسم بیرون و سیگارمو روشن می‌کنم. برمی‌گرده پیشم. می‌دونم که دیگه نمی‌کشه. به دوست دخترش قول داده که به هیچ دودی اجازه‌ی ورود به ریه‌ش رو نده! خودش البته به شدت تکذیب می‌کنه قضیه رو! همین که انقدر مصره که دلیل نکشیدنش، ربطی به دوست دخترش نداره یعنی داره دروغ میگه! اگه با شوخی و خنده این کار رو می‌کرد اون وقت مطمئن می‌شدم که من اشتباه می‌کنم. محمدِ عزیز! شناختن تو اصلا کار سختی نیست پسر! تو همیشه رو بازی می‌کنی! تو هیچ پیچیدگی خاصی نداری. اون چیزی که تو مغزت می‌گذره بی هیچ کم و کاستی میاد رو زبونت. بفهم اینو!

برمی‌گردیم تو کافه. محمد ادامه میده. بازم از اتفاقات یزد و پروژه‌های بزرگی که در سر داره و آدمای "مهمی" که دیده و تجربه‌های خوبی که به دست اورده میگه! هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشه. دلم می‌خواد یه جوری حالشو خراب کنم. این حد از خوشحال بودنش برام غیرقابل درکه. چرا انقدر به همه چی مطمئنه؟ چرا انقدر به همه چیز و همه کس خوشبینه؟ چرا هیچ نشونه‌ای از شک و تردید تو وجودش نیست؟ شروع می‌کنم به مسخره کردن تمام برنامه‌های که واسه آینده‌ش ریخته و سعی می‌کنه واسه‌م توصیفشون کنه. فحشو می‌کشم به تک تک آدمایی که دیده و باهاشون ارتباط گرفته و فکر می‌کنه در آینده به دردش می‌خورن. از تمام شوآفایی که تو رفتار خودشو و تمام اونایی که فکر می‌کنه که قراره با هم کارای بزرگی بکنن و بارشونو ببندن میگم. حتا بهش میگم چقدر حرفاش چرند و تکرارین و بوی نایی که گرفتن داره حالمو بهم میزنه. چقدر احمقه که داره واسه فردایی که هیچ وقت نمیاد خودشو می‌کشه. چقدر ساده لوحه که فکر می‌کنه واسه من و بقیه رفیقاش اهمیتی داره. چقدر ابله و متوهمه که فکر می‌کنه واسه دوست دختری مهم‌ترین آدم دنیاست. 

سوار ماشین میشیم. کمربندشو میبنده. دستشو میذاره رو فرمون. استارت می‌زنه. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و با یه لحن آروم و پر از بیخیالی میگه:« میدونی که واسه حرفات اهمیت زیادی قائلم؟ این گوشم دره و اون یکی دروازه!» 

می‌خنده، می‌خندم! پس تو هم منو خوب میشناسی محمد! 

 

+ این کثافت در حال فوران وجودم، بدجوری هار شده و دم به دم پاچه‌ی بقیه رو میگیره. باید یه کاری کنم که هم عرفان، هم سجاد و هم محمد ازم متنفر شن. سگ وحشی و هاری که تو مغز گوه گرفته‌م مخفی شده نباید پاچه‌ی این سه تا رو بگیره. باید یه کاری کنم هر بار که دور همیم، از ته قلبشون آرزو کنن که من نباشم. باید ازم فراری شن. مسخره اینه که یک سالی میشه دارم همین کارو می‌کنم؛ ولی اونا به طور خیلی احمقانه‌ای  مقاومت می‌کنن. هنوزم هر هفته مثل احمقا بلند میشن و میان دنبالم. ساعت رفتن و اومدنو میسپارن به من! موزیک تو ماشینو میدن دستم! هر جا هم من بگم میرن. از همه‌شون مصرتر و کله خر‌تر همین عرفانه! هر چقدر تحقیرش می‌کنم، بی‌محلی می‌کنم و حتا بعضا فحشش میدم، بیخیال نمیشه! دلیل این رفتاراشونو نمی‌فهمم! چرا مقابله به مثل نمی‌کنن؟ چرا بعد از تمام چرت و پرتایی که بارشون می‌کنم، نمیزنن تو دهنم؟ چرا سکوت می‌کنن؟ چرا انقدر احمقن؟ 

++ تمام تماشاچیا مرده‌ن. تو الان تنهایی بازیگر. تمام این سالن ماله توئه بازیگر. حالا تو رییسی. تو همه کاره‌ای. هیچ نگاه خیره‌ای نیست. هیچ صدای آزار دهنده‌ای نیست. هیچ لبخند تحقیرآمیزی نیست. حالا تو می‌تونی این سالنو هر جور که دلت می‌خواد درست کنی. تو آزادترین موجود این دنیایی بازیگر. تو از همه فرار کردی بازیگر. فرار هم یه نوعی از مبارزه‌ست بازیگر، مگه نه؟

 

یه بازیگر تئاتری که سر صحنه، تمام دیالوگاشو یادش رفته. سردشه و به خودش می‌لرزه. نفسش به زور بالا میاد و کل سالن دور سرش می‌چرخه. گیج و منگ به تماشاچیا نگاه می‌کنه. چشماشون پر از شور و شوق و هیجانه. انگار دارن یه شاهکارِ تاریخی رو می‌بینن!

بازیگر به خودش میگه اصلا من چرا اینجام؟ مگه میشه هیچ دیالوگیو یادم نیاد؟ نکنه از اولش هم هیچ دیالوگی در کار نبوده و من فقط شدم بازیچه‌ی یه کارگردان مریض؟ بازیگر شک می‌کنه...

بازیگر با خودش میگه من مال اینجا نیستم. من اصلا بازیگر نیستم! من حتا تو عمرم یه تئاترم ندیدم! من اصلا با این جا غریبه‌م. 

بازیگر رو به تماشاچیا فریاد می‌زنه:«من چرا این‌ جام؟ شما برا چی دارید بر و بر منو نگاه می‌کنید؟ اصلا چرا انقدر خوشحالید؟ چرا دارید با چشماتون بهم می‌خندید؟»

بازیگر نگاهشو از تماشاچیا می‌گیره. باید فرار کنه. اون مال اینجا نیست! 

بازیگر می‌خواد از صحنه بیاد بیرون. قدماش سست میشن. یه مانع نامرئی جلوش ظاهر میشه. مسخره‌ست که باز شک کرده. یه تردید احمقانه!

گریم صورت، لباسای عجیب. این یعنی اون مال همین جاست. از اول هم مال همین جا بوده! این گریم و این لباسا که تصادفی نیمدن رو تن و صورت بازیگر. بازیگر برمی‌گرده.

چشمای تماشاچیا برق می‌زنه. دارن لبخند میزنن. لبخنداشون پهن‌تر و پهن‌تر میشه. هیچ کدومشون جواب سوالای بازیگرو نمیده. بازیگر حتا شک می‌کنه که نکنه اصلا به اون نگاه نمی‌کنن؟ نکنه صداشو نمی‌شنون؟ نکنه هم کورن و هم لالن و هم کَرَن؟ 

یه فکری میاد تو سر بازیگر! «نکنه تماشاچیا مال این جا نیستن؟ نکنه این اونان که باید برن؟»

بازیگر به خودش میگه که باید شجاع باشه. باید جسارت داشته باشه. نباید از خون بترسه. نباید از کُشتن بترسه. 

بازیگر ضامن چاقوشو می‌کشه. از صحنه میاد پایین. از اولین نفر شروع می‌کنه. چاقو رو تا ته هل میده تو قلبش. نفر بعدی، رگشو میزنه. نفر بعدی، گلوشو پاره می‌کنه. نفر بعدی، چشماشو درمیاره!

بازیگر داره تو غرق میشه. همه چیو قرمز می‌بینه. همه چیو خون می‌بینه. چاقو رو می‌ندازه زمین. برمی‌گرده رو سن تئاتر. چشم می‌دوزه به جسدای بی‌جون غرق خون. بازیگر خوشحال‌تر از همیشه‌ست. حالا دیگه هیچ غریبه‌ای اینجا نیست. با انگشتای غرق خونش روی پرده‌ی پشتش می‌نویسه:«این جا همش مال منه! این جا من رئییسم!»

 

می‌دونی "بوی کندر"؟ تو خیلی بدبخت و بدشانسی که خالقت منم! اوج فلاکتت هم اونجاست که زندگیت وابسته به قلم منه!

دلیل خلق شدنت هر چی که بود و نبود فراموش شد! تو شدی یه مخلوق بی‌هویت و بی‌هدف و سرگردون که هر لحظه و هر ثانیه آرزوی مرگ خودشو می‌کنه! مجبوری هر چند وقت یه بار چرندیاتمو تحمل کنی و بعد یه دفعه‌ای برای یه مدت طولانی ترکت ‌کنم و دیگه هیچ رغبتی هم برای دیدنت نداشته باشم، تا یه روز به طور خیلی ناگهانی، دوباره دلم برات تنگ شه و بیام سمتت و چند روزی تحملم کنی و باز دوباره ازت زده شم و برم! و تکرار این چرخه‌ تهوع آور! گیج شدی نه؟ منم! 

چرا از دستم عصبانی نیستی؟ چرا سرم داد نمی‌زنی که غلط کردی منو خلق کردی و حالا هی ولم می‌کنی و تنهام می‌ذاری؟ چرا از این سرگردونیت بهم شکایت نمی‌کنی؟ چرا انقدر آرومی؟ چرا همیشه ساکتی؟ نکنه ازم می‌ترسی؟ 

این که گاهی بهت نیاز پیدا می‌کنم واسه‌ت عجیب نیست؟ آخه کدوم خالقی به مخلوقش نیاز پیدا می‌کنه؟ شاید اصلا تو خالقی من مخلوق؟ نه! مسخره‌ست! امکان نداره! 

زنده نگه‌ت می‌دارم. هر جوری که شده زنده نگه‌ت می‌دارم! حتا اگه خودمو دیگه نشناسم! حتا اگه خودتو دیگه نشناسی! حتا اگه واسه‌ت غریبه باشم! حتا اگه واسه‌م غریبه باشی! حتا اگه مرده باشم! حتا اگه مرده باشی!

 

پ.ن: دقیق همین الان "گوزن" سورنا واسم ایمیل شد! از شدت خوشحالی تو پذیرایی می‌دوییدم و داد می‌زدم که «گوزن اومد گوزن اومد!» و چشم‌های گرد شده و دهن از تعجب بازمونده‌ی مامان رو نگاه می‌کردم!

 

پ.ن: وای سورنا چیکار کردی مرد؟ این چیه؟ داری دیوونم می‌کنی! تو نابغه‌ای! تو نابغه‌ای! شاهکاری! شاهکاری! دارم منفجر میشم! چیکار کردی با من امروز؟