البته این طور هم نیست که همیشه من ترسو و بازنده باشم! تو هم خیلی وقتها، کم بزدل نیستی! ببین در همین یکی دو روزه که بالاخره وارد یک جنگ مستقیم شدیم، چطور ناجوانمردانه حمله میکنی و از سلاحهایی استفاده میکنی که من هیچ کدام را ندارم. آنقدر بیمروت و بدذاتی که حتی موقع خوابیدن هم بیخیال جنگ نمیشوی! تو که خوب میدانی، من وقتی میخوابم که تو توان و انرژیم را به ته کشیده باشی. پس کمی معرفت و انصاف داشته باش و حداقل موقع خواب، آتش بس موقتی را بپذیر! چرا از ستیز و مقابله در شرایط برابر انقدر گریزانی؟
+این که هر روز از همان ساعات ابتدایی تا آخرین لحظات، یک اتفاق و خاطرهی قدیمی که از آن متنفرم را به جانم میاندازی تا ذهنم را به آن مشغول کنی و ضعیفم کنی و کم کم ارادهام را به دست بگیری و دستوراتت را دیکته کنی تا وجودم را به کثافت بکشانی، نشانهای دیگر از این جنگ نابرابر است. اگر این تواناییهای عجیب و غریب و ماورایی را نداشتی، باز هم جرئت نبرد تن به تن با من را داشتی؟
++شاید اصلا این خودِ من بودم که به مرور، تا حدی قدرتمندت کردم که راست راست به چشمانم نگاه کنی و گستخانه حرف از جنگیدن بزنی؟! ممکن نیست تو از روز اول صاحب این سلاحها و تواناییهای ماورایی بوده باشی! شاید خودِ من تمام راههای نفوذ به روح و روانم را نشانت دادم! شاید روزی به عنوان یک دوست به من نزدیک شدهای و کم کم با هم گرم گرفتهایم و صمیمی شدهایم و من هم اجازه دادهام که تو تمام وجودم را تسخیر کنی! شاید آن روزها را از حافظهام پاک کردهای که دیگر نشناسمت؟ هدفت را از این کار نمیدانم، ولی خب مگر تو میتوانی هدفی به دور از شرارت و بدخواهی داشته باشی؟ نمیفهمم که پاک کردن حافظهام و پس و پیش کردن قضایا و اتفاقات ذخیره شده در آن، چه کمکی به تو در این جنگ میکند! پس نباید خیلی به حافظهای که تو در آن نفوذ کردهای، اعتماد داشته باشم. شاید اگر دلیل این عمل خبیثانهات را کشف میکردم، بهتر میتوانستم در برابرش مقاومت کنم!
+++دیروز که میخواستم سرظهری برای انجام سه کار بانکی مهم، به خودپرداز مراجعه کنم، دوباره شروع کردی به حمله کردن. میخواستی تمرکزم را به هم بزنی و مشوشم کنی تا اشتباهی بکنم. اشتباهی که اعتماد به نفسم را نابود کند و راههای نفوذ به وجودم را برایت باز کند و تا آخر شب، افسارم را به دست بگیری! از قبل به نقشهی شوم و رذیلانهات پی برده بودم. دم در خانه ایستاده بودم و نفس عمیق میکشیدم. با صدای بلند به خودم میگفتم که پیروز این جنگ منم! تمرکز میکنم و به تو اجازهی حرف زدن نمیدهم و کارم را با دقت تمام انجام میدهم. گرمکن آرسنالم را هم پوشیده بودم. این لباس اعتماد به نفس عجیبی به من میدهد و توانم را چند برابر میکند. چقدر در مسیر رسیدن به خودپرداز از بالا و پایین و چپ و راست حمله میکردی و به یک نحوی میخواستی مضطربم کنی تا خرابکاری کنم! و هر بار هم به در بسته خوردی! چه وضع رقت انگیزی داشتی! کار با خودپرداز را شروع کردم. به آن موتوری که دو سه باری از پشت سرم رد شد و احتمالا نمایندهای از طرف تو بود تا تمرکزم را به هم بزند هم اهمیتی ندادم! صدای ترمز وحشتناک دو ماشین که بدون شک آن هم کار تو بود، نتوانست حواسم را پرت کند. حتی برنگشتم ببینم که چه اتفاقی افتاده! عملیات من با موقیت تمام شد. این بار، من برنده شدم! با آن همه کبکبه و دبدبهات، این نقشههای حقیرانه و پیشِ پا افتاده چیست که میکشی؟ خوبِ خوب، طعم شکست را چشیدی؟ باور کن روزی میرسد که آنقدر این طعم و مزه زیر زبانت برود که از پا بیفتی و برای همیشه نیست و نابود شوی!
++++باید اعتراف کنم تا این جای جنگ، پیروز میدان تو بودی! ولی خب این جنگ که هنوز تمام نشده! نبرد رگنار لاثبروک با شاه پاریس را که به یاد داری؟ از کجا معلوم من هم مثل رگنار تمام معادلات را در عرض یک ثانیه، عوض نکنم؟ خیلی واضح و صریح رجز میخوانم که تو باید از من بترسی! اصلا باید وحشت کنی! خوب گوش کن! صدای خرد شدن استخوانهایت را نمیشنوی؟