بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۷۹ مطلب با موضوع «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

+ لحظه‌های هر چند کوتاه ولی پر از سر خوشی، داد و فریاد، هیجان، بالا و پایین پریدن، خندیدن و قهقهه زدن! کلش بیشتر از یه ساعت نبود! با داداشم UFC 4 بازی می‌کردیم. من حبیبو برمی‌داشتم و اونم تونی فرگوسن. حالا این وسط منم نطقم باز شده بود و از حبیب و استایل مبارزه‌ی بینظیر و شکست ناپذیرش و شخصیت عجیب و جذاب و پر از تناقضش و تفاوت بین مبارزای کیک‌بوکسینگ و کشتی گیر و جوجیستو حرف می‌زدم و اطلاعات افشانی(!) بسیار می‌کردم! فایتای اولو من بیشتر می‌بردم ولی بعدش قضیه کاملا برعکش شد! این بین فایترا رو هم بعضا عوض می‌کردیم. داداشم هی میگفت سبک بازیت خیلی چرته! پاشو مثل یه مرد مبارزه کن و مشت بزن! چرا هی بازیو میکشونی رو زمین! منم جواب می‌دادم که خب این سبک بازی حبیبه! حبیب کشتی گیره و بازیو میکشونه رو زمین و با سابمیشن بازیو تموم می‌کنه! میچسبه به پاهای طرف و اجازه‌ی هر حرکتیو ازش میگیره و بعدش چنبره می‌زنه رو سینه‌ش و نفسشو بند میاره! تونی فرگوسن ولی بوکسوره و مشتا و لگدای قوی‌‌ای داره ولی رو زمین ضعیفه! بعدشم حبیب اصلا با بردنای ناک اوتی حال نمی‌کنه! دلش می‌خواد حریفشو با زجر تسلیم کنه نه این که تو یه ثانیه ناک اوتش کنه و تمام! هیچ کسی هم تا حالا پیدا نشده که تا قبل خداحافظیش بتونه حریف این سبک بازی بینظیرش بشه! 

++ این حس اشتباه کردن، اشتباه اومدن، اشتباه رفتن، اشتباهی بودن و تا ابد تو اشتباه موندن...

+++ ماه و تک ستاره‌ش و ابرای سیاه دورش.

+ آسمون روشن شب با یه ستاره و یه ماه. صدای کولر و تهویه‌ی مغازه بغلی که همسایه دیوار به دیوار اتاقمه. میز شلوغ و پر از خرت و پرت! صدای تلویزیون که مامان مثل همیشه تا آخرین درجه برده بالا. نور لپ تاپ که دیوار روبرویی و تابلوی روشو روشن کرده. من و این اتاق تاریک. من و این پناهگاه همیشگیم. سه چهار شب پیش بود و پنج نفری نشسته بودیم وسط یه پارک تقریبا خلوت. اونا شلم بازی می‌کردن و من نشسته بودم پیش عرفان و با یه سیگار لب دهنم، چایی می‌ریختم واسه‌شون. یه باد خنکی می‌وزید و هوای بدی نبود. بازی می‌کردیم و سیگارو با سیگار روشن می‌کردیم و لیوان لیوان چایی می‌خوردیم و خلاصه الکی خوش بودیم و به ترک دیوارم می‌خندیدیم! یه دفعه‌ای وسط همین لحظه‌های مثلا خوب، دلم برا اتاقم تنگ شد! همون لحظه دلم می‌خواست غیب شم و بیوفتم تو اتاقم. انگار که بدون این چهاردیواری من دیگه هیچ معنا و مفهومی ندارم. تا وقتی زیر سقفشم دلم می‌خواد بزنم بیرون. وقتی می‌زنم بیرون دلم می‌خواد سریع برگردم! هم می‌خوامش هم نمی‌خوامش. هم دوستش دارم و هم ازش متنفرم! دیوونه‌م! خُلم!

++ بعد از دیدن هر قسمتِ Dark، به اون یارویی که تو سرویس دانشگاه نشسته بود کنار رفیقش و با صدای بلند و نکره‌‌ش می‌گفت Dark مزخرف‌ترین سریالیه که دیدم، فحش میدم! مرتیکه‌ی احمق گوساله با اون سلیقه‌ی چرت و صدای نخراشیده‌ش! ولی چرا یه همچین اتفاق بی‌اهمیت و مسخره‌ای انقدر واضح یادم مونده؟! یعنی حتا یادمه اون لحظه ساعت چند بود، هوا چطور بود، خودم کجا نشسته بودم، اون مرتیکه احمق کجا نشسته بود! عجیبه! مامان راست می‌گفت که فقط بلدم اتفاقای چرت و بی‌اهمیتو تو ذهنم نگه دارم و اتفاقای مهم یادم بره! ذهنم و مغزم شدن آشغالدونی!

+++ اگر مطلبی با عنوان «حتما بخونید» یا «حتما ببینید» یا «حتما بشنوید» روبرو بشم، قطعا نمی‌خونم، قطعا نمی‌بینم و قطعا نمی‌شنوم. یه قانون خوب و دقیق برای دوری از آدمای تشنه‌ی توجه و مطالب مضحک و سراسر اغراق و پر از توهمشون ! حتا اگه می‌خوای خبر رسیدن آخرالزمان رو هم بدی، لازم نیست از بقیه خواهش کنی که به حرفت گوش بدن!

++++ مبارزه‌ی حبیب و کانر رو شاید بیشتر از بیست سی بار دیدم! امروز ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم و رفتم سمت موبایلم و باز یه بار دیگه دیدمش و بعد خوابیدم! دیوونه‌م! خُلم!

+++++ سه روز دیگه ترم تابستونیم شروع میشه.

++++++کماکان حس سبکی و آرامش موقت بعد از اعتراف. 

+++++++ سقف

12 شب. پیاده روی خلوت. باد خنک. نور نارنجی تیر چراغ برق. گربه‌ی سفید و سیاهی که داره آشغالا رو زیر و رو می‌کنه! شنیدن صدای قدمام. سنگینی سرم. مشتای گره کرده‌م. موهای ریخته شده رو شونه‌هام. خیره به آسمون ابری بی‌ستاره. اعتراف، با صدای بلند. به همه چی! طعم تلخش زیر زبونم که با هزار حبه قندم رفع نمیشه. خورد شدن. له شدن. گذر از انکار. قبول شکست دوباره، صد باره، هزار باره! رهایی. سبکی. از سر ناچاری، باز دوباره جنگیدن! 

 

"Why" That's a big word! Why do we decide for one thing and against another? But does it matter whether the decision is based upon the consequence of a series of causal links or whether it stems from an undefined feeling inside me? That perhaps everything in my life boils down to this one moment. That I am part of a puzzle. One that I can neither understand nor influence.

+ وابستگی من به این شیءِ مکعب مستطیلیِ سفید رنگ با اون سوراخای پر تعداد روش و اون دکمه‌ی ON/OFF خوشگلِ جلوش و صدای دلپذیر روشن شدنش، عجیب و غریب زیاده. چهار پنج روزی نبود. فرستاده بودمش تهران واسه این که بازیای جدید روش نصب کنن واسم. دهن یارویی که قرار بود این کارو بکنه سرویس کردم انقدر زنگ زدم بهش و بیست و چهار ساعته پیگیرش بودم. وقتی امروز عصر رسید، انگار یه قسمتی از وجودم دوباره برگشت! روشنش کردم و تک تک بازیا رو امتحان کردم. ایکس باکس وانِ شیک و قشنگ من، باز برگشت به خونه‌ش. بیا و تک تک لباسام، کتابام و همه وسایل اتاقمو بردار و بگو مال منن! اگه زورت ازم زیادتر باشه قطعا تسلیم میشم. ولی مبادا نگاهت بره سمت ایکس باکسم! چشماتو از حدقه درمیارم! حتا اگه واسه خودت یه پا مک گروگر یا حبیب نورمحمدوف یا نمیدونم داستین پرویر باشی! جوری ناک اوتت می‌کنم که دیگه فکر کردن به مبارزه‌ی دوباره رو از ذهنت بیرون کنی!

++ یه نگاه به دور و برت بندازی، بدون شک تو هم می‌فهمی همه‌ی اتفاقات دارن تکرار میشن. تکرار و تکرار‌. مطمئنم یه چیزی این وسط اشتباهه. 

+++ تصمیم مهمی که گرفتم، سلسله‌ تصمیمات ریز و درشت دیگه‌ رو داره با خودش میاره. شروع کردم به حذف کردن، خط زدن و نابود کردن. 

++++ درختای جنگل آتیش میگیرن. حیونا لای آتیش جزغاله میشن. دود سیاهی که قطع نمیشه و کل جنگلو می‌پوشونه. تو از بالا لبخند میزنی. حتا چشمات دارن برق می‌زنن. چه صحنه‌ای باشکوه‌تر از این‌ صحنه؟ 

.Every decision for something is a decision against something else"

!A life for a life

"?What will you decide

جرئت تصمیم گرفتن. رنج کشیدن. مقاوت کردن. خسته نشدن. تنها بودن. جنگیدن. تن به هر مصلحتی ندادن. فریاد زدن. گریه کردن. فحش دادن. له کردن غرور. فاصله گرفتن از خود. بی‌اهمیتی به سرابایی به نام «علاقه» و «انگیزه». مهار کردن تمایلات درونی. گاهی افراطی بودن. گاهی بیخیالی محض. حساسیت بالا و گاهی حتا بیش از حد. جدیت. تعیین کردن خطوط قرمز. شک کردن. شک کردن به شک‌های قبلی. شک کردن به شک‌های درباه‌ی شک‌های قبلی! تعصب برای متعصب نبودن. ممکن کردن غیر ممکن. دوری از هر نوع خیال پردازی. گاهی پذیرفتن و کنار رفتن. آزاد بودن. جواب پس ندادن. یاغی نبودن. دوری از شوآف. تمرین سکوت کردن. خسته شدن. پیر شدن. در نهایت مردن.

یه تصمیم مهم. مهم‌ترین تصمیم زندگیم. از ریشه زدن خودم. تشنه نگه داشتن خودم. مهار کردن خودم. نجات دادن خودم به روش مخصوص خودم. درست‌ترین تصمیم زندگیم، بدون حتا یک درصد شک و تردید. مطمئن‌تر از تمام لحظه‌های عمرم. شجاع‌تر و قوی‌تر از همیشه. به مو بنده. مو رو می‌چینیم. همین الان.

آغاز.

+ هیچ و هیچ و هیچ.

++ محاصره شدم بین یه عده ترسو، بزدل، احمق، همیشه در حال فرار، ساده لوح، تنبل، اجنبی پرست، کاسه لیس، ذلیل و مازوخیست که هیچ کاری جز تحقیر کردن خودشون و بت درست کردن از بقیه بلد نیستن. پر از آرزوها و خواسته‌های فردی و خودخواهی بی‌اندازه! و البته پشت ماسکی به نام  "بشر دوستی" که بی‌معناترین و احمقانه‌ترین کلمه‌ایه که شنیدم. وایسی روبروی جماعت خوش تیپ، جنتلمن، کت و شلواری، به شدت مغرور، وحشی و بی‌شرفی که توهم صاحب این دنیا بودن رو دارن و دستشون به خون میلیون‌ها آدمی که با تو هم‌سرنوشتن آلوده‌ست و بهشون بگی من شماها رو دوست دارم! من همه رو دوست دارم! من هیچ دشمنی ندارم! من عاشق صلحم! غلط کرده هر کی گفته من یه ترسوی احمقِ به درد نخوریم که با این ذهن تنبلم دنبال ساده سازی مسائلم و مثل سگ از جنگیدن می‌ترسم! بیاید با هم حرف بزنیم! هیچ چیزی این دنیا نیست که نشه با حرف حلش نکرد! 

+++ هر لحظه‌ی زندگیت حس کنی که قبلا تمام این اتفاقا رو دیدی و از سرانجام تک به تک‌شون خبر داری! وارد یه چرخه‌ی تکراری و به شدت منظم شدی که هیچ راه خروجی نداره. حتا همین چند جمله رو هم هزار بار قبلا گفتی و نوشتی! دلایلم دارن روز به روز قوی‌تر میشن! دلایلم که قوی‌تر شن جرئتم بیشتر میشه. جرئتم که بیشتر بشه اتفاقای خوب میوفته. اون‌وقت می‌تونم بدون هیچ ترسی و با سر بالا و سینه‌ی ستبر  برای همیشه تمومش کنم. 

++++ پشت موتور عرفان نشسته بودم. شب وایساده بودم تو پاستیل فروشی. ساعت 10 و ربع بود مغازه رو بسته بودیم و می‌رفتیم سمت سوپری اصغر. سیگارام تموم شده بود! دست بردم تو جیبام و هر چی دنبال فندک گشتم پیداش نکردم. یادم افتاد که تو اون یکی شلوارم جاش گذاشتم. همون موقع هم که می‌خواسم از خونه بزنم بیرون حس کرده بودم یه چیزی سر جاش نیست. سرمو بردم نزدیک گوش عرفان و گفتم که می‌دونی اگه می‌تونستم یه توانایی فراطبیعی یا شگفت انگیز واسه خودم انتخاب کنم چیو انتخاب می‌کردم؟ این که با یه بشکن از انگشت آتیش بزنه بیرون! اون موقع نیاز به هیچ فندکی نداشتم! بعد گوشیمو در اوردم و رفتم تو همراه بانکم و دیدم ۶۰ بیشتر تو حسابم نیست که تا آخر ماه باید می‌رسوندمش! ۳۵ واسه سیگار و ۶ هم فندک و جمعا ۴۱ تومن! عالی شد!

+++++ احمق باش و باور نکن که افتادی تو سیاهچال! 

++++++ هیچ کدوم از حرفامو جدی نگیر! 

هر لحظه باهامه! بدون حتا یه ثانیه غیبت. سایه‌ی سنگین و شومش همیشه رومه. گلومو گرفته و فشار میده. مشت میزنه تو شکمم. دستامو تا حد شکستن می‌پیچونه. 

نمی‌تونم درباره‌ش با کسی حرف بزنم! حتا با خودم! 

هر بار دارم یه جوری انکارش می‌کنم. گاهی به خودم میگم باور کن داری اغراق میکنی درباره‌ش و اونقدرام که فکرشو میکنی قوی نیست. گاهی میگم از رو شکم سیریه که انقدر بهش فکر می‌کنی، دو روز گشنگی بکشی همه چی یادت میره. گاهی میگم اصلا وجود خارجی نداره و صرفا یه توهم سمجیه که دست از سرت برنمی‌داره. این دروغای شیرین و مسکن دیگه نمی‌تونن راضیم کنن! خاصیتشونو از دست دادن. یا شایدم اون قوی‌تر شده. اصلا چه فرقی میکنه؟ هر کدومش که باشه نتیجه‌ش یکیه. این که دیگه هیچ راهی واسه فرار یا مبارزه یا هر زهرمار دیگه‌ای ندارم! شکست خوردم، مثل همیشه. برگشتم سر خونه‌ی اول بدون هیچ تغییری. مسخره‌ست. خنده داره. 

با اتفاقای این یکی دو روز دیگه مطمئن شدم که نمی‌تونم باز دوباره اون آرامش دکوری مسخره رو برگردونم و چند وقتی یه زندگی خیلی نرمالی داشته باشم و سرمو بندازم پایین و به کار و بارم برسم! نه که نخوام! نمی‌تونم! 

حالا که دیگه نه مسکنی دارم، نه هیچ نقشه‌ یا دلیلی واسه جنگیدن، نه هیچ آینده و فردایی، نه توان و نیرویی؛ ادامه پیدا کنم که چی؟ زنده بمونم که چی؟ یه دلیل واسه زنده موندن بهم بده! فقط یه دونه! نیست! باور کن نیست! 

میدونی؟ همیشه حس می‌کردم وایسادم لب یه سیاهچاله و چیزی نمونده که بیوفتم توش! ولی الان مطمئنم که افتادن توش و برای همیشه گم شدم. بدون هیچ راه خروجی! بدون هیچ امیدی! شاید این جا "پایان" همه چی باشه.یه پایان واقعی، بدون حتا یک درصد امکان برگشت.

نه! نمی‌فهمی چی دارم میگم! هیچ کی نمیفهمه چی میگم. این کلمات چرتی که الان دارن میان رو این صفحه، هیچ کدوم نمی‌تونن حس واقعیم رو انتقال بدن. اصلا همون بهتر که نمیتونن! 

وقتی زور خودت به خودت نمیرسه! وقتی هر لحظه نگرانی که نکنه این حیوون وحشی‌ای که قایم کردی زیر پوست و خونت بالاخره یه روز بتونه در بره و خودشو آزاد کنه! وقتی اضطراب اینو داری که نکنه یه روز این عصبی بودنت کار دستت بده و بزنی یکیو نابود کنی! وقتی خواب می‌بینی که داری نزدیک‌ترین آدمای زندگیتو با دستای خودت میکشی و بعد از خواب میپری و از شدت ترس رو تختت میخکوب میشی و گیج و منگ به سقف نگاه می‌کنی! وقتی با خودت خیال پردازی کشتن این و اونو می‌کنی و به شدت هم از این کارت لذت میبری و به مرور معتادش میشی! وقتی روز به روز گوشت تلخ‌تر و سگ‌تر میشی، خب ادامه بدی که چی؟ یعنی نمی‌خوای بیخیال شی؟ تا تهش میخوای بری جلو؟ نمی‌ترسی از آینده؟ از اون موجودی که داری بهش تبدیل میشی؟ حالت از خودت بهم نمی‌خوره؟ اصلا چطور انقدر راحت به تمام این چیزا اعتراف میکنی؟

این کارتون، یه بخش مهمی از کودکی و نوجوونی منه! هر کدوم از وسایلی که توشه یادآوره یه دوران خاص یا یه اتفاق به یادموندنیه. آتاری دستی که کل تابستونای دبستانم باهاش می‌گذشت. دستکش دروازبانی که برمی‌گرده به اون تابستونی که می‌رفتم کلاس فوتسال و چقدر هر روز تو راه خیال پردازی می‌کردم که مثلا یه دروازه‌بان بزرگیم که رقیبای اصلیم بوفون و کاسیاسه و امروز یه بازی خیلی مهم و حساس دارم! بعد از تموم شدن کلاس هم که بساط مصاحبه‌های خبریم به راه بود و کارشناسای مختف فوتبال مدام مجیزمو می‌گفتن و ادعا می‌کردن که با درخشش‌های من شاید دیگه هیچ کسی در آینده چیزی از دروازه‌بانای دیگه یادش نمونه! مجموعه‌ی کامل «خانواده دکتر ارنست» که ظهرای تابستون با مادرم و برادرم میدیدم! مجموعه‌ی کامل پت و مت که با داداشم و پسرعمه و دختر عمه‌م یه شب تا صبح بیدار موندیم و یک عالمه‌ش رو دیدم! عروسک پت که چهارم دبستان با امتیازام از صندوق جوایز مدرسه گرفتم! دقیقا یادمه که 500 امیتاز می‌خواست و من 450 امتیاز داشتم! بابام اون موقع معاون پرورشی مدرسه بود. هی بهش می‌گفتم که بهم 50 امتیاز بده که بتونم بگیرمش و اونم می‌گفت نه و نمی‌داد! یه روز یه جشنی واسه یه روز خاصی که یادم نیست چه روزی بود قرار بود اجرا بشه! منم با هفت هشتا از بچه‌ها یه نمایشی که داستان و دیالوگش رو معلممون نوشته بود آماده کرده بودیم! من به عنوان کارگردان(!) و همچنین بازیگر بعد از اجرای موفقیت آمیز نمایش، برای پاسداشت از زحمات و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی گروه بازیگران خستگی ناپذیر نمایش، درخواست 50 امتیاز برای تمامی عوامل کارو کردم! بابام هم موافقت کرد! با این کار هم به عروسک پت رسیدم و هم امتیاز الکی نگرفتم! تفنگا و نارنجک و دوربین که معمولا وقتایی که با پسر خاله‌م که عشق تفنگ بازی بود و مغز خلاقی واسه خیال پردازی تو این زمینه داشت، باهاشون بازی می‌کردم! ساعت مچی‌ای که تو اولین روز تابستونی که داشتم می‌رفتم دوم راهنمایی با مادرم رفتیم و خریدیم! سربند سیاه که مال محرم و دسته و زنجیز زنی بود. عروسک دارا که لباس تیم ملی رو پوشیده بود و تو جام جهانی 2006 بود که بابام واسه‌م گرفته بودش. عروسک بابانوئل که دست ساز دختر یکی از همکارای مادرم بود. پرچم تیم ملی انگلیس که مال زمانی بود که طرفدار متعصبشون بودم و خودمم نمی‌دونم دلیل اون طرفداری و تعصب احمقانه‌م چی بود! پلاکی که وقتی رفته بودم راهیان نور خریدم و چیزای دیگه که الان خاطرم نیستن و اون زیر میرا جا گرفتن!

تا همین چند وقت پیش تمام این وسایل جلو چشمام بودن و هر روز می‌تونستم ببینمشون. ولی حالا بعد از این که تمام کتابای مربوط به زمان کودکی و نوجونیم رو ریختم تو چندتا کارتون و یه تعدادی رو دادم رفت و یه تعدای هنوز موندن و تو نوبتن که اتاقمو ترک کنن، وسایل مربوط به اون دوران رو هم به زودی میدم برن! شایدم نگهشون دارم ولی باید یه جایی بزارمشون که دیگه تو دیدم نباشن! دلم می‌خواد کلا هیچی از اون دوران به یادگار برام نمونه! دلیلش چیه؟ باور کن نمی‌دونم!