بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۷۹ مطلب با موضوع «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

تو این دو روز همه چی طبق برنامه پیش رفت. 4 جلسه تحقیق در عملیات و 4 جلسه آمار و حل مسئله از جفتشون. نشستن پای لپ تاپ و دیدن کلاسای ضبط شده حس احمقانه‌ای میده بهم! کار به شدت مسخره و مضحکیه. از اون مسخره‌تر اینه که در صورت بچه‌‌ی خوبی بودن و خوب درس خوندن، واسه‌ی خودم جایزه تعیین کردم! اگه برنامه‌ی هر روز رو تا قبل از ساعت 8 کامل انجام داده باشم، می‌تونم شام و چایی و میوه رو همراه با دیدن یه قسمت شرلوک صرف کنم! هم امروز و هم دیروز به این مهم رسیدم و جایزه‌مو گرفتم! البته 3 قسمت بیشتر تا تموم شدن سریال نمونده! بعد از سه روز، فصل 3 true detective جایگزین شرلوک میشه! هیچ وقت فکرشو نمی‌کرم به این حد از حقارت برسم که واسه هل دادن خودم و یه کاری کردن، مجبور شم خودمو با یه جایزه فریب بدم.

تو طول 5 ترم گذشته 58 واحد بیشتر پاس نکردم. 20 واحد هم این ترم پاس می‌کنم که میشه جمعا 78 واحد. امروز نشستم و محاسبه کردم که در چه صورتی می‌تونم 9 ترمه تمومش کنم. اگه این قضیه ترم تابستونی گرفتن برای درسای تخصصی تو دانشگاه قم که حسین می‌گفت درست باشه عالی میشه و این تابستون می‌تونم 6 واحد پاس کنم. اون وقت کافیه سه تا ترم 17 واحده پاس کنم تا در طول 9 ترم تموم شه! حتا اگه همه چی عالی پیش بره می‌تونم 8 ترمه تمومش کنم! درسته که پیش عرفان و سجاد و محمد یه رخ بیخیالیِ احمقانه‌ به خودم میگیرم و در حالی که به افق خیره شدم و یه پک عمیق به سیگارم میزنم، میگم که به درک که یه ترمو الکی حذف کردم و یه ترم هم مشروط شدم ولی حقیقتا دارم از درون می‌سوزم که چرا بی دلیل و از روی ترس و بلاهت، این دانشگاه کوفتیو انقدر کشش دادم! حماقت کردم! باید به خاطر این اشتباه به زودی واسه خودم یه تنبیه زجرآور در نظر بگیرم. باید هی به خودم سرکوفت بزنم. باید راه و بیراه به خودم بد و بیراه بگم تا یادم بیاد که چه حماقتی کردم. قرار نیست بعد از این که مرتکب یه اشتباه ابلهانه شدم، برم پشت سنگر بهونه‌ها و مظلوم‌نماییا و از عذاب وجدانی که میاد سراغم، فرار کنم! هیچ کدوم از این کارا هم باعث نمیشه اشتباهاتمو جبران نکنم! جبران کردن اشتباه یه وظیفه‌ست. انجام دادن وظیفه نباید نیاز به انگیزه و محرک و این جور چرندیات داشته باشه. هم باید به خاطر اشتباهاتم تحقیر شم و هم باید جبرانشون کنم! 

علاقه‌ای داری به انجام این کار یا نه، هیچ اهمیتی نداره. حتا اگه با انجام دادنشون زجر میکشی و حالت از همه چی بهم می‌خوره، حتا اگه حس پوچی و بیهودگی عمیقی بهت دست میده، بازم باید بشینی پاشون و شده ساعت‌ها کار کنی روشون. این کارو باید انجام بدی! باید! بفهم اینو! باید خودتو تحت فشار بذاری. باید خودت بزنی تو دهن خودت و از این همه این شاخه اون پریدن نجاتش بدی! باید خودت دستتو بذاری جلوی دهن خودتو نذاری انقدر چرند بگه و حرفای گنده گنده بزنه!

دقیقا 12 روز وقت داری که تموم عقب موندگیای ترمتو جبران کنی. دقیقا 12 روز! هر روز کارایی که باید تو همون روز انجام بدی رو می‌نویسی رو یه استیک نوت و می‌زنی بالای میزت. با 21 سال سن از چندتا امتحان چرت و پرت نترس احمق! نمیمیری از خجالت که من باید بهت بگم «از امتحان نترس»؟ 21 سالته ابله! 

گوشیمو با دست راستم محکم می‌گیرم و فشارش میدم. دلم می‌خواد با تمام توانم پرتش کنم سمت در و دیوار و خورد شدنشو نگاه کنم. وایمیسم روبروی کتابخونه. دلم می‌خواد شیشه‌هاشو با مشت بشکونم و تک تک کتابای توشو پاره کنم و آتیش بزنم. به عکسا و تابلوهای روی دیوار خیره میشم. وسوسه میشم که بیارمشون پایین و بعد توری پنجره رو پاره کنم و تک تک شونو پرت کنم تو کوچه. دلم می‌خواد میزو از وسط بشکونم، لباسامو آتیش بزنم-حتا تمام لباسای آرسنالمو- ادکلنامو محکم بزنم کف زمین و نابودشون کنم، با یه چکش بیوفتم به جون ایکس باکسم و تیکه تیکه‌ش کنم. دلم می‌خواد این اتاق و هر چی که توش هست و من بهش دلبستگی دارم، واسه همیشه نیست و نابود شه. بعدش من میشم یه غریبه‌ی بی پناه! دیگه جایی نیست که برم توش قایم شم و خودمو توش زندانی بکنم. دیگ جایی نیست که ازم محافظت کنه. دیگه جایی نیست که ساعت‌ها وجود سراسر تباهی و بیهودگیمو تحمل کنه و بهم اعتراضی نکنه! بعدش من گم میشم، چون جایی جز این اتاق لعنتیو بلد نیستم! بعد که گم شم دیگه به هیچ چیزی دلبستگی ندارم. دیگه هیچکسیو و هیچ جاییو نمی‌شناسم. اون وقته که خیلی راحت می‌تونم نقطه‌ی پایانی خودمو بذارم. مطمئنم که قرار نیست بعد از این نقطه‌ برم سر خط یا صفحه‌ی بعد! این نقطه آخرین نقطه‌ی دفتر میشه!

دقیقا ساعت 1 شبه. نور لپ تاپ، اتاق تاریکمو روشن می‌کنه. صدای دکمه‌های کیبورد سکوت اتاقو میشکنه. هوا گرمه. نور تیر چراغ برق کوچه که هر چند وقت یه بار خاموش و روشن میشه، میوفته روی دیوار اتاق، دقیقا بالای میز.

نشستم رو صندلیم و  پشت میزی که روش لیوان چایی، ظرف بستنی با یه قاشق کوچیک، چند تا تیکه کاغذ یادداشت، چند تا کتاب، هندزفری، یه مام نیوِآ، یه ماگ که توش پر از خودکار و مداد و ماژیکه، اکشن فیگور کریس رونالدو، یه مجسمه‌ی لاکپشت کوچولو، منگنه، جا چسبی و یه عود کندر که تا وسطاش سوخته هستن! الان تو هفته‌ی جدیدیم. یه شنبه‌ی دیگه. شروع یه چرخه‌ی تکراری بی‌پایان دیگه. دارم وسوسه میشم که اول با مشت بزنم وسط مانیتور لپ تاپ و بعد هر چی که رو میز هستو به یه طریقی نابود کنم. دلم می‌خواست بیشتر بنویسم! ولی الان فقط باید سریع گزینه‌ی «ذخیره و انتشار» رو بزنم و لپ تاپو از برق بکشم و بپرم رو تختم و بخوابم. میدونی؟ هر بار که این وسوسه‌ی زدن و خراب کردن و شکوندن افتاده به جونم، همین کارو کردم! همیشه جواب میده. همیشه!

یه آرامش دکوری! سر کلاسات حاضر شو و پروژه‌ها و تمریناتو سر موقع تحویل بده! لبخند بزن! سریال دانلود کن و ببین و خیال پردازی کن درباره‌شون! لبخند بزن! فوتبال ببین و داد و قال کن و بالا و پایین بپر! لبخند بزن! موزیک گوش کن و هم‌زمان باهاشون بخون! لبخند بزن! بیوفت جلو ایکس باکس، چهار پنج ساعت تمام بازی کن! لبخند بزن! پادکست گوش کن، کتاب بخون، شطرنج یاد بگیر! لبخند بزن! 

یه خشم بی حد و اندازه! همه چیو بذار کنار! همه چی! بشین گوشه‌ی تختت! دندوناتو محکم به هم فشار بده! چشماتو محکم ببند! فحش بده! تهدید کن! بعضی وقتا با صدای بلند حتا! تو ذهنت یه دادگاه شلوغو تشکیل بده! خودت قاضی شو! تک تک متهما رو احضار کن! هنوز نیومده تو، حکمشونو صادر کن! اعدام! حکم قطعیه. حتا یه درصد هم امکان تجدید نظر و تخفیف نیست! همگی خفه شید! هیچ اعتراضی وارد نیست! بسه دیگه! چقدر زر می‌زنید! اصلا همه‌تون گمشید بیرون. حتا تو نگهبان! 

دادگاه که تموم شد برو زیر پتوت! هوا گرمه؟ مهم نیست! با خودت بگو یعنی میشه فردا با صدای بمب و موشک از خواب بیدار شم؟! بعد حمله کنم سمت پنجره و پرده رو بکشم و چشمام بیوفته به یه آسمون پر از دود سیاه و آتیش! همین طور موشک و جت و هلیکوپتر رد شه! خونه با صدای انفجارای پی در پی بلرزه! صدای داد و فریادای پر از ترس بیاد! بوی تند خون و باروت بزنه تو دماغم. آدمایی رو ببینم که دارن وحشت زده می‌دون! بچه‌ها گریه می‌کنن و جیغ می‌زنن! همه دارن از مرگ فرار می‌کنن! در به در دنبال یه پناهگاهن! وای چه رویای فوق العاده‌ای! مثلا کنار دیوار اتاقم یه کلاشینکف و یه دست لباس جنگی تر و تمیز هم هست! می‌پوشمشون و از خونه می‌زنم بیرون! من یه جنگجوام! این تفنگ و این لباس بهم یه حس قدرت بینظیر میده. بین خونه‌های با خاک یکسان شده، درختای ذغال شده، جسدایی که هر تیکه‌شون یه ور افتاده و آدمایی که سرگردونن و نمی‌دونن باید کجا پناه بگیرن راه میرم! نگاه لرزون و پر از ترسشون میاد سمت من! انگار دارن ازم خواهش می‌کنن نجاتمون بده، ما تموم چشم امیدمون به توئه! من قهرمانشونم! آره! من هم قهرمان و هم نجات دهنده‌شونم! قدمام تندتر میشه! تندتر و تندتر! دیگه تقریبا دارم میدوم! من این شهرو نجات میدم! دشمن کیه؟ مهم نیست! من فقط می‌خوام قلع و قمعشون کنم و کل خیابونای شهرو از خونشون رنگی کنم! رو استخوناشون راه برم! با صدای شکسته شدنشون برقصم! جنازه‌هاشونو وسط شهر جمع کنم. کل اهالی شهرو خبر کنم! آتیششون بزنیم و کنار آتیش جشن بگیریم و برقصیم! 

با همین خیالپردازیا چشمات گرم میشه و می‌خوابی! 

از خواب می‌پری! میری سمت پنجره! آسمون آبیه. صدای ماشینا و کولر همسایه‌ها میاد. شاخه‌های پر از برگ درختا با یه باد ملایم میرقصن! همه چی امن و امانه! حیف!

تو یوتیوب، توییتر و سایتای خبری چرت و پرت مختلف بگرد دنبال دعوای آدما! این که کین و سر چی دعوا می‌کنن و تو چی می‌دونی درباره دعواشون، اصلا مهم نیست! هر چی لحنشون تند و تیزتر باشه، بهتره! انگار یه قسمتی از وجودت تشنه‌ست به این خشونت. 

بعد چند ساعت که باز آروم شدی دوباره برگرد به همون آرامش دکوری! بعد چند روز باز برگرد به همون خشم و عصبانیت بی حد و اندازه‌ و خیالپردازیای مضحکت! همین طوری ادامه بده، احمق! 

انگار بود و نبودت فرقی نداره. چه کله‌ی سحر و زودتر از خروس همسایه از خواب بیدار شی و چه تا 1 بعد از ظهر لش کنی رو تختت و هی از این پهلو به اون پهلو بشی، قراره یه سری حرفا، کارا و اتفاقای تکراری رو از آدمای تکراری بشنوی و ببینی! انگار یه مسیر مشخص و یکسانی هست که قراره دنیای اطرافت، همه بر اساس اون جلو برن. پس همه چی تکراریه! توهم منحصر به فرد بودن حاصل یه مشت حرفای چرت و پرت انگیزشیه. تنها تفاوت بین آدمای دنیای اطرافت، اسم و قیافه و قد و جنس و هیکل‌شونه! وقتی یکی‌شون باشه انگار همه هستن. وقتی یکی‌شون حرف بزنه، انگار همه‌شون حرف زدن! وقتی یکی‌شون بمیره، انگار همه‌شون مردن. با این وجود چرا از مرگ می‌ترسی؟ چرا از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا از پاره شدن این نوار که تمام آهنگاش تکرارین، می‌ترسی؟ این چه تضاد احمقانه و خنده داریه؟

+ از اول صبح منتظر یه ایمیل بودم. آلبوم جدید «او و دوستانش» که اسمش اسب چوبیه. بالاخره ساعت 1 ظهر ایمیل میرسه. شروع می‌کنم به گوش دادن. محشره. تا همین الان یه سره تو گوشمه.

++ تو اتاقم یه حس خفگی عجیبی داشتم. حمله کردم سمت جعبه‌ی سیگارم. آروم دست می‌کشیدم به بدنه‌ی فلزی سردش. بازش کردم و بوی محشرشو دادم تو دماغم. به سجاد پیام دادم که شب بیا بریم بیرون. می‌خواستم بریم یه جای ساکت و موزیک بزارم و سیگار بکشیم. سجاد که دیگه نمی‌کشه البته! چند دقیقه گذشت و پشیمون شدم. بیخیال! اینم یه کار تکراری مسخره‌ و مضحک و بی‌معنای دیگه. 

+++ تو ماشین نشسته بودم و خیره شده بودم به پسر دایی 10 ساله‌م، علی که با رفیقش بیرون از خونه‌شون وایساده‌ن و منتظر بقیه رفیقاشونن که بیان و تو کوچه فوتبال بازی کنن. چند تا آجر بر‌میدارن 2 تا دروازه‌ی ده قدمی درست می‌کنن. رفیقش رو آسفالت استوک پوشیده! جفتشون ماسک زدن و هر چند وقت یه بار میدنش پایین و یه نفسی می‌گیرن و باز دوباره میارنش بالا! پرت میشم به ده دوازده سال پیش! زمانی که هم‌سن و سال علی بودم. لباس قرمز خوش رنگ اون سالای یونایتد که پشتش اسم برباتوف و شماره 9 بود رو می‌پوشیدم و می‌زدم بیرون! چه خیالپردازیای بامزه‌ای داشتم! انگار جدی جدی می‌خواستم برم تو یه زمین بازی واقعی! تا سر حد مرگ بازی می‌کردم و می‌دوییدم. از همه بیشتر داد و قال می‌کردم، حرص می‌خوردم و بعضا دعوا هم می‌کردم. فوتبال برام مهم بود! خیلی مهم بود! بهم هویت می‌داد. بهم معنا می‌داد. فوتبال خیلی راحت می‌ذاشت تا هر جا که می‌تونم خیالپردازی کنم. آسفالت خشن واسه‌م میشد زمین چمن! بچه محلام می‌شدن بازیکنای حرفه‌ای. صدای سوت و تشویق و هیاهوی هوادارا رو می‌شنیدم. حتا صدای گزارشگر که داره از من به عنوان یه استعداد وستاره‌ی نوظهور فوتبال دنیا یاد می‌کنه! بعد مسابقه تو ذهنم با خبرنگارا مصاحبه می‌کردم. اگه می‌باختیم تو مصاحبه‌م به داوری ضعیف و خشن بودن بازیکنای حریف و وضعیت بد چمن اعتراض می‌کردم. اگه می‌بردیم و منم گل می‌زدم از همه‌ی هم‌تیمی‌هام و کادر فنی و هوادارا تشکر می‌کردم و از آرزوهای بزرگ تیم و برنامه‌های آینده حرف می‌زدم. هر چند وقت یه بارم خودمو آقای گل یا وقتایی که زیاد دروازه وایمیسادم، بهترین دروازه‌بان فصل معرفی می‌کردم! یه دیوونه‌ی خیالاتی الکی خوش که تو اون محله، فوتبال از همه براش مهم‌تر و جدی‌تر بود! یادمه حتا شادیای مخصوص گل خودمو هم اختراع کرده بودم! 

++++ کشتی؟ کاپیتان؟ خدمه؟ دریا؟ طوفان؟ توهم؟ چرت و پرت؟ 

 

باید با خودت رو راست باشی محسن! تک تک این کابوسای چرندی که هر چند وقت یه بار بهت حمله می‌کنن و کثافت میزنن به کل روزت، حاصل تک تک فکرا و خیالپردازایای طول روزته! وقتی ذهنتو رو به هر کثافتی باز می‌ذاری و اجازه میدی بهشون که تا هر وقت دلشون خواست بمونن، انتظاری چیزی جز این اوضاع حال بهم زنو داری؟ عجیب و غریبن این خوابات اصلا! طبیعتا وقتی یکی یه کابوسی می‌بینه، مگه نباید به محض بیدار شدن، دیگه خوابش نبره؟ مال تو چرا برعکسه؟! انگار هم‌زمان هم این کابوسا رو دوست داری و هم ازشون متنفری! اعتراف بهش سخته. خیلی سخته. مثل این که خودت بخوای ناخونای خودتو بکشی! یا با یه چاقو انگشت خودتو ببری! ولی مثل این که کثافتایی که به مرور زمان گذاشتی بیان تو ذهن و فکرت، ریشه زدن و رشد کردن و دیگه کندنشون به همین راحتیا نیست. ترسناک‌تر از همه‌ی اینا می‌دونی چیه؟ این که یه وقتایی شک می‌کنی نکنه من واقعا دلبستگی پیدا کردم به این فکرای پلید؟ نکنه نفسم به نفسشون بند شده و بدون اونا نمی‌تونم زنده بمونم؟ خودت خوب می‌دونی که نشونه‌هایی هستن که این شک و تردیدتو به یقین نزدیک و نزیک‌تر می‌کنن.

بین! من نمی‌خوام اغراق کنم! نمی‌خوام بی‌خودی جو بدم! ولی بدجوری ترسیدم از خواب دیشبت! خودتم ترسیدی! کتمان نکن احمق! من که خوب می‌شناسمت! از چشمات می‌تونم بخونم که چقدر ترسیدی و حتا از چی ترسیدی! مثل این که هنوز باور نکردی من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم! وقت خودتو با بحث کردن با من تلف نکن پس! 

ولی محسن تو نباید از خودت بترسی. نباید! تو نیاز به کمک هیچ احدی نداری. این بهونه‌های آدمای ضعیفه. وقتی از یکی دیگه کمک بخوای یعنی شکست خوردی. اگه با کمک یه آدم دیگه ببری، یه بخشی از پیروزیت مال اونه. غیر اینه مگه؟ این میدون مبارزه مال خود خودته. اگه شکست بخوری تماما تقصیر خودته، اگرم ببری، تمام افتخارش مال خودته. جنگیدن برای افتخار، هویت گرفتن و معنا پیدا کردن با این افتخار. شاید فرمولش همینه؟

تو قسمت 11 فصل 6 vikings هارالد فاین‌هیر یه شاه وایکنیگ شکست خورده‌ست که بعد از تار و مار شدن سپاهش، اسیر دشمن روسیش شده و حالا با دست و پای بسته و به حقیرانه‌ترین شکل ممکن افتاده جلوی شاه روس پیروز یعنی اُلِگ. ادامه‌ی زندگی هارالد به تصمیم اُلِگ بستگی داره. اُلِگ هم که مست از پیروزی بزرگ و تاریخیشه و ذهنش پر از آرزوها و بلندپروازیای بزرگه، ازش می‌پرسه که ممکنه یه جوری به دردش بخوره تا از کشتنش منصرف شه؟ در واقع داره هارالد رو به یه معامله دعوت می‌کنه. هارالد میوفته تو یه دو راهی سخت. یا سر جونت معامله کن یا بمیر! ولی هارالد بدون هیچ تامل و مکثی می‌خنده و جواب میده:

I have no intention of being usefule to you. I won't bargin for my life.

For a viking, that would be demeaning. 

To us, death is bliss...

and I rush to bleed.

 و این «.Death is bliss» رو یه جای دیگه هم میشه پیدا کرد:

والله ابن ابی طالب، با مرگ انسی آنچنان دارد که طفلی با پستان مادرش. 

یه شباهت واضح از دو آدم کاملا متفاوت که هر کدوم به یه دنیای بعد از مرگ متفاوت اعتقاد دارن. هر دو جوری حرف میزنن که انگار ترس از مرگو زیر دست و پاشون له کردن و حتا دارن با قلدری تمام مسخره‌ش می‌کنن و بهش می‌خندن. اوج مرگ آگاهی تو کلماتشون موج میزنه. حتا دارن طلبش می‌کنن و ادعا دارن که بی تابانه منتظرشن. یه علاقه‌ی عجیب و وصف نشدنی به مرگ؟ عجیبه و غیرقابل فهم. دلیلش چیه؟ این نوع نگاه به مرگ یه انتخابه یا اجبار؟ میشه گفت صرفا از سر خستگیه و چاره‌ی دیگه‌ای نمونده واسه‌شون؟ شاید مجبورن زندگی‌ و دنیایی که هیچ معنا و مفهوم و غایتی توش نمیبینن، پس بزنن و منتظر پایانش باشن تا یه جوری قابل تحملش کنن. با خودم فکر می‌کنم شاید شجاعت دقیقا از همین نقطه آغاز میشه. واضحه که تو وقتی از بزرگ‌ترین ترس ممکن نترسی، به اوج قدرت رسیدی!

کاپیتانی که وسط دریا و تو اوج طوفان از مرگ بترسه؛ یه کاپیتان مرده به حساب میاد! واسه‌ی کاپیتان مرگ خودشو به شکل موج‌های وحشی و رعد و برق و بارون تند در میاره. حالا اگه ازش بترسه چطور شکستش بده؟ کاپیتان هم بالاخره یه روز می‌میره. یا وسط دریا یا وسط خشکی! ولی وقتی از مرگ نترسه و بتونه صاف صاف تو چشماش نگاه کنه و واسه‌ش شاخ و شونه بکشه، حتی اگه ازش شکست بخوره باز بازیو برده! 

بیخیال! انقدر الکی پیچده‌ش نکن! انقدر از این کلمه‌های بدبخت و بیچاره بیگاری نکش! باور کن مسئله خیلی ساده‌تر و احمقانه‌تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنی! اوضاع تغییر کرد ولی تو تغییر نکردی! همین و بس! حالا تو یه موجود بدبخت سردرگمی که حتا بعضی وقتا با خودت فکر می‌کنی نکنه که اصلا نتونم درسمو تموم کنم و انقدر بیوفتم و مشروط شم که تهش تو 10 ترم هم نتونم واحدامو پاس کنم؟ عمق فاجعه رو فهمیدی یا نه؟ تا این حد اعتماد به نفست داغون شده! تا این حد خودت پیش خودت بی‌اعتباری! کل دیشبو نخوابیدی! تمام روزات شده همین! تا چند وقت از خواب فرار می‌کنی و بعد مثل یه گرگ گرسنه حمله می‌کنی سمتش! تو برزخی! نه بیداری، نه خوابی. نه زنده‌ای، نه مرده. نه سردته، نه گرمته. بی حسی مطلق! ساده‌ست! تو نتوستی خودتو با تغییرات هماهنگ کنی. تو ترسیدی. تو شکست خوردی. بد جوریم شکست خوردی.

محسن! باور کن من و تو، توی این دنیای بزرگ و بی‌انتها، فقط و فقط هم‌دیگه رو داریم. من و تو با هم نفس می‌کشیم، با هم غذا می‌خوریم، با هم می‌خوابیم و با هم بیدار میشیم. من و تو خاطراتمون با هم یکیه. من و تو تمام علاقه‌ها و وابستگی‌هامون با هم یکیه. من و تو حتا سایه‌هامون هم با هم یکیه. تا حالا دقت کردی وقتی داریم کنار هم راه میریم فقط یه رد پا ازمون جا می‌مونه؟ از من فرار نکن محسن! نزدیک ترین آدم به تو منم روانی! چرا فکر می‌کنی من دشمنتم؟ چرا انقدر ازمن می‌ترسی احمق؟ ببین حتا اگه بخوای هم نمی‌تونی از دست من در بری! الکی وقت خودتو تلف نکن. من و تو گره خوردیم به هم! یه گره‌ی کور که حتا ننه‌جون با اون هم تخصص و تجربه‌ش تو گره باز کردن، حریفش نمیشه!

راستی شنیدم با خودت گفتی:«من یه روز کاپیتان میشم.» واقعا همچین حرفی زدی؟ دیوونه‌ای؟ عقلت کمه؟ کوری؟ نمی‌بینی؟ چرا انقدر خیره سر و بازیگوشی؟ تو همین الانم کاپیتانی احمق! یه نگاه بنداز به خودت! تو پشت سکانی. طوفان تو راهه. کل خدمه‌ی این کشتی امیدشون به توئه کاپیتان! همه‌شون چشم دوختن به لبای تو. تو باید بهشون بگی کجا برن، چیکار بکنن، بادبانا رو کِی بکشن، مسیر کشتیو کی تغییر بدن، آب و غذا رو چطور جیره بندی کنن و کی لنگر بندازن. تو همون کاپیتانی هستی که کل خدمه وایسادنش پشت سکانو می‌بینن و کیف می‌کنن و تو ذهنشون رویابافی می‌کنن که بالاخره یه روزی مثل اون شن. تو همون کاپیتانی هستی که کل خدمه ازش انتظار دارن که با یه نگاه به آسمون و با یه وزش باد؛ هوای چند روز آینده رو بتونه پیش بینی کنه! تو همون کاپیتانی هستی که تک تک خدمه‌ عاشق اینن که خاطرات روزای سخت دریاشو بشنون! این جا همه رو تو حساب باز کردن! مسئولیت همه‌ی این آدما با توئه کاپیتان!

چشمات پف کرده. سرت سنگین شده و یه جوری درد می‌کنه که انگار تا چند ثانیه دیگه قراره منفجر بشه. حالت تهوع داری و تند تند آب دهنتو قورت میدی. میوفتی رو تختت. رواندازو میکشی رو خودت و تا پایین چونت میاریش بالا. خیره شدی به سقف و دنیا داره دور سرت تاب می‌خوره. سر و صورتت از عرق خیس شده. بدجوری ترسیدی! باز ازش شکست خوردی نه؟ انکار نکن! انکار نکن احمق! حرف بزن. سرتو بگیر بالا و فریاد بزن و به همه چی اعتراف کن. نترس! از اعتراف به ضعیف بودن نترس. این تویی، چه بخوای و چه نخوای. 

کم کم داره خوابت می‌گیره. از بیدار نشدن می‌ترسی. چاره‌ای نداری جز این که تو ذهنت یه محافظ و نجات دهنده‌ی قدرتمند که همه جا حواسش بهت هست بسازی و بعد به دست و پاش بیوفتی و التماس کنی که یه فرصت دوباره بهت بده. تو بذار دوباره چشمامو باز کنم، قول میدم که این بار دیگه شکستش بدم. من می‌ترسم! از بیدار نشدن می‌ترسم. من باید بیدار شم و باز بجنگم. من کلی کار دارم واسه انجام دادن. کلی راه دارم برا رفتن. من هنوزم امید دارم. هنوزم فکر می‌کنم که تهش این منم که زیر پاهام لهش می‌کنم و می‌فرستمش یه جایی که دیگه نتونه برگرده. 

مسخره نیست که واسه زنده موندن داری التماس می‌کنی؟ آخرین درجه‌ی حقارت و ذلت نیست که از بیدار نشدن می‌ترسی؟ چرا انقدر می‌ترسی؟ یه موجود ترسوی بدبخت که دائما نگران اینه که نکنه الان بمیرم؟ نکنه فردا رو نبینم؟ بعد با خودت فکر می‌کنی من که تا حالا نتونستم هیچ گوه خاصی بخورم و بدون هیچ جلو رفتنی تو یه نقطه موندم، چه مرگ بی‌معنا مسخره‌ای در انتظارمه پس! هیچ میشم و میرم و هیچ‌کی یادش نمی‌مونه که منم یه روز تو این دنیای کوفتی زندگی می‌کردم! تا وقتی که از مردن می‌ترسی هیچ فرقی با یه مرده نداری. 

دیگه نباید واسه زنده موندن التماس کنی. تو یه روز کاپیتان این کشتی میشی. کشتی‌ای که مال خودِ خودته. اینو بهت قول میدم. با غرور پشت سکان وایمیسی و میزنی به دل دریا و طوفان و دیگه از هیچی نمی‌ترسی. حتا مردن!

 

گمشدگان برای همیشه

« آلارم گوشیتو بزار واسه 8. یکی هم واسه 8:05. یکی دیگه برا 8:10. یکی دیگه هم برای 8:15. ساعت 11 بیدار شو. به خواب چرندی که دیدی فکر کن. بعد با خودت بگو من که قبلنا اصلا خواب نمی‌دیدم، چطور شده انقدر دارم خواب می‌بینم الان؟ شونه‌هاتو بنداز بالا و یه نگاه بنداز به صفحه گوشیت! ساعت 11 شد پس چرا؟ ولو شو رو تخت و از شدت قهقهه زدن شکمتو بگیر و به خودت بپیچ! زمان آخه خیلی سریع پیش میره! خنده‌دار نیست؟ یه لحظه گفتم چشمامو ببندم و بعد شد 11؟ یه وقت به سرت نزنه پرده‌ها رو بکشی! نور آفتاب حالتو به هم می‌زنه و کل روزتو به کثافت میکشونه! ای کاش به جای این پرده‌های پارچه‌ای، کرکره‌های فلزی داشتی! محشر میشد پسر! اتاق تاریکِ تاریک میشد. دیگه خبری از این نور لعنتی و سمج نبود که حتا از بین پرده‌های کشیده هم بتونه تاثیر خودشو بزاره! فردا امتحان داری. کار خوبی کردی که از سجاد کمک خواستی. زنگ زدی بهش و با اون صدای خش دار تازه از خواب بیدار شده‌ت گفتی که OR1 رو قبلا پاس کردی دیگه؟ سجادم شبش با موتور اومد دم خونه‌تون و کتابو ازت گرفت که بره یه نگاهی بندازه بهش ببینه چیکار می‌تونه بکنه! خب عادت داری این جور موقع‌ها پناه ببری سمت سجاد! یادته زمان راهنمایی و دبیرستان، هر موقع واسه یه گنده‌تر از خودت پرو بازی در‌می‌اوردی و اون میوفتاد دنبالت، پشت کی قایم می‌شدی که ازت دفاع کنه؟ یا مثلا یادته یه بار هوس کردی بری شورای دانش آموزی مدرسه؟ سجاد می‌رفت بالا سر همه و به زور کاری می‌کرد که اسمتو بنویسن رو ورقه‌ی رایشون! نتیجه‌ها اومد و شدی نفر دوم، با این که کسی اصلا نمی‌دونست تو هم کاندید شدی!

پنجره رو باز کن. اتاق دم گرفته. صدای ماشینا چقدر رو مخه! خب مگه چاره‌ای هم هست؟ بهار و تابستون مجبوری هم صداشونو تحمل کنی و هم دودشونو! حالا صدای ماشینا به درک! صدای داد و قال این کاسبا رو چیکار میشه کرد؟ لامصبا از دو کیلومتری با داد و فریاد با هم حرف می‌زنن! مخصوصا آخر شبا که می‌خوان ببندن و گورشونو گم کنن خونه‌شون! یکی‌شون از اون ور اون یکیو پشت سر هم صدا می‌زنه! یکی دیگه بی‌دلیل هار هار می‌خنده. یکی دیگه اتفاقای عجیب روزشو واسه اون یکی تعریف می‌کنه. یکی دیگه‌شون هی هندل می‌زنه و موتور روشن نمیشه که نمیشه. بعد یکی دیگه از اون ور داد می‌زنه:«پس این عتیقه هنوزم کار می‌کنه مگه؟ خدابیامرز بابابزرگت از پنجاه سال پیش رُسِشو کشیده! تو دیگه بیخیالش شو!» و بعد همه‌شون یه دفعه‌ای منفجر میشن و بلند بلند می‌خندن. هر کدومم یه مزه می‌پرونن که عقب نمونن یه موقع! آدم سالم بین‌شون نیست. 

حواست باشه امروز یه وقت مچاله نشی. آب زیاد بزن به صورتت. میگن خاصیت ضد مچالگی داره. مخصوصا اگه یخ باشه. هوا چه یه دفعه‌ای گرم شد! آمادگیشو نداشتی فکر کنم! یه روز از خواب بلند شدی و دیدی که چقدر گرمه! مسخره‌ست نه؟ شکل لباسات از اون روز به بعد کلا عوض شد. پنجره دیگه 24ساعت باز بود! صداها باز برگشتن. میگه پنجره که باز و هوا در جریان باشه، نمیذاره دیگه کپک بزنی! پنجره که بازه! پس چرا مگسا بیشتر شدن؟ اصلا مگه مگسا کپک دوست دارن؟ اصلا مگه بین باز بودن پنجره و کپک زدن رابطه‌ای هست؟ چرت گفته یعنی؟»