بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۷۹ مطلب با موضوع «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

دو سه هفته پیش بود که با دستای جمع شده تو سینه‌ش، لبخند حرص درآر گوشه‌ی لبش و لحن تحقیر آمیزش ‌گفت:«چقدر احمقی که این جور خودتو می‌کُشی واسه یه تیم انگلیسی دوزاری که هزار کیلومتر اون ور دنیاست. جایی که هیچکی تو رو حتی به چپشم حساب نمی‌کنه! و چقدر احمق‌تری که خودتو بقیه احمقایی که مثل خودت، طرفدار اون تیم چرت و پرت هستن رو "ما" خطاب می‌کنی!» 

نگاهمو مثل یه تیر زهراگین پرت کردم سمت مردمک چشماشو و با لحن به مراتب تحقیر آمیزتر از خودش جواب دادم:«از دلایل علاقه‌ی افراطیم به فوتبال اینه که گوساله‌هایی مثل تو بهش علاقه‌ای پیدا نکردن! اگه یه ابلهی مثل تو فوتبالو دوست داشت باید شک می‌کردم به درست یا غلط بودن علاقه‌م! تو و امثال تو هیچ وقت فوتبالو نفهمیدید و نمی‌فهمید و نخواهید فهمید. نه که قصدشو نداشته باشید! فی‌الواقع مغز معیوبتون اجازه‌ی فهمیدنشو نمیده! فوتبال شبیه زندگی نیست! فوتبال خودِ خودِ زندگیه. تویی و این زمین سبز چشم نواز و 11 نفر مرد جنگی و دشمنی که باید هر جور شده نابودش کنید. بدون هیچ رحمی! خشمگین و درنده! مگه زندگی چیه غیر جنگیدن؟ پا به پای بازیکنا می‌دویی، عرق می‌ریزی، فریاد می‌زنی، مشتاتو می‌کوبونی به هوا، دعوا می‌کنی، می‌خندی و اشک می‌ریزی! تو خونه‌ت نشستی و لم دادی رو مبل ولی همزمان تو زمینی و داری جون می‌کنی واسه تیمت. حالا این وسط اگه عصبانی بشی و صداتو ببری بالا و چهارتا فحشم بدی، مشکلی که نداره که هیچ، قشنگم هست. به قول آرتتا:

It's okay to get angry, to raise our voices, as long as It comes from the right place.

 

از سخنرانی خودم خوشم میاد و یه اعتماد به نفس دوباره‌ می‌گیرم و ادامه میدم:«هر گورستونی از این دنیا که باشی، تو هم یه عضوی از این خانواده هستی. بازی شروع میشه و تو از زمین و زمان کنده میشی و بیخیال کل دنیا، چشم می‌دوزی به قاب تلویزیون و غرق میشی توش. نمی‌فهمی چه حس ناب و بی‌نطیری داره اون جاهایی که ستاره تیمت گل میزنه و میره واسه شادی گل مخصوصش و تو همزمان باهاش، حرکاتشو انجام میدی! یا وقتایی که تیم مقابلت، 90 دقیقه اتوبوس میچینه و دفاع میکنه ولی لحظات آخر قفل دروازه‌شون شکسته میشه! انگار خون دوباره تو بدنت به جریان می‌افته و از جات میپری بالا و با یه حس خشم و خوشحالی آمیخته با هم، فحشو میکشی به سر تا پای حریف ترسو و بزدلت! حتا سر دردای بعد باخت و حذف شدنو هم نمی‌دونی چه لذتی داره! یا کُری خوندنای پر از داد و فریادی که به گرفتگی صدا و سوزش گلو ختم میشه! می‌دونی؟ آرتتا از قبل جواب الاغایی مثل تو رو داده:

When people come to our house, try to divide us, because they know our family and what our shirt means. Let them know we can't be divided and it will take all of us together. Because we know where we belong. So when the challenges come, you will tell them: This is family. This is ARSENAL.

از خطابه‌ی آتشین و پر از شور و ذوق خودم راضی بودم! یه حس برتری بی‌نظیر تو مایه‌های همون گل دقیقه‌ نودی!

 

دیشب یه شب تاریخی بود واسه فوتبال. یه کودتای ناباورانه! اعلامیه رسمی 12 تا تیم بزرگ اروپایی و تشکیل سوپرلیگ و نابوی جزیره، سری آ، لالیگا، بوندسلیگا، لیگ اروپا و سی ال! و نابودی قریب الوقوع جام جهانی. بازی قدرت و پول بین یوفا و مالکین باشگاه‌ها و فوتبالی که پایان خودشو داره حس می‌کنه. این همه لیگ با این همه تاریخ پر از افتخار نابود میشن و میرن پی کارشون. تمام این بلبشو هم به رهبری یه پیرمرد مولتی میلیاردر و جاه طلبیه که خودشو به زمین و آسمون می‌زنه که یه جوری اسم کثیفشو تو تاریخ فوتبال جاودانه کنه! که مثلا چند نسل بعدی بیان بگن پرز آغاز کننده‌ی یه انقلاب عظیم تو فوتبال بود و تاریخو از نو نوشت! مجسمه‌شو بسازن و ورزشگاه به نامش بزنن و درباره‌ش کتاب بنویسن و فیلم بسازن! 

این فوبتال یه بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی من و میلیون‌ها آدم مثل منه. شاید خیلی‌هامون اصلا دلیل این دلبستگی و عشق و علاقه‌ی بی حد و مرزمون رو نفهمیم! ولی اینو می‌دونیم که بدون فوتبال زندگی واسه‌مون به شدت کسل کننده و مسخره میشه. بهش نیاز داریم. خیلی نیاز داریم. معتادیم به این جنون. هیچ جوره هم نمی‌تونیم ترکش کنیم. این طرح سراسر حماقت و بلاهت بیرون اومده از مغز چهارتا پیرمرد پول پرست، روح فوتبالو میکشه. احمقی اگه غیر این فکر کنی! شاید دیگه نتونم خودمو جزئی از "ما"یی بدونم که اینقدر سنگشونو به سینه می‌زدم. شاید فوتبال اصلا مال "ما" نیست! فوتبال ملک اجدادی مالکای این 12 تا تیمه. فوتبال مال پرزه. مال آنیلیه. مال گلیزره. مال کرونکه‌ست! ما این وسط هیچیم! هیچ! ما متوهمای احمق!

کل دیشبو داشتم سایتای خبریو زیر و رو می‌کردم. تو یوتیوب گشت میزدم و حرفای فوتبالیستای قدیمی و کانالای هواداری تیما رو می‌دیدم. این شوکه شدنه تو همه حس میشه. همه پر از تنفر و ناباورین. سرم درد می‌کنه. باید تا ساعت 12 بیدار باشم و کلاسامو شرکت کنم. واسه ساعت 10 کنفرانسم باید بدم! خیره میشم به لباسای آرسنالم. به لوگو دوخته شده روشون! لوگو دقیقا جاییه که زیرش قلبمه. حس قبلیو ندارم بهش! شاید این تیم دیگه مال من نیست. شاید از اولم نبوده. شاید هیچ "ما"یی وجود نداره. شایدم مثل همیشه  خیلی احساساتی شدم و دارم چرند میگم!

چند وقت بود که یه هفت صبح درست و حسابی که نه از شدت خواب آلودگی گیج و منگ باشی و نه به خاطر صبحونه نخوردن حالت تهوع داشته باشی رو ندیده بودی؟ امروز ولی دیدی! فرهاد "گل یخ" می‌خوند، صدای داد و فریاد نوه‌های همسایه روبرویی می‌اومد، تیکه‌های پنیر و گردو زیر دوندونات له می‌شدن و چایی شیرین تو گلوت سُر می‌خورد و می‌رفت پایین. اتاقت صبحا قشنگ‌تر از شبا نیست؟

دلسبتگی به این چهاردیواری و خیال پردازیای احمقانه و جون بخشیدن به در و دیواراش، بی‌ معنا و مفهوم‌ترین کار ممکنه. نه در، نه دیوار، نه میز، نه تخت خواب و نه کتابخونه هیچ کدوم نمی‌تونن حرف بزنن! این که تو ذهن تو این تواناییو دارن صرفا ناشی از بلاهت و حماقتته! اصلا هم قشنگ و جذاب نیست! خیلی هم مسخره و مبتذل و چرت و پرته! بزن بیرون از اتاقت! توهم غریبگیو بریز دور! غریبه‌ای وجود نداره! بفهم اینو!

یکی دو ساعت مونده به بازیای آرسنال  لحظات عجیب و غریبین واسه‌م! از شدت هیجان و اضطراب دائما تو اتاقم راه میرم و به وسایل ور میرم و باز و بسته‌شون می‌کنم! هر چند وقت یه بارم لباس فصل پیش تیمو که اسم خودم با شماره‌ی مورد علاقه‌م یعنی 29 رو پشتش چاپ کرده بودمو می‌پوشم و توهم یه فوتبالیست واقعی بودن رو برمی‌دارم و شروع می‌کنم به گل زدن، شادیای بعد از گل خاص و عجیب کردن، اعتراض به داور و بعضا درگیر شدن با بازیکنای حریف!

اوضاع و احوالم یه جوریه که انگار کل زندگیم بستگی داره به این بازی و نتیجه‌ش! انگار دنیا قراره بعد از این بازی به جای بهتر یا بدتری تبدیل شه! حس و حال به شدت احمقانه‌ایه! خنده داره! ولی نمی‌تونم بیخیالش شم. حس می‌کنم به این احمق بودنه نیاز دارم. حتا بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم شاید اصلا تا این لحظه زنده موندم که بازیو ببینم و بعدش قرار نیست دیگه فردایی رو ببینم! قضیه تا حد مرگ و زندگی برام مهم میشه! حماقت که ته نداره! منم که محتاج به این حماقت بی حد و حصر! کی محتاجم کرده بهشو نمی‌دونم ولی! آره! توهمه! توهمی که بهش آگاهی و مثل کف دستت میشناسیش ولی راه نابود کردنشو نمی‌دونی! یا شایدم اصلا دلت نمی‌خواد نابود شه. خب زندگی خیلی راحت میشه وقتی می‌تونی یه بازی فوتبالی که چند هزار کیلومتر اون ورتر داره اتفاق میوفته رو انقدر واسه خودت مهم کنی که اگر تیمت برد، تا چند ساعت رو ابرا باشی و خودتو همراه با تمام بازیکنا و مربیا و بقیه هوادارای تیم "ما" خطاب کنی و لذت ببری از این حس در جمع بودن و هویت گرفتن! اگرم باخت، باز با اشاره به "ما"یی که هیچ وقت تو عمرت ندیدیشون، حرف از صبر و صبوری و اعتماد به پروژه‌ی مربی بزنی و نوید روزای بهترو بدی! دنبال یه هویتی! دنبال یه معنایی! دنبال یه اسمی که بتونی با اون خودتو با بقیه قاطی کنی! چه راهی بهتر از همین راه؟! 

20 دقیقه دیگه بازی شروع میشه! ترکیب که عالیه. یه حسی بهم میگه اوبامیانگ عملکرد افتضاحش تو دو سه تا بازی قبلو می‌خواد یه جا تو این بازی جبران کنه. با تمام جو بدی که بعد از بازی با لیورپول علیه آرتتا درست شده، من کماکان ازش حمایت می‌کنم و به پروژه‌ش اعتماد دارم.

 

مسئله به شدت واضح و روشنه. تو ترسویی! بزدلی! ضعیفی! جیگر نداری! کل دنیات شده همین اتاق بیست متری بدترکیبت. کل دنیات شده همین ذهن محدود و کوچیکت. کل دنیات شده همین چهارتا کر و لال و کوری که دور خودت جمع کردی. دنیا این چاردیواری‌‌ دورت نیست. سرتو از پنجره‌ی اتاقت بکن بیرون. غریبگی و غریبه بودن توهم حاصل از زندانی بودن تو این چاردیواریه. دنبال یه جایگاه باش. جایگاهی که بتونی خودتو تعریف کنی. جایگاهی که از این همه بی‌معنایی و بی‌هویتی و بیهودگی نجاتت بده. وابستگیاتو از بین ببر. به مرگ فکر کن. حتمی بودنشو باور کن! تو قرار نیست آدم بزرگی بشی! تو قرار نیست کارای بززگ و پرسر و صدایی بکنی. کی اصلا این وظیفه‌ی سنگین و آزاردهنده رو گذاشته رو دوشت؟ تو فقط قراره اون کاریو بکنی که در حد ظرفیت و توانته. تو فقط باید قدم برداری به سمت اصیل زندگی کردن. باید تمام بت‌های وجودتو بشکنی. دست از پرستیدن قهرمانای مصنوعی و پلاستیکی برداری. انقدر درگیر آدما نباشی! 

یه حساب و کتاب دو دو تا چارتاست! وقتی تونستی چند بار موقتا شکستش بدی، پس اونقدرام که فکرشو می‌کنی قوی نیست! اونقدرام که فکرشو می‌کنی روت تسلط نداره! مثل هر قدرت دیگه‌ای، اونم یه نقاط ضعفی داره که اگر زودتر پیداشون کنی، میتونی واسه همیشه نابودش کنی. هر بار که خواستی باهاش بجنگی، انقدر کند و ضعیف عمل کردی که همه چی برعکس اون چیزی که می‌خواستی شد و حتا فرصت قوی‌تر شدنو هم دو دستی بهش تقدیم کردی! تمام این شکستای تو اعتماد به نفسشو بالا و بالاتر برد! حالا اون فکر می‌کنه که قدرت مطلقه! حالا دیگه حتا یه درصدم احتمال شکست خورنشو نمیده. تمام رجز خوندنا و الدرم بلدرم کردنات براش در حد شوخی و سرگرمیه. پس اولین نقطه ضعفش همین توهم همیشه برنده بودنشه! این بار دیگه رجز نمی‌خونی! ساکت و آروم پیش میری و ناغافل از یه جایی بهش میزنی که فکرشو هم نکنه! احمق نباش! یه نقشه‌ی از پیش شکست خورده رو انقدر تکرار نکن! راهای دیگه رو امتحان کن. حتا اگه باز ببره، غافلگیر شدنش باعث میشه یکم بترسه و محتاط‌تر عمل کنه. غالفگیری اعماد به نفسشو کم می‌کنه، پس ضعیف‌ترش می‌کنه.

جنگو طولانی کن! بهت قول میدم که اون زودتر از تو خسته میشه.  

دل بِبُر از این جزیره‌ی نفرین شده! بپر تو دل دریا! قمار کن! نگو از غرق شدن می‌ترسم! وضعیت الانت مگه تفاوتی داره با آدمی که سال‌هاست تو دریا غرق و بدنش خوراک کوسه‌ها شده؟ این آخرای داستانته پسر! بِپر! یا میمیری یا زنده می‌مونی. حد وسطی هم مگه هست؟ 

این موجودِ بزدلِ متوهمِ سراسر نفرت، کثافت، حماقت، بلاهت و شوآفو نابود می‌کنم. دنبال اینم نیستم که مثلا یه موجود دیگه بیاد جاش و 180 درجه باهاش فرق داشته باشه. غیرممکنه. مسخره‌ست. خنده داره. تغییر بی‌معنیه. نابود شدن شرافتمندانه‌تره.

تا سر حد مرگ ازش کار می‌کشم. سرزنشش می‌کنم. تحقیرش می‌کنم. بهش فحش میدم. هر روز یکی از دلبستگیاشو ازش دور می‌کنم. آدمای دورشو کم می‌کنم. خودشو با خودش می‌ندازم تو یه جنگ. انقدر این کارا رو ادامه میدم تا یه روز به خودش بیاد و ببینه که هیچ چیز و هیچ کس دورش نیست و حیرون و سرگردون، تو یه کویر بی‌انتها گیر کرده. آره فرار کن! اصلا بدو! سریع‌تر بدو! تموم نمیشه! تویی و این زمین سراسر شن و ماسه و صدای باد! 

می‌خوای بگی باز جوگیر شدم و چرند میگم؟ آره جوگیر شدم. آره دارم واسه بار هزارم چرت و پرت سرِ هم می‌کنم!

 

بیخیال همه کس و همه چیز میشم. بیخیالِ بیخیالِ بیخیال!

یه دوش سریع می‌گیرم و حسابی سبک میشم. با موهای خیس و حوله‌ی روی سرم لَش می‌کنم جلو تلویزیون و بازی شروع میشه. واسه گزارش بازیای آرسنال با هیچ کسی به اندازه‌ی فرشاد محمدی مرام حال نمی‌کنم!  فوق‌العاده‌ست این بشر! هم هیجانش، هم تسلطش رو بازی، هم صداش و هم تلفظای بی‌اشتباهش از اسم بازیکنا! یه گل عجیب و قشنگ می‌خوریم! یه ((تُف به این شانس)) بلند میگم و با مشت می‌کوبم به مبل! سر تیرک زدنای سدریک و اسمیت رو، حرص می‌خورم و داد میزنم و لعنت می‌فرستم به این بدشانسیای تموم نشدنی! طبق معمول گلوم شروع می‌کنه به سوختن! اودگارد گل اولو میزنه! جفت مشتام به همراه داد و فریادام بلند میشن! نیمه دوم و پنالتی و ضربه‌ی دقیق و تماشایی لاکا و گل دوم. از جام بلند میشم و تو خیالاتم لاکا رو بغل می‌کنم و با دستام سفت سرشو می‌گیرم و پیشونیم رو می‌چسبونم رو پیشونیش و همزمان با هم داد می‌زنیم و ((North london is red)) گویان، جشن می‌گیریم. و در پایان هم، هیچ صحنه‌ای امشب به اندازه‌ی شادی آرتتا و صورت خوشحال و خندونش بعد از سوت پایان بازی قشنگ نبود و به هیجانم نیورد!

یه بازیگر تئاتری که سر صحنه، تمام دیالوگاشو یادش رفته. سردشه و به خودش می‌لرزه. نفسش به زور بالا میاد و کل سالن دور سرش می‌چرخه. گیج و منگ به تماشاچیا نگاه می‌کنه. چشماشون پر از شور و شوق و هیجانه. انگار دارن یه شاهکارِ تاریخی رو می‌بینن!

بازیگر به خودش میگه اصلا من چرا اینجام؟ مگه میشه هیچ دیالوگیو یادم نیاد؟ نکنه از اولش هم هیچ دیالوگی در کار نبوده و من فقط شدم بازیچه‌ی یه کارگردان مریض؟ بازیگر شک می‌کنه...

بازیگر با خودش میگه من مال اینجا نیستم. من اصلا بازیگر نیستم! من حتا تو عمرم یه تئاترم ندیدم! من اصلا با این جا غریبه‌م. 

بازیگر رو به تماشاچیا فریاد می‌زنه:«من چرا این‌ جام؟ شما برا چی دارید بر و بر منو نگاه می‌کنید؟ اصلا چرا انقدر خوشحالید؟ چرا دارید با چشماتون بهم می‌خندید؟»

بازیگر نگاهشو از تماشاچیا می‌گیره. باید فرار کنه. اون مال اینجا نیست! 

بازیگر می‌خواد از صحنه بیاد بیرون. قدماش سست میشن. یه مانع نامرئی جلوش ظاهر میشه. مسخره‌ست که باز شک کرده. یه تردید احمقانه!

گریم صورت، لباسای عجیب. این یعنی اون مال همین جاست. از اول هم مال همین جا بوده! این گریم و این لباسا که تصادفی نیمدن رو تن و صورت بازیگر. بازیگر برمی‌گرده.

چشمای تماشاچیا برق می‌زنه. دارن لبخند میزنن. لبخنداشون پهن‌تر و پهن‌تر میشه. هیچ کدومشون جواب سوالای بازیگرو نمیده. بازیگر حتا شک می‌کنه که نکنه اصلا به اون نگاه نمی‌کنن؟ نکنه صداشو نمی‌شنون؟ نکنه هم کورن و هم لالن و هم کَرَن؟ 

یه فکری میاد تو سر بازیگر! «نکنه تماشاچیا مال این جا نیستن؟ نکنه این اونان که باید برن؟»

بازیگر به خودش میگه که باید شجاع باشه. باید جسارت داشته باشه. نباید از خون بترسه. نباید از کُشتن بترسه. 

بازیگر ضامن چاقوشو می‌کشه. از صحنه میاد پایین. از اولین نفر شروع می‌کنه. چاقو رو تا ته هل میده تو قلبش. نفر بعدی، رگشو میزنه. نفر بعدی، گلوشو پاره می‌کنه. نفر بعدی، چشماشو درمیاره!

بازیگر داره تو غرق میشه. همه چیو قرمز می‌بینه. همه چیو خون می‌بینه. چاقو رو می‌ندازه زمین. برمی‌گرده رو سن تئاتر. چشم می‌دوزه به جسدای بی‌جون غرق خون. بازیگر خوشحال‌تر از همیشه‌ست. حالا دیگه هیچ غریبه‌ای اینجا نیست. با انگشتای غرق خونش روی پرده‌ی پشتش می‌نویسه:«این جا همش مال منه! این جا من رئییسم!»

 

می‌دونی "بوی کندر"؟ تو خیلی بدبخت و بدشانسی که خالقت منم! اوج فلاکتت هم اونجاست که زندگیت وابسته به قلم منه!

دلیل خلق شدنت هر چی که بود و نبود فراموش شد! تو شدی یه مخلوق بی‌هویت و بی‌هدف و سرگردون که هر لحظه و هر ثانیه آرزوی مرگ خودشو می‌کنه! مجبوری هر چند وقت یه بار چرندیاتمو تحمل کنی و بعد یه دفعه‌ای برای یه مدت طولانی ترکت ‌کنم و دیگه هیچ رغبتی هم برای دیدنت نداشته باشم، تا یه روز به طور خیلی ناگهانی، دوباره دلم برات تنگ شه و بیام سمتت و چند روزی تحملم کنی و باز دوباره ازت زده شم و برم! و تکرار این چرخه‌ تهوع آور! گیج شدی نه؟ منم! 

چرا از دستم عصبانی نیستی؟ چرا سرم داد نمی‌زنی که غلط کردی منو خلق کردی و حالا هی ولم می‌کنی و تنهام می‌ذاری؟ چرا از این سرگردونیت بهم شکایت نمی‌کنی؟ چرا انقدر آرومی؟ چرا همیشه ساکتی؟ نکنه ازم می‌ترسی؟ 

این که گاهی بهت نیاز پیدا می‌کنم واسه‌ت عجیب نیست؟ آخه کدوم خالقی به مخلوقش نیاز پیدا می‌کنه؟ شاید اصلا تو خالقی من مخلوق؟ نه! مسخره‌ست! امکان نداره! 

زنده نگه‌ت می‌دارم. هر جوری که شده زنده نگه‌ت می‌دارم! حتا اگه خودمو دیگه نشناسم! حتا اگه خودتو دیگه نشناسی! حتا اگه واسه‌ت غریبه باشم! حتا اگه واسه‌م غریبه باشی! حتا اگه مرده باشم! حتا اگه مرده باشی!

 

پ.ن: دقیق همین الان "گوزن" سورنا واسم ایمیل شد! از شدت خوشحالی تو پذیرایی می‌دوییدم و داد می‌زدم که «گوزن اومد گوزن اومد!» و چشم‌های گرد شده و دهن از تعجب بازمونده‌ی مامان رو نگاه می‌کردم!

 

پ.ن: وای سورنا چیکار کردی مرد؟ این چیه؟ داری دیوونم می‌کنی! تو نابغه‌ای! تو نابغه‌ای! شاهکاری! شاهکاری! دارم منفجر میشم! چیکار کردی با من امروز؟