بــوی کُنـْـدُر

مگر غیر این است که هر نوشته‌ای،بویی دارد؟

۷۹ مطلب با موضوع «ثبت لحظه‌ها» ثبت شده است

از چهارده پونزده سالگیم تا الان، همیشه فکر می‌کنم در انتهای یه دورانی از زندگیم هستم و قراره خیلی زود وارد یه دوران جدیدی بشم که پر از اتفاقا و چالشا و ماجراجویی‌های جدید و هیجان انگیزه. عوض شدن مدرسه، ورود به دبیرستان، انتخاب رشته‌ی مدرسه، 18 ساله شدن، کنکور، انتخاب رشته‌ی دانشگاه، وارد دانشگاه شدن و... 

حقیقت قضیه ولی اینه که هیچ خارج شدن و هیچ واردن شدنی در کار نیست. همه‌ش تلقینه و توهم. هیچ دلیلی وجود نداره توی هجده ساله با هفده سالگیت فرقی داشته باشی. هیچ دلیل وجود نداره توی دانشجو با زمان دانش آموزیت تفاوتی داشته باشی. تمام روزای زندگی یه خط صافیه که گاهی فقط رنگش عوض میشه. یه خط سیاه صاف با یه خط قرمز صاف چه فرقی می‌تونه داشته باشه؟ اتفاقات دور و اطرافت مو به مو تکرار میشن. تو هم مو به مو همون کارایی رو می‌کنی که همیشه می‌کردی و همون حرفایی رو می‌زنی که همیشه می‌زدی. همه چی یخ زده و هیچ گرمای ذوب کننده‌ای دیگه وجود نداره. 

به هر کسی که حرف از تغییر پیدا کردن خودش میزنه به شدت مشکوکم. فرقی نداره ادعا کنه که عامل تغییر خودشه یا محیط، در هر صورت تغییر کردنو نمی‌تونم باور کنم.

آینه‌ها

قطع به یقین تو زندگی هیچ انتخابی بی‌دلیل و همین جور الکی و رندوم نیست. حتا مسئله‌ی نه چندان مهمی مثل انتخاب تیم مورد علاقه! وضعیت امروز آرسنال شبیه‌ترین وضعیت به اوضاع و احوال الانِ منه! تیم انگار که نفرین شده باشه، هر چقدرم تغییر میکنه و عادتای قدیمی خودشو کنار میزنه و سعی میکنه یه کار جدیدی انجام بده، هر سال بدتر و فاجعه‌‌ بارتر از سال قبلش نتیجه میگیره!

بالاخره بعد از 22 سال مربی عوض می‌کنه، دست از عادت ستاره فروشی برمیداره، سر کیسه رو شل می‌کنه و بازیکن میخره و حتا اکثر کارکنای داخلی باشگاه، از آکادمی تا بخش رسانه‌ای تیمو، زیر و رو می‌کنه ولی باز انگار هر روز داره از اصل خودش فاصله میگیره و بیشتر شبیه یه تیم معمولیِ درجه چندم میشه. 

آرتتا که انگار اصلا خودِ منم! یه شروع خوب، امیدواری زیاد به آینده و رویا بافی، رسیدن به یکی دو تا کاپ و موفقیتای نصفه و نیمه، فراموشی روزای تلخ گذشته و نگاه به روزای احتمالا خوبی که بالاخره از راه میرسن و بعد یه دفعه‌ای شروع شدن یه دوران فرسایشی سخت و هر روز بدتر از دیروز بودن و شکستای پشت سر هم و تحقیر شدنای پی در پی! و البته کماکان سمج و کله شق بودن که من می‌تونم این کشتیو به ساحل آرامش برسونم و اگر فکر می‌کردم نمی‌تونستم که الان این جا نبودم! بعد گل چهارم سیتی که دستشو گذاشته بود رو صورتش و گیج و گنگ به زمین خیره شده بود، عصاره‌ی این سه سال رو میشد تو صورتش دید. انگار به همه چی شک کرده بود! به خودش. به پروژه‌‌ش. به فوتبال! 

حس می‌کنم احتمالا تنها دلیلی که آرتتا رو بهترین گزینه واسه آرسنال می‌دونستم و همیشه ازش حمایت می‌کردم، همین بوده که یه جورایی خودمو توش می‌دیدم! یه جوری که مثلا اگه اون موفق بشه و خودشو تیمشو از این باتلاق عمیقی که توش فرو رفتن، بیرون بکشه، منم می‌تونم خودمو از این لجنزار نجات بدم! ولی اگر شکست بخوره، منم شکست می‌خورم! انگار که گره خورده باشیم به هم دیگه و یه سرنوشت مشترک داشته باشیم. و وضعیت الانمون که جفتمون نمی‌دونیم اشکال کار کجاست! همه چی که داشت طبق برنامه پیش می‌رفت، چرا یهویی همه چی زمین تا آسمون عوض شد؟! ظاهرا کنترل اوضاع هم از دست جفتمون خارج شده و هر اتفاق عجیب و غریبی ممکنه در آینده بیوفته. از همه بدترم اون شک و تردیدست که داره کم کم کل وجودمونو میگیره و می‌تونه هر لحظه یه جوری بزندمون زمین که با کاردکم نتونن جمعمون کنن.

ای کاش از بازی بعدی همه چی رو عوض کنی میکل آرتتا! متنفرم از روزی که خبر اخراج شدنتو بببینم و گوشیو محکم بزنم رو زمین و بعدش زنگ بزنم به عرفان که بیا بریم کنار پارک قبرستون، یه جای ساکت پیدا کنیم و دراز به دراز بخوابیم رو زمین و مثل سگ سیگار بکشیم و به عالم آدم فحش بدیم!

امشب انگار در و دیوارای اتاقم به همراه تمام خرت و پرتای دورم دارن بهم میگن که این حس گنگ و عجیب و غریبی که کل وجودتو تسخیر کرده و بهت القا می‌کنه که این اوضاع تهوع آور حال حاضرت، همیشه همین طوری باقی می‌مونه و هیچ دلیلی واسه ادامه دادن این زندگی سگیِ سراسر کثافت و رذالت وجود نداره، تا ابد باهات باقی می‌مونه. تو هر شب میای میشینی پشت این میز لعنتی و دستاتو پشت سرت به هم گره می‌زنی و صورتتو میذاری رو میز. بعدش با تمام توانت بدنتو منقبض می‌کنی و سر و صورتتو به میز فشار میدی و به خودت میگی ای کاش هیچ وقت زنده نبودی. ای کاش همین الان سقف اتاق می‌ریخت و تو زیرش واسه همیشه دفن میشدی. همه چی تکرار میشه! مو به مو و بدون ذره‌ای تفاوت.

حس این لحظه‌م شبیه به حس لوین تو "آناکارنینا"ست، وقتی که شکست خورده از مسکو برگشته بود روستاش و وایساده بود وسط اتاق کارش و به وسایل تو اتاقش خیره شده بود:«مثل این بود که این نشانه‌های زندگی گذشته که اطرافش بودند به او می‌گفتند نه، تو از ما نخواهی برید و آدم دیگری نخواهی شد و همان که بودی خواهی ماند. با همان تردیدها و همان ناخشنودی همیشگیت از خود و همان تلاش‌های بیهوده به قصد بهبود که به جایی نمی‌رسد و همان امید همیشگی به شیرین کامی که برآورده نشد و برایت میسر نیست.»

حتا الان دارم به این فکر می‌کنم این اوضاع مزخرف و افتضاح چند سال گذشته‌ی آرسنال هم تقصیر منه! از وقتی که من طرفدارش شدم جز دو تا اف ای کاپ و یه دونه کامیونیتی شیلد، تک تک روزاش سیاه بوده و چیزی جز هر روز بیشتر تحقیر شدن و سوژه خنده‌ی بقیه تیما شدن، با خودش نداشته! یه بار داییم با خنده بهم می‌گفت:«از وقتی تو استقلالی شدی، یه روز خوش ما ندیدیم! قبلش ما دو بار قهرمان آسیا شدیم و چهاربارم فینالو تجربه کردیم! آقایی می‌کردیم واسه خودمون تو آسیا. ولی امان از روزی که تو تصمیم گرفتی استقلالی شی!»

داداشم که خیلی متعصبانه به نحس بودنم، معتقده. علاوه بر هزار بار بازگو کردن حرف داییم، قضیه‌ی جام جهانی 2014 رو یادم میاره که از وقتی انگلیس که تیم مورد علاقه‌ی اون روزام بود حذف شد، طرفدار هر تیمی می‌شدم، اونم بلافاصله حذف می‌شد! بعدشم با تاکید زیاد میگه:«برزیلو که بیچاره کردی! بدبختا 7 تا خوردن از آلمان!» و البته هزارتا مثال دیگه واسه اثبات نحس بودنم! 

شاید این قضیه‌ که خودمم بعضی وقتا به شوخی واسه بقیه تعریفش می‌کنم، جدی باشه. من واقعا نحسم. واقعا!

شبا فکرای احمقانه میاد سراغ آدم. مثل همین فکرایی که الان تو ذهنمه و دارم می‌نویسم‌شون. صبح که میشه، به محض باز شدن چشمام با خودم میگم:«دیشب عجب خریتی اومده بود سراغما!» بعد که سرمو میبرم سمت عینکم که برش دارم، به حرف درمیاد و میگه:«واقعا فکر می‌کنی الان که صبح شده چیزی از خریتت کم شده؟»

دلم می‌خواد برگردم عقب. کلاس چهارم ساعت دوازده صبح یکی از روزای بهمن ماه، مسابقات فوتبال مدرسه! کلاس ما دو تا تیم شده بود. باید روبروی هم بازی می‌کردیم و یکیمون می‌برد و می‌رفت واسه بازی با اون یکی کلاس چهارم! مربی ورزش‌مون قویا رو گذاشته بود تو یه تیم و اونایی که یا چاق بودن یا لاغر مردنی یا تا حالا لگد به گربه نزده بودن تو یه تیم. یه تیم از پیش بازنده مقابل تیم برنده‌ای که بیشتر داشت به بازیای بعدیش فکر می‌کرد تا بازی‌ای که هفته‌ی بعدیش مقابل بازنده‌ها داشت! روز تقسیم بچه‌ها به دو تا تیم، من سردرد داشتم و غایب کرده بودم. ظهر وقتی زنگ زدم به رفیقم که بپرسم واسه فردا تکلیف چی داریم قضیه رو بهم گفت. منم مثل خودش افتاده بودم تو تیمی که قرار بود ببازه! بهم برخورده بود. با یه حالت عصبی آب می‌خوردم و به مامانم می‌گفتم تو اون مدرسه کسی اندازه من فوتبال بلد نیست! ببین کی می‌تونه مثل من اسم همه‌ی بازیکنای رئال، بارسا، یونایتد، میلان و... رو بگه! کدومشون مثل من هر هفته نود می‌بینه. کدومشون مثل من تو اتاقش انقدر پوستر فوتبالی داره! پوسترا البته مال داداشم بود که تو اتاقی که مال جفتمون بود، به در و دیوار چسبونده بودشون. ولی خب تو اون لحظه من شده بودم صاحبشون! بعدش یه دفعه‌ای شروع کردم به مربی ورزش فحش دادن که غلط کرده فکر می‌کنه من بازیم بده!

از فرداش که رفتم مدرسه خودم خودمو کاپیتان تیم بازنده‌ها اعلام کردم و شروع کردم به جمع کردن بچه‌ها تو زنگ تفریح و واسه‌شون حرف زدن! حتا واسه تیم اسمم انتخاب کرده بودم! دیگه واسه‌م مهم نبود که مربیمون چی درباره من فکر می‌کنه. من باید اون مسابقه رو می‌بردم! هر چقدرم که می‌خواد غیرممکن باشه، من باید ببرم! تو ذهن خودم یه جنگی علیه مربیمون راه انداخته بودم! اون فکر می‌کرد من بازیم بده؟ اون فکر می‌کرد تیم ما از قبل قراره ببازه؟ حالا من میشم اون کسی که تمام نقشه‌هاشو نقش بر آب می‌کنه! 

روز مسابقه قبل از این که بریم تو زمین، بچه‌ها رو دور خودم جمع کردم و گفتم:«میریم تو زمین و می‌بریمشون و بعد مسابقه به تک تکشون می‌خندیم!» اون زمان زنده بودم. همین که می‌جنگیدم و کاپیتان یه تیمی بودم که از قبل قرار بود ببازه ولی می‌خواست همه چیو به نفع خودش عوض کنه، یعنی زنده بودم و نفس می‌کشیدم و مجبور نبودم بوی تعفن یه مرده‌‌ی متحرکی رو تحمل کنم که هر روز ساعت 11 از خواب بلند میشه و میشینه پشت میزش تا نصفه شب و حول و حوش ساعت 2 و 3 با سردرد و حالت تهوع می‌گیره می‌خوابه!

باید حتما یه روز اتفاقای اون مسابقه و مسابقه‌ی بعدیشو همین جا بنویسم. اگه یه روز بچه دار شدم این خاطره رو انقدر براش تعریف می‌کنم که بالاخره یه روز از دستم کفری شه و تا خواستم شروع کنم به حرف زدن، حمله کنه به سمتم و دستاشو بذاره رو گلوم و فشار بده و بگه:«یه کلمه‌ی دیگه درباره‌ی اون خاطره‌ی مزخرف و مسخره حرف بزنی، همین جا و همین لحظه کارتو می‌سازم!»

وضعیت محیط دورت که مشخصه. کاملا لجن. تماما سیاه. غیر قابل فهم. مسخره. مضحک. پر از آدمای چرت و پرت و خبرای چرت و پرت‌تر. هر لحظه منتظر خبر بعدی و فکر کردن به این که یعنی از این بدترم میشه؟ روز به روز پیچیده‌تر شدن مسائل. روز به روز احمق‌تر شدن همه. تمایل عمومی به ساده سازی مسائل پیچیده. تهی و بی‌معنا شدن ارزش‌ها. رونق گرفتن بازار متخصصان و دانشمندان و کارشناسای هشتگی. اتفاق افتادنِ یه فاجعه و بعدش ترکیدن بمب خبریش و آتیشی شدن همه و یکی دو روز بعد سرد شدنشون انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. تمایل به جهت گیری به یه طرفی، که مهم نیست چه طرفی باشه. آدمای تشنه‌ی حتما یه حرفی زدن و حتما اظهار وجود کردن. آدمایی که دائما دنبال تغییر همه‌ی عالمن. دلشون می‌خواد همه چیو بزنن نابود کنن و از نو بسازن. اجدادشونم همین طوری بودن. اونا هم مثل اینا فقط می‌خواستن یه تغییری انجام بشه، این که بعد از تغییر چه اتفاقی بیوفته الویت هزارمشون هم نبوده حتا. تشنه‌ی خراب کردنن! با ساخت و ساز و رونق دادن بیگانن! همین که از خودشون یه ظاهر «دغدغه مند بودن» نشون بدن و بعدش خودشون بتونن به خودشون یه مدال افتخاری تقدیم کنن، ارضاشون می‌کنه. دائما هم از متحد نبودن مردم دورشون می‌نالن! حالا ازشون بپرسی اتحاد برای چی؟ چیزی جز یه مشت خزعبل تکراری و حرفای صد من یه غازِ پر از تناقض تحویلت نمیدن. نمی‌تونن مثل بچه آدم بگن نمی‌دونن. نمی‌تونن اعتراف کنن که از درد بیچارگی و سردرگمی و بدبختی، حتا خودشونم نمی‌فهمن چی دارن میگن. عاشق استفاده از یه کلمه‌های خاصین! کلمه‌هایی که اصلا معنیشون رو نمی‌دونن و به مرور هم دارن خالی از معنیشون می‌کنن. مثل «مزدور»، «ضحاک»، «کاسه لیس»، «رانت»، «افشاگری»، «غرب گرا»، «متحجر»، «روسوفیل»، «انگلوفیل»، «خائن»، «لیبرال»، «خر مذهبی»، «تندرو»، «خونخوار» و...! هر جا که بتونن، حتا در بی‌ربط‌ترین جای ممکن، ازشون استفاده می‌کنن. انگار وقتی این کلمه‌ها از دهنشون می‌پره بیرون، یه احساس پیروزی و حماسه سازی خاصی بهشون دست میده! انگار این کلمه‌ها تمام ناراحتی‌ها و دردها و عقده‌های درونی‌شون رو التیام میده! و این وسط احمق‌ترینا اونایین که فکر می‌کنن با بقیه متفاوتن. حقیقت قضیه ولی اینه که تنها فرقی که با بقیه دارن صرفا همین توهم متفاوت بودنشونه. همه به یه اندازه احمقیم بی هیچ تفاوتی!

وضعیت تو هم مشخصه محسن! دوباره توضیح دادنش مثل شکنجه‌ست. همون آدم قبلی. بدون حتا یک درصد تغییر. 

وضعیت این وبلاگ، هرچند اهمیت خاصی نداره، هم مشخصه. سراسر چرت و پرت. خلوت. یه طوری هم بی روح و مرده، انگار که گرد مرگ پاشیده باشن توش!

خلاصه که در یه جمله میشه گفت همه چی به بدترین حالت خودش داره پیش میره. تو هم به هیچ چیزی باور نداری جز این که اینجا و تو همین خاک و تو همین شهر و سرزمین ریشه داری. این ریشه‌ست که زمین گیرت کرده. نمی‌تونی هم هیچ جوره بیخیالش شی! اگه بخوای به هر دلیلی ولش کنی و دل بکنی ازش، فقط به مرگ و تباه شدن خودت نزدیک میشی. حتا اگه بلندترین درخت دنیا هم بشی، یه باد کم رمق از پا درت میاره. قدرت انتخاب نداری. مثل همیشه!

ولی خب وسط این اوضاع قاراشمیش، وضعیت آرسنال خیلی بد نیست! از بین مدیسون، ادگارد و عوار یکیشون جذب بشه به اضافه‌ی یه گلر دوم و در بهترین حالت یه فوروارد، تیم از لحاظ مهره‌ای اوضاعش یه سر و سامون نسبی میگیره. به آرتتا هم که شخصا همیشه اعتقاد داشتم و دارم. پس شاید همه چی آماده باشه که کم کم باشگاه از این وضعیت اسف باری که توش گیر کرده و هر تازه به دوران رسیده‌ای که اندازه‌ی خر شرک فوتبال سرش نمیشه یه کنایه‌ای بهش میزنه و رد میشه، بیاد بیرون. البته حقیقتش رو بخوام بگم از زمان ونگر به بعد، هر فصل من این پیش بینیو داشتم! هر فصلم اوضاع بدتر شده! من حتا از امری هم تا لحظه‌ی اخراجش حمایت می‌کردم! این امید به آینده‌ی بهتر آرسنالو هم از خودم بگیرم که دیگه خیلی بد میشه! چاره نیست جز امیدوار بودن!

از فردا بازیای آرسنال رسما شروع میشه و می‌تونم هر چند روز یه بار از زمین و زمان کنده شم و در بیخیال‌ترین حالت ممکن، بیوفتم وسط امارات و غرق بازی شم. یه مسکن قوی! خیلی قوی!

+ خیلی بهش فکر نمی‌کنم. یعنی سعی می‌کنم که خیلی بهش فکر نکنم. هر بار که نزدیکش میشم چیزی نمی‌بینم جز یه حجم بزرگی از کثافت انباشته شده روی هم. صدایی نمی‌شنوم جز زمزمه‌هایی نامفهوم از آدمی که داره با خودش تند تند حرف می‌زنه. بویی حس نمی‌کنم جز بو گند ترسی که لحظه به لحظه تندتر و شدیدتر میشه. هر جای این زندگی چرت و پرتمو که می‌بینم فقط می‌خوام اوق بزنم و رد شم. هی اوق بزنم و هی رد شم و یه روزم انقدر جرئت پیدا کنم که بتونم از کلش رد شم. 

++ اصلا چرا من هر روز میام و این وبلاگ کوفتیو چک می‌کنم؟ چرا هنوز نگهش داشتم؟ چه حرفی دارم واسه گفتن؟ چه حرفی می‌تونم داشته باشم برا گفتن؟ چرا عادت کردم به دست و پا زدنای بیهوده؟

+++ منتظرم. منتظر یه معجزه! یه اتفاق. اگه می‌خوای بگی هیچ معجزه‌ای وجود نداره و قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته، خفه شو!

++++ حس می‌کنم یه روزی این واکنشای هیجانیم به هر موضوعی، کار دستم میده. مطمئنم یه روزی تو لحظات اوج عصبانیتم که خودمم بعدش از کارایی که توش انجام میدم وحشت می‌کنم، می‌زنم و همه چیو نابود می‌کنم. هر موضوع چرت و پرتی ممکنه ببردم سمت همون لحظه‌های رم کردن و غیرقابل کنترل شدنم. احمقانه‌ست و خنده دار ولی امروز داشتم می‌رفتم که با تمام توان سرمو بزنم به گوشه‌ی اُپن آشپزخونه. تو چند ثانیه‌ی آخر بدون این که خودم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته، دستام اومدن بالا و با دوتا ضربه‌ی محکم کف سرم جلومو گرفتن و هلم دادن عقب. از شدت ضربه، عینکم داشت میوفتاد. چند ثانیه‌ای حتا کف پاهام سِر شده بودن و سرم داشت گیج می‌رفت. نه اون کسی که داشت میرفت سمت اپن من بودم و نه اون کسی که جلوشو گرفت. چند ثانیه‌ای تو شوک بودم و بعدش یه لیوان آب خوردم و مثل یه بچه‌گربه‌ی ترسیده، پریدم تو اتاقم و اول افتادم رو تختم و بعدش رفتم پشت میزم نشستم و شروع کردم به زبان خوندن که یادم بره چه اتفاقی افتاده. آخرشم یه روزی سر یه موضوع چرت و پرت و بی‌اهمیتی چنان گندی بالا میارم که هیچ جوره نشه جمعش کرد. می‌ترسم از اون روز و اون لحظه. 

waiting for the miracle

صحنه‌ی ۱: احتمالا چهار پنج سالش بیشتر نیست. موهاش خرماییه و لباساش سراسر آبی. با مادرش چند دقیقه‌ای پشت ویترین وایمیسن و با انگشتاشون پاستیلا رو به هم نشون میدن. دو سه دقیقه می‌گذره و بالاخره تصمیم میگیرن بیان سمت در ورودی. پسر بچه عجله داره و حسابی هم ذوق زده‌ست. در شیشه‌ای رو نمی‌بینه و با صورت می‌خوره بهش. چند ثانیه‌ای گیج و منگه و هیچی نمیگه ولی بعد یه دفعه‌ای صدای گریه‌ش بلند میشه. مادرش درو باز می‌کنه و میاردش تو. اول به من سلام می‌کنه. بعد رو زانوهاش خم میشه و دستای بچه‌شو که که باهاشون دماغش رو پوشونده میزنه کنار. نگرانه و مشخصه که عذاب وجدان گرفته! بهش میگه:((خون نمیاد. چیزی نشده. من که هنوز درو باز نکرده بودم مامان! من که هنوز نگفته بودم بری تو! حالا بگو کدوم پاستیلا رو می‌خوای؟)) میپرسم:(( دستمال بدم بهتون؟)) سرشو میاره بالا و جواب میده:((نه، لازم نیست! فقط اگه الکل دارید یکم بزنید کف دستاش!)) و بعد دستای بچه رو میاره جلو. صدای گریه‌ی بچه هیچ جوره قطع نمیشه. کم کم داره اعصابمو خرد می‌کنه! مامانش چند بار دیگه ازش می‌پرسه که کدوم پاستیلا رو می‌خواد و اونم جواب نمیده و فقط صدای جیغ و داد و گریه کردنش بیشتر میشه. مادرش باز میگه:((من که نگفتم بهت بری تو عزیزم! چرا عجله می‌کنی آخه!)) کاملا مشخصه که خودشو مقصر می‌دونه. بچه به طور کاملا ناگهانی، انگار که همه چی رو در عرض یه ثانیه یادش رفته باشه، گریه‌ش بند میاد و با انگشتش به پاستیل خرسی و پاستیل بستنی قیفی اشاره می‌کنه و میگه:((از اینا!)) تو صداش البته هنوز یه لرزشی هست. احتمالا همون لحظه یه قانون ذهنی واسه خودش وضع می‌کنه! وارد هر مغازه‌ای که خواستی بشی تا وقتی مامان نگفته نباید بری تو و گرنه ممکنه باز دوباره با صورت بخوری به در شیشه‌ای! یا اصلا هر در دیگه‌ای! 

صحنه‌ی ۲: احتمالا هفت هشت سالشه. شال سفید و مانتوی لی آبی. خواهرش که از خودش کوچیک‌تره پشت سرش وایساده. با اصرار به باباش میگه:((میشه یکم از اینا بخریم؟ یکم فقط؟)) باباش سریع جواب میده:((بیا بریم! ول کن تو رو خدا!)) بی‌توجه به جواب رد باباش میاد سمت در. در شیشه‌ای رو نمی‌بینه و با صورت می‌خوره توش. می‌ترسم و از جام می‌پرم بالا! خودش، خواهرش و باباش با صدای بلند شروع می‌کنن به خندیدن. از خنده‌شون منم خنده‌م میگیره! باباش میگه:((ببین اصلا قسمت نیست بخریم. بدو بیا بریم مامانت منتظره!)) کماکان میخندن! بعد یکی دو ثانیه بیخیال پاستیل میشن و میرن. مقصد: مامانی که الان منتظرشونه!

صحنه‌ی ۳: نشستم و منتظرم! به خودم میگم وقتی در عرض نیم ساعت  دو بار این اتفاق افتاده، پس سومیشم قطعا میوفته! یاد روز اولی می‌افتم که عرفان می‌خواست مغازه رو بهم نشون بده. دقیقا همین اتفاق واسه منم افتاد. حتا در مشکل پیدا کرد و از جاش یکم اومد بیرون! یادش بخیر! انگار همین دیروز بود.

عرفان چهارشبه هفته‌ی پیش رفت سفر و قرار شد از شنبه تا دوشنبه، من به جاش برم شهر پاستیل. 8:15 مغازه رو از شاگردش تحویل بگیرم و تا 10 وایسم. بعد کرکره رو بدم پایین و برگردم. به مامان نمیگم که کجا میرم. واسه هر شب یه بهونه‌ی چرتی پیدا می‌کنم و میزنم بیرون. اونم قطعا همه رو باور می‌کنه بدون این که حتا یه درصدم مشکوک بشه! البته بفهمه هم مشکلی نیست. نمی‌دونم چه دردیه که هی می‌خوام دروغ بگم و مخفی کاری کنم! حتا سر مسائل بی‌اهمیتی مثل این. امشب شب اول بود. فروش بد نبود. نشسته بودم پشت دخل و همزمان با صدای لئونارد کوهن که پیچیده بود تو مغازه، واسه دومین بار «چون بوی تلخ خوش کندر» رو می‌خوندم. ترکیب عجیب و احمقانه‌ایه! طبیعتا باید از خودِ فرهاد گوش کنم وقتی دارم زندگی نامه‌شو می‌خونم. ولی خب من امشب دلم خوندن زندگی فرهاد و شخصیت جذاب و عجیب و دوست داشتنیش با پس زمینه‌ی صدای کوهن رو می‌خواست! احمقانه بودنش هم مهم نیست واسه‌م!

 پنج دقیقه مونده بود به 10 که اومدم بیرون و یه نخ سیگار روشن کردم تا بعدش مغازه رو ببیندم و برگردم خونه. فکر می‌کردم تو این ساعت دیگه مشتری نمیاد. آخرای سیگارم بود که یه دفعه‌ای سه تا مشتری سر و کله‌شون پیدا شد. سیگارمو انداختم رو زمین و ماسکمو که آویزون کرده بودم به بازوم با عجله کشوندم بیرون. بندش پاره شد. گره‌ش زدم ولی فایده نداشت. به طرز مضحکی ماسکو گذاشتم رو دهنم و رفتم تو و کار مشتریا رو راه انداختم. بعدش که قیافه‌ی خودمو تو دوربین جلوی موبایلم دیدم خنده‌م گرفت! دوباره اومدم بیرون و فیلتر سیگارمو که پرتش کرده بودم رو زمین برداشتم و همراه با ماسکی که دیگه به درد نمی‌خورد انداختم تو سطل آشغال پیاده رو. بعد یه کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم دربره. یه نگاهی هم به تابلوی مغازه که حقیقتا نور پردازی قشنگ و جذابی داره انداختم و سلیقه‌ی عرفانو تحسین کردم و برگشتم تو مغازه. مثل اون دو ماه تابستونی که ظهر و شب تو شهر پاستیل کار می‌کردم، واسه بستن مغازه یه چک لیست ذهنی آماده کردم واسه خودم:

-تمیز کردن میز و ترازو با الکل: چک! 

-مرتب کردن پلاستیکا و دستکشا: چک!

-مرتب کردن شیشه‌های پاستیل: چک!

-برداشتن وسایل خودم: چک!

-خاموش کرد کولر: چک!

-خاموش کردن ویترین، لامپای سقف، تابلو، دستگاه پز و ترازو: چک!

-پایین دادن سایبون: چک!

-پایین دادن کرکره برقی و قفل کردنش: چک!

و تمام!

حالا هدفون تو گوش، پلی کردن hallelujah، سیگار به لب و پیاده اومدن تا خونه! یه دلخوشی کوتاه بیست دقیقه‌ای، شایدم کمتر، فارغ از سر و صدای دنیای بی‌اهمیت دورم! 

شام یه تیکه نون سنگ با پنیر خامه‌ای خوردم. الانم دارم چای می‌خورم و منتظرم تا قسمت آخر Dark دانلود شه. بعد دیدنش هم با صدای داستان خوندن بهنام درخشان می‌گیرم می‌خوابم.

اصلا چرا دارم این چرت و پرتا رو می‌نویسم؟ نوشتن یا ننوشتنشون چه فرقی داره؟ نمی‌دونم!

برای ثبت این لحظه‌ی بی‌اهمیت. برای شروع چند هزار باره‌ی این گره‌ی بازنشدنی. برای هفت روز سراسر تکرار و بیهودگی دیگه. برای همین نوشتنای بی‌دلیل و از سر بیکاری. برای همین وبلاگ بی‌ارزش و بیهوده و پر از چرت و پرت. برای زنده موندن بیش از حد و صرفا از روی ترس. برای ترس و ترس و ترس. ترس از همه چی. ترس از همه کس. برای توهم آزادی. برای سرنوشتی که همیشه سایه‌ی سنگینشو انداخته روت و تویی که با توهم "آزاد بودن" هیچ جوره نمی‌خوای ببینیش. برای کور و کر بودنت. برای تویی که چند ثانیه‌ وقتتو حروم خوندن این جمله‌های بی سر و ته و احمقانه کردی.

You Want It Darker

دلم می‌خواد دنیا و اطرافمو بدون عینک ببینم. تیره و تار. بدون این که حتا بفهمم دو سه متریم چه خبره. دلم می‌خوام هر کسیو که می‌بینم، قبل از این که اولین کلمه از دهنش خارج شه بهش بگم خفه شو! دلم می‌خواد رو دهن همه یه چسب سفت و محکم بزنم که واسه هیچ وقت هیچ صدایی ازشون درنیاد. دلم نامرئی شدن می‌خواد. دلم فحش دادن، دعوا کردن، مشت و لگد زدن، شنیدن صدای شکستن استخون و پاشیدن خون می‌خواد. دلم یه ورزشگاه رفتنی می‌خواد که از اول تا آخرش، به داور، بازیکن، مربی و حتا توپ جمع کن فحش بدم. بی‌هوا فریاد بزنم و 90 دقیقه مسابقه رو وایساده رو صندلیم ببینم و به تمام آدمایی که میگن بشین ما نمی‌تونیم چیزیو ببینیم، بگم خفه شید! دلم می‌خواد به کولر اتاقم بگم خفه شو! به کولر همسایه بگم تو هم خفه شو! دلم می‌خواد به باب دیلن که از صبح تا حالا صداش تو گوشمه و بیخیالم نمیشه بگم خفه شو! دلم می‌خواد همین الان کر شم، کور شم و لال شم. دلم می‌خواد این گره باز نشدنی که توش گیر افتادم و تو هم توش گیر افتادی، واسه هیچ وقت باز نشه. دلم یه مردن دسته جمعی و یه گور دسته جمعی می‌خواد. دلم محو شدن می‌خواد. دلم یه نقطه‌ی پایان می‌خواد. نقطه‌ی پایانی واسه همه‌ی این اتفاقای مسخره‌ی دورم. واسه تمام اتفاقای مسخره‌ی دورت! واسه تمام اتفاقای مسخره‌ی دورمون. دلم رها شدن از این همه شک و تردید و دوراهی می‌خواد. دلم می‌خواد همه‌ی آیینه‌های دنیا رو بشکونم. دلم می‌خواد گوشی و لپ و تاپمو از پنجره‌ی اتاقم بندازم بیرون. دلم می‌خواد در و پنجره‌ی اتاقمو از جا دربیارمو به جاشون دیوار بکشم. بعد من بمونم و یه چاردیواری که هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد. بعد کم کم باور کنم که کل دنیا همین اتاق منه و تنها کسی که خلق شده منم.