عرفان چهارشبه هفتهی پیش رفت سفر و قرار شد از شنبه تا دوشنبه، من به جاش برم شهر پاستیل. 8:15 مغازه رو از شاگردش تحویل بگیرم و تا 10 وایسم. بعد کرکره رو بدم پایین و برگردم. به مامان نمیگم که کجا میرم. واسه هر شب یه بهونهی چرتی پیدا میکنم و میزنم بیرون. اونم قطعا همه رو باور میکنه بدون این که حتا یه درصدم مشکوک بشه! البته بفهمه هم مشکلی نیست. نمیدونم چه دردیه که هی میخوام دروغ بگم و مخفی کاری کنم! حتا سر مسائل بیاهمیتی مثل این. امشب شب اول بود. فروش بد نبود. نشسته بودم پشت دخل و همزمان با صدای لئونارد کوهن که پیچیده بود تو مغازه، واسه دومین بار «چون بوی تلخ خوش کندر» رو میخوندم. ترکیب عجیب و احمقانهایه! طبیعتا باید از خودِ فرهاد گوش کنم وقتی دارم زندگی نامهشو میخونم. ولی خب من امشب دلم خوندن زندگی فرهاد و شخصیت جذاب و عجیب و دوست داشتنیش با پس زمینهی صدای کوهن رو میخواست! احمقانه بودنش هم مهم نیست واسهم!
پنج دقیقه مونده بود به 10 که اومدم بیرون و یه نخ سیگار روشن کردم تا بعدش مغازه رو ببیندم و برگردم خونه. فکر میکردم تو این ساعت دیگه مشتری نمیاد. آخرای سیگارم بود که یه دفعهای سه تا مشتری سر و کلهشون پیدا شد. سیگارمو انداختم رو زمین و ماسکمو که آویزون کرده بودم به بازوم با عجله کشوندم بیرون. بندش پاره شد. گرهش زدم ولی فایده نداشت. به طرز مضحکی ماسکو گذاشتم رو دهنم و رفتم تو و کار مشتریا رو راه انداختم. بعدش که قیافهی خودمو تو دوربین جلوی موبایلم دیدم خندهم گرفت! دوباره اومدم بیرون و فیلتر سیگارمو که پرتش کرده بودم رو زمین برداشتم و همراه با ماسکی که دیگه به درد نمیخورد انداختم تو سطل آشغال پیاده رو. بعد یه کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم دربره. یه نگاهی هم به تابلوی مغازه که حقیقتا نور پردازی قشنگ و جذابی داره انداختم و سلیقهی عرفانو تحسین کردم و برگشتم تو مغازه. مثل اون دو ماه تابستونی که ظهر و شب تو شهر پاستیل کار میکردم، واسه بستن مغازه یه چک لیست ذهنی آماده کردم واسه خودم:
-تمیز کردن میز و ترازو با الکل: چک!
-مرتب کردن پلاستیکا و دستکشا: چک!
-مرتب کردن شیشههای پاستیل: چک!
-برداشتن وسایل خودم: چک!
-خاموش کرد کولر: چک!
-خاموش کردن ویترین، لامپای سقف، تابلو، دستگاه پز و ترازو: چک!
-پایین دادن سایبون: چک!
-پایین دادن کرکره برقی و قفل کردنش: چک!
و تمام!
حالا هدفون تو گوش، پلی کردن hallelujah، سیگار به لب و پیاده اومدن تا خونه! یه دلخوشی کوتاه بیست دقیقهای، شایدم کمتر، فارغ از سر و صدای دنیای بیاهمیت دورم!
شام یه تیکه نون سنگ با پنیر خامهای خوردم. الانم دارم چای میخورم و منتظرم تا قسمت آخر Dark دانلود شه. بعد دیدنش هم با صدای داستان خوندن بهنام درخشان میگیرم میخوابم.
اصلا چرا دارم این چرت و پرتا رو مینویسم؟ نوشتن یا ننوشتنشون چه فرقی داره؟ نمیدونم!