بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

«پنجره رو تا آخر باز نکن! تازه از حموم اومدی! سرما می‌خوری! حتما 7 ساعتو بخواب تو طول شبانه روز! مبادا یه دقیقه کمتر شه! ساعت خوابتو منظم کن! این جور ادامه پیدا کنه به فنا میریا! آب خوردن که دیگه خیلی خیلی مهمه! کم بخوری سر درد میگیریا! کاهو و سبزی زیاد بخور! یکم بیشتر برنج بکش واسه خودت! شبیه نی قلم شدی! هر روز برو خودتو وزن کن! هنوز همون 65؟ بیارش یکم بالا! مریض میشیا! استخونات داره میزنه بیرون! چقدر زشت شدی اصلا! همش افراط و تفریط! نه به پنج شیش سال پیش که تا مرز 90 کیلو رسیدی و نه به الان! چه وضعشه؟ انقدر لش نکن رو تختت! چی می‌خوای از جون اتاقت؟ بیا بیرون! بشین رو مبل! تلویزیون نگاه کن! آب هلو بخور با کیک یزدی! آلوچه‌ها و توت فرنگیا تازه اومدنا! کیلو خدا تومن! تا میتونی بخور ازشون! دهنتو باز کن ببینم؟ اوه اوه! سه تا پایین و سه تا بالا پر کرده داری که! مسواک بیشتر بزن! بسابون دندونا رو. نخ دندون خیلی مهم‌تر از مسواکه‌ها! البته باید روش درست استفاده کردن ازشو بدونی که نزنی لثه‌هاتو داغون کنی! دهان شویه هم استفاده کنی بد نیست! بابا انقدر چیپس نخور! اینا همه سمن! بیا به جاش بادوم بو داده بخور. هر بار پیتزا می‌خریم، پپرونی نخور! معلوم نیست چه گند و کثافتی می‌ریزن توش! به جاش سبزیجات یا مرغ بخور! انقدر آدامس نجو! معدتو داغون می‌کنه! چرا وقتی می‌خوای بخونی، خودتو می‌کشی صداتو شبیه فرهاد بکنی؟ خودت باش بابا! صدا خودت مگه چشه؟ چرا باشگاه نمیری؟ تنبلیت میشه؟ آره مطمئنم که تنبلیت میشه! از بچگیتم همین طوری بودیا! یادته تو فوتبال با بچه‌محلات، همیشه وایمیسادی دروازه؟ ببین حتا تو کلاس فوتسالم دروازه‌بان شده بودی! الکی هم می‌گفتی که من خودمم خیلی دروازه‌بانیو دوست ندارم! مثل بقیه دوست دارم فوروارد باشم و فقط گل بزنم ولی خب تو دروازه‌بانی نسبت به بقیه پُستا بهترم! آره ارواح عمه‌ت! مطمئنم حتا اون سه چهار سالی هم که بسکتبال می‌رفتی یه جوری کمتر از همه می‌دوییدی و عرق می‌ریختی! چه جوریشو نمی‌دونم ولی اطمینان دارم ازش! از این حالت خمودگی و تهوع آورت بیا بیرون! بلند شو برو یه تخصص یاد بگیر! یه ساز یاد بگیر! یه زبون جدید یاد بگیر! انگلیسی بیشتر یاد بگیر! یاد بگیر و یاد بگیر و یاد بگیر! انقدر پولاتو حروم خریدن این چرت و پرتا نکن! البته خب چون نمی‌دونی پول دراوردن چقدر سخته، طبیعیه قدرشو ندونی! برو یکم طبیعت گردی بکن! کوه برو یکم! کویر برو! جنگل برو! انقدر سیگار نکش! بابا فهمیدیم بزرگ شدی، نمی‌خواد با این دودا خودتو خفه کنی! انقدر ملتو سر هر قضیه‌ای مسخره نکن! خودت مگه چه گوهی هستی؟ این غروره از کجا میاد؟ انقدر سعی نکن از کلمه‌های قلبمه سلمبه استفاده کنی! خب گند می‌زنی و خودت ضایع میشی! اتاقت چرا همه‌ش به هم ریخته و نامرتبه؟ موهات انقدر بلند شده موخوره نمی‌گیری؟ نوچ نوچ! نگاه کن چقدر پول داره میده واسه دو تا شامپو و یه ماسک مو! گفتم قدر پولو نمی‌دونی دیگه! می‌ارزید واسه جلب توجه چهارتا دختر، این همه وقت و هزینه‌ صرف موهای کوفتیت بکنی؟ ای کاش به جای این همه چسبیدن به این Xbox زهرماریت، میرفتی دنبال یه کسب و کاری! فلانیو ببین چه قشنگ داره حمالی می‌کنه تو مغازه باباش! یا اون یکی حمالو ببین داره از همین سن و سال پول جمع می‌کنه که بتونه تا چند سال دیگه بره خارج و درس بخونه و زندگی کنه! ببین چقدر رویا بافه و قشنگ برنامه ریزی می‌کنه واسه خودش! چرا تکلیفتو با خودت روشن نمی‌کنی؟ چرا انقدر گیج و منگی؟ چی می‌خوای از این زندگی؟ هدفت واسه ده سال آینده چیه؟ اصلا هدفت واسه پنج سال آینده چیه؟ اصلا واسه سال آینده؟ اصلا واسه فردا؟ چرا نمیری پیش یه روانشناس؟ بشین جلوشو و اعتراف کن به یه تیکه کثافت بودنت و اونم با کمال میل می‌شنوه و راه‌های خروج از این وضعیت سگیو نشونت میده! آخه می‌دونی؟ آدما بعضی وقتا نیاز دارن به حرف زدن با بقیه! تو تنهایی نمی‌تونی خیلی کارا رو بکنی که! همه نیاز دارن به یه تراپیست که دست بکنه تو اعماق ناخودآگاه‌شون و تمام اون فکرا و حسای متضاد و ترسای مختلفو بکشونه بیرون و نشونشون بده! واسه این که خودتو بشناسی باید از دور به خودت نگاه کنی! اگر نمی‌تونی این کارو خودت بکنی بسپارش به یکی دیگه! دو دو تا چهارتا میشه دیگه؟ نه؟! البته ببین همه چی باز بستگی به خوت داره! اون فقط می‌تونه کمکت کنه! طلب کمک از بقیه که به معنای ضعیف بودن نیست! تو بعضی وقتا از عهده یه کاری، به هر دلیلی، برنمیای یا تو یه بن بستی گیر می‌کنی که هیچ راه خروجی ازش نمی‌بینی! خب این جا باید  کمک بخوای از بقیه! این ضعف نیست که! هر چی اسمش هست ضعف نیست! راستی تو چرا شنا بلد نیستی؟ چرا مثل سگ از آب می‌ترسی؟ فلانیو ببین 9 سالشه ولی مثل غورباقه تو آب ورجه وورجه می‌کنه! اندازه اونم نیستی یعنی؟ چند بار بگم ریش و سبیلت الان ناقصه! وقتی یه هفته اصلاح نمی‌کنی نمیشه دیگه تو صورتت نگاه کرد! راستی تو چرا مولتی ویتامین نمی‌خوری؟»

ای کاش انقدر واقعی نبودی! ای کاش صرفا یه توهم و خیالپردازی احمقانه‌ای بودی که از سر بیکاری زیاد، به وجود اومده بودی و بالاخره یه روز تاریخ انقضات سرمی‌رسید و واسه همیشه گورتو گم می‌کردی! ولی چیکار کنم که بودنت مثل روز روشنه حتا اگه نشه دیدت! اصلا مگه دیدن یا ندیدنت اهمیتی داره وقتی لحظه به لحظه سنگینی وجودتو رو خودمو دارم حس می‌کنم؟ من خیلی ضعیفم جلو تو! خیلی! هر جور بهت حمله کنم، از هر سمت و جهتی و با هر وسیله‌ و ابزاری، متوقف کردنم واسه‌ت در حد آب خوردنه. مثل کف دستت می‌شناسیم. زودتر از خودم خبردار میشی که چی می‌خواد تو ذهنم بگذره و قراره چجوری از خودم دفاع کنم یا حتا حمله کنم بهت. داره لجم می‌گیره از این وضعیت! چرا انقدر راحت اجازه دادم که این طور کامل و بی‌تقص، بشناسیم و بگیریم تو مشتت و مثل یه عروسک این ور و اون ورم کنی! هر بار که پیش خودم فکر می‌کنم دیگه این بار کارو تموم می‌کنم و واسه همیشه نابودت می‌کنم؛ در عرض چند ثانیه با یه لبخند پهن و پر از تحقیر رو صورتت، می‌زنیم زمین و و زانوتو می‌ذاری رو گردنم و فشار میدی! چند ثانیه مونده به خفه شدنم زانوتو برمی‌داری و میری! چه مرگته؟ چرا تمومش نمی‌کنی؟ نگه دار اون زانوی لعنتیتو! قراره تا ابد تو ببری و من ببازم؟ دیگه باید طعم بردن واسه‌ت تکراری شده باشه! حقیقتش اینه که شکست دادن منم افتخار خاصی نداره. دیگه چی مونده تو این وجود سراسر رذالت و کثافت که بخوام ازش دفاع کنم؟ بیا و تمومش کن! می‌دونم اگه من نباشم تو هم دیگه وجود نداری پس بیا و واسه یه بارم که شده یه کار شرافتمندانه بکن. دفعه‌ی بعدی زانوتو برندار. محکم فشار بده. محکم‌تر از همیشه. تا کبود شدن گردن و صورتم صبر کن. نفسم که بند اومد، بازم تو می‌بری. باور کن، این آخرین پیروزیت، شیرین‌ترین و بزرگ‌تریش میشه! یه مرگ شرافتمندانه، یه پایانِ باشکوه و پر افتخار نیست برات؟ 

تا همین دیروز فکر می‌کردم که تو مسیر درستیم و ته این جاده‌، میرسه به شکست خوردن تو و به پیروزی من. خودمو درگیر یه مشت خزعبل و چرت و پرت کرده بودم و دغدغه‌م شده بود همونا. حتا داشتم واسه خودم یه روتین می‌ساختم. با خودم فکر می‌کردم همین کارای مسخره و تکراری باعث میشه نسبت بهت بی‌توجه بشم و این بی‌توجهی ضعیفت می‌کنه. ولی تو چجوری در عرض چند ثانیه همه چیو به نفع خودت عوض کردی بی‌شرف! خسته شدم دیگه. روحا و جسما خسته شدم. نمی‌تونم. هیچ جوره نمی‌تونم. دیگه داره حالم به هم می‌خوره از خودمو و تو این وضعیف افتضاح. دیگه داره حالم به هم می‌خوره از این حجمِ بزدلی و اعتراف به ضعف و ناله کردنای تموم نشدنی. تو می‌تونی تمومش کنی. التماس می‌کنم که تمومش کن! ببین دارم التماس می‌کنم! شرف داشته باش و رومو زمین ننداز. یعنی انقدر نامردی که نمی‌خوای آخرین خواسته‌ی دشمن شکست خوردتو واسه‌ش انجام بدی؟ این بار دیگه خودم منتظرم که بیای. این بار دیگه تسلیمِ تسلیمم. بیا و یه نقطه‌ی سیاه پر رنگ بذار ته این داستان. باور کن که این داستانِ مسخره و پر از اتفاقای تکراری، دیگه لیاقت ادامه پیدا کردنو نداره.

بعد سحر دیگه خوابم نمی‌برد. تو جام غلت می‌زدم و سعی می‌کردم ذهنمو خالی کنم تا مغزم سبک و پشت پلکام سنگین بشه تا شاید خوابم ببره. ولی نمیشد که نمیشد. یه دفعه‌ای انگار که یه سطل آب یخ پاشیده باشن رو صورتم، از جام بلند شدم و به خودم گفتم که واقعا با این که الان خوابت نمیاد و نسبتا سرِحالی و همون 4 ساعت خواب برات کافیه؛ داری سعی می‌کنی به زور بخوابی؟!دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ این کارت الان برات یه حس پوچی و بلاهت عمیقی به وجود نمیاره؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. بیست دقیقه مونده به هفتو بهم نشون میده.

مشت مشت آب یخ می‌پاشم به صورتم. تو آیینه واسه خودم شکلک درمیارم؛ یه لبخند عمیق و ناگهان جدی شدن! برمی‌گردم تو اتاقم. پرده رو می‌کشم. پنجره رو باز می‌کنم. شاید بعد از 4 یا 5 ماه. اتاق یکمی روشن میشه و دم گرفتگی و خفگی هواش از بین میره. خیره میشم به ساختمونای روبرو، به آسمون، به دودکش بلند مغازه‌‌ای که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه و به آنتن بلند و بدقواره‌ی یکی از همسایه‌ها که هیچ وقت نفهمیدم دلیل این حد از بلند بودنش چیه! دو تا کبوتر لب یه پشت بوم نشستن و تو این هوای خوب و سکوت شهری که هنوز کامل بیدار نشده، نوک‌هاشونو مکرر میزنن به هم. بعد یکم مکث می‌کنن و دوباره شروع می‌کنن. مرحله نهایی رو هم انجام میدن و بعد از یه جفت گیری موفق، ناپدید میشن. در حین تماشای دو تا کبوتر عاشق، موهامو شونه می‌کنم و از پشت جمع‌شون می‌کنم و با کش می‌بندمشون! معمولا وقتی موهام با کش بسته بشه، میشه گفت که اون روز واسه من شروع شده!

هفتم امتحان دارم. امتحان درسی که یه بار قبلا حذف اضطراریش کردم. قبل از این که شروع کنم به خوندن. خرده عادت شماره 1 رو انجام میدم. 

تا ساعت 10:30 درس می‌خونم. حالا دیگه یکم احساس خواب آلودگی و حالت تهوع می‌کنم. ساعت موبایلمو میزارم واسه 1 و می‌خوابم. 

با صدای نکره‌ی گوشی از خواب بلند میشم. جون گرفتم و دیگه خبری از حالت تهوع دو ساعت پیش نیست. سریع لپ تاپو روشن می‌کنم و میرم تو کلاس. تا 3:30 کلاس دارم. بعد کلاسا باید خرده عادتای 2 و 3 و 4 رو تا قبل افطار انجام بدم. از 9:30 تا 11:30 هم درس می‌خونم. 11:30 هم که بازی آرسناله. نمیذارم این ترم هم مثل ترمای قبلی، سطحی‌ترین و احمقانه‌ترین مسائل مثل 10 ترمه شدن یا نشدن، مشروط شدن یا نشدن و پاس کردن یا نکردن؛ واسه‌م حکم حیاتی‌ترین دغدغه‌ها رو پیدا کنه! واضحه که اگر مغزت پر از این خزعبلات بشه، احمق‌تر از چیزی که هستی میشی! 

و در نهایت آرتتای عزیز! خودت بهتر از همه می‌دونی که تیمت از این بازی تا آخرین بازی جزیره و لیگ اروپا، باید بی‌نقص‌ترین و بی‌رحم‌ترین فرم خودش رو داشته باشه و مثل بولدوزر از رو بقیه رد بشه. خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که هر لغزشی تا آخر فصل، چطور می‌تونه جایگاهتو متزلزل کنه. طبق چیزی که من دارم تو AFTV و بقیه مدیاهای هواداری باشگاه می‌بینم، جو سنگینی علیه‌ت حاکمه. می‌دونی که حداقل خواسته‌شون قهرمانی لیگ اروپا و حضور تو سی ال سال بعده. هر اتفاقی غیر این بیوفته  Artetaout گویان کله پات می‌کنن! اگه تو شکست بخوری، منی که تو این دو سال ازت یه ناجی و قهرمانی ساختم که قراره این ویرانه رو به بهشت تبدیل کنه، هم شکت می‌خورم! هم خودتو و هم منو سربلند کن میکل!

پ.ن: هم اکنون ساعت 8:20  متوجه شدم که بازی آرسنال فردا شبه و بنده اسیر اشتباه شدم!!

 

نمی‌دونم دلیل این کارای احمقانه‌م چیه ولی این دو روزو تماما درگیر قضیه سوپرلیگ و حواشیش بودم. خودمو انداخته بودم گوشه‌ی تخت و لپ تاپ و گوشی به دست لحظه به لحظه‌شو دنبال می‌کردم. دو روز عجیب و غریب و تاریخ‌سازی بود! سیر تحول نظر من درباره‌ش هم عجیب و غریب و به شدت مسخره بود! 

به محض این که خبر تشکیل سوپر لیگ مثل بمب منفجر شد و تمام سایتای خبری فوتبالیو پر کرد و عالم و آدم شروع کردن که درباره‌ش حرف بزنن و بنویسن، منم همراه جریان شدم و دهن سایتای مختلف داخلی و خارجیو صاف کردم. تمام لایوای AFTV تو یوتیوب رو مو به مو نگاه می‌کردم و امکان نداشت یه ثانیه‌شون رو هم از دست بدم. در به در منتظر این بودم که بازیکنای سابق و مربیا چی میگن درباره قضیه! منتظر اظهار نظر ونگر و تموم شدن حجت بر خودم هم بودم! از ونگر فوتبال شناس‌تر و فوتبال فهم‌تر داریم مگه؟ خلاصه که از فرگوسن و ونگر و رانیری تا فردیناند و بکام و ایان رایت هر کدوم به یه نحوی مخالفت خودشونو نشون دادن. رسانه‌ها در هر قالبی که داشتن از روزنامه تا سایت و شبکه تلویزیونی هم یه جو سنگین علیه پرز و آنیلی به وجود اوردن. رسانه‌هایی هم که مستقیما توسط هوادارا هدایت میشدن  تندترین و خشن‌ترین واکنش‌ها رو داشتن. گذشت و گذشت تا رسید به مصاحبه پرز. پیرمرد ۷۰ ساله‌ی جاه طلب مادریدی، با  اعتماد به نفس زیاد و چهره‌ی خوشحال و مغرور ناشی از پیروزی قریب الوقوعش و آغاز تاریخ‌سازیش واسه فوتبال؛ مصاحبه‌شو شروع کرد. از نجات فوتبالی که بزرگترین باشگاهاش بدترین وضعیت مالی چند دهه‌ی اخیر خودشون رو دارن میگذرونن گفت و به یوفا و چفرین حمله کرد و از تاثیر اونا تو این وضعیت افتضاح باشگاه‌ها حرف زد. تمام تهدیدای یوفا علیه ۱۲ تیمو بُلُف خوند و اطمینان داد که از لحاظ حقوقی هیچ مشکلی برای هیچ کدوم از باشگاه‌ها، مربیا و بازیکنا به وجود نمیاد. از شفاف نبودن گردش مالی یوفا انتقاد کرد و تهدید کرد که دهنمو باز نکنید که کل کثافت کاریاتونو جار بزنم! می‌گفت نسل جدیدتر نسبت به فوتبال کم علاقه‌ شدن و فوتبال از لیست سرگرمیای مورد علاقه‌شون داره حذف میشه. از لزوم تغییر فرم مسابقه‌ها و بازگشت دوباره هیجان به فوتبال دم زد و ادعا کرد که یوفا توانایی تغییرات مثبتو نداره و این باشگاه‌های بزرگ و پرهوادارن که باید یه فکری به حال فوتبال بکنن. سوپر لیگو تنها راه چاره‌ی حال حاضر فوتبال اروپا معرفی کرد و نوید اومدن روزای خوب برای باشگاه‌ها با وارد شدن اسپانسرای بزرگ و قدرتمند مالی رو داد. مطمئن بود که هیچ باشگاهی از سوپر لیگ خارج نمیشه و همه به تفاهم نامه‌شون پایبند می‌مونن؛ چرا که فقط و فقط با شرکت توی سوپرجام میتونن بعد مدت‌ها یه نفس تازه‌ای بکشن و دغدغه‌های مالیشونو تا حدودی برطرف کنن. چفری که الان بزرگ‌ترین دشمنش بود رو هم انداخت گوشه‌ی رینگ و تا می‌تونست مشت و لگد بهش زد! یه مصاحبه‌ی باشکوه از پیرمرد بلندپروازی که داشت خودشو شخصیت و افسانه‌ای فراتر از سانتیاگو برنابئو جا میزد. شایدم با رویا بافی و تصور ورزشگاهی که در آینده به نامش ساخته میشد، لبخند میزد! 

فرداش شد و حمله‌ها به سوپر لیگ با مصاحبه‌ی پرز کم که نشد هیچ، ۱۰ برابر هم بیشتر شد. البته با یه تفاوت که حالا همه در کنار پرز به چفرینم حمله می‌کردن. چه کار پرز درست بود و چه غلط، چفرین این وسط بی‌گناه نبود و یکی از دلایل وضعیت آشفته و قاراشمیشی بود که راهو واسه کودتای پرز باز کرده بود. بحث جدیدی که کم کم داشت جدی میشد دخالت بوریس جانسون بود که از صرفا حرف و هشدار کلامی داشت به اعمال نفوذ واقعی می‌رسید. خبرای افزایش بودجه یوفا اومد. بعدش خبر دلسرد و ناامید شدن باشگاه‌ها و تمایلشون به خروج از سوپر لیگ. و بعد به طور خیلی ناگهانی، اول از همه سیتی کنار کشید و بعدشم بقیه تیمای انگلیسی، یک به یک خارج شدن. بازار تحلیل‌ها و گمانه زنی‌های مختلف رسانه‌ها هم داغ شد. از پیشنهاد مالی بیشتر یوفا، ترس باشگاه‌ها از واکنش هوادارا((که چرت‌ترین و خنده دار ترین گزینه‌ست))، تهدیدای بوریس جانسون و ناامیدی باشگاه‌ها از موفقیت پروژه که با توجه به مذاکره‌های چند ساله‌شون با هم، بعید و غیرممکن بود.

خلاصه که پروژه‌ی ۱۲ ساله‌ی پرز و آنیلی و رفقا در عرض چند ساعت شکست خورد. باورش سخته. قضیه از اساس مضحکه و خنده دار! ۱۲ سال برنامه ریزی و مذاکره و لابی و پیدا کردن اسپانسر! کل این برنامه ریزی و تلاشای پشت پرده، ۴۸ ساعت هم نتونست دووم بیاره؟ ممکنه همچین چیزی؟ یعنی آنیلی و پرز با این همه سال تجربه، انقدر احمق و ابلهن که نتونستن موانعی که به وجود اومدنشون مثل روز روشن بودو پیش بینی کنن تا انقدر زود هر چی رشته کرده بودن، پنبه نشه؟! قضیه شاید فراتر از این حرفا باشه! و البته مایی که قطعا چیز زیادی از مناسبات و روابط بینشون نمی‌دونیم و یه مشت ناظر کم اطلاع و بدبختی هستیم که فقط دلمون می‌خواد فوتبال بمونه تا ما هم بمونیم!

ولی خب می‌دونی بیشتر از همه این اتفاقات، چی واسه‌م عجیبه؟ این که یه پسر ۲۱ ساله تو یه قاره‌ی دیگه، تو یه اتاق ۲۰ متری و روی یه تخت با یه دشک نارنجی(!) دراز کشیده و لحظه به لحظه‌ی دعوای پول و قدرت بین ۱۲تا مالک باشگاه و یوفا رو دنبال می‌کنه و بعضی جاها حتا جانبداری هم می‌کنه! این پسر واسه من عجیب‌ترین آدم دنیاست! هیچ جوره نمی‌فهممش! نه که چون پیچیده باشه! به حدی کودن و احمقه و به حدی کاراش بی حساب و کتابه که این جور غیر قابل فهم و گنگ نشون داده میشه. کِی میشه یه پرز پیدا بشه و علیه تو کودتا کنه؟ این بار اما یه کودتای موفق! 

دو سه هفته پیش بود که با دستای جمع شده تو سینه‌ش، لبخند حرص درآر گوشه‌ی لبش و لحن تحقیر آمیزش ‌گفت:«چقدر احمقی که این جور خودتو می‌کُشی واسه یه تیم انگلیسی دوزاری که هزار کیلومتر اون ور دنیاست. جایی که هیچکی تو رو حتی به چپشم حساب نمی‌کنه! و چقدر احمق‌تری که خودتو بقیه احمقایی که مثل خودت، طرفدار اون تیم چرت و پرت هستن رو "ما" خطاب می‌کنی!» 

نگاهمو مثل یه تیر زهراگین پرت کردم سمت مردمک چشماشو و با لحن به مراتب تحقیر آمیزتر از خودش جواب دادم:«از دلایل علاقه‌ی افراطیم به فوتبال اینه که گوساله‌هایی مثل تو بهش علاقه‌ای پیدا نکردن! اگه یه ابلهی مثل تو فوتبالو دوست داشت باید شک می‌کردم به درست یا غلط بودن علاقه‌م! تو و امثال تو هیچ وقت فوتبالو نفهمیدید و نمی‌فهمید و نخواهید فهمید. نه که قصدشو نداشته باشید! فی‌الواقع مغز معیوبتون اجازه‌ی فهمیدنشو نمیده! فوتبال شبیه زندگی نیست! فوتبال خودِ خودِ زندگیه. تویی و این زمین سبز چشم نواز و 11 نفر مرد جنگی و دشمنی که باید هر جور شده نابودش کنید. بدون هیچ رحمی! خشمگین و درنده! مگه زندگی چیه غیر جنگیدن؟ پا به پای بازیکنا می‌دویی، عرق می‌ریزی، فریاد می‌زنی، مشتاتو می‌کوبونی به هوا، دعوا می‌کنی، می‌خندی و اشک می‌ریزی! تو خونه‌ت نشستی و لم دادی رو مبل ولی همزمان تو زمینی و داری جون می‌کنی واسه تیمت. حالا این وسط اگه عصبانی بشی و صداتو ببری بالا و چهارتا فحشم بدی، مشکلی که نداره که هیچ، قشنگم هست. به قول آرتتا:

It's okay to get angry, to raise our voices, as long as It comes from the right place.

 

از سخنرانی خودم خوشم میاد و یه اعتماد به نفس دوباره‌ می‌گیرم و ادامه میدم:«هر گورستونی از این دنیا که باشی، تو هم یه عضوی از این خانواده هستی. بازی شروع میشه و تو از زمین و زمان کنده میشی و بیخیال کل دنیا، چشم می‌دوزی به قاب تلویزیون و غرق میشی توش. نمی‌فهمی چه حس ناب و بی‌نطیری داره اون جاهایی که ستاره تیمت گل میزنه و میره واسه شادی گل مخصوصش و تو همزمان باهاش، حرکاتشو انجام میدی! یا وقتایی که تیم مقابلت، 90 دقیقه اتوبوس میچینه و دفاع میکنه ولی لحظات آخر قفل دروازه‌شون شکسته میشه! انگار خون دوباره تو بدنت به جریان می‌افته و از جات میپری بالا و با یه حس خشم و خوشحالی آمیخته با هم، فحشو میکشی به سر تا پای حریف ترسو و بزدلت! حتا سر دردای بعد باخت و حذف شدنو هم نمی‌دونی چه لذتی داره! یا کُری خوندنای پر از داد و فریادی که به گرفتگی صدا و سوزش گلو ختم میشه! می‌دونی؟ آرتتا از قبل جواب الاغایی مثل تو رو داده:

When people come to our house, try to divide us, because they know our family and what our shirt means. Let them know we can't be divided and it will take all of us together. Because we know where we belong. So when the challenges come, you will tell them: This is family. This is ARSENAL.

از خطابه‌ی آتشین و پر از شور و ذوق خودم راضی بودم! یه حس برتری بی‌نظیر تو مایه‌های همون گل دقیقه‌ نودی!

 

دیشب یه شب تاریخی بود واسه فوتبال. یه کودتای ناباورانه! اعلامیه رسمی 12 تا تیم بزرگ اروپایی و تشکیل سوپرلیگ و نابوی جزیره، سری آ، لالیگا، بوندسلیگا، لیگ اروپا و سی ال! و نابودی قریب الوقوع جام جهانی. بازی قدرت و پول بین یوفا و مالکین باشگاه‌ها و فوتبالی که پایان خودشو داره حس می‌کنه. این همه لیگ با این همه تاریخ پر از افتخار نابود میشن و میرن پی کارشون. تمام این بلبشو هم به رهبری یه پیرمرد مولتی میلیاردر و جاه طلبیه که خودشو به زمین و آسمون می‌زنه که یه جوری اسم کثیفشو تو تاریخ فوتبال جاودانه کنه! که مثلا چند نسل بعدی بیان بگن پرز آغاز کننده‌ی یه انقلاب عظیم تو فوتبال بود و تاریخو از نو نوشت! مجسمه‌شو بسازن و ورزشگاه به نامش بزنن و درباره‌ش کتاب بنویسن و فیلم بسازن! 

این فوبتال یه بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی من و میلیون‌ها آدم مثل منه. شاید خیلی‌هامون اصلا دلیل این دلبستگی و عشق و علاقه‌ی بی حد و مرزمون رو نفهمیم! ولی اینو می‌دونیم که بدون فوتبال زندگی واسه‌مون به شدت کسل کننده و مسخره میشه. بهش نیاز داریم. خیلی نیاز داریم. معتادیم به این جنون. هیچ جوره هم نمی‌تونیم ترکش کنیم. این طرح سراسر حماقت و بلاهت بیرون اومده از مغز چهارتا پیرمرد پول پرست، روح فوتبالو میکشه. احمقی اگه غیر این فکر کنی! شاید دیگه نتونم خودمو جزئی از "ما"یی بدونم که اینقدر سنگشونو به سینه می‌زدم. شاید فوتبال اصلا مال "ما" نیست! فوتبال ملک اجدادی مالکای این 12 تا تیمه. فوتبال مال پرزه. مال آنیلیه. مال گلیزره. مال کرونکه‌ست! ما این وسط هیچیم! هیچ! ما متوهمای احمق!

کل دیشبو داشتم سایتای خبریو زیر و رو می‌کردم. تو یوتیوب گشت میزدم و حرفای فوتبالیستای قدیمی و کانالای هواداری تیما رو می‌دیدم. این شوکه شدنه تو همه حس میشه. همه پر از تنفر و ناباورین. سرم درد می‌کنه. باید تا ساعت 12 بیدار باشم و کلاسامو شرکت کنم. واسه ساعت 10 کنفرانسم باید بدم! خیره میشم به لباسای آرسنالم. به لوگو دوخته شده روشون! لوگو دقیقا جاییه که زیرش قلبمه. حس قبلیو ندارم بهش! شاید این تیم دیگه مال من نیست. شاید از اولم نبوده. شاید هیچ "ما"یی وجود نداره. شایدم مثل همیشه  خیلی احساساتی شدم و دارم چرند میگم!

چند وقت بود که یه هفت صبح درست و حسابی که نه از شدت خواب آلودگی گیج و منگ باشی و نه به خاطر صبحونه نخوردن حالت تهوع داشته باشی رو ندیده بودی؟ امروز ولی دیدی! فرهاد "گل یخ" می‌خوند، صدای داد و فریاد نوه‌های همسایه روبرویی می‌اومد، تیکه‌های پنیر و گردو زیر دوندونات له می‌شدن و چایی شیرین تو گلوت سُر می‌خورد و می‌رفت پایین. اتاقت صبحا قشنگ‌تر از شبا نیست؟

کلاس، ساعت 11 تموم میشه. شال و کلاه می‌کنم که بزنم بیرون. این جور موقع‌ها که نیاز به اعتماد به نفس زیاد دارم، حتما باید گرمکن آرسنالمو بپوشم.

دلسبتگی به این چهاردیواری و خیال پردازیای احمقانه و جون بخشیدن به در و دیواراش، بی‌ معنا و مفهوم‌ترین کار ممکنه. نه در، نه دیوار، نه میز، نه تخت خواب و نه کتابخونه هیچ کدوم نمی‌تونن حرف بزنن! این که تو ذهن تو این تواناییو دارن صرفا ناشی از بلاهت و حماقتته! اصلا هم قشنگ و جذاب نیست! خیلی هم مسخره و مبتذل و چرت و پرته! بزن بیرون از اتاقت! توهم غریبگیو بریز دور! غریبه‌ای وجود نداره! بفهم اینو!

هنوز جرئت اعتراف کردنو ندارم. مثلا نمی‌تونم فریاد بزنم و بگم که این تویی که تموم وجودمو تسخیر کردی و داری تو این منجلاب پر از کثافت و پستی غرقم می‌کنی. مثلا نمی‌تونم هویت سراسر خباثتتو به بقیه نشون بدم. اصلا از کجا معلوم این کار، قوی‌تر و جری‌ترت نکنه؟! ولی خب پیش خودم که می‌تونم اعتراف کنم؟ می‌تونم بگم چطور داری روز به روز خودمو پیش خودم کوچیک و کوچیک‌تر می‌کنی؟ می‌تونم بگم چطور هر روز ضعیف و ناتوان بودنمو به بدترین شکل ممکن بهم یادآوری می‌کنی؟ می‌تونم بگم چطور هر روز پست و بی‌ارزش بودنمو به هزار روش ممکن بهم ثابت می‌کنی و بعدش تف می‌کنی رو صورتم؟ 

می‌دونی تا همین دیروز داشتم تو ذهن خودم واسه‌ت رجز می‌خوندم و وعده‌ی نابود شدنتو به خودم می‌دادم. تو ولی باز شکستم دادی! باز تحقیرم کردی! ترسیدم ازت! چرا راهی نمی‌بینم واسه کُشتنت؟ چرا انقدر قوی و بی عیب و نقصی؟ آخه مگه میشه هیچ نقطه ضعفی نداشته باشی؟

عجیب فرو رفتم تو این کثافت! جرئت تکون خوردنم ندارم. به آینده که فکر می‌کنم ترس و لرز میوفته به جونم و وحشت می‌کنم! تو سراسر وجودم ریشه زدی. یه ریشه‌ی عمیق. اگه این ریشه عمیق‌تر شه چی؟ مطمئنم دیگه تاب نمیارم اون موقع. مطمئنِ مطمئنم! 

حالا اعتراف می‌کنم که تو علی رغم تمام انکار کردنام وجود داری. تو این جنونو بهم تحمیل کردی. تو دلیل تمام این حیرون بودنمی. تو دلیل تمام این سرگردونی و پریشون بودنمی. تو دلیل تمام این حماقتای ناتماممی! و البته مهم‌تر از همه باید اعتراف کنم که این خودِ من بودم که ساختمت و بهت پر و بال دادم. این هیولای بی‌‌شاخ و دمی که الان روبروم وایساده دست پرورده‌ی خودمه. من و تو خوب همو می‌شناسیم پس. تو ولی بیشتر. مسخره‌ست.

 مقابل تو تنهام. خب اصلا باید تنها باشم. تو که فعلا با بقیه کاری نداری! تمام مشکلت فقط با منه. پس تنها و تنها منم که می‌تونم جلوتو بگیرم. نباید از کسی کمک بخوام! ابدا نباید این اشتباه احمقانه رو مرتکب بشم.

ازت متنفرم! ازت متنفرم! ازت متنفرم! 

درسته که تو رو خودِ من خلق کردم ولی خب "بوی کندر" رو هم من خلق کردم. یادته گفتم دلیل خلق بوی کند واسه‌م مبهمه؟ حالا ولی فکر می‌کنم دیگه مبهم نیست. بوی کندرو ساختم که باهاش مقابل تو قد علم کنم و باهات بجنگم! همون قسمت از وجودم که تو رو ساخت، بوی کندرو هم ساخت. حالا این جا سنگر منه. آخرین سنگر!

یکی دو ساعت مونده به بازیای آرسنال  لحظات عجیب و غریبین واسه‌م! از شدت هیجان و اضطراب دائما تو اتاقم راه میرم و به وسایل ور میرم و باز و بسته‌شون می‌کنم! هر چند وقت یه بارم لباس فصل پیش تیمو که اسم خودم با شماره‌ی مورد علاقه‌م یعنی 29 رو پشتش چاپ کرده بودمو می‌پوشم و توهم یه فوتبالیست واقعی بودن رو برمی‌دارم و شروع می‌کنم به گل زدن، شادیای بعد از گل خاص و عجیب کردن، اعتراض به داور و بعضا درگیر شدن با بازیکنای حریف!

اوضاع و احوالم یه جوریه که انگار کل زندگیم بستگی داره به این بازی و نتیجه‌ش! انگار دنیا قراره بعد از این بازی به جای بهتر یا بدتری تبدیل شه! حس و حال به شدت احمقانه‌ایه! خنده داره! ولی نمی‌تونم بیخیالش شم. حس می‌کنم به این احمق بودنه نیاز دارم. حتا بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم شاید اصلا تا این لحظه زنده موندم که بازیو ببینم و بعدش قرار نیست دیگه فردایی رو ببینم! قضیه تا حد مرگ و زندگی برام مهم میشه! حماقت که ته نداره! منم که محتاج به این حماقت بی حد و حصر! کی محتاجم کرده بهشو نمی‌دونم ولی! آره! توهمه! توهمی که بهش آگاهی و مثل کف دستت میشناسیش ولی راه نابود کردنشو نمی‌دونی! یا شایدم اصلا دلت نمی‌خواد نابود شه. خب زندگی خیلی راحت میشه وقتی می‌تونی یه بازی فوتبالی که چند هزار کیلومتر اون ورتر داره اتفاق میوفته رو انقدر واسه خودت مهم کنی که اگر تیمت برد، تا چند ساعت رو ابرا باشی و خودتو همراه با تمام بازیکنا و مربیا و بقیه هوادارای تیم "ما" خطاب کنی و لذت ببری از این حس در جمع بودن و هویت گرفتن! اگرم باخت، باز با اشاره به "ما"یی که هیچ وقت تو عمرت ندیدیشون، حرف از صبر و صبوری و اعتماد به پروژه‌ی مربی بزنی و نوید روزای بهترو بدی! دنبال یه هویتی! دنبال یه معنایی! دنبال یه اسمی که بتونی با اون خودتو با بقیه قاطی کنی! چه راهی بهتر از همین راه؟! 

20 دقیقه دیگه بازی شروع میشه! ترکیب که عالیه. یه حسی بهم میگه اوبامیانگ عملکرد افتضاحش تو دو سه تا بازی قبلو می‌خواد یه جا تو این بازی جبران کنه. با تمام جو بدی که بعد از بازی با لیورپول علیه آرتتا درست شده، من کماکان ازش حمایت می‌کنم و به پروژه‌ش اعتماد دارم.